آب خنک و زلال جلو میومد و تا روی پاهای ظریف دخترك رو میپوشوند و بعد به عَقب برمیگشت . ماسه های طَلایی زیر آب برق میزدن و خرچنگ ها درحالی که چنگك هاشون رو باز و بسته میکردن در امتداد ساحِل حرکت میکردن . باد موهای بلوند و موج دار دختر رو بهم میریخت .
دختر از توی سبد ساندویچ کرهی بادوم زمینی و مربای آلبالو بود رو مهمون لب هاش کرد و چشم هاشو بست .
صدای بچه هایی که سرگرم درست کردن قلعه های شنی بودن و مردی که بستنی میفروخت ، تمرکزشو میشکستن و افکارش رو متلاشی میکردن .
به این فکر میکرد که اگر بتونه یه خونه توی حاشیه ی ساحل اجاره کنه میتونه هروقت که احساس میکنه بین ساختمون های بلند و آسمان خراش های شیکاگو خفه میشه بیاد و یک هَفته ای رو اینجا سِپری کنه .
پس باید سری هم به املاکی میزد .
بوی خنک و آشنای دریا ، فقط یک چیز رو تداعی میکرد .
تابستون فرا رسیده بود .
مهم نیست که کجا و چجوری زندگی میکنی !
مهم اینه که تو قلبت ، احساس خوشبختی کنی و چشمت به زندگی کسی نباشه .
خودتون باشید، به جای تقلید از بقیه درون خودتون دنبال علایق و سلایقتون باشید، پیداش کنید و بپذیریدش، یکی یه جایی میگفت وقتی از یه آدم دیگه تقلید میکنی یعنی زندگی خودتو ول کردی و داری به جای یکی دیگه زندگی میکنی، به جای دیگران زندگی نکنید و به اندازه سهم خودتون از دنیا لذت ببرید.