🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
@Mohamadrezahadadpour
#تب_مژگان 61
چشممون به چشم های هم دوخته شد... گفت: من آب از سرم گذشته... اتفاقاتی که نباید میفتاد افتاده... واسمم فرقی نمیکنه که الان محاصره هستم یا نه... تو را میخواستم که الان روبروم هستی... پس بهتره خریت نکنی و مثل یه پسر خوب، بری بشینی توی ماشین روبروت...
گفتم: به به! ببین کی اینجاس؟ آقا فرید... یکی از عوامل دم دستی و مثلا عملیاتی بچه های شروین و گلشیفته... باشه... باهات میام... سوار ماشین میشم... ولی به یه شرط... به شرطی که فکر نکنی به خاطر ترس از هفت تیری هست که به طرفم نشونه گرفتی... نه... به خاطر اینکه سرم برای ماجراجویی میترکه... فرید عاشقتم... میفهمی خره؟! ... عاشقتم... چون تو سبب میشی که یاد جوون تری هام بیفتم و باهات یه مبارزه اساسی کنم... خب! کجا برم؟
گفت: برو جلو! برو به طرف اون ماشین...
رفتم... وقتی به نزدیک ماشین رسیدم، یه خانم بد حجاب از ماشین پیاده شد... با یه آرایش غلیظ تیپ مشکی... اما بیشترین چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که اون خانم فقط یک دست داشت... به به... گل و بلبل و سنبل دور هم جمع شدن وسط کوچه... خودش بود... فریبا بود... همون معلم نفیسه بدبخت که باعث اغفال دخترای دبیرستانی شده بود...
اون هم زیر لباسش تفنگ داشت و به طرفم نشونه رفته بود... سه نفری ایستادیم رو به روی هم... بهشون گفتم: خب! جلو بشینم یا عقب یا توی صندوق؟! توی صندوق عقب که خیلی ضایست! ... هیچی... پس یا باید جلو بشینم یا عقب!
فریبا گفت: خوشمزگی نکن... مخصوصا وقتی با کسانی طرفی که به خاطر تسویه حساب شخصی و بلایی که در بیمارستان و بالای سر مژگان سرشون در آوردی به طرف تفنگ نکشیده اند... بلکه به خاطر مزاحمت مداومت برای کسانی که دوسشون داریم میخوایم آتیشت بزنیم... پس دهنت را ببند و بشین عقب...
همین طور که میخواستم بشینم عقب، گفتم: اینو نگم توی دلم میمونه... همیشه به چیزی فکر کن که جرات به زبون آوردنش داشته باشی... و چیزی به زبون بیار که جرات عملش داشته باشی... و کاری را بکن که بتونی پاش بایستی... مگه داری درباره مرغ کارخونه ای حرف میزنی که میگی آتیشت بزنیم...
نشستم تو ماشین... فرید هم نشست کنارم... فریبا هم نشست پشت فرمون... فریبای وحشی... خیلی از کارش بدم اومد... نامرد تا نشست، یه لحظه برگشت به طرف منو و با یه چکش، زد توی صورتم... اگه به موقع عکس العمل به خرج نداده بودم، دماغم را میتروکند... اما اونجوری شدت ضربه اش بین بینی و صورت و دهنم تقسیم شد...
بعد از چند ثانیه که نفسم جا اومد گفتم: فرید تو به غیرتت بر نمیخوره که یه دختر یک دستی لاغر اندام، با چکش بزنه به صورت کسی که الان پیشت نشسته؟! بابا تو هم یه کاری بکن... به تو که نزدیک ترم...
فریبا که ماشین را روشن کرده بود و راه افتاده بود و داشت از کوچه خارج میشد، با داد گفت: فرید نمیخوای خفش کنی؟!
فرید که عصبی به نظر میرسید، گفت: فریبا نذار آزارت بده! اینا خیلی عوضی هستن! فقط یه چیزی بهم بدم تا دهنش را فعلا گل بگیرم تا بعد...
