eitaa logo
کیمیای سعادت (همسران)
1.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.3هزار ویدیو
199 فایل
☘ارتباط با ادمین☘ ↙️ @Kimia_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت هفتاد و دوم رسول خلیلی و اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت. وقتی شهید شده بودند، تا چند وقت عکس و تیزر و بنر و اینها برایشان طراحی می‌کرد. برای بچه‌های محل کارش که شهید شده بودن نماهنگ‌های قشنگی می‌ساخت. تا نصف شب می‌نشست پای این کارها. عکس‌های خودش را هم، همان‌هایی که دوست داشت بعدا در تشییع جنازه‌اش و یادواره‌هایش استفاده شود، روی یک فایل در کامپیوتر جدا کرده بود. یکی سرش پایین بود و با شال سبز و عینک، یکی هم نیم‌رخ. اذیتش می‌کردم و می‌گفتم پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه. در کنار همه کارهای هنری‌اش، خوش‌خط هم بود. ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ می‌نوشت. این خوش‌خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا می‌کرد. پارچه جلوی اتوبوس، روی درهای ورودی و دیوارهای حسینیه و مسجد. وقتی از شهادت صحبت می‌کرد، هرچند شوخی و مسخره‌بازی بود ولی گاهی اشکم را درمی‌آورد. به قول خودش فیلم هندی می‌شد و جمعش می‌کرد. گاهی برای اینکه لجم را دربیاورد می‌گفت همسر شهید محمد خانی. من هم حسابی می‌افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود. همه چیز را تعطیل می‌کردم. وقتی می‌رفتیم بیرون به‌خاطر این حرفش می‌نشستم سر جایم و تکان نمی‌خوردم. حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید همسر شهید محمدخانی. روزی از محل کارش خانواده‌ها را دعوت کردند برای جشن. ناسازگاری‌ام گل کرد که: این چه جشنی بود این همه نشستیم که همسران شهدا بیان روی صحنه و یک پتو از شما هدیه بگیرند. این شد شوهر برای این زن. اون الان محتاج پتوی شما بود. آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتین و اشک مردم اومد که چی. همه چی عادی شد؟ باید می‌رفتیم روی جایگاه و هدیه می‌گرفتیم که من نرفتم. فردایش داده بودن خودش آورده بود خونه. گفت چرا نرفتی بگیری. آتش گرفتم. با غیظ گفتم ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودند که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن. برم جلو بگم من همسر فلانی‌ام و جلوی اسمت رو امضا کنم؟ محتاج چندرغاز پولشون نبودم. گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سر کارش. حتی گفت اگه شهید هم شدم نرو. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت هفتاد و سوم همیشه عجله داشت برای رفتن. اما نمی‌دانم چرا این‌دفعه، این‌قدر با طمأنینه رفتار می‌کرد. رفتیم پلیس +۱۰ تا پاسپورت امیرحسین را بگیریم بعدش هم کافی شاپ. می‌گفتم تو چرا این‌قدر بی خیالی؟ مگه بعدازظهر پرواز نداری؟ بیرون که آمدیم، رفت برایم کیک بزرگی خرید. گفتم برای چی؟ گفت تولدته. تولدم نبود. رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم. از زیر آیینه ردش کردم. خداحافظی کرد و رفت کلید آسانسور را زد، برگشت خیلی قربان صدقه‌ام رفت. هم من هم امیرحسین. چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور. ۴۵روزش پر شد، نیامد. بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که با پدرم بیا تو منطقه که زودتر بیام. قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند و با هم برگردیم ایران. با بچه جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود؛ از طرفی هم دیگر تحمل دوری‌اش را نداشتم. با خودم گفتم اگر برم زودتر از منطقه دل می‌کنه. از پیام‌هایش فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده، چون دیر به دیر به تلگرام وصل می‌شد و وقتی هم وصل می‌شد بدموقع بود و عجله‌ای. زنگ‌هایش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت هفتاد و چهارم وقتی بهش اعتراض کردم که: این چه وضعیه برام درست کردی؟ نوشت دارم یه نفری بار پنج نفر رو می‌کشم. اهل قهر و دعوا نبودیم، یعنی از اول قرار گذاشت. در جلسه خواستگاری گفت چیزی به اسم قهر نداریم تو زندگیمون، نهایتا نیم ساعت. بحث‌های پیش پا افتاده را جدی نمی‌گرفتیم. قهرهایمان هم خنده‌دار بود. سر اینکه امشب برویم جلسه حاج منصور یا حاج محمود. خیلی که پافشاری می‌کرد من قهر می‌کردم. می‌افتاد به لودگی و مسخره بازی. خیلی وقت‌ها کاری می‌کرد که نتوانم جلوی خنده‌ام را بگیرم، می‌گفت آشتی آشتی و سر و ته قضیه را هم می‌آورد. اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو بمیری‌ها بود می‌رفت جلوی ساعت می‌نشست دستش را می‌گذاشت زیر چانه‌اش و می‌گفت وقت گرفتن از همین الان شروع شد باید تا نیم ساعت آشتی می‌کردم. می‌گفت قول دادی باید پاشم بایستی. با این مسخره‌بازی‌هایش خود به خود قهر کردنم تمام می‌شد. این آخری‌ها حرف‌های بودار می‌زد. هروقت که تلگرامش روشن می‌شد آنقدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرف‌هایش دقت نمی‌کردم. می‌نوشت من یه عمر که شرمندتم، شرمندگی‌ام جواب نداره، امام زمانم کار داده بهم، به خدا گیر افتادم منو حلال کن، منو ببخش، تو رو خدا، خواهش می‌کنم. ماموریت‌های قبلی هم می‌گفت ولی شاید در کل سفرش یکی دو بار. این دفعه در هر تماس تلگرامی یا تلفنی چندین بار این کلمات را تکرار می‌کرد. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت هفتاد و پنجم وقتی خیلی طلب حلالیت می‌کرد، با تشر می‌گفتم به جای این ننه من غریبم بازی پاشو بیا. از آن آدم‌هایی نبود که خیلی اسم امام زمان را بیاورد، ولی در ماموریت آخر قشنگ می‌نوشت: واقعا اینجا حضور دارن، همون‌طور که امام‌حسین شب عاشورا دستشون رو گرفتند و جایگاه یارانشون رو نشان دادن، اینجا هم واقعا همون جوریه. اینجا تازه می‌تونی حضورشون رو پررنگ‌تر حس کنی. در کل ۲۹روزی که در منطقه بودم سه بار زنگ زد. آن‌جا اینترنت نداشتم و ارتباط اینترنتی‌مان هم قطع شد. خیلی محترمانه و مؤدبانه صحبت می‌کرد و مشخص بود کسی پهلویش هست که راحت نبود. هیچ‌وقت این‌قدر مؤدب ندیده بودمش. گاهی که دلم تنگ می‌شود دوباره به پیام‌هایش نگاه می‌کنم. می‌بینم آن‌موقع به من همه چیز را گفته ولی گیرایی من ضعیف بوده و فحوای کلامش را نگرفته‌ام. از این واضح‌تر نمی‌توانست بنویسد: قبل از اینکه من شهید بشم، خدا به تو صبر و تحمل می‌ده. مطمئنم تو و امیر‌حسین سپرده شدین دست یکی دیگه. سفرم افتاده بود در ایام محرم. خیلی سخت گذشت، از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا این‌قدر امروز و فردا می‌کند، از طرفی هم هیچ کدام از مراسمات آنجا به دلم نمی‌چسبید. زمان خاصی داشت، بیشتر از دو ساعت هم طول نمی‌کشید. سال‌های قبل با محمدحسین محرم و صفر سرمان را می‌زدی هیأت بود ته‌مان را می‌گرفتی هیأت. عربی نمی‌فهمیدم، دست و پا شکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه می‌شدم. افسوس می‌خوردم چرا تهران نماندم، ولی دلم را صابون می‌زدم برای اربعین. