مشاوره کیمیا
از صبح حالش خوب بود. بازی می کرد، بدو بدو🏃
حتی چند بار کتک کاری هم داشتند با هم...🙄
قرار گذاشته بودیم به مناسبت تولد امام حسین جشن کوچکی برای بابا ترتیب دهیم
مهدی با پیشنهاد کیک غافلگیری لیدر جشن شده بود 🎂
بابا را سرگرم کرده، رفتیم سراغ کیک
کیک کاکائویی خوشمزه، کاری از سرآشپز مهدی با چای تازه دم مامان..😌
آهنگ ستاره سوم آسمانم را که عطیه فرستاده بود پلی کردیم و با مهدی وارد پذیرایی شدیم ...
چشم های بابا برق زد و دلش باز شد ...🤩
از این جشن ها زیاد در خانه داشتیم... این بار مثل همیشه نبود اما...
نگاهش کردم. لمیده روی مبل تماشایمان می کرد..
صدایش کردم روی برگرداند...
گذاشتم به حساب خرده حسادت های کودکانه 🤷♀️
مهدی خوب مجلس گرمی می کرد...
بابا خسته بود اما با پیشنهاد جذابش همه مان را سر شوق آورد. شام با من... و شروع کرد به جست و جو در رسپی های مختلف متناسب با موجودی های یخچال ..
همگی رفتیم آشپزخانه اما باز هم نیامد ...😐
دلم می جوشید
رفتم سراغش. در آغوش کشیدمش. هرم نفس هایش به صورتم خورد. داشتم کم کم داغ می شدم...
امشب از آن شب ها بود...
دلم گرفت
شب میلاد امام حسین، قرار دورهمی دوستانمان، فکرهایی که برای فردا در سر داشتیم ...
همه پر کشید و رفت 😔
لحظه لحظه داغ تر می شد، کم کم شروع کرد به هذیان گفتن ... عادت همیشگی اش در چنین مواقعی 🤒
چند شب بود خوب نخوابیده بودم، اما چشم های سرخ بابا گواهی موجهی بود برای اینکه شیفت اول شب های تب سوزی به پای من نوشته شود...🙁
بند و بساط تیمارداری را فراهم کرده، چراغ ها را خاموش کردم و بر بالین تب دارش نشستم... حمد شفا و دعای نور بر لب🤲
خسته بودم اما باید بیدار می ماندم. مقرری روزانه مطالعه ام را تمام نکرده بودم. می دانستم لای کتاب را باز کردن همان و سنگین تر شدن پلک هایم همان ...🥱
چاره ای نبود جز روی آوردن به دنیای مجازی
یکی دو روزی بود که عطیه ما را بیشتر سهیم می کرد در حال و هوای خودش...
خوشحال شدم که باز هم برایمان نوشته
شروع به خواندن کردم...📱
شفای در تربت کربلا ای حسین
دلم هری ریخت. نفهمیدم چشمه جوشان اشک هایم چه طور سرازیر شد...
شب میلاد امام حسین، حسین من در تبی غیرمنتظره و شدید می سوخت ...🥺
فلاشر گوشی را روشن کردم و رفتم سراغش. پیدایش کردم. برگشتم بر بالین تب دار حسینم ...
توجه حسنا جلب شد 🤔
پرسید: میخوای چی بدی بهش؟
گفتم: خاک کربلا
گفت: از کجا آوردی؟
گفتم داشتم از وقتی که شما ها به دنیا آمدید. اولین چیزی که خوردید خاک کربلا بود.