همینجور که داشت دنبال یه چیزی میگشت تا دهنمو باهاش ببنده، به فریبا گفتم: راستی از سهیلای بی معرفت چه خبر؟! گفتی بهش که داری زیر آبی میری تا تنهایی بری ترکیه و سهیلا را با خودت نبری؟!
فرید یه نگاه تندی به فریبا کرد... اما داشت تلاش میکرد که جلوی من چیزی بهش نگه... فریبا که دست و پاش را گم کرده بود و متوجه نگاه خشمناک فرید هم شده بود، به فرید گفت: پیدا نمیکنم چیزی! ... به حرفاش گوش نده... شعر میگه...
اما فرید، نگاهش داشت ترسناک تر میشد... فهمیدم که زدم وسط خال... اما نمیدونستم چطوری باید ادامه بدم... فریبا هم دست و پاش گم کرده بود...
ادامه دارد...
🔴 @khybariha
🌷🍃🍃🍃
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
@Mohamadrezahadadpour
#تب_مژگان 62
فرید، هیچ حرف و کار خشنی بر علیه فریبا نزد و نکرد... اما چشمانش چنان پر از خشم و نفرت بود که اطرافش قرمز شد... معمولا کسانی که «خشم چشمی» دارند و بیشتر خشمشان را از کانال چشمانشان ابراز میکنند... در مواقع حساس، سکوت اختیار میکنند... سر از کینه عمیق و خاطرات بد و بغض فروخورده در می آورند... مخصوصا اگر مرد باشد و توی ذوقش خورده باشد... لذا فقط یک راه هست... که الحمدلله فریبا در آن لحظه بلد نبود... و آن یک راه برای کنترل چنین خشمی این است که یا باید کاری کرد که گریه کنند و یا باید کاری کرد که خشونتشون را همون لحظه تخلیه کنند...
نمیدونستم کجای کار هستم... اما از قرائن بر میومد که علی الحساب زده ام به خال... دو تا راه بیشتر نداشتم... یا باید کاری میکردم که جوری به جون بیفتند که بتونم در برم و هردوتاشون نفله بشن... که در این صورت به دردم نمیخورد و از رسیدن به سر حلقه ها باز میموندم... یا باید خشم شعله ور شده در فرید را مدیریت میکردم که یه موقع خودش به جون خودش و فریبا بیفته... که در این صورت هم ممکن بود دیگه دیر شه و عمر من قد نده ببینم دو تا کفتار به جون افتادن... چیکار باید میکردم؟!
با خودم آنالیز کردم... گفتم ببین! اگه قرار بود که تو را بکشند، یا در خونه کمالی و از پشت سر میزدنت و در میرفتن... یا بالاخره ترورت میکردن... پس حالا که این دو تا را فرستادن سر وقتم، معلوم میشه که قرار نیست یک ترور پاک و با کمترین زحمت انجام بدهند... پس معلوم میشه حداقل برای چند ساعت آینده، مرا زنده میخوان... پس معلوم میشه قراره بریم پیش کسانی که واسشون مهم اند... پس معلوم میشه یه مهمونی در پیش داریم... پس باید خودم را واسه دیدن اشخاص خاص آماده کنم... پس باید همین الان هم، طرف حساب من فقط این دو تا بچه نباشن... پس الان این ماشین هم داره اسکورت میشه... پس ینی تهش دارم بدبخت میشم... پس ینی الان روی دندونای شغال گیر اومدم... پس ینی انا لله و انا الیه راجعون... به عزت شرف لااله الا الله... پس بلند تر بگو لا اله الا الله...
اما... یه چیزی را نمیفهمیدم... این روش، که دشمن عملیاتیشون را بگیرن و ببرن مهمونی... در بین این تیپ بهایی های عملیاتی تا حالا مرسوم نبوده! ... ینی به ندرت پیش میاد که چنین ریسکی بکنند... این روش، یا مال منافقان کُمله است یا مال فراماسون ها... مال اینا نبوده... شرایطشون هم جوری نیست که بخوان تغییر استراتژی بدن و روش های دیگران را تست بزنن... اینو نمیفهمیدم... اما ... میفهمیدم که خطر بسیار نزدیک است...
