✅️ پسر من و دوستم از دوران دبستان باهم در یک مدرسه بودند.
مدرسه ای پر از حس خوب و شاد و صمیمیت.
تجربه هرساله ما برای روز معلم، بدو بدو و مشورت و مشارکت مالی و خرید هدیه و غافلگیری معلم ها بود. البته کاملا خود جوش، از روی میل و رغبت و متفاوت با جشن و تقدیر خود مدرسه از معلم ها بود و اتفاقا همین برامون جالب تر میکردش.🤩
آقا پسرامون امسال دیگه کلاس هفتمی و طبیعتا یه مدرسه دیگه بودن. ☺️
باهم تصمیم گرفتیم همچنان مثل سال های قبل برنامه تشکر از معلم ها رو داشته باشیم. 🙂
به فکرمون رسید به بقیه مادر های کلاس هم بگیم تا اگر دوست داشتن شرکت کنند.
واکنش ها جالب بود🙄
بعضی انگار تقدیر و تشکر از معلم برای بار اول به گوششون می خورد و در جواب گفتن وظیفه خود مدرسه س. 🤷🏻♀️
بعضیا از شرایط اقتصادی گفتن و فهمیدیم که قصد همراهی ندارن.😔
چند نفری هم ازمون خواستن خیلی بی سر و صدا کارمون رو بکنیم و نذاریم به گوش بقیه بچه ها برسه که خدای نکرده اون ها از خانواده هاشون توقعی نکنند.😏
حتی خود مسئولین مدرسه اولش شوکه شده بودن چون همیشه خود مدرسه برای تقدیر و تشکر از معلم ها اقدام میکرد و انگار که سال هاست همچین تجربه ای نداشتن.
طبیعتا اینکه دو نفری برای تعداد زیادی معلم سعی کردیم هدیه بگیریم باعث شد هدیه ها در حد یه یادگاری کوچیک باشه، اما مهم این بود که به خودمون و بچه ها قدرشناسی رو یادآوری کردیم، خصوصا قدر شناسی از بازوی دوم تربیت یعنی معلم👌🏻
و گوشه دلمون برای روز معلم های دبستان پسرامون تنگ شد 🤦🏻♀️
#پیام_مخاطب
#روز_معلم
#از_معلم_تقدیر_نشه_از_کی_بشه؟
#اقتصاد_بهانه_هست_بحث_سر_اولویت_هاست
@rahche
آیین سیاه پوشان
ماه محرم برای پسرهای پیش دبستانی با یه برنامه ی جمع و جور و ساده شروع شد.👦🏻
اقا پسرها در مسجد دور هم جمع شدن و حسابی بازی کردند. 🥳
پدرها بچه ها رو دور هم جمع کردن و مختصری در مورد مراسم پوشیدن لباس عزای امام حسین براشون گفتند. 👨👦
بعد از اون با نوحه خوندن و سینه زدن، لباس مشکی پسرهاشون رو تنشون کردن.😍
و بعد هم حاج اقای سعیدی یه یادگاری دلنشین به هر کدوم از بچه ها دادند تا اتاقشون رو هم مشکی پوش کنند. 😇
ان شالله همه ی بچه ها در پناه امام مهربونشون باشند و ما هم لایق خدمتگزاری. 😊🌹
#هیأت
#سیاه_پوشان
#هیأت_کودک
#پیام_مخاطب
@rahche
مشاوره کیمیا
بیا بگو که من تنها نیستم....! 😥
از صبح دارم تلاش میکنم تا فکر کنم امروز هم مثل باقی روزهاست... مثل روزهای دیگر صبح زود زینب به مدرسه رفته و پسرها خواب هستند. 😴
مثل روزهای دیگر با اینکه صدای بلندی نمی آید اما امیر حسین چند بار بیدار میشود نه آن قدر سر حال است که صبحانه بخورد و مشغول بازی شود نه راحت میخوابد باید روی پا بگذارم و تابش بدهم کمرم درد میکند و گاهی تیر میکشد 😮💨 اما پسرک جور دیگری آرام نمی شود شیشه شیر 🍼 به دستش میدهم و همان طور که روی پاهایم هست دراز میکشم میدانم این بدترین حالت برای مهره های کمرم است اما خسته ام و توان نشستن ندارم. 😫
مثل روزهای دیگر باید از زمان استفاده کنم گوشی را برمیدارم تا تمرین این هفته را بنویسم چند دقیقه بعد دوباره کمرم تیر میکشد دردش به انگشتان پاهایم میرسد پاهایم دو چوب خشک شده گوشی 📱 را روی تخت میگذارم و آهسته بلند میشوم پاهایم را کمی جا به جا میکنم و پسرک را روی تخت میگذارم هنوز همان دو چوب خشک را به جای پا حس میکنم. 🤦♀
آرام از اتاق خارج میشوم پاهای چوب شده ام لنگ میزنند مثل روزهای دیگر با خودم میگویم دیگه وقتی رو پا گذاشتمش نمیخوابم. 😢
رو انداز محمد هادی را صاف میکنم .
مثل روزهای دیگر به سمت مبل های پذیرایی میروم تا قدری از مهره های کمرم دلجویی کنم و به پشتی های تپل و نرم مبل سفید بچسبانمشان... نزدیک پنجره 🪟 که میشوم صدای آشنای محزونی به گوشم میرسد توی کوچه همان جا که چهار راه شده زن های سیاه پوش به سمت چپ میروند بعضی هاشان هم مسیر انتهای کوچه را در پیش گرفته اند...