گفت: همه نی نی ها اول از این می خورن؟
گفتم نه. اونا که مامان بابا هاشون امام حسین رو دوست دارند😢
دلم آرام گرفت. منتظر و مطمئن بودم. دست بر دست حسین، کم کم خوابم برد...💤
ده دقیقه مانده به طلوع آفتاب از خواب پریدم
حسین م با آرامش خوابیده بود.. مثل همیشه❤
#یا_حسین
#تجربه_مادرانه
#پیام_مخاطب
#سوم_شعبان
@rahche
در این سال ها همیشه از بین ماه های قمری شعبان را بیشتر دوست داشتم و از بین شمسی ها اسفند را ، حالا که درست مثل سالی که به دنیا آمدم این دو ماه عزیزم با هم قرین شده اند حسابی کیفورم 😍
شعبان برای من یعنی شربت و شیرینی ، آذین بندی و چراغانی.🎊🎉
من دوبار متولد شدم و هر دوبار ماه شعبان بود!
دو سال پیش وقتی خبر سلامتی فرزندی که در شکم داشتم را از پشت گوشی تلفن شنیدم همان جا نام ارباب را برایش برگزیدم تا یادم باشد او چه هدیه ی زیبایی به ما عطا کرده است. 🥹
همان سالی که چیزی از ماه اسفند برایم شیرینی نداشت اما همه ی تازه شدن ها و شکفتن ها برایم در حکم معجزه بود.
همان هایی که برایم سال ها عادت شده بودند و طبیعی به نظر می رسیدند مثل تولد بچه هایم که سلامت شان را از سر عادت و زبانی شکر می کردم ولی آن سال وقتی تمام ماه اسفند را در حسرت سلامتی فرزند سومم اشک میریختم، تازه فهمیدم که حتی رویش یک جوانه هم معجزه است و موهبتی الهی 🌱
من در تمام سی روز اسفند داشتم خودم را برای ورود یک بچه معلول آماده میکردم بچه ای که گفته بودند قرار است گوشه ای بیفتد و حرکتی نداشته باشد.😔
تلوزیون تصاویر کربلا را نشان میداد و آذین بندی صحن های حرم را، گوشی همسرم زنگ خورد، همان شماره ای بود که در این مدت هر وقت روی صفحه گوشی نمایان میشد تمام بدنم یخ میشد و میلرزید و منتظر بدترین خبر زندگی ام بودم. 😣
همسرم گوشی را جواب داد چشم هایش به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود و تلاش میکرد اشک از محدوده چشم هایش فراتر نروند و پایین نیفتند فقط یک کلمه گفت، الحمدلله و گوشی را قطع کرد.
نمیدانم آنچه برما گذشت یک خطای پزشکی تکرار شونده بود یا نه، اما این را میدانم که آنچه بر ما گذشت نگاه مان را به زندگی و محبت خدا که برایمان عادی شده بود تغییر داد.😇
حالا هر وقت از صدای جیغ زدن پسرک یک سال و نیمه ام کلافه میشوم یادم می آید که گفته بودند او نمیتواند هیچ صدایی از دهانش خارج کند و هر بار که از ریخت و پاش هایش اسباب بازی زیر پایم میرود یا زمان هایی که لباس و اسباب بازی را طوری توی اتاق مخلوط کرده که جدا کردنشان ساعت ها زمان لازم دارد یادم می آید که گفته بودند قرار است گوشه ای از خانه بی افتد بی هیچ حرکتی.🤦🏻♀️
حالا همه ی عادی های زندگی برایم حکم معجزه ای را دارد که یک ماه تمام برایش اشک ریختم.☺️
من باور کرده بودم که فرزندی نا سالم در شکم دارم و به دنیا آمدن امیر حسین ِ سالم درست مثل یک معجزه بود .💥
حالا همه چیز برایم حکم معجزه را دارد. رویش گل ها آب شدن برف ها و فرا رسیدن بهار دیگر برایم عادی و تکراری نیست همه سراسر حکمت است و معجزه ای الهی.😊
🌺 امام عزیزم تولدت مبارک 🌺
#پیام_مخاطب
#امام_حسین
#سوم_شعبان
#معجزه
@rahche
حتما متوجه شدید دوتا پیام آخر کانال #پیام_مخاطب داره.