بازم فکر کردم... اگر اون موقع میفتادم به جونشون، معلوم نبود نه من زنده بمونم و نه اونا... اگر هم صبر میکردم که برسیم اونجا و بخوام اونجا آمیتا باچان بازی در بیارم که ریسکش بالا بود... ریسک که چه عرض کنم... دیگه هیچی معلوم نبود چی پیش بیاد...
با اجازه شما، من روش دوم را انتخاب کردم... ینی با خودم گفتم بالاخره ستون تا ستون فرجه... بذار بریم اونجا ببینیم چی میشه؟ ...
بالاخره اگر هم قرار باشه بمیرم، پس بذار کف خیابون و جلوی چشم مردمی که دارن آروم زندگیشون میکنند نباشه... بذار پیش کسانی جون بدم و بمیرم که شدم خار چشماشون... بذار وقتی میخوام جون بدم و دست و پا بزنم، به چشم چند تا کثافت تر از این دو تا زل بزنم و لبخند رضایت بزنم تا حالشون بیشتر گرفته بشه...
پس تصمیمم گرفتم... یاعلی گفتم و محکم نشستم سر جام... برای اینکه بیشتر روی اعصابشون باشم، با صدای بلند گفتم: «جهت عدم سلامتی راننده و نابودی هر چه سریعتر شاگر راننده صلوات!»
بی فرهنگ ها صلوات که نفرستادن هیچ! ... فرید با مشت کوبوند توی دماغم... دماغمو پر از خون کرد و یه لحظه همه دنیا دور سرم چرخید... یه کم که سرم را برگردوندم گفتم: «بی جنبه ها! ... ایش... خیلی بی جنبه این! اگه به بزرگترتون نگفتم!»
ادامه دارد...
🔴 @khybariha
🌷🍃🍃🍃
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 63
تمام این فکرها و آنالیزهایی که کردم، شاید کمتر از یک دقیقه رخ داد... به خاطر ضربه محکمی که به دماغم خورده بود، خیلی داشتم اذیت میشدم... دستم هم که مو برداشته بود داشت تیر میکشید...
توی همون فکرها بودم دستمو با بند از پشت سر بستند... گره مربعی داد که حتی خودش هم نتونه خیلی راحت باز کنه... یه کیسه هم کشیدند روی سرم... من از کشیدن کیسه روی سرم، خاطرات خوبی ندارم...
اما ... اینا همش داشت به من یه نکته را میفهموند... اونم اینه که اینا خلافکار نیستند... دله دزد و جنایتکار معمولی هم نیستند... بلکه «تروریست» هستند! «آموزش» دیده هستند که بلدند کی سکوت کنند... بلدند مشت بزنند... فحش و فحاشی توی کارشون نیست... از همش مهمتر اینکه میدونن چه کسانی بفرستند دنبال سوژه... یه دختر یک دست زخم خورده از سوژه را میفرستن دنبال پاک کردن رزومه اش... دختری که از ده تا راننده سیبیل کلفت پایه یک، رانندگی با یک دست را انجام میده و یه آب هم روش...
داشت سرم گیج میرفت... اما میدونستم که وقت خواب و خیال نیست... تمرکز کردم تا بتونم مسیر را به ذهنم بسپارم... ولی وقتی کسی که آموزش دیده، سوژه را موقع انتقال، پیچ و تاب نمیده و مسیرش را بدون حاشیه میره، این ینی کار سوژه اش تمومه و دیگه قرار نیست برگرده پشت سرش... پس منطق یک سرباز یا یک مامور حکم میکنه که دیگه هر چی داره بریزه بیرون تا یا لااقل اگر هم زنده نمیمونه، اما بتونه بیشترین آسیب ممکن را به دشمنش بزنه...