صدا کار خودش را میکند دلم میریزد، توی دلم میگویم حتما میروند خانه ی سیدها و حتما قبل ترش هم حسینیه هدایت یا مجلس آرونی ها بوده اند همان جا خشکم میزند تلاش هایم برای تلقین امروز هم مثل بقیه روزهاست... نتیجه نداشت! 😥
امروز مثل باقی روزها نبود امروز من باید از ساعت ۶ صبح به حسینیه هدایت میرفتم بعدش یه سر به کوچه ی سیدها میزدم و ساعت ۸ هم پای حرف های آقای کاشانی می نشستم.😢
بچه ها هنوز خوابیده اند زینب به مدرسه رفته مثل روزهای دیگر از بین کارهای خانه بی صداهایشان را انتخاب کردم و ظرف شستن را گذاشتم برای زمان بیدار شدن بچه ها. اما قلبم دارد تند تر از روزهای دیگر میزند برای زیارت عاشورای دم صبح حسینیه هدایت برای روضه های با صفا و کوتاه خانه ی سیدها برای حیاط با صفای روضه ی آرونی ها برای حرف های از سر صفای آقای کاشانی برای رزق روضه ی صبح گاهی برای اشک های مادرانه برای همه ی این ها قلبم دارد تند میزند و آه میکشم و حسرت میخورم. 😔😢
دلم را به همین حسرت خوردن ها خوش میکنم «حسین جان» تو میدانی از همه ی دل خوشی های صبح گاهی ام به خاطر بچه ها چشم پوشیدم به یک روز در میان رفتن رضایت دادم تا شیرینی روضه برایشان باقی بماند تا خستگی صبح گاهی دلزده شان نکند. 🤗
«حسین جان» تو میدانی ما مادرها سعی میکنیم محبت شما خاندان اهل بیت را در دل بچه هایمان پر رنگ تر کنیم گاهی با رفتن به مجالس با صفای شما و گاهی هم با همین خانه ماندن ها! 😇
#حسین_جانم
#شما_به_خانه_ی_ما_بیا
#روزهای_مادرانگی
#تو_تنها_نیستی
#حوالی_آن_کوچه_ها
#پیام_مخاطب
@rahche
نذر مهربانی... 😇
دو سالی میشه که بنا به یک حاجت ضروری، تو مناسبت خاصی شیربرنج نذری میپزیم و پخش میکنیم.
امسال هم یک نوزاد نارس داشتیم که به نیت سلامتیش برای صبح روز تاسوعا مراسم شیربرنج پزون داشتیم.👼🏴
تدارک وسایل لازم و جابه جا کردن اونها به گردن پدر و پسر بزرگ خانواده بود.😌
شبانه دیگ رو بار گذاشتیم و نیمه شب همه چیز آماده شد.
صبح که بچه ها بیدار شدند از دیدن این همه ظرف شیربرنج تو خونه چشماشون برق زد و خوشحال شدند و گفتند همه اینا رو خودمون میخوریم.🤩😂
گفتم فعلا نفری یه ظرف بردارید و بخورید.
برداشتند و خوردند و لذت بردند و سیر شدند.😊
گفتم حالا موافقید بقیه رو ببریم به بچه های مریض و خانواده هاشون که مجبورند تو بیمارستان باشند، بدیم؟!👶👧
با موافقت همه، رفتیم بیمارستان مفید. 🏩
پدر و پسر بزرگ سبد به دست شیربرنج ها رو پخش میکردند و دختر و پسر کوچیکه هم مسئول پخش قاشق ها شدند.
اولش کمی خجالت میکشیدند ولی شوق و ذوق مردم خسته و ناراحت، و خوشحالی اون ها و دعاهای خیری که رد و بدل میشد، به همه انرژی و انگیزه داد.😍
وقتی که شیر برنج ها تموم شد، همه ناراحت بودیم که کاش بیشتر بود.🥹
و در نهایت دعای پسربزرگ که الهی همه بچه های مریض حالشون خوب شه و الهی آمین دسته جمعی ما، خبر از سازنده بودن این حرکت قشنگ و رشد بچه ها رو میداد.🤲😊
حال خوب و صورت خوشحال و راضی خانواده مون رو مدیون اباعبدلله و سفره ای هستم که همگی میتونیم با قدمهای کوچیک و بزرگمون از برکات اون بهره مند بشیم.🖤
خدایا شکرت.🌺
#نذری
#حاجت_داشتی_نذر_اباعبدالله_کن😍
#برای_بچهت_خاطرهی_قشنگ_بساز
#پیام_مخاطب
@rahche
دیشب در هیات رویت شد! 😅
این لیوان ها ک با نظم و ترتیب یک جا نشسته حاصل دسترنج دخترک و پسر بغل دستیه که برای خودشون ایستگاه صلواتی زدند.😂😍
میرفتند آب از موکب هیأت میاوردند، بعد برای اینکه نریزه یکم ش رو میخوردند و اینجا میچیدند و فریاد زنان میگفتند کی تشنه شههههه بیاد اینجا اب بخورهههههه😂😂😂
پن: اون کاغذ برا چیه؟؟
معلومه دیگه تو شب آفتاب نخوره آب ها گرم بشند. 😑😐🙄
اینم من توضیح بدم؟!😂
#ماجراهای_هیأت_و_بچه_ها
#دخترک_آب_فروش🍶
#آب_نذری
#پیام_مخاطب
@rahche
#مادر_بشی_عارف_میشی!
فسقلی های تازه دنیا اومده زیاد میخوابند. 😴
مادرها حتی وقتی بچه هاشون بدون سر و صدا خوابند مدام بهشون سر میزنند ببینند حالشون خوبه یا نه. اگر احساس کنند حالش خوب نیست یا مثلا فکر کنند نفس نمیکشند یه دستی به سر و روش میکشند تا یه حرکتی کنه از خواب بیدار بشه خیالشون راحت بشه. 🥺
خدایا ما همیشه توی خواب غفلتیم ممنون که همیشه حتی توی خواب غفلت به ما سر میزنی و دستی بر سر روی ما میکشی تا از خواب غفلت بیدار بشیم. 😢😢
خدایا
خدای دوست داشتنی .
سپاس فراوان به خاطر همه چیز .