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت هفتاد و ششم فکر می‌کردم هر چه اینجا به ظاهر کمتر گذرم می‌افتد به هیأت و روضه به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران می‌شود. قرار گذاشته بود از ماموریت که برگشت باهم برویم پیاده‌روی اربعین. یادم نمی‌رود، یکشنبه بود زنگ زد، بهش گفتم اگر قرار نیست بیای راست و پوست کنده بگو من برگردم ایران. گفت نه هرطور شده تا یکشنبه هفته بعد برمی‌گردم. نمی‌دانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز. شنبه هفته بعد چشمم به در و گوشم به زنگ بود. با اطمینانی که به من داده بود باورم نمی‌شد بدقولی کند، یک روز دیگر وقت داشت. ۲۸روز به امید دیدنش در غربت چشمم به در سفید شد. حاج آقا اومد. داخل اتاق راه می‌رفت. تا نگاهش می‌کردم چشمش را از من می‌دزدید. نشست روی مبل فشارش را گرفت، رفتارش طبیعی نبود. حرف نمی‌زد، دور و بر امیرحسین هم آفتابی نمی‌شد. مانده بودم چه اتفاقی افتاده. قرآن روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت پاشو جمع کن بریم دمشق. مکث کرد نفس سختی از سینه‌اش آمد بالا، خودش را راحت کرد: حسین زخمی شده. ناگهان حاج‌خانم داد زد: نه شهید شده، به همه اول همین رو می‌گن. سرم روی صفحه قرآن خشک شد. داغ شدم، لبم را گاز گرفتم پلکم افتاد. انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین می‌چرخید. نمی‌دانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم. یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد. سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت هفتاد و هفتم نفسم بند آمده بود. فکر می‌کردم زخم و زار شده و دارد از بدنش خون می‌رود. تا به حال مجروح نشده بود که آمادگی‌اش را داشته باشم. نمی‌توانستم جلوی اشکم را بگیرم. مستاصل شده بودم و فقط نماز می‌خواندم. حاج آقا گفت چمدونت رو ببند. اما نمی‌توانستم. حس از دست و پایم رفته بود. خواهر کوچک محمدحسین وسایلم را جمع کرد. قرار بود ماشین بیاید دنبالمان. در این فرصت تندتند نماز می‌خواندم. داشتم فکر می‌کردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت ماشین اومد. به سختی لباس پوشیدم. توان بغل کردن امیرحسین را نداشتم، یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین. انگار این اتوبان کش می‌آمد و تمامی نداشت. نمی‌دانم صبر من کم شده بود یا دلیل دیگری داشت. هی می‌پرسیدم چرا هرچی می‌ریم تموم نمیشه. حتی وقتی راننده نگه داشت عصبانی شدم که الان چه وقت دستشویی رفتنه؟ لب‌هایم می‌لرزید و نمی‌توانستم روی کلماتم مسلط شوم. می‌خواستم نذر کنم شاید خون ریزی‌اش بند می‌آمد. مغزم کار نمی‌کرد. ختم قرآن، نماز مستحبی، چله، قربانی، ذکر، به چه کسی، به کجا. می‌خواستم داد بزنم. قبلاً چند بار خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت برای چی؟ اگه با اصل رفتنم مشکل داری کار درستی نیست. وقتی عزیزترین چیزت رو در راه خدا می‌فرستی که دیگه نذر نداره. هم می‌خوای بدی هم می‌خوای ندی؟ می‌گفتم درسته شهید چمران به آرزویش رسید، ولی اگر بود شاید بیشتر به درد کشور می‌خورد. زیر بار نمی‌رفت. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت هفتاد و هشتم هر موقع مسئله‌ای پیش می‌آمد، برای خودش روضه می‌خواند. دیدم نمی‌توانم جلوی اشک‌هایم را بگیرم، وصل کردم به روضه ارباب. نمی‌دانم کجا بود، باید ماشین را عوض می‌کردیم. دلیل تعویض ماشین را هم نمی‌دانم. حاج آقا زودتر از ما پیاده شد. جوانی دوید جلو و حاج آقا را بغل گرفت و به فارسی گفت تسلیت می‌گم. نفهمیدم چی شد، اصلا این نیرو از کجا آمد، که به‌دو خودم را رساندم پیش حاج آقا. نمی‌دانم چطور از پیش نامحرمان رد شدم. جلوی جمعیت یقه‌اش را گرفتم. نگاهش را از من دزدید. به جای