#داستان_شب 💫
مشهدی رحیم باغ زردآلویی کنار جاده ترانزیت دارد. روزی به پسرش جعفر که قصد رفتن به سربازی دارد پندی میدهد.
میگوید: پسرم، هر ساله در بهار وقتی درختان شکوفه میدهند و در تابستان میوهشان زرد شده و میرسد، رهگذران زیادی خودروی خود را متوقف کرده و با درختان من عکس یادگاری میگیرند ولی دریغ از مسافری که در پاییز و زمستان بخواهد این درختان را یاد کند، جز پدرت که باغبان آنهاست.
در زندگی دنیا هم دوستان آدمی چنیناند، اکثر آنها رهگذران جاده زندگی هستند و هرگاه پولی یا جمالی بر تو بود که با آن بر آنان زینتی نقش بندد و یا سودی رسد، به تو نزدیک میشوند و تبسم مینمایند و در آغوشات میکشند، آنگاه هرگز از آغوش آنها حس حرارت بر وجود خود مکن که لحظهای بیش کنار تو نخواهند ماند، اما والدین تو بسان باغبان عمر تو هستند که تو ثمره تلاش وجود آنان هستی.
آنان هرگز در روزهای سرد و گرم زندگی از کنار تو دور نخواهند شد و بالاترین باغبان خالق توست که بعد از مرگ آنان نیز همیشه همراه تو خواهد بود. دوستان عکس یادگاریات را بشناس و بر آنان هرگز تکیه نکن.. 👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌
متن زیبا
خواستم شما هم بهره ببرید
هدایت شده از دیده بان انقلابی🇵🇸
#داستان_شب 💫
✍️پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید؛ دوستی از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری؟ پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند، دو تا عقاب هم دارم که باید آنها را هدایت و تربیت کنم. ماری هم دارم که آن را حبس کردهام. شیری نیز دارم که همیشه باید آن را در قفسی آهنین زندانی کنم.
بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم. مرد گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی این همه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت کند؟! پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست. آن دو باز چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم. آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم به سوی گناه کشیده نشوند.
آن دو عقاب نیز، دستان منند، که باید آنها را به کار کردن آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم. آن مار، زبان من است که مدام باید آن را دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او سر بزند. شیر، قلب من است که با وی همیشه در نبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند و آن بیمار، جسم و جان من است که محتاج هوشیاری مراقبت و آگاهی من دارد. این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده و امانم را بریده.
👌👌👌👌
#داستان_شب 💫
🔹اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید.
اولی از طلا درست شده است و درونش سم است
و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟
شاگردان یکصدا جواب دادند: از کاسه گلی.
استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍیتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ.
آدمی هم همچون این کاسه است.
آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است.
باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را.
#داستان_شب 💫
✍عارفی می گوید :
که روزی دزدان قافله ما را غارت کردند، پس نشستند و مشغول طعام خوردن شدند.
یکی از آنها را دیدم که چیزی نمیخورد
به او گفتم که چرا با آنها در غذا خوردن شریک نمیشوی؟
گفت : من امروز روزه ام،
🔹گفتم :
دزدی و روزه گرفتن عجب هست.
گفت : اي مرد!
این راه، راه صلح هست که با خدای خود واگذاشته ام، شاید روزی سبب شود و با او آشنا شدم.
🔸آن عارف می گوید که سال دیگر وی را در مسجد الحرام دیدم که طواف میکند و آثار توبه از وی دیدن کردم؛
رو به من کرد و گفت :
دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد.
#داستان_شب 💫
یكی از اطرافیان شیخ رجبعلی خیاط
نقل می كند كه:
پارچه هایی را بردم و به جناب شیخ
دادم بدوزد،
از قیمتش پرسیدم، گفت: دو روز كار
می برد، چھل تومان؛
روزی كه رفتم لباسھا را بگیرم گفت:
اجرتش بیست تومان می شود،
گفتم: فرموده بودید چھل تومان؟!
پاسخ دادند: فكر كردم دو روز كار می برد
ولی یك روز كار برد...
امام علی (علیه السلام) :
انصاف برترین فضیلتھا است !
