eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از .
♡|بسـم‌رب‌عشـق... :)🕊
❣ 🍃با هر نفسی کردن عشق است 🍂آقابه شمااحترام کردن عشق♥️است 🍃اسم قشنگتان چون به میان می آید 🍂از روی ادب کردن عشق است 🍃🌸 @khybariha
😍 عَلَی الصَّباحِ قیامت به‌نعره خواهم گفت که من اسیر تو بودم زِ عهد دقیانوس... 🍃🌸 @khybariha
📖. اسیر شده بود ۱۵ سال بیشتر نداشت، حتے مویے هم در صورتش نبود، سرهنگ عراقے امد یقشو گرفت، کشیدش بالا و گفت: اینجا چیڪار میکنے!؟ حرف نمےزد😑 سرهنگ عراقے گفت: جواب بده گفت:ولم کن تا بگم ولش کرد، خم شد روی زمین و یڪ مشت خاڪ برداشت، آورد و گفت‌: اینجا خاڪ منہ، تو بگو اینجا چیکار میکنے؟! سرهنگ عراقے خشڪش زده بود... 😊🇮🇷 🍃🌸 @khybariha
عشق داریم تا عشق..🌱❤ بستگی داره عاشق چه چیزی شده باشی🥰 🍃🌸 @khybariha
🌱🌼 بعضے وقتا هم باید بشینے سر سجاده، بگے: آخدا !✨ لذت گناه کردن‌ رو ازم بگیر.. میخوام باهات رفیق شم ((:🌿🕊 🍃🌸 @khybariha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•وقتی بهش میگفتیم چرا گمنام کارمیکنی میگفت: ای بابا همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش‌بیاد نه مردم (: ♥️ 😍 •• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybariha
🚨📚 کتاب اثری است از جمال صادقی به کوشش محمدحسین حاجی ده آبادی و چاپ انتشارات ماه و خورشید. کتاب حاضر دربردارندۀ سه خاطره دربارۀ تجربۀ مرگ و حاصل مصاحبه رو در رو با افرادی است که حیات پس از مرگ را تجربه کرده، به برزخ رفته و برگشته اند. مجموعه ای بسیار جالب و حیرت انگیز که ممکن است بخش هایی از آن برای بیماران قلبی و روان های آسیب پذیر، نامناسب باشد در ادامه مرور کتاب به احتمام حجت الاسلام امینی‌خواه را خواهید شنید . از نکات مثبت این مباحث اضافه کردن آیات ، احادیث و روایات مشابه در زمان مرور کتاب بوده و برخی مسائل را با توضیحات بیشتر شفاف می کنند.
.
🚨📚 کتاب #آن_سوی_مرگ اثری است از جمال صادقی به کوشش محمدحسین حاجی ده آبادی و چاپ انتشارات ماه و خورشی
⁉️ نظر سنجی⁉️ سلام دوستان🙋🏻‍♂ چند جلسه صوت از کتابی هست با عنوان با تحلیلگری حاج آقا امینی خواه که مطالبی بسیار جذاب و آموزنده و حیرت انگیز رو راجع ب عالم بعد از مرگ میگن خیلی شیرین و جذاب هست و پیشنهاد میکنم حتما گوش بدین واقعا متحول کننده و تاثیرگذار هست . ما هم قرار گذاشتیم اگر شما مایل هستین صوت این جلسات رو تو کانال بذاریم پس رو برامون بفرستید که اگه بشه ان شاءالله از فردا اولین جلسه رو شروع کنیم @zaere_karbala 🍃🌸 @khybariha
.
#پارت_هشتاد_و_چهارم 🦋 ((اعزام به خارج)) بعد از شیمیایی اول به اصرار مسئولین لشکر، محمدحسین برای
🦋 ((عینک)) این دفعه چهار ،پنج ماه بود . وقتی برگشت، دیدم عینکش همراهش نیست. محمّدعلی، برادرش، پرسید:« محمّدحسین عینکت کجاست؟! چرا به چشمت نمیزنی؟ مگر دکتر نگفت آن را بر ندارد و مرتب هم برای درمان به تهران بیا؟» گفت:«راستش آن را گم کردم .» برادرش گفت:« مگر میشود؟!» با کمال تعجب شروع کرد به تعریف کردن:« در یکی از شب هایی که برای شناسایی روی ارتفاعات رفته بودم ،با دو نفر از برخورد کردم تا آمدم به خودم بجنبم ،بالای سرم رسیده بودند.» من هم مجبور شدم که درگیر شوم. اول یکی از آنها را زدم و به پایین پرت کردم ،اما دیگری سماجت کرد و با مشت و لگد به جان هم افتادیم . در همین حین ضربه‌ای به سرم خورد و بی حس روی زمین افتادم. آن عراقی هم از فرصت استفاده کرد و پاهایم را گرفت و به طرف پرتگاه کشاند. دیگر رمقی برایم نمانده بود که از خود دفاع کنم. آن ضربه کاملا گیجم کرده بود . کار را تمام شده می دیدم. با دستانم سعی می کردم جایی را بگیرم و نگذار مرا روی زمین بکشد، اما فایده ای نداشت. دیگر تقریباً به لبه پرتگاه رسیده بودم . در همین موقع عراقی که اصلاً متوجه پشت سرش نبود، پایش به سنگ گرفت و تعادلش را از دست داد. پایم را رها کرد تا خودش را نجات بدهد، اما قبل از اینکه بتواند کاری بکند به پشت رو زمین افتاد از لبه پرتگاه به پایین دره پرت شد . من هم بیهوش روی زمین افتادند و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم دو ،سه ساعتی گذشته بود و تا حدودی نیرویم را به دست آورده بودم . بلند شدم و به سختی خودم را به نیروهای خودی رساندم. وقتی حالم بهتر شد ،تازه متوجه شدم از اینکه هم خبری نیست و در همان درگیری آن را از دست دادم . به نظرم گاهی اوقات محمّدحسین از و خطر صحبت می‌کرد و می‌خواست ما برای شنیدن این حرف‌ها طبیعی شود. واقعا هم چنین شده بود من سالها بود خودم را برای شنیدن خبر شهادت او آماده کرده بودم ،اما در همه این سال‌ها به این فکر بودم که فراقش را چگونه تحمل کنم. او حتی محل خاکسپاری پاکش را به برادرانش نشان داده بود، اما باورش برای من سخت بود. در یکی از روزهایی که محمّدحسین به مرخصی آمد، قرار شد که ما برای درمان چشمانش به تهران برود، چون حال عمومی است خوب نبود و چشمانش درد داشت . دستور چنین شد که برادرش محمد علی او را با ماشین به تهران ببرد. وقتی برگشتند، محمّدعلی به من گفت:« مادر ! خیلی به حال محمّدحسین غطبه میخورم.» گفتم:« چرا؟ چی شده؟» گفت :«در طول مسیر که میرفتیم، حال محمّدحسین بدتر شد . چشمانش به شدّت درد گرفته بود و اذیتّش می‌کرد. او همیشه با صحبت‌های شیرینش برای من راه راکوتاه و سفر و سختیهای سفر را آسان می‌کرد...... 🍃🌸 @khybariha
وقتی جوان بخواند... ♥️خیلی زیباست حتما بخونید آیت الله حق شناس 🍃🌸 @khybariha