همین😊😇
☀️☀️ سلام، صبحتون بخیر ☀️☀️
#مامان_سه_تا_فسقلی_پشت_هم
#خودم_نوشت
#پیام_مخاطب
@rahche
مشاوره کیمیا
مادری با چاشنی نگرانی! 🥲
بخش زیادی از دوران بارداریم صرف گشتن در گوگل عزیز شد، فقط سایت ها و مقالات ایرانی کافی نبود، خارجی ها هم باید چک و ترجمه میشد، درست بود که سیب زمینی شیرین و مارچوبه و آووکادو را سبزی فروشی محل و حتی چند محل بالاتر هم نداشتند اما قطعا بازار تجریش پیدا میشد و خب از قدیم هم گفته بودند عقل سالم در بدن سالم است و من هم یک بچه با عقل و بدن سالم میخواستم! 🙂
مطالب به ورد منتقل میشد،به ترتیب هفته و ماه تفکیک و ترجمه میشد و پرینت گرفته میشد، حالا فقط یک بچه کم بود که همه این ها را بخورد! به صورت غیرمنتظره ای پایان هفته ۳۶ دخترکی با ۲۶۰۰ گرم وزن و ۴۹ سانت قد را به بغلم دادند، حتی تا چند روز توان نداشت گریه کند چه برسد به شیر خوردن! اما دخترک زود شروع به وزن گیری کرد و کم کم قله نمودار رشد را درنوردید در حالیکه بعضی از اطرافیان معتقد بودند لاغر است و لابد شیر من قوت کافی ندارد اما نمیدانستند دخترک کلا شیرخشک میخورد!🤭
درست شب آغازین روز ماه ششم جزوه کذا پا به عرصه زندگی ما گذاشت، بادام ها را در کاسه چهارقل خیس کردم تا اولین غذایی که میخورد مطابق با به روزترین مقالات دنیا به اضافه انرژی مثبت مذهبی باشد، نشستن در صندلی غذا 🪑هم از پیشنهادات متقنی بود که بچه را راغب به غذاخوردن می کرد، همینطور که روز به روز و هفته به هفته پیش میرفت باید غذاها مقویتر میشد، آرد برنج 🍚 را خودم از مرغوبترین برنج ایرانی تهیه کرده بودم، حتی سیب سبز سلامت هم پیش من از درجه اعتبار ساقط بود! شال و کلاه میکردم و میرفتم تا بازار تجریش و سراغ تازه ترین میوه ها و سبزیجات را میگرفتم، به خانه که میرسیدم با هزار قل هو الله و الحمدلله مشغول پختن غذا میشدم اما... 😟 دخترک اول با نوک زبان غذا را تست میکرد و بعد اگر باب میلش نبود دهانش را قفل میکرد و من بعد از توکل و توسل و تلاشهای بسیار از شدت خشم غذای نازنین را دور میریختم!!! مدتی گذشت و اوضاع به همین منوال بود، من نه مادری بودم که با قاشق دور خانه دنبال بچه بدوم و نه وسواس دوش گرفتنش با فرنی و سوپ را داشتم و نه اهل چند مدل غذا درست کردن اما این طفل کوچک چند وجبی به شکل ناامید کننده ای بدغذا بود! 😣
بعد از فتح قله نمودار رشد 📉 نوبت به پایین آمدن بود ولی من همچنان امیدوار بودم و آن دیگران همان اندازه مصر در اثبات لاغری و ضعف و زردی و سیاهی بچه! 😢
روزها از پس روزها گذشت و تنها قانون این بود که باید همان 🤏 غذا را بخورد تا از صندلی غذا پایین بیاید، هرچند بعدها کاشف به عمل آمد همه را زیر صندلی غذا میریخته و با قیافه ای فاتحانه از به قول خودش سفید کردن بشقابش از صندلی غذا پایین می آمده، از مرحله تزئین غذا و باهم غذاپختن گذر کردیم و حالا دیگر چندسالی از تکرار جملات همیشگی میگذشت و خب به ماست هم چندسال بگویی سیاهی، مدعی میشود بالاتر از سیاهی رنگی نیست! دخترک ظریف و لاغر بود، درست عین بچگی های خودم و پدرش و عمه و.... 🙃
ولی از نظر همان اطرافیان محترم، دانشمندان باید علم ژنتیک را میگذاشتند لب کوزه و آبش را میخوردند! غصه خوردن من مدتها بود جرقه خورده بود خصوصا وقتی دخترک را حمام میکردم و با دیدنش به یاد کودکان قحطی زده سومالی با دنده های بیرون زده می افتادم!
تصمیم گرفتم وعده ها را کم حجم ولی مقوی کنم، دنبال موادغذایی گشتم که بیشترین فایده را در کمترین مقدار داشته باشند، مثلا جناب تخم مرغ جایش را داد به تخم بلدرچین و قس علی هذا! ☺️
الان نه سال و اندی از آن روزها میگذرد و هنوز دخترک اول غذا را بو میکند، مدام میگوید فلان چیز ترش است و فلان خوراکی شور و آن دیگری زیادی شیرین! 🤨
دیگر صندلی غذا چندسالی ست گوشه انباری نشسته و قد و وزن دخترک شاید سالی یکبار هم چک نشود اما هنوز اطرافیان میپرسند قدش موقع تولد چقدر بود؟ آخر دکتر در تلویزیون گفته نوزادان زیر ۵۰ سانت در بزرگسالی قد کوتاه می شوند! و در جواب با لبخندی از من میشنوند قدش مهم نیست، بختش بلند باشد در حالیکه پوست لبم را نامحسوس میجوم....! 😔
#دایه_مهربانتر_از_مادر
#کمیت_مهم_نیست_کیفیت_مهمه
#دل_نشکنیم
#نمودار_رشد_رو_بیخیال
#پیام_مخاطب
@rahche
مشاوره کیمیا
«بچه رو آزاد بذار کمی به خودت برس!» 😥
وااااای چه چالشی ،چالش غذا! 🥹
هنوز هم فکرش را می کنم تمام بدنم می لرزه
پسر دو کیلو و هشتصدی من تا شش ماه عالی بود حتی یادمه دکتر بهم گفت خانم مراقب باش منحنی رشد بچه داره عمودی میشه! 🤪
اما از حدود نه ماهگی داستان شروع شد هر چیزی درست می کردم نمی خورد، کم کم حرف های اطرافیان آغاز شد: وای عزیزم چقدر لاغره، دکتر بردیش، غذا نمی خوره، شیر مادر خورده ،آخی طفلکی. 😬
بخش بدتر ماجرا این بود چون شاغل بودم دلسوزی ها برای بچه ام بیشتر بود آخه تو که وقت نمی کنی به غذای بچه برسی! حتما عجله ای یه چیزی سر هم می کنی خوب بچه باید از رنگ و لعاب غذا خوشش بیاد!😢
یادمه سه سالش که بود یه بنده خدایی گفت این بچه یه ساله اصلا بزرگ نشده خودتون نفهمیدید عیب نداره یعنی دکتر هم متوجه نشده؟! 😐
و من شروع کردم سرچ در مورد پزشکان گرامی، دیگه جایی نموند من این بچه رو نبرده باشم از سونوگرافی مری و معده تا و فوق تخصص غدد کودکان و متخصص تغذیه و..... 🤯
ولی هر روز اوضاع بدتر میشد. گاهی برای نجات خودم که چه مادر بی مسئولیتی هستم بعضا هر وعده دو مدل غذا درست می کردم از سر کار می رسیدم می بردمش توی پارک درحال بازی بهش غذا می دادم و البته مدام درحال افزایش اطلاعاتم بودم و می دونستم اکثر بچه های تو هم پارک چند سالشون هست و قد و وزن شون چقدر هست و شب دیگه خودم جنازه ای بیش نبودم و بارها برای غذا نخوردنش اشک ریختم.. 😢😢
اما خدا خیر بده اون دکتر متعهدی که با یه حرکت حفاظت-اطلاعاتی منو نجات داد!! 😁
یه شربت براش نوشت گفت اینو پیدا کنید عالیه عالی، یه شیشه بخوره تمومه منم با ذوق شربت رو گرفتم و از روز دوم دیدم راست میگه این شربت معجزه کرده بعد از دوماه رفتیم پیشش گفت چطوره ؟
پیروزمندانه گفتم عاااالی!!!