دیگری نگاه کرد. با دست چانه‌اش را گرفتم آوردم سمت خودم. برایم سخت بود جلوی مردان حرف بزنم، چه برسه داد بزنم، گفتم به من نگاه کنید. اشک‌هایش ریخت. پشت دستم خیس شد. با گریه داد زدم مگه نگفتین زخمی شده. نمی‌توانست خودش را جمع کند. به‌ پایین نگاه کرد. مردهای دور و بر نمی‌توانستند کاری بکنن، فقط گریه می‌کردن. مگه نگفتین خونریزی داره، اینا چی میگن. اشکش را پاک کرد و به چشم‌هایم نگاه کرد و گفت منم الان فهمیدم. نشستم کف خیابان سرم را گذاشتم روی سنگ‌های جدول و گریه کردم. روضه خواندم، همان روضه‌ای که در مسجد رأس‌الحسین برایم خواند. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت هفتاد و نهم انگار همه بی‌تابی و پریشانی‌ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم. بدنم شل شد. بی حس بی حس . احساس می‌کردم که یکی آرامشم داد‌. جسمم توان نداشت ولی روحم سبک شد. ما را بردند فرودگاه. کم‌کم خودم را جمع کردم. بازی‌ها جدی شده بود، یاد روزهایی افتادم که فیلم آن مادر شهید لبنانی را می‌گرفت جلویم که تو هم اینطور باش، محکم. حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظرمان بودند. شوکه شدند که از کجا باخبر شده‌ایم. به حساب خودشان می‌خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند. خانمی دلداریم می‌داد بعد که دید آرام نشسته‌ام، فکر کرد بهت‌زده‌ام. می‌گفت اگه مات بمونی دق می‌کنی. گریه کن داد بزن جیغ بکش. با دستش شانه‌هایم را تکان می‌داد: چیزی بگو. می‌گفتند خانواده شهید باید برن. شهید رو فردا صبح زود یا نهایتاً فردا شب میاریم. از کوره در رفتم. یک پا ایستادم که بدون محمدحسین از اینجا تکون نمی‌خورم. هرچه عز و جز کردن به خرجم نرفت. زیر بار نمی‌رفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود برگردم. می‌گفتم قرار بود با هم برگردیم. می‌گفتند شهید هنوز تو حلب توی فیریزه. گفتم می‌مونم تا از فیریز درش بیارن. گفتند پیکر رو باید با هواپیمایی خاصی منتقل کنند، توی هواپیما یخ می زنی. اصلاً زن نباید سوارش بشه. همه کادر پرواز مرد هستند. می‌گفتم این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم. مرتب آدم‌ها عوض می‌شدند، یکی یکی می آمدند راضیم کنن، وقتی یک‌دندگی‌ام را می‌دیدند، دست خالی برمی‌گشتند. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت هشتاد آخر سر خود حاج‌آقا آمد و گفت: بیا یه شرطی با هم بذاریم، تو بیا بریم، من قول می‌دم هماهنگ کنم دوساعت با محمدحسین تنها باشی. خوشحال شدم، گفتم خونه خودم، هیچ کس هم نباشه. حاج‌آقا گفت چشم. تو هواپیما پذیرایی آوردند. از گلویم پایین نمی‌رفت، حتی آب. هنوز نمی‌توانستم امیرحسین را بغل کنم. نه اینکه نخواهم، توانش را نداشتم. با خودم زمزمه کردم الهی بنفسی انت. آفریننده خود تو بودی. نمی‌دونم شاید برخی جون‌ها رو با حساب خاصی که فقط خودت می‌دونی ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون باشی. بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم. در پارکینگ خانه. پاهایش جلو نمی‌آمد. اشک از روی صورتش می‌غلتید اما حرف نمی‌زد. نه فقط او همه انگار زبانشان بند آمده بود. بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش. رفته بودم با محمدحسین برگردم ولی چه برگشتنی. می‌گفتند بهتش زده که برّ و برّ همه رو نگاه می‌کنه. داد و فریاد راه نمی‌انداختم گریه هم نمی‌کردم. نمی‌دانم چرا ولی آرام بودم. حالم بد شد. سقف دور سرم چرخید. چیزی نفهمیدم از قطره‌های آب پاشیده شده روی صورتم، حدس زدم بی‌هوش شده‌ام. یک روز بود چیزی نخورده بودم. شاید هم فشارم افتاده بود. شب سختی بود. همه خوابیدند اما من خوابم نمی‌برد. دوست داشتم پیام‌های تلگرامی‌اش را بخوانم. داخل اتاق رفتم. در را هم بستم. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت هشتاد و یکم گفتند بیا معراج. حاج آقا قول داده بود باهم تنها باشیم، از طرفی هم نگران بود حالم بد شود. گفتم مگه قرار نبود با هم تنها باشیم. شما نگران نباشید من حالم خوبه. خیالم راحت شد، سر به تن داشت. آرزویش بود مثل اربابش شهید شود. پیشانی‌اش مثل یخ بود. به‌به زینت ارباب شدی، خرج ارباب شدی، نوش جونت. حقت بود. اول از همه ابروهایش را هم مرتب کردم. دوست داشت؛ خوشش می‌آمد وقتی ابروهایش را نوازش می‌کردم خوابش می‌برد. دست کشیدم داخل موهایش همان موهایی که تازه کاشته بود؛ همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی می‌کرد و می‌خندید: نکش می‌دونی بابت هر تار اینا ۵۰۰ هزار تومان پول دادم. یک سال هم نشد. پلاستیک دور بدن را باز کرده بودند بازتر کردم. دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش. کفن شده بود. از من پرسیدند کربلا و مکه که رفتید لباس آخر خریدید؟؟؟ گفتم اتفاقاً من چند بار گفتم ولی قبول نکرد. می‌گفت من که شهید می‌شم، شهیدم که نه غسل داره نه کفن‌. ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند می‌خواستم بدنش را خوب ببینم سالمِ سالم بود. فقط بالای گوش یک تیر خورده بود. وقتش رسیده بود همه کارهایی را که دوست داشت انجام دادم. همان وصیت‌هایی که هنگام بازی‌های ما می‌گفت. راحت کنارش نشستم. امیرحسین را نشاندم روی سینه‌اش درست همانطور که خودش می‌خواست. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
قسمت هشتاد و دوم بچه دست انداخت به ریش‌های بلندش. یا زینب چیزی جز زیبایی نمی‌بینم. گفته بود اگه جنازه‌ای بود و من رو دیدی اول از همه بگو نوش جونت. بلند بلند می‌گفتم نوش جونت نوش جونت. می‌بوسیدمش می‌بوسیدمش می‌بوسیدمش. این ساعت را فقط بوسیدمش. بهش می‌گفتم بی‌بی زینب هم بدن امام را وقتی از میان نیزه‌ها پیدا کرد در اولین لحظه بوسیدش. سلام من رو به ارباب برسون. به شانه‌هایش دست کشیدم. شانه‌های همیشه گرمش، سرد سرد شده بود. چشمش باز شد. حاج آقا فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده. آنقدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم باز کردنش نشدم. حاج آقا دست کشید روی چشمش اما کامل بسته نشد. آمدند که تابوت را ببرند داخل حسینیه. نمی‌توانستم دل بکنم. بعد از ۹۹ روز دوری این نیم ساعت که چیزی نبود. باز دوباره گفتند که باید فریز بشه. داشتم دیوانه می‌شدم. هی میگفتن فریز فریز فریز فریز. بلند شدن از بالای سر شهید قوت زانو می‌خواست که نداشتم. حریف نشدم تابوت را بردن داخل حسینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند. زیر لب گفتم یا زینب باز خدا رو شکر که جنازه رو می‌برن من رو نه. بعد از معراج تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم. موقع تشییع خیلی سریع حرکت می‌کردند. پشت تابوتش که حرکت می‌کردم می‌گفتم: ای کاروان آهسته ران آرام جانم می‌رود. این تک مصراع را تکرار می‌کردم و نمی‌تونستم به پای جمعیت برسم. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
