مشاوره کیمیا
4️⃣ تابستان سال ۱۳۶۱ داوود هم هوای جبهه به سرش زد. 🥺 پانزده سال بیشتر نداشت؛ ولی هیکل درشت و چهار
پنجاه صفحه ی دوم را از پشت شیشه ی اشک خواندم، کاملا بارون خورده و تار؛ هر چه تلاش کردم تاری دید را کم کنم مرتب بارون می زد و بارون...
وجه تسمیه کتاب برایم روشن شد، نه تنها درگاه این خانه بوسیدنی ست، پاشنه ی در هم بوسیدنی ست...
پدرِ خانواده ی متمکنی که به لبنان رفته و در مقابل هجوم اسرائیل می جنگد..
این قسمت کتاب، هم زمانی سن #فروغ و من را داشت...
منِ ۳۵ ۳۶ ساله آیا توان #فروغ را دارم؟؟!!!
پسر اولم بعد از دو نوزاد از دست داده، در عنفوان جوانی، بدون حضور پدرش شهید شده است...
آه تنها واژه ای ست که می توانم بگویم.
پلاک بدون زنجیر، بدن رشیدِ شیمیایی شده و هنوز چون سروی راست قامت بایستم؟!!!!!.
من که قالب تهی می کنم.
روح از جانم گذر می کند و جسم نحیفم به دامن زمین خواهد افتاد...
چه خانه ایست این خانه...
#همراهش_شوید...
#دورهمی_دختران_شهید_چمران
#مادر_سه_شهید
#فروغ_منهی
#صبر_بی_انتها
#درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
#پنجاه_صفحه_دوم
#قسمت_دوم
#پویش_مادرانه
من سعی کردم خیلی از ماجرای کتاب نگم، تا خودتون بهش برسید...
مامانا همراه شوید که خیلی زیباست
#پویش_مادرانه
#جمع_خوانی_کتاب_درگاه_این_خانه_بوسیدنی
#پیام_مخاطب