چهره ی پیر و بانمکش پراز خنده شد، گفت دخترم اون شربت فقط تقویتی بود اشتها آور نبود بچه طوری نبود، فکر تو رو درست کرده ،برای ما اولویت اول مادر هست بعد بچه! 😊
«بچه رو آزاد بذار کمی به خودت برس!»
و این جمله معجزه کرد، از اون روزها ۶ سال گذشته هنوز هم بچه من از بقیه هم سالانش ریزتر هست اما خدا رو شکر سالم، ولی خیلی خوش خوراک! 🙃🙃
و من باور کردم که نباید با کسی مقایسه اش کنم نهایت مثل من و باباش میشه اما ناگفته نمونه هنوز هم از اطرافیان جملات قصار زیادی می شنوم.😁
ولی اون جمله طلایی رو فراموش نمی کنم برای ما اول مادر مهم هست!
کاش اطرافیان قبول می کردند من یک مادرم!!
#غذای_کودک
#دکترصبا
#اول_مادر_مهمه
#پیام_مخاطب
@rahche
تو هم از جک و جونور میترسی؟
ممکنه برای بعضیها مسخره باشه، اما من از جمیع حیوانات و حشرات 🦗🪲🦟در حد مرررگ میترسم!!
از مورچه 🐜و پشه🦟 بگیر تااااا سلطان جنگل.😑
ولی تلاش میکنم به روی خودم نیارم تا این ترس به بچه ها منتقل نشه. ( استثناً در مورد سوسک🪳 اصلااا موفق نبودم)
یکی از طبیعت گردی ها، بچه ها مشغول کند و کاو توی خاک ها بودن و هرکس یه چیزی از توی خاک کشف میکرد...
یهو دیدم نورا با یه طنابی که دو دور آویزون روی چوبه داره میاد سمتم و با ذوق میگه مامان ببین چیییی پیدا کردممم!!!😁
تو ذهنم میگفتم طناب سیاه هم اخه ذوق داره!!؟
نزدیک و نزدیک تر که شد دیدم نه طنابه داره تکون میخورهههه!!!! 🪱🪱🪱
تا به خودم اومدم یه کرم خاکی بزرررررررگ جلوی چشمم بود!!! دیگه اون لحظه تربیت نوین و خودداری و بچه و فضای عمومی و این چیزا تو ذهنم نبود و با یه جیغ بنفش صحنه رو ترک کردم😐🫨😁
#طبیعت_گردی
#خاک_بازی
#پیام_مخاطب
@rahche
در باب رشد ویژگی های شخصی
حسین آقا پسر بزرگ خانواده ی ماست. بر خلاف چهره ی جدی و ابروهای گره افتاده اش، دل نازک و مهربانی دارد. حمایت های گاه و بیگاهش از من، در رویاهای مادر پسری روزهای آینده غرقم می کند.
اما همین حسین آقا شاید به خاطر ذات مردانه اش، مدلش،. یا هر دلیل دیگری، بسیار کتوم است. سال گذشته هرچقدر تلاش کردیم در قالب گفتگو و بازآفرینی خاطرات کلاس های حسینیه کودک ترغیبش کنیم به ورود به دنیای حرف و کلمه، نشد که نشد.
کم کم از خیرش گذشتیم...
و دلخوش شدیم به چشم انتظاری ها و شادی هایی که در عمق چشمانش می دیدیم.
حالا که چند روزی است سال تحصیلی جدید شروع شده، ریز ریز چیزهایی می شنویم از او، که امیدوارمان می کند. انگار آن قفل محکم، کلید خودش را پیدا کرده.
مثلا همین دیروز، ساعت ۲:۱۵ صدای دو تا یکی کردن پله هایش، هوشیارم کرد. در را به رویش باز کردم. تا چشمش به بساط نمک رنگی افتاد که داداش کوچیکه از حسینیه کودک به ارمغان آورده بود، فقط یک سوال کرد از من:
مامان به نظرت آدم نمک رنگی داشته باشه خوبه یا رفته باشه جنگل؟
جواب دادم قطعا جنگل
گفت: من حتی کوهنوردی هم کردم. خودم تنها. تا نوک نوک کوه...
همین دو جمله کافی بود برای جوشش ذوق مادرانه به سمت حسینم...
ما از پیش دبستانی به خصوص مربی حسین جانمان مچکریم و تلاش هایشان رو کاملا به چشم داریم.🌱🌱
#پیام_مخاطب
#پیشدبستان_خوب_نعمته
#رشد_ویژگی_شخصی
@rahche
دخترِ اول ما تا قبل از ورود به پیش دبستانی برای انجام بعضی کارها مستقل عمل نمیکرد، مثلا درست کردن کاردستی اگر نیاز به دوربُری داشت، خودش قیچی نمی کرد.🤦🏻♀️
خب چون از هر دو طرف نوه ی اول بود و خاله و عمه، موقع بازی و وقت گذاشتن براش بیشترِ کارهارو براش انجام میدادن و با دلش راه میومدن.😏
اما بعد از اولین روز پیش دبستانی تحت تاثیر همکلاسی ها خودش دور کاغذهاش رو قیچی می کرد.😍
و البته تو بحث ارتباط و تعامل با دوستانش هم الان اوضاع خیلی بهتره شده، هنوز هم خودش شروع کننده نیست و خیلی وقت ها گلایه می کنه که دوستاش تو بازی اینجور و اونجورن، اما مِن حیث المجموع پیش رفت خوبی داشته و روالی که طی کرده برام مایه ی دلگرمیه😍
ثبت نام در مثبت چمران (پیش دبستان پسرانه) ⬇️⬇️
https://chamraniha.com/مثبت-چمران-ادبستان-پسرانه-شهید-چمران/
#پیام_مخاطب
#پیش_دبستانی_خوب_نعمته
#رشد_ویژگی_های_شخصی
#مثبت_چمران_پیش_دبستان_پسرانه
@rahche
مشاوره کیمیا
خامه و مربا را کنار نان روی سفره گذاشتم. 🥖☕️
روی سر پسرم دست کشیدم و انگشتانم را بین موهای صاف و خرمایی اش چرخاندم.☺️ «قربون پسرم برم پاشو صبحانه ای که دوست داری حاضره»
پهلو عوض کرد و گفت:« من مدرسه نمیرم » ، صورتش را بوسیدم:« باشه نرو بیا صبحانه بخور »
چشم هایش را باز کرد دستش را گرفتم و کنار سفره بردم. صبحانه را که خورد کنار سفره خوابید😋
لباس های مدرسه را برداشتم و قربان صدقه اش رفتم « قربون پسرم برم، پاشو الان سرویس میاد» 😉
خودش را از بغلم بیرون کشید: « من نمیرم حوصله ندارم » لباس ها را کنارش گذاشتم و دستش را گرفتم.
