eitaa logo
کیمیای سعادت (همسران)
1.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.3هزار ویدیو
199 فایل
☘ارتباط با ادمین☘ ↙️ @Kimia_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت شصت گاهی که سرش خلوت می‌شد، طولانی با هم چت می‌کردیم. می‌گفت اونجا اگه اخلاص داشته باشی کار یه دفعه انجام می‌شه. پرسیدم چطور مگه. گفت اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما این‌طرف ده نفر، ولی خدا و امام زمان جوری رقم زدن که قضیه جمع شد. بعد نوشت خیلی سخته اون لحظات. وقتی طرف می‌خواد شهید بشه خدا ازش می‌پرسه ببرمت یا نبرمت؟ کنده می‌شی از دنیا؟ اون وقته که تمام لحظات شیرین زندگیت مثل فیلم از جلوی چشمات رد میشه. متوجه منظورش نمی‌شدم. گفت وقتی از زن و بچت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت دیگه حله. ماه رمضان پارسال تلویزیون فیلمی را از جنگ ۳۳روزه پخش می‌کرد. در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد بیا باهات کار دارم. گفتم چی‌کار داری. گفت این‌که می‌گی کندن رو درک نمیکنی اینجا معلومه. سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی می‌خواست برود برای عملیات استشهادی. اطرافش را اسرائیلی‌ها گرفته بودند. خانمش باردار بود و آن لحظات می‌آمد جلوی چشمانش. وقتی خواست ضامن را بکشد دستش می‌لرزید. تازه بعد از آن، مأموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود. ولی باز با خودم می‌گفتم اگه رفتنی باشه میره اگه موندنی باشه می‌مونه. به تحلیل آقای پناهیان که رجوع می‌کردم که «تا پیمونت پر نشه تو را نمی‌برند». این جمله افکارم را راحت می‌کرد. شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمی‌شود و باید پیمانه عمرت پر شود، اگر زمانش برسد هرکجا باشی تمام می‌شود. اولین بار که رفته بود خط مقدم، روی پایش بند نبود. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت شصت و یکم می‌گفت من رو هم بازی دادن. متوجه نشدم چه می‌گوید. بعد که آمد و توضیح داد که چه گذشته، تازه ترس افتاد به جونم. می‌خواستم بگویم نرو، نیازی به قهر و دعوا هم نبود. می‌توانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم. باز حرف‌های آقای پناهیان تسکینم می‌داد. می‌گفت مادری تنها پسرش می‌خواست بره جبهه، به‌زور راضی می‌شه. وقتی پسرش دفعه اول اعزام می‌شه و برمی‌گرده دیگه اجازه نمی‌ده بره. یه روز پسر می‌ره برای خرید نون، ماشین می‌زنه بهش و کشته می‌شه. این نکته آقای پناهیان در گوشم بود، با خودم می‌گفتم اگه پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی یا تصادف و اینا بره، من مانع رفتن هستم. از اول قول دادم مانع نشم. وقتی از سوریه برمی‌گشت بهش می‌گفتم حاجی گیرینف شدی، هنوز لیاقت شهادت رو پیدا نکردی☺️. در جوابم فقط می‌خندید. این اواخر دوتا پلاک می‌انداخت گردنش. می‌گفتم فکر می‌کنی اگه دوتا پلاک بندازی زودتر شهید می‌شی. میلی به شهادتش نداشتم، بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم. می‌گفت بابا این پلاک‌ها هر کدوم مال یه مأموریته. تمام مدت مأموریتش خانه پدرم بودم و آنها باید اخم و تخم‌هایم را به جان می‌خریدند. دلم از جای دیگر پر بود، غرش را سر آنها می‌زدم. مثل بچه‌ها که بهانه مادرشان را می‌گیرند، احساس دلتنگی می‌کردم. پدرم از بیرون زنگ می‌زد خانه که اگه کسی چیزی نیاز داره براش بخرم. بعد می‌گفت گوشی رو بدید به مرجان وقتی ازم می‌پرسید سفارشی چیزی نداری، می‌گفتم... ادامه دارد ... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت شصت و دوم هزینه همه جا تقریبا در یک سطح بود. راستش قبل از ازدواج می‌گفتم با آدم کور و شل ازدواج می‌کنم، ولی به ازدواج با آدم کچل تن نمی‌دم. دوستانم می‌گفتن اگه بعدا کچل شد چی؟ گفتم اگه به موهای پشت سر پدر و عموی دوماد نگاه کنید متوجه می‌شید. با دلی که از من برد کم‌مویی‌اش را ندیدم. با این قضیه همیشه یاد غاده، همسر شهید چمران می‌افتادم. باورم نمی‌شد. می‌خندیدم که این را بلوف زده، مگه می‌شود کسی کچلی شوهرش را نبیند. جالب اینجا بود که ریالی هم پول نداشت. هزینه مو کاشتن شش میلیون تومان می‌شد. بعد که شامپو و خرت و پرت‌هایش هم خرید، شد هفت میلیون. گفتم از کجا می‌خوای این همه پول رو دربیاری. گفت از مامانم می‌گیرم. پول رو که گرفتم یا مو می‌کارم یا به یه زخمی می‌زنم. می‌گفت می‌رم مو می‌کارم بعد به همه می‌گم تو دوست داشتی. گفتم توپ رو بنداز تو زمین من ولی به شرط حق السکوت. گفتم من رو باید تو ثواب جبهه‌هایی که می‌ری شریک کنی. سوریه و کاظمین و بیابان‌هایی که می‌رفتیم برای آموزش. خندید که همین؟ اینا چه بخوای چه نخوای همش مال توئه..‌ ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت شصت و سوم وسط ماموریت‌هایش بود که مو کاشت. دکتر گفت تازه سر سال تراکم مشخص می‌شود و رشد خودش را نشان می‌دهد. می‌خواست دو ماهی که باید کلاه می‌گذاشت و کرم می‌زد سوریه باشد تا از دوستانش کمتر کسی متوجه شود. وقتی لاغر می‌شد مادرم ناراحت می‌شد ولی می‌دیدم خودش از این که لاغر شده بیشتر خوشحال است. می‌گفت بهتر می‌تونم تحرک داشته باشم و کارهایم را انجام بدهم. ولی مادرم حرص می‌خورد. به زور دو سه برابر به خوردش می‌داد. غذاهای سفارشی و مقوی برایش می‌پخت، آبگوشت ماهیچه و آش گندم. اگر می‌گفت نمی‌تونم بخورم مادرم از کوره درمی‌رفت که یعنی چی باید بخوری تا جون داشته باشی. همه عالم و آدم از عشق و علاقه‌اش به کله‌پاچه خبر داشتن، مادرم که جای خود. تا دوباره نوبت ماموریتش برسد چند دفعه کله‌پاچه برایش بار می‌گذاشت. پدرم می‌خندید که کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تا به ما هم نوایی می‌رسید. پدرم بهشون گفت شما که هستی میگه میخنده و غذا میخوره ولی وای به روزایی که نیستی، خیلی بداخلاق میشه به زمین و زمان گیر میده. اگه من یا مادرش چیزی بگیم سریع گوشه قباش برمی‌خوره، ما را کلافه می‌کنه. ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی جواب میده و میخنده. به پدرم حق می‌دادم. زور می‌زدم با هیئت رفتن و پیاده‌روی و زیارت سرگرم شوم، اما این‌ها موضعی تسکینم می‌داد. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت شصت و چهارم راضی نمی‌شدم دوباره مادر شوم، می‌گفتم فکرش رو هم نکن عمرا زیر بار بچه و بارداری برم. خیلی که روضه خواند الان تکلیف است و آقا گفتند که بچه بیارید و می‌خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند. بهش گفتم اگه خیلی دلت بچه می‌خواد می‌تونی بری دوباره ازدواج کنی. کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد. می‌گفت چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم. به هر چیزی دست می‌زد که نظرم را جلب کند اما فایده نداشت. نه حال جسمی‌ام مناسب بود نه از نظر روحی آمادگی‌اش را داشتم. سر امیرمحمد پیر شدم. آدم می‌تواند زخم جراحی را تحمل کند چون خوب می‌شود اما زخم زبان‌ها را نه، به این زودی‌ها التیام پیدا نمی‌کند. برای همین افتاد به ولخرجی‌های بی‌جا و الکی. فکر می‌کرد با این کارها نگاهم مثبت می‌شود. وضعیت مالی‌اش اجازه نمی‌داد ولی می‌رفت کیف و کفش مارک دار و لباس‌های یکدست برایم می.