eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.
┄┅═══••✾🍃🌸🍃✾••═══┅┄   💭مادر شهید از فرزندش چنین نقل مےڪند: 💞محمدرضا دو تا دوست داشت ڪہ با هم خیلے مهربان و صمیمے بودند ... آن ها را به خانہ مےآورد و مےگفتند و مےخندیدند و مےشنیدند و خیلی با هم اُخت بودند ... 🍇توے حیاط مےرفتند و با هم در زیر سایہ درخت مو مےنشستند و انگور مےخوردند. ‼یڪ روز همانطور ڪہ با هم توے حیاط بودند محمد صدا زد خالہ بیا پایین ... پرسیدم محمدجان! چرا پهلوے دوستانت بہ من خالہ مےگویے؟ گفت: سیس، سیس، صدایت را بلند نڪن! 🍃 گفتم محمدجان! من مدتے است ڪہ از تو مےپرسم و تو پاسخم را نمےدهی؟ من ڪہ نمےگویم دوستانت را نیاور من ڪہ آنها را مےشناسم. 🍁گفت : این دو تا مادر ندارند، یڪے از این ها پدرش معتاد بوده و مادرش سالم است متارڪہ ڪرده اند ... دیگرے هم مادرش به هنگام تولدش سَرِ زا رفتہ است و این ها به من مےگویند: تو همیشہ سر و وضع مرتبے دارے چون یڪ مادر این چنینے دارے براے همین من هم دلم نیامده ڪہ حقیقت را بگویم... 💎گفتہ ام ڪہ تو خالہ من هستے ڪہ آرزوے بچہ دار شدن را داشته اے و مادر من مرا از همدان نزد تو فرستاده تا بزرگم ڪنے. @khybariha 🌹🌹🌹🌹🌹
🌹❤🌹❤🌹❤🌹❤ ❤️❤️ بهش گفتیم: "نمیخواے زن بگیرے؟" گفت: "چرا نمیخوام؟"😕 فڪر نمیڪردم به این راحتے قبول ڪنه ازدواج ڪنه...!!!😦 مادرم گفت: "خب ننه...ڪیو میخواے...بگو تا واست بگیرمش..."😍 . "من یه زن میخوام ڪه بتونه پشت ماشین باهام زندگے ڪنه..."😊 مادرم گفت: "واااا...این دیگه چه صیغه ایه...!!!😳 آخه ڪدوم دخترے حاضره میشه همچین زندگے اے داشته باشه...؟!"😒 گفت: "اگه میخوای من زن بگیرم،شرطش همینه... زنی میخوام ڪه زندگیم باشه...👌 هرجا میرم دنبالم بیاد..."☺️😉 حرفش یه ڪلام بود... بعد مدتی از پاوه برگشت... "کسی رو ڪه دنبالش بودم پیدا کردم...😌 برام ازش خواستگارے میڪنین یا نه...؟😐😃 بهش گفتم: "به همین سادگے!!!!؟"😁 "نه...همچین ساده هم نبود...😞 بیچاره م کرد تا بعله رو گفت...😒😂 با تعجب گفتم:😕 "یعنی...🤔 قبول کرد که پشت ماشین باهات زندگی کنه...؟!!!"😑 خندید و گفت:😅 "تا اون ور دنیام برم دنبالم میاد..." گفتم: "مبارکه..."😉 چن بار ازش خواستگارے ڪرده بود... اما هربار جواب رد شنیده بود... عروس خانوم نیت چله روزه و دعاے توسل ڪرده بود... با خودش عهد ڪرده بود ڪه بعد چله... به اولین خواستگار،جواب مثبت بده...😌 درست شب چهلم،دوباره ازش خواستگاری ڪرده بود و بعله رو گرفته بود…🤗😀 (محمد ابراهیم همت منبع:برای خدا مخلص بود...) 🍁 یعنے @khybariha 🌹🌹🌹🌹🌹
🔴🔴🔴 🔺وطن پرستهای زمانه ات رابشناس: رضا پهلوی: با دختراش انگلیسی حرف میزنه اصلاحطلبها:بچه هاشون ساکن و محصل و شاغل خارجند سلبریتی ها: بچه هاشونو خارج به دنیا میارن که تابعیت بگیرن ضد انقلاب: به ترامپ التماس میکنن به ایران حمله کنه و درخواست تحریم میکنن ولی انقلابیها عرب پرستند(((: +ایشی زاکی+ 🔺آقای دکتر ظریف وزیر محترم امور خارجه با توجه به مطالبی که در جلسه غیرعلنی درخواست کرده‌اید مبنی بر پیاده‌سازی کاملFATF و عبرت نگرفتن جنابعالی از بدعهدی اروپایی‌ها، ندادن سوخت به هواپیمای جنابتان در مونیخ و... ولله قسم بنده اختیار معامله دوچرخه محمدحسینم را هم به شما نخواهم سپرد! *احمد جانجان* 🔺اگر نبودند، البراندازها و الپهلویها هم ضرر میکردند، چرا که سعودیها و آمریکاییها پولی را که حرامشان میکنند، آن موقع فقط خرج دواعش متجاوز به ایران میکردند و این به ضرر سعودیها هم بود چون پس از ضربه به ایران، آمریکا دلیلی برای حفظ و تحمل پرهزینه‌ی سعودیها نمیداشت. *سیاوش آقاجانی* 🔺این بسته های پستی که داره میره در خونه چهرهای سیاسی آمریکا منو یاد اتفاق ۱۱ سپتامبر میندازه و ارسال بسته های پستی مشابه همین اتفاق!! تهشو وصل میکنن به ایران!! یعنی انقدر آمریکا بی عرضه است که بمب میره دم خونه کلینتون انوقت کسی نفهمیده باشه؟! *علی سیستانی* 🔺فائزه هاشمی، مصاحبه‌ای کرده و خیلی ریلکس گفته در ملاقات‌هایى که مرحوم هاشمی با رجال مختلف کشور داشته، فالگوش مى‌ايستاديم! شاه‌بیت گفتگو هم آنجاست که زمانی عفت خانم، دچار سرفه شدید بودند و اکبرآقا تذکر داده‌اند که فالگوش می‌ایستید، حداقل سرفه نکنید! بعد ما دنبال جاسوس می‌گردیم؟! *آسِیِد پویان حسین پور* 🔺اوج حرام لقمگی رسانه های اصلاح طلب اینه که بازداشت هتاک به امام حسین رو فقط مربوط به استفاده از کلمه (درگذشت) به جای (شهادت) میکنن. آقای خاتمی آقای روحانی یه روزی هم میرسه که جواب لباستون رو بدین. *جونیور* 🔺ترامپ گفته تو ایران هر هفته شورش‌های بزرگ در تمام شهرها اتفاق میوفته احتمالا صدای توالت عمومی ها رو هم براش پخش کردن به عنوان صدای خمپاره های رژیم روی سر شورشی ها +حاج پطروس+ 🔺یه سؤالی از دیروز ذهنم رو مشغول کرده: چرا هر چی می‌بینیم، تو روزنامه‌های اصلاح‌طلب کار میکنن؟ حقوق میدن برا توهین به مقدسات؟ +شقایق منطقی+ 🔺چطوره که هرکی میخواد بره آنتالیا تو همون فرودگاه دلارش رو میگیره اما زائرای باید برن تو عراق دنبال نخود سیاه بگردند؟ *مــیــرزا بِــنِــلــی* 🔺شنیدم یکی از مسئولان گفته برای هواخوری گورخرها را رها کردیم و رفتن و برگشتن... + جل الخالق! اینو به عنوان دستاورد و به ملت قالب نکنن صلوات +هوش سفید(سلام بر حسین ع)+ @khybariha 🌹🌹🌹🌹🌹
📌شب جمعہ هم قدم می شویم با ابراهیـم در بهشت زهرا ... #شهید_ابراهیـم_هادے🌷 @khybariha 🌹🌹🌹🌹🌹
هرگاه شبِ جمعہ ، « شهدا » را یاد ڪردید آنها شما را نزد «اباعبداللہ (ع)» یاد مےڪنند . 🌷 🌹 @khybariha 🌷🌷🌷🌷🌷
#جانم_حسین😍 ما خانه به دوشیم غم سیلاب نداریم ما جـز پســرِ فاطمه اربابـــ نداریـم #به_کربلا_میرویم✌️ #حب_الحسین_یجمعنا❤ #شبتون_حسینی @khybariha 🌹🌹🌹🌹🌹
📖رمان جان شیعه، اهل سنت 🖋قسمت چهل و ششم... عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمیآمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بیحوصله دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم. اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزرده ام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کننده ای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هرچه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم:«سلام مجید!» و صدای مهربانش در گوشم نشست: «سالم الهه جان! خوبی؟» ناراحتی ام را فروخوردم و پاسخ دادم: «ممنونم! خوبم!»و او آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! شرمندم که امشب اینجوری شد!» نمیتوانستم غم دوری اش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهی اش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بیقراری اش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طوالنی شده بود و من تنها گوش میکردم. شنیدن نغمه ای که انعکاس حرف های دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژه ای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانه ی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیه اش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سر جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارم نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراری ام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرسجاده ام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت. سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهرآمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانی اش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طلایی اش از لاب لای شاخه های نخل ها به خانه سرک میکشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاه ِ انتظار آمدن مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه این همه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پر شورش را داشت! ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نرده های بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خنده اش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید:«مگه تو خواب نداری؟!!!»و خودش پاسخ داد: «آهان! منتظر مجیدی!» لبم را گزیدم و گفتم: «یواش! مامان اینا بیدار میشن!» با شیطنت خندید و گفت: «دیشب تنهایی خوش گذشت؟» سری تکان دادم و با گفتن «خدا رو شکر!»تنهایی ام را پنهان کردم که از جواب صبورانه ام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت: « پس به مجید بگم از این به بعد کالا شیفت شب باشه! خوبه؟» و در حالی که سعی میکرد صدای خنده اش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت.دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم. آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. ... @khybariha 🌹🌹🌹🌹🌹