مثل چسب به زمین چسبیده بود پاهایش را جمع کرده بود و به زمین فشار میداد « نمی رم خواهش میکنم »😣
خندیدم و گفتم «با چی خودتو چسبوندی که اینقدر محکمه؟» بعد کمی قلقلکش دادم ، خندید 😄ولی همان طور سفت به زمین چسبیده بود🤦🏻♀️
سعی کردم آرام پاهایش را از زمین بلند کنم و لباس را بپوشانم گفتم « ولی چسبش کم کم داره جدا میشه » 😉
با هزار شوخی و بازی لباس را پوشاندم. سرویس مدرسه که رسید با اکراه سوار شد و رفت .
ظهر وقتی برگشت میخندید پرسیدم مدرسه چطور بود؟ گفت «خوب»🙂
برایم عجیب بود که چطور به این سرعت رضایتش جلب شده.🙄
شب همه خوابیده بودند آخرین ظرف را که شستم پسرم از اتاقش بیرون آمد. نخوابیده بود. کیفش را برداشت. گفتم «مامان جان چرا بیداری؟» زیپ کیفش را باز کرد و جعبه مداد رنگی و دفتر نقاشی را بیرون آورد سرش را بوسیدم « قربونت برم وقت خوابه »
مداد ها را روی دفتر گذاشت.🖌✏️🖍
« مامان خانوم مون گفته هرکی بیشتر نقاشی بکشه و کار دستی درست کنه بهش جایزه میده» تازه فهمیدم دلیل سرعت جلب رضایتش چه بود.🤦🏻♀️
معلم گفته بود کلی جایزه دارد که قرار است سهم بچه هایی شود که بیشتر نقاشی بکشند.😏🤦🏻♀️
توی این فکر بودم که چرا مدارس از این راه ها برای همراه کردن بچه ها استفاده میکنند؟
انگیزه های بیرونی قوی تر هستند یا انگیزه های درونی ؟
تا چه سنی باید برای انجام کارها به پسرم جایزه بدهم ؟🤦🏻♀️😔
#پیش_دبستان_پسرانه
#سیستم_منسوخ_تشویق_تنبیه
#پیام_مخاطب
لینک ثبت نام پثبت چمران ( پیش دبستان پسرانه)⬇️
https://chamraniha.com/مثبت-چمران-ادبستان-پسرانه-شهید-چمران/
@rahche
ظهر ۵شنبه رو درحالی می گذروندم که به خاطر سر درد احتیاج داشم استراحت کنم و پناه بردم به تختم🤕
تو همین احوال دخترای ۷و۴ ساله تصمیم گرفتن کمد اتاق ما رو وارسی کنن و دختر ۱ساله و نیمه هم ترتیب کشوها رو می داد. 🥲
خودم و اتاق و سپردم به خدا...🤦🏻♀️🤲🏻
دختر کوچیکه بعد از اتمام پروژه ی کشوها اومد پیشم و شیر خورد و خوابید.
خواهر های بزرگتر رفتن پی بازی و بعد از یک ساعت که از خواب بیدار شدم با این صحنه مواجه شدم.😍
گرچه با خونه ترکیده روبه رو شدم ولی خب به هم ریختگیه خونه جزء لاینفک خونه های چند فرزندیه و دور از انتظار نیست.😉
این خلاقیت هاشون خستگی رو از تنم درمیاره.☺️
#خلاقیت
#خواهران_افسانه_ای
#پیام_مخاطب
@rahche
من و خواهرم شبیهترین ویژگیها رو با هم داریم ولی یه تفاوت اساسی داریم. اینکه من اصلا آدم خونه موندن نیستم و اگه مدت طولانی کار نکنم، نشاطمو از دست میدم و اون آدم بیرون از خونه کار کردن نیست و اگه بیرون از خونه باشه، آرامششو از دست میده. 😉
گاهی که با هم صحبت میکنیم دریچههای جالبی برامون باز میشه. 🤔
یک بار بهم گفت: من فکر میکنم بچههای تو بهتر برنامهریزی کردن رو یاد میگیرند چون تو مجبوری برای همهی ساعت ها برنامه داشته باشی ولی بچههای من بیشتر اوقات فراغت و اتلاف وقت دارند چون روال ثابت زندگی اینطوریمکرده. 😕
یا بچههای تو مستقلترند و مهارت اجتماعی بالاتری دارند چون تو همیشه بالاسرشون نبودی و یاد گرفتند یه جاهایی روی پای خودشون وایستند. 💪🏻
منم بهش میگفتم که من گاهی میگم نکنه بچههام چون حضورم رو کمتر توی خونه درک میکنند، ظرف محبتشون پر نشه، خوش به حال تو که هروقت دلت بخواد با بچههات وقت میگذرونی. 🥺
یا گاهی میگم نکنه ریتم فشردهی زندگی من اونا رو از فعالیت داشتن و فعال بودن، زده کنه. 🤦🏻♀️
ما دوتا خواهریم با دوتا شرایط متفاوت که هرکدوم نیمهی پرِ فرزندپروری اون یکی رو نگاه میکنیم و نیمهی خالی فرزندپروری خودمون رو!
* الاکلنگ شاغل بودن یا نبودن مامان ها هیچوقت به تعادل نمیرسه مگر اینکه خودمون دلمون رو با شرایطمون صاف کنیم و ببینیم برای ما شاغل بودن بهتره یا نبودن. *
و اگر به ضعفها و قوت های مدل انتخابیمون آگاه باشیم، قطعا میتونیم قوت ها رو برجستهتر کنیم و ضعفها رو کمرنگتر.😍👌🏻
#پیام_مخاطب
#مادران_شاغل
#مادران_خانه_دار
#ضعف_ها_و_قوت_ها
@rahche
مشاوره کیمیا
در تراس خانه روی صندلی نشسته ام و دارم برایش لالایی میخوانم.
به صورت زیبایش خیره شده ام، صورتش مثل برف سفید است و موهای تنک و مژه ها و ابروهای طلاییش در آفتاب میدرخشد، آرام خوابیده، آنقدر آرام که شک میکنم و با وحشت چشمانم را از صورتش برمیدارم و به شکم کوچکش میدوزم تا ببینم بالا و پایین می رود یا نه! بالا و پایین نمی شود! هراسان میشوم اما ناگهان چشمان سبزش را باز میکند و لبخند میزند. من هم لبخند میزنم و خیالم راحت میشود.