خرید اما فایده‌ای نداشت. خیلی بله قربان گو شده بود. می‌دانست که من با هیچ کدام از این‌ها قرار نیست تسلیم شوم. دیدم دست‌بردار نیست فکری کردم و گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت شصت و پنجم خیلی بالا پایین کردم فهمیدم نمی‌تواند به این سادگی‌ها به دلیل موقعیت شغلی‌اش سفر خارجی برود. خیلی که پاپی شد گفتم به شرطی که من را ببری کربلا. شاید خودش هم باورش نمی‌شد محل کارش اجازه بدهند اما آنقدر رفت و آمد که بالاخره ویزا گرفت. با هم نشستیم از مفاتیح آداب زیارت کربلا را درآوردیم. دفعه اولم بود می‌رفتم کربلا. آنجا خوردن گوشت را مراعات می‌کرد بیشتر با ماست و سالاد و برنج و این‌ها خودش را سیر می‌کرد. تبرکی‌ها و سنگ حرم را خریدیم. برخلاف مکه نرفتیم بازار. در رفتن بازار وقت نداشتیم و حیف‌مان می‌آمد برای بازار وقت بگذاریم. گفت حاج منصور گفته توی بازار کربلا خرید نکنید اگه خواستین برین نجف. از طرفی هم گفت در تهران بیشتر این اجناس هم پیدا میشه چرا بارمان را سنگین کنیم.حتی مشهد هم که می‌رفتیم تنها چیزی که دوست داشت بخریم انگشتر و عطر سید جواد بود. حتی زعفران هم می‌آمد تهران می‌خرید. همه هم و غمش این بود تا جایی که بدنمان می‌کشد در حرم بمانیم. زیارت نامه بخوانیم و روضه و توسل. سیری نداشت. زمانی که اشکی نداشت راه می افتاد که برویم هتل. هتل هم که می‌آمد تجدید قوا می‌کرد برای دوباره رفتن به حرم. در کاروان رفیقی پیدا کرد هم لنگ خودش. هم پاسدار هم مداح. مداحی و روضه کاروان را دو نفری انجام می‌دادند ولی اهل این نبود که با کاروان و جمع برود. می‌خواست دو نفری باهم باشیم. می‌گفت هرکس کربلا میره از صحن امام رضا میره. با خواهرم رفتیم جواب آزمایش را بگیریم. جواب... ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت شصت و ششم جوابش مثبت بود. می‌دانستم چقدر منتظر هست. مأموریت بود. زنگ که بهش زدم گفتم ذوق کرد، می‌خندید. وسط صحبت قطع شد. فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشیش مشکل پیدا کرده. دوباره زنگ زد و گفت قطع کردم برم نماز شکر بخونم. اینقدر شادُشنگول شده بود که نصف حرف‌هایم را نشنید. انتظارش را می‌کشید. در مأموریت‌های عراق و سوریه لباس نوزادی خریده بود و در حرم متبرک کرده بود به ضریح. در زندگی مراقبم بود ولی در دوران بارداری بیشتر. از نه ماه پنج ماهش را نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم. دست به سیاه و سفید نمی‌زدم. از بارداری قبل ترسیده بودم. خیلی لواشک و قره‌قروت دوست داشتم. تا اسمش می‌آمد هوس می‌کردم، آب در دهنم جمع می‌شد. پدر و مادرم می‌گفتند نخور فشارت می‌افته. محمدحسین برایم می‌خرید. در اتاق صدایم می‌زد بیا باهات کار دارم. لواشک و قره‌قروت‌ها را بهم می‌داد و می‌گفت زن ما رو باش. باید مثل معتادها بهش جنس برسونیم. نمی‌تونستم زیاد در هیأت‌ها شرکت کنم. وقتی می‌دید مراعات می‌کنم، خوشحال می‌شد و برایم غذای تبرکی می‌آورد. برای خواندن خیلی از دعاها و چله‌ها کمکم می‌کرد. پا به پایم می‌آمد که دوتایی بخوانیم. خیلی تربت به خوردم می‌داد. بخصوص قبل از سونوگرافی‌ها و آزمایش‌ها. خودش آورده بود و می‌گفت اصلِ اصل. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت شصت و هفتم اسم بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم: امیرحسین. در اصل امیرحسین اسم بچه اولمان بود. به پیشنهاد یکی از علما گذاشتیم امیر محمد. گفته بود اسم محمد رو بذارید تا به برکت این اسم خدا نظر کنه و شفا بگیره. می‌گفت اگه چهارتا پسر داشته باشم هر چهارتاشون رو حسین می‌ذارم. با کمک مادرم داخل ماشین نشستم. راه افتاد. روضه گذاشت، روضه حضرت علی‌اصغر. سه‌تایی تا دم بیمارستان گریه کردیم برای شیر خواره امام حسین. زایمانم در بیمارستان خصوصی بود. لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق. به نظرم پرسنل بیمارستان فکر می‌کردند الان یک گوشه می‌نشیند و لام تا کام حرف نمی‌زند. برعکس، روی پایش بند نبود. قربان صدقه‌ام می‌رفت. برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و این‌قدر تقلا و جنب و جوش. با گوشی فیلم می‌گرفت. یکی از پرستارها می‌گفت کاش می‌شد از این صحنه‌ها فیلم بگیری به بقیه‌شون نشون بدید تا یاد بگیرند. قبل از این که بچه را بشویند در گوشش اذان و اقامه گفت. همان جا برایش روضه خواند وسط اتاق زایمان جلوی دکتر پرستارها. روضه حضرت علی‌اصغر. آن‌جایی که لالایی می‌خوانند. بعد هم کام بچه را با تربت امام حسین برداشت. اصرار می‌کرد شب به جای همراه بماند کنارم. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری
قسمت شصت و هشتم مدیر بخش گفت شما متوجه نیستید اینجا بخش زنانه. دکتر را راضی کرد با مادرم بماند، اما کادر بیمارستان اجازه ندادند. تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد. به زور بیرونش کردند. باز صبح روز سر و کله اش پیدا شد. چند بار بهش گفتم مستحبه روز هفتم موهای سر بچه را بتراشیم. راضی نشد. بهش گفتم چون خودت درد بی مویی کشیدی دلت نمیاد. گفت حیفم میاد. امیرحسین سیزده روزش بود که بردیمش هیأت. تولد حضرت زینب بود و هوا هم سرد و هیأت هم شلوغ. مدام به من می‌گفت بچه رو بمال به در و دیوار هیأت. خودش هم آمد برد سمت آقایان و مالیده بودش به دیوارها. براش دوبار عقیقه کرد. یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد، یکی را هم برد حرم حضرت معصومه. برای خواندن اذان و اقامه در گوشش پیش هرکسی که زورمان رسید بردیمش. در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت‌اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد. در تهران هم حاج منصور ارضی و حاج آقا قاسمیان و حاج حسین مردانی. با هم رفتیم منزل حاج آقا آیت‌اللهی. حرف‌هایی که رد و بدل شد می‌شنیدم. وقتی اذان و اقامه حاج آقا تموم شد، محمدحسین گفت دو روز دیگه می‌رم مأموریت، برای شهادت منم دعا کنید. دلم هری ریخت. دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمدحسین و شروع کردند به دعا کردن. بعد که دعا تموم شد گفتند ان‌شاءالله خدا شما رو به موقع ببره. مثل شهید صدوقی و شهید دستغیب... ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت شصت و نهم داخل ماشین بهش گفتم دیدی حاج آقا هم موافق نبودند الان شهید بشی. سری بالا انداخت و گفت همه این حرفا درست ولی حرف من اینه، لذتی که علی‌اکبر برد حبیب نبرد. روزی که می‌خواست برود مأموریت، امیرحسین ۴۷روزش بود. دل کندن از آن برایش سخت بود. چند قدم می‌رفت، برمی‌گشت دوباره نگاهش می‌کرد و می‌بوسیدش. وقتی می‌رفت مأموریت با عکس‌های امیرحسین اذیتش می‌کردم. لحظه به لحظه عکس تازه می‌فرستادم برایش، می‌خواستم تحریکش کنم زودتر برگردد. حتی صدای گریه و جیغ‌هایش را ضبط می‌کردم و می‌فرستادم، ذوق می کرد. هرچی استیکر بوس داشت می‌فرستاد. دائم می‌پرسید چی بهش می‌دی بخوره. چی‌کار می‌کنه. وقتی گله می‌کردم که اینجا تنهایم بیا، می‌گفت برو خدا رو شکر کن حداقل امیرحسین پیش تو هست. من که هیچ‌کی پیشم نیست. می‌گفت امیر حسین رو ببر تمام هیأت‌هایی که باهم رفتیم. خیلی یادش می‌کردم در آوردن و بردن امیرحسین به هیأت، بخصوص موقع برداشتن ساک وسایلش. هیچ وقت نمی‌گذاشت بردارم، چه یه ساک چه سه تا. به مادرم گفتم ببین چقدر قُده. نمی‌ذاره به هیچ کدومش دست بزنم. امیرحسین که آمد، خیلی از وقتم را پر می‌کرد و گذر ایام خیلی راحت‌تر بود. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت هفتاد البته زیاد با امیرحسین سر و کله می‌زدم، تازه یاد پدرش می‌افتادم و اوضاع برایم سخت تر می‌شد. زمان‌هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش می‌آمد، مثلا سرماخوردگی، تب و لرز و مریضی‌های معمولی، حسابی به هم می‌ریختم. هم نگرانی امیرحسین را داشتم و هم نمی‌خواستم بهش اطلاع دهم. چون می‌دانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته می‌شود. می‌گذاشتم تا بهتر شود، آن موقع می‌گفتم امیر حسین سرما خورده بود حالا خوب شده. امیرحسین سه ماه و نیم بود که از سوریه برگشت. می‌خواست ببیند امیرحسین اورا می‌شناسد یا نه. دستش را دراز کرد که برود بغلش، خوشحال شده بود که خون خون رو می‌کشه. وقتی دید موهای دور سر بچه دارد می‌ریزد، راضی شد که با ماشین کوتاه کند. خیلی ناز و نوازشش می‌کرد، از بوسیدن گذشته بود، صورتش را لیس می‌زد. می‌گفتم یه وقت نخوریش. همش می‌گفت من و بابام و پسرم خوبیم. بی‌نهایت پدرش را دوست داشت. تا در خانه بود خودش همه کارهای امیرحسین را انجام می‌داد، از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیر کمکی و گرفتن آروغش. چپ و راست گوشی‌اش را می‌گرفت جلویم که ببین این کلیپ رو. زنی لبنانی بالای سر پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می‌خواند. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت هفتاد و یکم می‌گفت اگه عمودی رفتم افقی برگشتم گریه زاری نکن مثل این زن محکم باش. آن قدر این نماهنگ را نشانم داد که بهش آلرژی پیدا کردم. آخری‌ها از دستش کفری می‌شدم، بهش می‌گفتم شهادت مگه الکیه، باشه تو برو شهید شو قول میدم محکم باشم. نصیحت می‌کرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش. به فکر شهادت بود و برای آن هم برنامه خودش را تنظیم کرده بود. در قالب شوخی بعضی وقت‌ها هم تاحدی حرف‌هایش را می‌زد. می‌گفت اینکه این‌قدر توی سوریه موندم یا کم زنگ می‌زنم، برای اینه که هم شما راحت‌تر دل بکنین هم من. بعد از تشییع دوستانش می‌آمد و می‌گفت فلانی شهید شده و بچه سه ماهه‌اش را گذاشتند روی تابوت. بعدش می‌گفت اگر من شهید شدم تو بچه را نذار روی تابوت بزار روی سینه‌ام. حتی گاهی نمایش تشییع جنازه خودش را هم بازی می‌کردیم. وسط حال دراز به دراز می‌خوابید که مثلا شهید شده، بعد هم می‌گفت محکم باش و سفارش می‌کرد چه کارهایی انجام دهم. گوش به حرف‌هایش نمی‌دادم و الکی گریه زاری می‌کردم که دیگر از این کارها نکند. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1