یعنی اون مطلب رو شما مخاطبین عزیزمون متناسب با موضاعات هفته برامون فرستادید. 🌺
شما عزیزان هم میتونید دلنوشته ها و خاطرات و تجربه هاتون رو برامون بفرستید و ما آخر هفته ها با کلی مامان و بابای دیگه به اشتراک میذاریم.😊
راستی اگر از روند کانال و مطالب راضی هستید دوستانتون رو به کانال ما دعوت کنید😉
ble.ir/join/ZDRmYjI3ZW 👉🏻 لینک
توی ذهنم چیده بودم چه چیزهایی را بردارم.
خوراکی کم حجم و سیر کننده برای چند ساعت، لباس و پوشک، اسباب بازی های کوچک، شیشه شیر، کالسکه و پتوی سبک، حواسم بود تمرین این هفته را نگذارم برای لحظه آخر.
تمرین هفته قبل را هم تا نیمه نوشته بودم که اگر بچه ها امان داده بودند تمامش می کردم🤦🏻♀️
همه چیز را توی ذهنم حساب کرده بودم...
حالا نشسته ام توی مطب اطفال که نوبت ۱۲ را صدا بزنند، تلوزیون را گذاشته اند روی شبکه پویا. آهنگ سر سر سر سر میخوریم از پشت رنگین کمون پخش می شود و من به آرزو های از دست رفته ام فکر می کنم😞
ای کاش های ذهنم رهایم نمی کنند،👇🏻
اگر فلان جا نرفته بودم و بهمان کار را انجام نداده بودم، حالا پای چپم توی مچ بند نبود و جای سوزن ِ سُرُم روی دستم نمی سوخت و امیر حسین با چشم های کوچک شده از عفونت توی کالسکه پشت در مطب دکتر خوابش نبرده بود و سَرم هم درد نمی کرد.🤕
حالا حتما به جای همه ی این ها داشتم وسایلی که برایشان نقشه کشیده بودم را توی کوله پشتی ام میگذاشتم و کتونی هایم را آماده میکردم برای راه پیمایی نیمه شعبان 🤦🏻♀️
احتمالا باید عطای ترم بعد کلاسم را هم به لقایش ببخشم تا فعلا تکنیک ها توی مغزم خیس بخورند و مثل دانه های خاکشیر توی لیوان شربت ته نشین شوند...🙄
شعر شبکه پویا رسید به « تویی آقای مهربون تویی امام خوبی » و من اینجا پشت در مطب حسرت روی دلم مثل نمد خیس شده سنگینی میکند و زیر لب زمزمه می کنم:
یــکی درد و یــکی درمان پســـندد
یک وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پســندم آنچه را جانان پسـندد...🥺
#پیام_مخاطب
#پسندِ_جانان
@rahche
بسم الله الرحمن الرحیم
خدای مهربونم!
حضرت ابراهیم یکی از بندگان صالح و مقرب شما بود، پیامبری که آتش به اذن شما براشون گلستان شد🔥💐
پدری که قطعا یکی از بهترین و آگاهترین پدران عالم بود و رسول مهربانی ها از فرزندانشون 🥰
اما مطابق آیه ٤٠ سوره ابراهیم این چنین از شما خواست
رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاةِ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنا وَ تَقَبَّلْ دُعاءِ
خدایا، کاری کن که من و بچهها و نسلم اهل نماز باشیم و آن را با آدابش بخوانیم. خدایا، دعاهایم را برآورده بفرما
این نمازهای شکسته بسته و دست کوتاه مارو ببین در تربیت فرزندانمون؛ اونم در دوره آخرالزمان!🥺
حالا ما هم طبق فرمایش امیرمؤمنان همون دعای بنده برگزیدت رو بعد از نمازهامون میخونیم تا خودمون رو شبیه کرده باشیم به ایشون به این امید که مانند ایشون بشیم!🤲📿
خدایا ممنون که دل من مادر رو قرص کردی با کلام زیبای
ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ🥹
#آیه_های_مادرانه
#سوره_ابراهیم
#پیام_مخاطب
@rahche