یکدفعه لبهای صورتیش را می گشاید و کلمه ای میگوید، صدایش شبیه هیچکس نیست اما تن صدایش من را یاد تن صدای مامان می اندازد وقت هایی که دل آشوب بودم و با حرفهایش آرامم میکرد، دلم هری میریزد اما نه به تشویش بلکه به مانند هیجان یک مادر وقتی اولین بار فرزندش او را مامان خطاب میکند!
صدایش شبیه لب هایش مثل گلبرگ گل محمدی صورتی و لطیف و خوشبوست! دقیق شده ام تا ذره ای از لحن و کلامش را از دست ندهم انگار میخواهم خوب خوب خوب در خاطرم بماند.
ماما که میگوید همه جا عوض میشود، سرسبز میشود، آسمان آبی تر، هوا سبک تر، پرنده های آزاد و زیبا در آسمان بیشتر!
محو تغییر شده ام، اندکی بعد میبینم در آغوشم نیست، مانند پرنده ای در آن آسمان لطیف با بال هایی طلایی تر از موهایش پرواز میکند.
دوباره صدا را میشنوم! ماما!
هنوز روی تراس هستم اما هزاران هزار طبقه پایین پایم قرار دارد، مثل وقتی که با هیجان از پنجره هواپیما بیرون را نگاه میکردم و ابرها را میدیدم که در آن شناوریم. آن پایین فقط یک تکه زمین قرمز میبینم، دارد به آنجا نگاه میکند و لبخند میزند، برای بار چندم با آن صدای آرامش بخشش ماما میگوید و بعد میبینم که همراه با پرندگان دیگر دارد از من فاصله میگیرد.
دست بلند میکنم که مثلا نگذارم برود اما از هول پایین افتادن ناخودآگاه خودم را عقب میکشم! دوباره که نگاه میکنم آن تکه زمین قرمز چند لحظه قبل زیتونی رنگ شده و رنگین کمانی از آنجا تا اینجا رسیده.
از خواب میپرم، هرچه فکر میکنم نامش را به یاد نمی آورم اما حالا فهمیدم رنگ چشمانش به مادرش رفته بود، سبز زیتونی!
#پیام_مخاطب
#کودکان_فلسطین
#رژیم_کودک_کش
https://instagram.com/aghigh8851?igshid=ZGUzMzM3NWJiOQ==
@rahche
کلا مریض شدن بچه ها به نظرم دو حالت داره.
یا بچه خیلی استریل و پاستوریزه بزرگ شده که، عدم تماس با محیط اطراف و دوستان و... که باعث میشه بچه با میکروارگانیسم های محیط اطرافش تماس زیادی نداشته. 🤦🏻♀️
حالت دوم هم میشه مثل من.😁
کل دوران کودکیم تا بزرگسالی همیشه در مریضی سپری شد. 😒
به خاطر داشتن آلرژی هر سرماخوردگی تا بهبودی یک ماه طول میکشید، کل پاییز و زمستون مریض بودم.
اون دوران بارها پیش متخصص اطفال رفتم ولی فایده نداشت و تجویز مداوم آنتی بیوتیک ها کارو خراب تر میکرد و بیماری طولانی میشد. 😐
پدرم هم به من سخت میگرفت و من دائم در پرهیز غذایی بودم و تنقلات نمیخوردم... راستش الان که بزرگ شدم فکر میکنم اون همه ممنوعیت غذایی شاید واقعا نیاز نبود. 🤔
پس با توجه به تجربه خودم پسرم رو پیش متخصص آلرژی بردم، پسرم تو همین دوسال زندگیش خیلی مریض شده با تب های بالا، اما با کمک دکتر خوبش هیچ آنتی بیوتیکی مصرف نکردیم. خداروشکر اغلب با مراقبت خوب شده. 🤲🏻
البته من هم اوایل با توجه به اینکه تولد پسرم در کرونا بود بسیار وسواس به خرج میدادم و مریض شدن های مکرر هم باعث شده بود روی هم روی هم لباس تنش کنم😅🧤🧦🧥🧣
ولی غلبه کردم و امسال تابستون پسرم در خاک غلتید و گل بازی کار دائمش بود، دائم در حال بازی با بچه های کلاس بود و... کلا آزاد بود و سخت نگرفتم. ☺️
امیدوارم از مریضی های مکرر پسرم در آینده هم جلوگیری بشه. 😍
#پیام_مخاطب
#مریض_شدن_بچه_ها
#گاهی_مشکل_از_جای_دیگه_ست
@rahche
درگاه این خانه بوسیدنی است...
اسم کتاب که خیلی برایم جذاب بود...
ستایش خانه، حتما حکایت از آدم های خوب آن خانه دارد.
وقتی از قلم خوش خوان نویسنده و سرنوشت خواندنی آدم های توی کتاب شنیدم رفت در لیست کتاب های مورد علاقه ام. تا کی بخوانمش.😇
یکی از هیجان انگیز ترین اوقات مهمانی برای من سرکشی به کتابخانه های میزبان است. اتفاقی در مهمان بازی های نوروز اخیر از کتابخانه ی یکی از اقوام مان که فکر می کردم بیگانه با این مفاهیم باشند، پیدایش کردم.😍
طبق عادت همیشگی ام، خوانش کتاب های امانتی برایم در اولویت قرار داشت. پس شروع کردم.
خواندم و خواندم...
یک نفس، لاجرعه، نوشیدمش...🍹
با خنده، گریه، گاهی اوقات تحسین، گاهی اوقات حسرت و گاهی تعجب از این حجم از غم و استقامت...😔
وقتی در پیام ها دیدم که به عنوان کتاب منتخب #جمع_خوانی و #پویش_مادرانه برگزیده شده، دوباره دلم هوایش را کرد. پس امروز که اتفاقی گذرم به کتابفروشی های انقلاب افتاد پا روی دلم گذاشتم و رفتم سراغش. از قضا در قفسه پرفروش ها پیدایش کردم. 🥰
می خواهم این بار با شما درب این خانه را بکوبم.
می شود چند خطی از ماجرای کتاب را برای تان بنویسم و مثلا عطش شما را بیشتر کنم برای مطالعه اش. اما بهتر است خودتان شیرینی اش را بچشید. تمام و کمال.