مسیرم را به ذهن سپردم... بعدا معلوم شد که تقریبا محدوده اش را خوب حدس زدم... منو بردند شهرک صدرا... آخرای شهرک صدرا... نسیمی که داشت از بوی گل ها و درخت ها از پنجره جلوی ماشین بهم میرسید میفهمیدم که دیگه داریم از شهر خارج میشیم... با نفور خنکی که احساس میکردم، فهمیدم که داریم میریم طرفهای باغ و یا ویلای سر سبز...
حالا من یه چیزی میگم و شما هم یه چیزی میخونین... آدم توی اون لحظه سنگ کپ میکنه... دارن توی روز روشن میدزدنت... کاری هم از دستت بر نمیاد... دستت را بستن... چشمات هم هیچ جا را نمیبینه... اون دو تا هم هیچی نمیگن... فقط سکوت محض... دارن میبرنت به طرف باغ خارج از شهر... بهترین حالتش اینه که اگر کشته تو را نکشند و اجزای بدنت را برندارن... اما جوری بزننت و کاری سرت در بیارن که مابقیه عمرت را مثل آدمها نتونی زندگی کنی...
استرسی که اون لحظه به آدم وارد میشه، استرس اسیری هست که میدونه دارن میبرنش قتلگاه... استرس زندانی هست که میدونه دارن میبرنش به طرف جوخه اعدام... استرس ماموری هست که پاشیده شدن زندگی رفیقش را دیده... دختر و پسر رفیقش به فنا رفتن را دیده... باید جوری طبیعی وانمود بکنه که مثلا رو دست خوردن بچه هاش را دیده که الان دارن بالای قبری سینه میزنن که مرده توش نیست... میبینه که حریفش تونسته ترفندی بچینه که تنهایی و با پای خودت بری وسطشون...
اما اینا نمیدوستن که من این راه را انتخاب کردم... وگرنه مغز خر نخورده بودم که تنهایی پاشم بیام وسط یه مشت گرگ مادرزاد... دیگه اونا چیزی واسه از دست دادن نداشتن... اما الحمدلله و به برکت حضرت شاهچراغ ما دستمون پر بود... هر چند اون لحظه دست من از پشت بسته بودن...
پس عقل حکم میکرد که به ویترینشون دست بزنم تا جیغشون در بیاد... ویترینشون کمالی بود... باید تا تنور داغه میرفتم سراغ کمالی... خیلی داشت ساده در میرفت... نمیدونست که حواسم بیشتر از همه به اون هست... عمار دمش گرم... خیلی حساب شده با اون دو سه تا خواهر رفت پیش کمالی و مثلا گاف داد تا کمالی بفهمه که ما از بنیاد شهید نیستیم و یه تکون به خودش بده...
اون دیدار عمار و سه تا خواهر اداره با کمالی، صرفا یه قلقلک بود که بفهمند در خطرن و یه کاری کنند... اتفاقا پرونده از اون موقع دارای خیر و برکت و تکون های جدی شد... که فهمیدن بنیاد شهید نه، بلکه چند تا مامور اومدن خونه کمالی و دیگه داره لو میره...
پس من خودم انتخاب کردم که برم در خونه کمالی که یا باهاش رو در رو بشم یا اینکه اینقدر اونجا بمونم که مثل بچه های سرراهی، یکی پیدا بشه و منو با خودش ببره... وگرنه هیچ عقلی حکم نمیکرد که کمالی اون موقع خونه باشه... چرا؟ چون وقتی تمام مرتبطینش توی هچل افتادن و تنها کسی هست که رفته سراغ سهیلا... و سهیلا بعد از دیدار با اون گم میشه و در بیمارستان درگیری پیش میاد، پس خانم خانما داره پالس میندازه که بیایید دنبالم... منم نا امیدش نکردم و رفتم دنبالش... که به قول بچه های هیئت: یا بیا در برم... یا مرا با خود ببر...