📖رمان جان شیعه، اهل سنت 🖋قسمت چهل و هشتم... به خانه که رسیدیم، صدای آب و شستوشوی حیاط می آمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سلام کردیم و او بااخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد:«علیک سلام! نمیگید من دلم شور میافته! نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!» در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: «صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم خونه نیس! هر چی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه رفت!»تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشته ام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: «شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود.»به سمتش رفتم، رویش را بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم: «ببخشید مامان! یواش رفتیم که بیدار نشید!» از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض کرد: «از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ این دختره کجا رفته؟» شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت: «تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم بیرون! فکر نمیکردم انقدر نگران بشید!» سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد:«مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم.» مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم: «حالا بیاید بریم بالا یه چایی بخوریم!» سری جنباند و گفت: «نه مادرجون! الان ابراهیم زنگ زده داره میاد اینجا، تو بیا بریم.» به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: «مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟» و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد: «چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زنگ زد و کلی غر زد! از دست بابات خیلی شاکی بود! گفت میام تعریف میکنم.» سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: «این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!» تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمیتوانستم به هیچ بهانه ای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد. حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهرا برای شکایت نزد مادرآمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: «ببین مامان! درسته که از این باغ و انبار چیزی رسماً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این نخلستون ها جون میکنیم!» مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید: «باز چی شده مادرجون؟»و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت: «بابا داره با همه مشتری های قبلی به هم میزنه! قراردادش رو با حاج صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف میزنم میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من و محمد هم ضرر میدیم!» مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که مادر اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید:«خب مادرجون حتما ًمشتری بهتری پیدا کرده!« و این حرف مادر، ابراهیم را عصبانیتر کرد: «مشتری بهتر کدومه؟!!! چند تا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای نخلستون ها رو یه جا پیش خرید میکنن!» چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و مادرمتوجه نشوند، گفت: «الهه جان! من خسته ام، میرم بالا.»شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم میکند و شاید هم خودش معذب بود که بی معطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم:«محمد چی میگه؟»لبی پیچ داد و گفت:«اونم ناراحته! فقط جرأت نمیکنه چیزی بگه!» مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شده باشد، با دست سطح شکمش را فشار میداد، ولی گلایه های ابراهیم تمام نمیشد که از شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد:«ابراهیم جان! تو که میدونی بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمیشیم!» و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم: «ابراهیم! مامان حالش خوب نیس! حرص که میخوره، دلش درد میگیره...» ولی به قدری عصبی بود که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: «دل درد مامان خوب میشه! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمیگرده!» و با عصبانیت از جا بلند شد و همچنانکه بد و بیراه میگفت، از خانه بیرون رفت. ... @khybariha 🌹🌹🌹🌹🌹