من حظ و بهره ی وافر شما از خوانش کتاب و هزینه ی زمانی و مالی که برای آن می گذارید را تضمین می کنم. 💪
پشیمان نمی شوید.🙂
#پیام_مخاطب
#پویش_مادرانه
#جمع_خوانی_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
@rahche
مشاوره کیمیا
4️⃣ تابستان سال ۱۳۶۱ داوود هم هوای جبهه به سرش زد. 🥺 پانزده سال بیشتر نداشت؛ ولی هیکل درشت و چهار
سلام من هم کتاب رو شروع کردم و تقریبا به نصف رسیدم
خب طبیعتا در حیرتم از آدمهای به ظاهر معمولی که دور و برمون هستن و چقدر بنده های خوبی هستن و چقدر از پسِ امتحانهای بزرگ سربلند بیرون اومدن.
اینکه یه خانم دو بار بچه هاش از دنیا برن و سه بار هم شهید بده، حتی در همین نوشتن ساده هم خیلی سنگینه چه برسه که واقعا اتفاق افتاده باشه...
همش به خودم فکر می کنم و امتحانهای ساده که چقدر با ناراحتی ازشون عبور می کنم...
و چقدر شخصیت پدر خالقی پورها هم تا اینجا برام جالب بود... مرد به ظاهر ساده ای که بچه هاش رو با پشتکار اهل مسجد بارآورد... ما خودمون الان در همین زمینه ی به ظاهر کوچیک واقعا تنبلی می کنیم ولی همین آدمچطور بچه هاش رو با همین کار عاقبت بخیر کرد....
امیدوارم تمام مامانهای گروه نعمت خوندن کتاب رو داشته باشن...
#پویش_مادرانه
#جمع_خوانی_کتاب_درگاه_این_خانه_بوسیدنی
#پیام_مخاطب
مشاوره کیمیا
4️⃣ تابستان سال ۱۳۶۱ داوود هم هوای جبهه به سرش زد. 🥺 پانزده سال بیشتر نداشت؛ ولی هیکل درشت و چهار
پنجاه صفحه ی دوم را از پشت شیشه ی اشک خواندم، کاملا بارون خورده و تار؛ هر چه تلاش کردم تاری دید را کم کنم مرتب بارون می زد و بارون...
وجه تسمیه کتاب برایم روشن شد، نه تنها درگاه این خانه بوسیدنی ست، پاشنه ی در هم بوسیدنی ست...
پدرِ خانواده ی متمکنی که به لبنان رفته و در مقابل هجوم اسرائیل می جنگد..
این قسمت کتاب، هم زمانی سن #فروغ و من را داشت...
منِ ۳۵ ۳۶ ساله آیا توان #فروغ را دارم؟؟!!!
پسر اولم بعد از دو نوزاد از دست داده، در عنفوان جوانی، بدون حضور پدرش شهید شده است...
آه تنها واژه ای ست که می توانم بگویم.
پلاک بدون زنجیر، بدن رشیدِ شیمیایی شده و هنوز چون سروی راست قامت بایستم؟!!!!!.
من که قالب تهی می کنم.
روح از جانم گذر می کند و جسم نحیفم به دامن زمین خواهد افتاد...
چه خانه ایست این خانه...
#همراهش_شوید...
#دورهمی_دختران_شهید_چمران
#مادر_سه_شهید
#فروغ_منهی
#صبر_بی_انتها
#درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
#پنجاه_صفحه_دوم
#قسمت_دوم
#پویش_مادرانه
من سعی کردم خیلی از ماجرای کتاب نگم، تا خودتون بهش برسید...
مامانا همراه شوید که خیلی زیباست
#پویش_مادرانه
#جمع_خوانی_کتاب_درگاه_این_خانه_بوسیدنی
#پیام_مخاطب
مشاوره کیمیا
امروز یه مقدار از نظرات شما رو در مورد #جمع_خوانی_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است بخونیم . 📚 شما طبق بر
تا صفحه ۱۷۳
حتی یک ورق دیگر نمی توانم بخوانم.
از خبر شهادت #رسول و #علیرضا می ترسم.
از اینجا به بعد، ورق به ورقش را با احتیاط گذر می کنم.
مادر قهرمان از بی خبری بی تاب شده؛ و با هر صدای کوبیدن دَری، بر سینه می کوبد...
#رسول و #علیرضا بعد از عملیات مرصاد گم شده اند و کم مانده از بغض گلویش پاره شود...
همراه کتاب باشید تا نظاره گرِ زینبِ زمان باشیم...
#پویش_مادرانه
#جمع_خوانی_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
#پیام_مخاطب
منم بخش اعظم کتاب رو گذروندم. با توجه به اینکه حاج خانم رو از نزدیک دیدم و آرامششون رو حس کردم، فقط خدا به ایشون قدرت تحمل این حجم از سختی رو در عین آرامش داده.
الان یک ماهه که ما با خبر جنگ غزه هر روز و شب دلمون نگرانه و غصه و گریه کارمون شده، خانوادههای رزمندهها ۸ سال این وضعیت رو داشتن. چقدر خودندن این کتاب مناسب احوال این روزهامونه.
خیلی خیلی دعاگوی بانیان این امر هستم.
خودتون و خانوادههاتون در راه امام زمان باشید❤️
#پویش_مادرانه
#جمع_خوانی_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
#پیام_مخاطب
سلام و احترام
من هم کتاب رو تموم کردم، نمیتونم بینش وقفه بندازم. بخصوص اگر شبها که بچهها خوابن بگیرم دستم
چقدر خوووب بود این کتاب...🌸
کلی باهاش گریه کردم😔
#پویش_مادرانه
#جمع_خوانی_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
#پیام_مخاطب
نمیدونید چقدر خوشحال میشیم وقتی مارو محرم میدونید و برامون از حس و حالتون یا نظراتتون میگید🥹
#جمع_خوانی_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
#پویش_مادرانه
#پیام_مخاطب
@rahche
مشاوره کیمیا
یه عادتی از نوجوونی داشتم، وقتی حال روحیم خوب نبود، نمی خواستم به چیزی فکر کنم و فقط میخواستم فکرای خوب کنم، چشمام رو میبستم و میگفتم حالا که طیرالارض نمی تونم بکنم حداقل تصورش رو که میتونم بکنم.
چندین روزه حال دلم خرابه، قلبم رو غم فشار میده، طبق عادت چشمام رو بستم. 😌
میرم بالا آسمان تهران رو رد میکنم، گرمسار، سمنان، سبزوار، شاهرود، به نیشابور که میرسم دور قدمگاه میگردم و میرم تا حرم امن سلطان اباالحسن الرضا(علیه السلام) جانم.