ادامه دارد...
🔴 @khybariha
🌷🍃🍃🍃
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
Mohamadrezahadadpour
#تب_مژگان 64
من این راه را انتخاب کرده بودم و داشتم جلو میرفتم... کار را به خدا واگذار کرده بودم... دیگه از دست هیچ کس کاری بر نمیومد... نه اینکه چون از دست کسی کاری بر نمیومد به خدا واگذار کرده بودم... نه... انسان باید در همه مراحل، توکل کنه... نه فقط وقتی میخوره به بن بست...
خودم بودم و دو تا تروریست که داشتن منو میبردن به بطرف سرنوشتی که ازش اطلاعی نداشتم... ممکن بودگوشه یه باغ، منو بکشند و حتی جنازه ام هم دفن کنند یا اصلا توی یه چاه عمیق بندازن... همه چیز ممکن بود...
تا اینکه آخرین باری که ماشین پیچید، حدودا سه دقیقه بعدش ایستاد... ذهنی که حسابش کردم، تقریبا از وقتی هوا خنکتر شده بود... حدودا نیم ساعت الی 45 دقیقه جلوتر رفته بودیم... ولی به خاکی نرسیده بودیم... ینی میفهمیدم که همه جاش آسفالت بود و صدای خاکی نشنیدم...
ایستاد... همش منتظر بودم که منو با کتک از ماشین پیاده کنن... اما چند لحظه صبر کردم... چند لحظه تبدیل به چند دقیقه شد... بعد از چند دقیقه، تازه دو تا در ماشین باز شد و فرید و فریبا پیاده شدن... صدای صحبتشون را واضح نمیشنیدم... خیلی دور و مبهم بود... و چون کیسه روی سرم بود، نمیفهمیدم چی میگن...
صدای پا شنیدم که داره به طرف ماشین میاد... در سمت من باز شد... همش منتظر بودم الان یه چیزی بخوره توی صورتم و ... اما خیلی ناباورانه یه صدایی گفت: «سلام... روزتون بخیر... جناب فلانی؟!»
گفتم: «سلام... ممنون... شما اول میگیرین و بعدش ازش میپرسین که خودشه یا نه؟!»
خندید و گفت: «گفته بودن که با شما نمیشه دهن به دهن شد... ببخشید خودمو معرفی نکردم... شروین هستم... لابد اسم منو بارها در پرونده تون شنیدید و خوندید و واسش برنامه ها داشتین... درسته؟»
من که هنوز کیسه روی سرم بود و داشتم از رفتارش واقعا تعجب میکردم، گفتم: «بله... شروین! ... بله... درسته... میدونستم یه روز باهم رو در رو میشیم... اما الان اینجوری... شما هم اونجوری...»
گفت: «اشکال نداره... فرصتمون خیلی محدوده... جسارتا هنوز بیسیمتون پیشتون هست؟!»
گفتم: «پیش من نه... پیش فرید هست... فرید همون اولش اسلحه و بیسیم منو برداشت...»
گفت: «بسیار خوب! الان میگم بیسیمتون را بیارن خدمتتون!»
من که داشتم گیج میشدم و نمیدونستم چه خبره؟ ... دو سه بار فرید را صدا زد و ازش خواست که بیسیم منو بیارن... فرید هم اومد توی ماشین و بهشون داد... شروین به من گفت: «ببینید جناب! هم فرصت من محدوده و هم فرصت شما! هم من میدونم و هم شما که به محض اولین پالس از طرف این بیسیم، فقط سه دقیقه وقت داریم که نتیجه بگیریم و الا بعدش اینجا مثل مور و ملخ مامور میریزه تا بتونند مامور برون مرزی جان بر کفشون را نجات بدهند... درسته؟!»
گفتم: «کاملا درسته! البته به شرط اینکه که تا الان محاصره نشده باشید!»
