«🌻🌱»
.
جاهای مهم ورودی و گِيت دارن
و هركسی به راحتی نميتونه بهشون وارد شه؛
واسه زندگيامون چنين حريمی قائل بشیم و
به هركسی اجازه ورود نديم..!!
.
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_چهل_و_ششم 🦋 زمزمهاش ارام بود واشک،همه صورتش را فرا می گرفت. دراین حال شاید،دو-سه ساعت ،بی
#قسمت_چهل_و_هفتم 🦋
در فکر فرو رفته است و آرام با دست به زانو می کوبد. می گوید از کجا شروع کنم و چه بگویم که حق شایستهٔ این بزرگوار از زبان حقیری مثل من ضایع نشود؟
لبش از بغضی مانده در گلو می لرزد و می گوید حاج#حمید_شفیعی هستم.
آن موقع #فرمانده گردان بودم.
در خانه #شهید_ناصر_فولادی بود که با او آشنا شدم، آن روزها بچّههای حزب اللّهی جمع شدند در کلاس قرآنی که علی آقا دایر کرده بود.
یک شب که توفیق پیدا کردم، رفتم و حرفهای ایشان را شنیدم.
همان یک بار تأثیر صد سال عبادت به من دست داد. فهمیدم خودش است. 👌
از آن پاشنه کشیده هایی که تا آخر می گوید "یا حسین“!!
مدّتی از این آشنایی می گذشت که جنگ گسترش پیدا کرد. حالا ما داریم روز به روز چهرهٔ واقعی ایشان را می شناسیم. 👌
البته من که لایق شناسایی چنین بزرگانی نبودم، فقط دیدم.
آن زمان جزیرهٔ مینو بودیم.
#خدا رحمت کند" آقا #مصطفی_موحدی را".
او عصر ها تیر بار کالیبر پنجاه را بر می داشت، و به دوش می انداخت و حرکت می کرد.
خیلی قوی بود. من هم مهمّات را بر می داشتم و با هم می رفتیم در مسیر اروند که آن موقع ستون پنجم سعی می کرد با شنا به این طرف بیایید و ضربه بزند.
روزی طبق معمول با برادر موحدی برای کنترل سنگرها و مسیر رفتیم که دیدم علی آقا هشت - نه نفر از بچّهها را دور خودش جمع کرده است و برایشان #قران می خواند.
برادر موحدی رفت تیربار را کار بگذارد. من گفتم به جمع صمیمی بچّهها عرضِ ادبی بکنم. نرسیده به بچّهها دیدم پوست هندوانهٔ بزرگی به زمین افتاده. تعجّب کردم؛ 🤔
چون آن زمان تدارکات به این سادگیها نبود که بتوانند هندوانه به #جزیره بیاورند.
سلامی و گفتم : «بچّه ها خیر است! هندوانه از کجا رسیده؟»
گفتند : « از دعای علی آقا.»
بعد تعریف کردند : « کلاس قرآن علی آقا که تمام شد، هر کس هوس چیزی کرد؛
امّا علی آقا گفت : « در این گرما اگر خدا برساند، فقط یک هندوانهٔ خنک می چسبد.»
چند دقیقه ای نگذشته بود که چشم یکی از بچّهها به هندوانهٔ بزرگی در آب نهر افتاد.
اول فکر کردیم پوست هندوانه است؛ امّا وقتی با تکّه چوبی آن را از نهر بیرون آوردیم، دیدیم هندوانه ای با هفت_هشت کیلو وزن است.
به محض اینکه علی آقا هندوانه رو دید.....
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
گر به دادم نرسی
میروم از دست؛
#حسین....
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
•[دارد حنای توبه و شرمی که داشتم
پیشت عزیز فاطمه بی رنگ می شود،
آقاببخش،بس که سرم گرم زندگیست
کمتردلم برای شما تنگ می شود]•
#العجل_مولاےمن🍃
#التماسدُعایِفرج✨
#شبتونمهدوۍ💚
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
امشب میخوام صوت بفرستم
اما یه چیزی دلم میخواد بفرستم
به یاد حضرت حجت عج بیافتیم
یکم اشک بریزیم
یه صوت قدیمی ...