صحن انقلاب جلو مرقد شیخ حر عاملی روی زمین روبروی گنبد طلایی بشینم فقط زل بزنم و اشک بریزم. یا تو گوهرشاد عزیزم تو درگاهی در شبستون جنوبی دقیقا روبروی گنبد می ایستم. 🥺
آقا جانم شما امام رئوف عالمید، حال من نه حال مسلمین نه، حال مردم حق طلب عالم آشوبه، آقاجانم شما که با نگاهی غم دل میزدایید نگاهی کنید به دل غم زده مان که دارد میترکد...فقط نگاه کنم و نگاه کنم و نگاه کنم.... غم دل سبک میشه اما بازم میخوام برم.
از همون جا یه سره دل میره سمت غرب مرز خسروی، همون مرزی که اولین بار زمان صدام رفتم عتبات، بعثی های خبیثی که نمیزاشتن حتی مفاتیح با خودمون ببریم. همونا که بعدا داعشی شدن...
بعد هم زمان آمریکاییها با سگای وحشیشون... 😡
آه که الآن راحت اربعین از مرزا رد میشیم با استقبال مردم عراق مواجه میشیم یادمون نمیره روزای گذشته رو یادمون نمیره مدافعین حرم و حاج قاسم مون رو...آه حاج قاسم کجایی، هنوز اسمت رو میاریم چشامون تار میشه صورتمون خیس میشه... 😭
میرم تا نجف تو حرم دقیقا روبروی ایوون طلا... 🥹
ایوان نجف عجب صفایی دارد/حیدر بنگر چه بارگاهی دارد
مگر نه اینکه پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) فرمودند: انا و علی ابوا هذه الامه.
پدر جان چه کنیم؟ پدر جان غم دلمون رو از جا کنده. آقا جان چه کنیم جز دعا...پدرجان میدونیم دل شما که پدر امت هستین پر غم تر است از غصه ی مظلومین فلسطین از کودکان بدون پناه... 🇵🇸
آه که شما از غصه خلخال کنده شده از پای زن یهودی در قلمروتان آنطور خطبه خواندید... امروز دل و قلبتان حتما در غم و فشار است ....چه بگویم که صاحب غم شمایید...🤦🏻♀️
مثل همیشه آغوش مهرتان باز میکنید و آرامش به قلبم میریزد. خودم را و روحم را روی فرش های عرشی رها میکنم.
در ذهنم متبادر می شود.
ان ینصرکم الله فلاغالب لکم
و من یتوکل علی الله فهو حسبه
قل هل تربصون بنا الا الاحد الحسنیین
....
و خانه پدری که خانه آرامش است.
میخواهم بروم کربلا کنار بانو رباب روضه بخوانم و اشک بریزم....بچه ها فلسطین آب و غذا ندارند...خانه ندارند، خانواده ندارند... هر چند امید و ایمان دارند.
مادرانشان می گویند خون بچه هایمان از حسن و حسین رنگین تر نیست.
آه به فدای لب عطشان ۶ماهه که باب الحوائج است... بانو به حق ۶ ماهه و استیصالتان دعا کنید در حق این مردم مظلوم مقتدر....دعا کنید اللهم عجل لولیک الفرج ...
اشک امان نمی دهد.
#به_دعای_پدری_نیازمندیم
#امن_یجیب_المضطر
#مظلوم_اما_مقتدر
#یا_باب_الحوائج
#پیام_مخاطب
#فلسطین_مظلوم
@rahche
مشاوره کیمیا
اصطلاح کرم کتاب رو که میدونید چیه؟! 🤔 من بچگی ها کرم کتاب بودم. 🐛📚 شما فک کن زمانی که کسی اونقدرا بر
اصن انگار کتابخوان بودن بچه ها ارثیه، اگه مامان و بابا کتابخوان باشن، بچه ها هم اهلش میشن.
قبول داری؟ @f_sh_1995
#پیام_مخاطب
#کتاب_و_کتابخوانی
@rahche
براتون بگم که پدر من هیچ وقت دوست نداشت من محجبه و چادری باشم.
حتی اون موقع که من چادری شدم
یعنی اواخر دوران ابتدایی، پدرم گفت اگر چادر بپوشی من دیگه مانتو برات نمی خرم . 😏
آدم بی دین و ایمونی نیستن اما نمی دونم چرا تو حجاب گارد دارن. 😁
البته که من هم چادر رو کنار نذاشتم. 😌
تا حالا که سه تا بچه هم دارم گاه و بیگاه مورد نوازش های پدرم قرار گرفتم.
چند وقتی هست پدرم مریض شدن. بیمارستان که مراقب شون بودم باز هم اعتراض کردند بهم این چیه آخه انقدر محکم بستی؟ منظورشون روسری لبنانی م بود...
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم...😕
#پیام_مخاطب
#حجاب
#اجبار_یا_اختیار
@rahche
یا من ارجوه لکل خیر
و آمن سخطه عند کل شر
یا من یعطی الکثیر بالقلیل
یا من یعطی....
امروز شنبه ۲۳ دی ماه برابر هست با اول رجب المرجب،
ماه خدا، ماه استغفار و بندگی، ماه باز شدن درهای رحمت و بخشش الهی.
همان موقع که به دنیا آمد بزرگتر ها مرتب توی گوشمان می خواندند این لحظات را دریابید که زود می گذرد. 🤦🏻♀️
باورمان نمی شد.
اما حالا که هم به آن روز فکر می کنم، به آن دوشنبه اول رجبی که با پای پیاده از درب خانه تا درب بیمارستان رفتم و پا به زندگی ما گذاشت، هم نگاهی می اندازم به قد و بالایش، به رفتار و کردارش، می بینم ۹ سال کم نیست! 🥹
اما واقعا به چشم بر هم زدنی گذشت...
ناخودآگاه هوای چشم هایم ابری می شود. 🥲
از خوب روزگار، این ایام را در جوار خوبان روزگار، مهمان مهر هشتم شدیم. 😍
این نشانه و تقارن را به فال نیک گرفتیم و همانجا برایش دعا کردیم. 🤲🏻
از حضرت سلطان خواستیم دخترک را محکم توی بغلش بگیرد و در درک و اجرای احکام بندگی کنارش باشد. ☺️
دخترک درست از همین روز، همین میلاد میمون و خجسته، مکلَّف می شود. دیگر خدا دوست دارد جورِ دیگری با او حرف بزند. 😇🧕
از تک تک شما می خواهیم منت بر سرمان بگذارید و در این روز مبارک برای عاقبت بخیری دلبندمان دعا کنید.
یقین دارم نفسِ هر کدام از شما، نوری خواهد شد در مسیر بندگی اش.🌱🙏
#پیام_مخاطب
#جشن_بندگی_زیر_ایوان_طلا
@rahche