خندید و گفت: «نه... نگران نباشید... اونش هماهنگه! ... لطفا ذهنتون را به چیزی که میگم معطوف کنین!»
گفتم: «باشه... بفرمایید!»
گفت: «آفرین... این شد یه حرف حسابی که از یه جنتلمن انتظار داشتم... لطفا خوب گوش بدید و بشنوید چی میگم... چون شروین تا حالا توی زندگیش هیچ حرفی را تکرار نکرده!»
گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «سازمان شما امروز صبح... شاید هم حدودای ظهر... یکی از متهمان دونه درشت پرونده آقا عمار با موضوع بهاییت را داره از زندان شما به تهران منتقل میکنه برای ادامه اعترافات و تکمیل پروسه پرونده بزرگی که آقا عمار ترتیبش داده... نمیدونم الان کجا هستن؟ ... اما کاری که ما از شما میخوایم اینه که اون به تهران نرسه... خیلی ساده است... فقط اون نباید به تهران برسه... همین!»
ادامه دارد...
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔴 @khybariha
🌷🍃🍃🍃
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
Mohamadrezahadadpour
#تب_مژگان 65
چند لحظه سکوت کردم... بعدش گفتم: «برنامتون چیه؟!»
گفت: «عرض میکنم... برنامه اینه که یا زحمت کشتن اون نفر را بکشند... ینی بچه های خودتون اون شخص را به قتل برسونند و عکسش را استعلام کنیم... یا... یا اینکه بگن کجا هستن تا بچه های ما برن سراغشون و خیلی تمیز، به صورتی که چیزی دامنگیر ماموران انتقال نشه، کار اون شخص را تموم کنند!»
گیج گیج گیج شده بودم... سکوت کردم... داشتم فکر میکردم... وقتی فکر میکردم، شروین هیچی نمیگفت... سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود... حقیقتا تصمیم گرفتن در این مواقع بسیار مشکله... اونی که میخواستن بمیره را نمیشناختم... به شروین گفتم: «خب بعدش چی مشه؟!»
شروین بازم خندید و گفت: «از این روحیه پراگماتیستیتون خوشم میاد... همیشه به نتیجه و اثر عملی هم فکر میکنین... منم همینجوری هستم که تونستم تا حالا در این شطرنج نفسگیر با شما رقابت کنم... بعدش قرار نیست اتفاق خاصی بیفته... همون دو نفری که شما را آوردند به اینجا، شما را برمیگردونن و شما هم برمیگردی به اداره و زندگیت و ادامه ماموریتت را انجام میدی... البته فکر نکنم دیگه شما را سر این پروژه بذارن... اما خب ارزشش را داره... حداقل تونستن جان پر ارزش یکی از سربازان جان بر کف رژیم را نجات بدهند...!»
بازم سکوت کردم... کلماتش خیلی حساب شده بود... اصلا سوتی و گاف نمیداد...
شروین گفت: «جناب محمد! لطفا زود تصمیم بگیرید... چون من نقش پلیس خوب این پرونده را دارم انجام میدم... فرصت زیادی نداریم... نه ما و نه شما... چون هر لحظه ممکنه تماس بگیرن و ادامه این پروژه را از دست من دربیارن و بدهند به دست یکی از خانم های ما که فکر نکنم به نفع هیچ کس باشه!»
لبخند زدم و گفتم: «لابد میدن به گلشیفته خانم! درسته؟!»
قهقهه زد و گفت: «لطفا اسم گلشیفته را با دهن کثیفتون نیارید... حداقل امروز!»
شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید که باخودم خلوت کردم... با تمام ادعایی که داشتم و دارم، اما باید اقرار کنم که سخت ترین شرایط زندگی و تصمیمم تا اون لحظه بود... من ثابقه اسارت هم دارم اما این اصلا جنس اسارتش هم فرق میکرد... اسارتی از جنس تصمیم بود که نمیشد ذره ای ریسک کرد...