📖رمان جان شیعه، اهل سنت 🖋قسمت چهل و هفتم... دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم. آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم. با دیدنم، صورتش به خنده ای دلگشا باز شد و سعی میکرد با حرکت لبهایش چیزی بگوید و من نمیفهمیدم چه میگوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم، ولی او زودتر از من پله ها را طی کرده و پشت در رسیده بود. در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غم های دوری و تنهایی ام را از یاد بُردم. چشمان کشیده و جذابش زیر پرده ای از خواب و خستگی خمیازه میکشید، اما میخواست با خوشرویی و خوشزبانی پنهانش کند که فقط به رویم میخندید و با لحنی گرم و عاشقانه به فدایم میرفت. خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت: «قربون دستت الهه جان! چایی نمیخوام! زود آماده شو بریم بیرون!» با تعجب پرسیدم: «مگه صبحونه نمیخوری؟» کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد: «چرا عزیزم! میخورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم.» نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم :«خب چی آماده کنم؟» خندید و گفت: »این همه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟» و من تازه متوجه طرح زیبا و رؤیایی صبحگاهی اش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم. همچنانکه از پله ها پایین میرفتیم، چادرم را هم سر کردم و بی سر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم میرفتیم که نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!»لبخندی زدم و او با لحنی رنجیده ادامه داد: «دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خاک امواتت دیگه برای من شیفت شب نذار!» از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم: «اتفاقاً بگو حتمابعضی شب ها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!» بلکه بر احساس دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد: «بخدا من همینجوری هم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!» و صدای خنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست. به قدری غرق دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانه سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحل را پر میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زمان دیگری به رویم لبخند میزند و حس خوش زندگی را به یادم میآورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج میزد. با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بینظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم:«مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟» کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد: «بله! تو این چند ماه چند بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!»سپس همچنانکه با قاشق آش را هم میزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد:«دیگه هر چی سخت باشه، از تحمل دوری تو که سختتر نیس!» به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب،روشنتر از همیشه به نظر میآمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه خیره ام شد که خندید و گفت: «باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!»از لحن درماندهاش خندیدم و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم میخواست که همچون او میتوانستم بی پروا از احساساتم بگویم، از دلتنگی ها و بیقراری های دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنان هام بود که زبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود! ... @khybariha 🌹🌹🌹🌹🌹
✒️📃 🕚قرارشبانه ساعت 23 🕚 💎ﻫﺮ ﺷﺐ به نیابت از اهل بیت 👥هزاران نفر هر شب ساعت 23 دعای فرج میخوانند. 📡 شما نیز ساعت ⏰ خود را تنظیم کنید تا همه با هم این دعا را بخوانیم و دعا تاثیر بیشتری داشته باشد. 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠دعــای ســلامتی امــام زمـــان(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 📡مبلغ این فرهنگ باشید و برکاتش را در زندگیتان ببینید...📡 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
💠مےگویند جمعـہ مے آید ... ✅آرے ، روزے ڪہ بازار تعلقاٺ دنیا را تعطیل ڪنیم ؛ 🔸او 🔹خـواهـد ‌ 🔸آمـد 🔸اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْـ 📌زمینه سازی ظهـور = ترک یک گنـاه @khybariha 🌹🌹🌹🌹🌹