و فردا صبح در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانه‌مان تا مقبره شهدا تشییع شد. همان‌جا کنار شهدا نمازش را خواندند. یاد شب عروسی افتادم، قبل از اینکه از تالار برویم خانه، رفتیم زیارت شهدای گمنام. مداح داشت روضه علی‌اصغر می‌خواند. نمی‌دانستم آنجا چه خبر است، شروع کرد به لالایی خواندن. بعد هم گفت همین دفعه آخر که داشت می‌رفت، گفت من دارم می‌رم و دیگه هم برنمی‌گردم، تو مراسمم برای بچه‌ام لالایی بخوان. محمدحسین نوحه (رسیدی کربلا خیره شو/ به گنبد و گلدسته‌ها خیره شو) را خیلی دوست داشت. نمی‌دانم کسی به گوش مداح رساند یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند. یکی از رفیق‌های محمدحسین که جزو مدافعان حرم بود، آمد که: اگه می‌خواین بیاین با آمبولانس همراه تابوت برید بهشت زهرا. خواهر و مادر محمدحسین هم بودن. موقع سوار شدن به من گفت محمدحسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده. اونجا با هم عهد بستیم هرکدوم زودتر شهید بشه اون یکی هوای زن و بچه‌اش رو داشته باشه. گفتم می‌تونین کاری کنید برم تو قبر. خیلی همراهی و راهنمایی‌ام کرد‌. آبان‌ماه بود و هوا هم خیلی سرد. باران هم نم‌نم می‌بارید. وقتی رفتم پایین تمام بدنم مورمور شد و تنم به لرزه افتاد. همه روضه‌هایی که برایم خوانده بود، زمزمه کردم. خاک قبر خیس بود و سرد. گفته بود داخل قبر برام زیارت عاشورا بخون، روضه بخون، اشک گریه برای امام حسین رو بریز تو قبر، تا حدی که یه خورده از خاکش گل بشه. صدای "این گل پرپر از کجا آمده" نزدیک‌تر می‌شد. سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. می‌خواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر می‌ریزم اشک روضه امام‌حسین باشد نه از دست دادن محمدحسین. هرچه به ذهنم می‌رسید می‌خواندم و گریه می‌کردم. دست و پاهایم کرخت شده بود و نمی‌توانستم تکان بخورم. یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود. به من می‌گفت شما زودتر برو بیرون. نگاهی به قبر انداختم. باید می‌رفتم. فقط صداهای درهم و برهمی می‌شنیدم که از من می‌خواستند بروم بالا. اما نمی‌توانستم. تازه داشت گرم می‌شد دایی‌ام آمد و به زور من را برد بیرون. مو به مو همه وصیت‌هایش را انجام داده بودم. درست مثل همان بازی‌ها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریه‌زاری با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین در تابوت را باز کرد. برایم سخت بود ولی دل کندن سخت‌تر. چشم‌هایش کامل بسته نمی‌شد. می‌بستند دوباره باز می‌شد. وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر پاهایم بی‌حس شد. کنار قبر زانو زدم. همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم. از داخل کیفم لباس مشکی‌اش را بیرون آوردم. همان که محرم‌ها می‌پوشید. چفیه مشکی هم بود. صدایش می‌لرزید. به آنها گفتم این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش. خدا خیرش بدهد در آن زمان با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش. فقط مانده بود یک کار دیگر. به آن آقا گفتم شهید می‌خواست برایش سینه بزنم شما می‌تونید. بغضش ترکید. دست و پایش را گم کرده بود. نمی‌توانست حرف بزند. چند دفعه روی سینه‌اش زد بهش گفتم نوحه هم بخونید. برگشت نگاهم کرد. صورتش خیس خیس بود. نمی‌دانم اشک بود یا آب باران. پرسید چی بخونم. گفتم هرچی زبونت اومد. گفت خودت بگو. نفسم بالا نمی‌آمد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را می‌فشرد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم گفتم: از حرم تا قتلگه زینب صدا می‌زد حسین، دست و پا می‌زد حسین، زینب صدا می‌زد حسین. برگشت با اشاره به من فهماند که همه را انجام داده. خیالم راحت شد. پیش پای ارباب تازه سینه زده بودند. 👌کتاب تمام ولی راهش ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1