نمیخوام خودم را آدم خیلی مذهبی جلوه بدم یا قپی این بیام که سیمم وصله و... اما تنها چیزی که اون لحظه منو داشت آزار میداد، تصویری بود که در ذهنم مجسم کرده بودم... نمیدونم چرا این تصویر اومد تو ذهنم... دست خودم نبود... چون فشار عصبی اون لحظه، به قدری زیاد بود که حتی ... بگذریم... همون تصویری مدام از جلوی چشمام عبور میکرد که حضرت زینب سلام الله علیها میدید که بچه های اباعبدالله تا سر باباشون اومد توی مجلس، قدشون را با نوک انگشتای پاهاشون بلندتر میکردن که یه کم بلندتر بشن و بتونن از بین اون همه جمعیت، سر باباشون را ببینند! نمیدونم چی به دل زینب گذشت... چی به دل امام سجاد گذشت... چی به دل بچه های بی بابا گذشت... همین... این صحنه تنها صحنه ای بود که اون لحظه اومد جلوی چشمم!
بعد از اون چند ثانیه... یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «باشه! با اینکه نمیدونم چه اتفاقی بعدش میفته، اما باشه! شانس خودم را امتحان میکنم! لطفا بیسیم!»
ادامه دارد...
🔴 @khybariha
🌷🍃🍃🍃
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
⚠️ گاهی #مهماننوازی، #ظلم است!
📚 #شهید_مطهری در کتاب «انسان کامل» و در بحث «تقدم عدالت بر ایثار» مثال جالبی میزنند که در ایام دید و بازدیدهای عید نیز کاربرد دارد. در صفحه ۲۶۲ این کتاب میخوانیم:
‼️ «بعضی از ما خصلتی داریم و یا به خودمان میبندیم و اسمش را «مهماننوازی» میگذاریم و میگوییم: ما مرد هستیم و درِ خانه مرد باز است! همیشه یک مهمان میآید و دیگری میرود. برای ناهار و شام، مهمان دارد و مهمان شبْخواب هم به خانهاش دعوت میکند.
👌 این فی حدذاته خوب است، ولی از طرف دیگر یک ملاحظهای را نمیکنیم. بسیار هست که به آن #زنی که در خانه ما هست - که ما شرعاً حق نداریم به او فرمان بدهیم و او آزاد و مختار است که اگر میلش باشد، در خانه ما کار کند - فشارها و زحمتهایی را تحمیل میکنیم و اسمش را «مهماننوازی» میگذاریم و میگوییم: درِ خانه ما باز است و ما مهماننواز هستیم! مهماننوازیای که مستلزم ظلم به یک انسان باشد، مهماننوازی نیست!
💞 علی بن ابیطالب علیه السلام در خانه با همسرش زهرا علیها السلام همکاری میکند. کار خانه را زهرا به اختیار خودش انتخاب کرده و علی به او تحمیل نمیکند. در عین حال علی علیه السلام میخواهد فشاری بر همسر عزیزش وارد نیاید.
#زن_در_اسلام
#ریحانگی_زن
#معرفی_کتاب
🔴 @khybariha
🌷🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_رائفی_پور
📽 اکبر پونز که بود؟
🔴 روایتی از افراد تندروی اوایل انقلاب که اکنون ضدانقلاب فراری هستند...
#حاجی_گرینف_اصلاحات
🔴 @khybariha
🌷🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلمی از لحظه شهادت سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی
🔴 @khybariha
🌷🍃🍃🍃
4_5929442170216907658.mp3
3.89M
🔊 #استاد_عالی
◀️ به خواستِ او
🔁 با ما همراه شوید ↙️
🔴 @khybariha
🌷🍃🍃🍃
4_5971917154801418635.mp3
1.12M
عقبماندههای دینی چیست
کلاس چندم دین داری هستی؟
دین فرایند تکاملیست؟!
#استاد_پناهیان
🔴 @khybariha
🌷🍃🍃🍃