#پروفآیڶطورے🖼✨
#prof
#پسرونه
|.•🌿🎨 :)''
:•
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
#بیوطورۍ
به امیدِ روزے که بگویند : خـادِمٌ الشٌـهدا ، به شٌــهدا پیوست ...
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
#پروفآیڶطورے🖼✨
#دخترونه
#prof
|.•🌿🎨 :)''
:•
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•••
خیلی گذشته از سفر آخرم حسین
با خاطرات کربوبلا گریه می کنم
#امام_حسین
#اربعین
#محرم
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
••• خیلی گذشته از سفر آخرم حسین با خاطرات کربوبلا گریه می کنم #امام_حسین #اربعین #محرم •• ↷
#ارباب {♥️}
اَز تَمامِ عِشٓقمانـ♡
فآصله اشَ سَهمِ مَن استٖ
اینْ هَمآن سَخت• تَرین
قِسمت عآشقٰ♡شُدن استٓـ
#بطلبـ{🖤}
#اربعین {♥️}
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من هستم ...
یک سرباز ایرانے...🇮🇷
#استوری
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
4_5891166598495998989.mp3
3.14M
اخلاص در عمل... ✨💛
در محضر #استاد عالی🍃🔉
#پامنبری ☘
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_بیست_و_نهم🦋 🔸فصل سوم <ادامه> وارد #پادگان که شدم، غروب بود و باران شدیدی⛈ می بارید. دقایقی
#قسمت_سی_ام🦋
<ادامه>
یادم است آخرین پادگانی که در شهر کازرون تسلیم شد،
پادگانی بود که علی آقا به عنوان زندانی سیاسی در آنجا بازداشت بود.
وقتی به لطف خدا در زندان شکسته شد و علی آقا و دیگران از زندان ساواک
آزاد شدند، او را در بغل گرفتم و بوسیدم.
خیال کردم الان است که مثل پرنده ای تا کرمان بپرد، اما خیلی آرام برگشت و گفت:
«شما بروید، من هم چند روز دیگر
می آیم.»
نشان به این نشان که بعد از آن خداحافظی جلوی زندان، سه هفته بعد بازگشت.
ناراحت نشدیم، چرا که فهمیدیم خدمت آیت اللّه دستغیب رفته تا کارهایش را با ایشان هماهنگ کند.
حال ممکن بود اگر کس دیگری، یا نه، خودم، بعد از مدتها ماندن در زندان و بیغوله های وحشتاک ساواک و شکنجه و انواع فشارهای روحی، وقتی از زندان آزاد می شوم اول به خانه زندگی خودم فکر کنم.
ایشان راهی را انتخاب کرده بود و اعتقادی داشت ، که با حرف این و
آن،و خوشایند ِ صرفأ خلق، قابل تغییر نبود.
بعضی وقتها حرف پیش می آمد و
می گفتم:
«علی آقا، شما که وارد #سپاه شده اید و الحمدللّه لیاقت دریافت لباس را پیدا کرده اید، چرا این لباس رسمی را
نمی پوشید ؟»
اینطور مواقع کاملاً طفره می رفت و حرفهای دیگری می زد. یا این کلام را به آن کلام می چسباند و حرف را عوض
می کرد.
روزی اصرار زیادی کردم و گفتم:
«من به عنوان برادر بزرگتر باید بدانم»
تاملی کرد و گفت:
«اخوی بزرگوار ، آخر باید بین من و #حاج_قاسم_سلیمانی فرقی باشد.
ایشان لباس سپاه را بپوشند و من هم بپوشم؟»
وقتی با تاکید گفتم باید این لباس را بپوشید، گفت:
«می دانی چیه؟ این لباس به تن من گشاد است!»
در سالهای دفاع مقدس هم دارای چنین روحیه ای بود.
آدم باورش نمی شد که انسانی از
همه چیز خودش بگذرد و ذره ای انتظار نداشته باشد.
در عملیات......
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