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
4_5895548762218038209.mp3
6.93M
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
📻📻📻📻
•
•
بھ قول #مرحومقاضی :
اگردر مسیر معنوی،بیحال شدید،توقف نکنید.
باید دست و پا بزنید تا حال پیدا کنید.
با تلاوت قرآن، بامناجات، با این مکان و آن مکان،
بالأخره باید از این بیحالی خارج شوید.
و الّا یواش یواش شیطان شما را میبرد.
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
#شهدا_به_زبانی_دیگر🎙
#شهید_مصطفی_صدرزاده:
شهـادت یعنی؛ زنـدگی کـن
امــا فقط برای خـدا...
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
[ #اتصالقلوب...]
آنها ڪه با خدا
به هم پیوند خوردهاند،
حتی در جداییها جمعاند و
دیگران، حتی در جمعشان، جدا هستند.
و این نقطه ضعف اهل باطل است...
•| کتابنامههایبلوغ |•
#رسالہعشـــــقツ
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_چهل_و_هفتم 🦋 در فکر فرو رفته است و آرام با دست به زانو می کوبد. می گوید از کجا شروع کنم و چ
#قسمت_چهل_و_هشتم🦋
ادامه
به محض اینکه علی آقا هندوانه را دید، با دست به سرش کوبید و فرار کرد.
آن لحظه هم شرمنده و سر به پایین نشسته بود، انگار خجالت می کشید در چشم کسی نگاه کند.
من آنجا با روحِ بلند او آشنا شدم و دانستم که روزگاری یکی از مردان نمونهٔ #جنگ خواهد شد. 👌
درست همانطور شد که فکر می کردم. نه اینکه من خیلی می دانستم؛ آدمهای برجسته با همان نگاه اول شناخته می شوند، اینها چیزی را انتقال می دهند که آدم را منقلب می کند.
خیلی از بچّه های دوران جنگ دارای چنین خصوصیاتی هستند.
طرز رفتار و برخورد اینها طوری است که انگار به درون تو مسلط هستند.
در کنار اینها نمی شود سهل انگار و باری به هر جهت عمل کرد، همچنان که با علی آقا نمی شد ساده برخورد کرد.
این را همهٔ بچّه هایی که با او ارتباط داشتند، می دانستند.
البته خودش چیزی نمی گفت که با من چنین و چنان کنید یا نکنید؛ اما نگاه هیبت آمیزش چنین تأثیری داشت.
کسی را می شناختم، که در نبود او چیزی گفته بود. وقتی می خواستیم پیش علی آقا برویم، نمی آمد.
می گفت : «خجالت می کشم، اگر علی آقا نگاه کند، همه چیز را می فهمد.»
روزی قرار بود همراه برادر نصری به دیدار حضرت امام (ره) برویم. وقتی به تهران رسیدیم نصری خیلی جدی گفت : «من نمی آیم.»
گفتم : «چرا؟!»
گفت : «شما این امام را نمی شناسید. ایشان اگر نگاه کند، همه را می شناسد. من هم یک خرابکاری کردم و می ترسم.» 😢
درست یک ساعت التماس کردیم تا راضی شد بیاید. ما نسبت به علی آقا هم همین احساس را داشتیم.
اعمال و کردارش هم همینطور بود. گزافه گویی نمی کرد.
وقتی می گفت من این کار را می توانم، یقین داشتم که می تواند.
تصور کنید کسی را که از بس به نفس خودش پشتِ پا زده و در راه #خدا دویده، پنجاه کیلو بیشتر وزن ندارد و جثّه اش چنان ضعیف است که هر باوری را از آدم می گیرد.
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
این روزا حالم حال خوبی نیست.mp3
4.34M
#نواےنوڪرے
•
این روزا حالم
حال خوبـے نیست
من موندم و
چشماے زار و خیس...😭
ڪربلایـے نریمان پناهے
•
#اربعین
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