امیدوارم در زندگی وکسب وکارمون انصاف حرف اول رو بزنه🤲🤲🤲
هدایت شده از دیده بان انقلابی🇵🇸
#داستان_شب 💫
می گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سر گرداند بعد به او گفت:
اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نا اهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می دهد و می گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مردک رفته پاتیل و پیاله ای خریده شروع به پختن و فروختن فرنی می کند و چون کار و بارش رواج می گیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او می سپارد بعد از مدتی شاگرد رفته بالا دستش دکانی باز کرده مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کارش کساد میگردد.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود با ناله و زاری طلب اسم اعظم می کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار میشود به او میگوید:
تو راز یک فرنی پزی را نتوانستی حفظ کنی، حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی برو همون کشک تو بساب!
#داستان_شب 💫
سالها پیش وقتی یکی از دانشجویان انسانشناسی از "مارگارت مید" پرسید که نخستین نشانهی تمدن در یک فرهنگ چیست، دانشجو انتظار داشت تا مید درباره قلابهای ماهیگیری، کاسههای سفالین یا سنگهای آسیاب حرف بزند.
ولی نه. مید گفت که نخستین نشانهی تمدن در یک فرهنگ باستانی، استخوانِ رانی بوده که شکسته شده و سپس جوش خورده است.
مید توضیح داد که چنانچه پای شما در یک قلمرو حیوانی بشکند، شما میمیرید.شما نمیتوانید از خطر بگریزید، برای نوشیدن به رودخانه بزنید یا برای غذا شکار کنید. شما خوراکی هستید برای جانوران پرسهزن. هیچ حیوانی با پای شکسته آنقدر دوام نمیآورد تا استخوانش جوش بخورد.
استخوان شکستهی رانی که جوش خورده است گواهی است بر اینکه کسی زمان صرف کرده تا با شخص پاشکسته همراهی کند، محلِ جراحت را بسته است، شخص را نگهداری و تیمار کرده تا سلامت و بهبودی پیدا کند. مید گفت: "کمک به دیگری در عینِ دشواری، همانجایی است که تمدن آغاز میشود."
پی نوشت : ما وقتی در اوجِ شکوفایی خود هستیم که به دیگران یاری میرسانیم.
#داستان_شب 💫
🦋 فرصت کم است ،...
🍃 روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت. پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان. نالان و گريان. پرسيد: مادر چرا گريه مي كني؟ پيرزن گفت: فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت. داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟ پيرزن جواب داد:350 سال!! داوود گفت: مادر ناراحت نباش.
پيرزن گفت: چرا؟ پيامبر فرمود: بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند كه بيش از صد سال عمر نميكنند. پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد: آنها براي خودشان خانه هم ميسازند، آيا وقت خانه درست كردن دارند؟ حضرت داوود فرمود: بله آنها در اين فرصت كم با هم در خانه سازي رقابت ميكنند. پيرزن تعجب كرد و گفت: اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را به خوشی و خوشحال کردن دیگران ميپرداختم.
برچرخ فلک مناز که کمر شکن است
بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است
مغرور مشو که زندگی چند روز است
در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است
#داستان_شب
مادر دختری، چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست و به دنبال گوسفندها به دشت و کوه می رفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله می کند و یکی از بره ها را با خود می برد!
چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز می کند و روی سنگی می گذارد و با چوب دستی دنبال گرگ می دود. از کوه بالا می رود تا در کوه گم می شود.
دیگر مادر چوپان را کسی نمی بیند. دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا می کنند، دخترک بزرگ می شود، در کوه و دشت به دنبال مادر می گردد، تا اثری از او پیدا کند.
گل های ریز و زردی را می بیند که از جای پاهای مادر روییده، آن ها را می چیند و بو می کند.
گل ها بوی مادرش را می دهند، دلش را به بوی مادر خوش می کند ...
آن ها را می چیند و خشک می کند و به بازار می برد و به عطارها می فروشد.
عطارها آن ها را به بیماران می دهند، بیماران می خورند و خوب می شوند.
روزی عطاری از او می پرسد:
"دختر جان اسم این گل ها چیست؟"
دختر بدون این که فکر کند، می گوید :
گل بو مادران !
https://eitaa.com/joinchat/2326594096C27148f3130