eitaa logo
مشاوره کیمیا
852 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
306 ویدیو
1 فایل
قراره با کیمیا والدگری آگاه رو تمرین کنیم. 👨‍👩‍👦 اگر تو این مسیر به کمک احتیاج داشتی، اینجا برای شما والدین مشاوره داریم‼️⬇️ ارتباط با ادمین کانال: @f_sh_1995 بات مشاوره کیمیا: https://ble.ir/kimiya_bot
مشاهده در ایتا
دانلود
"لب روی لب هایش گذاشتم. انگار یک تخته چوب زیر لبم آمد؛ سخت و خشک. هیچ گوشتی به تن بچه ام نمانده بود. یاد روضه اباعبدالله کنار پیکر علی اکبر، دلم را چنگ زد. آقا کنار پیکر پسرشان چه کشیدند؟ بچه هایم خاک پای علی اکبر هم نبودند." سلام سلام سلام 🙋🏻‍♀️ فکر می کنین تکه ی متن بالا رو کی نوشته؟ اصلا مربوط به چه زمانیه؟ 🤔 چند تا حدس بزنین که ببینیم قدم بعدی رو چطور باهاتون برداریم. ☺️ گوش به زنگ باشید که خبر های خوبی براتون داریم... 😍 @rahche
این روزها که حال دل همه مون از دیدن جنایت های اسرائیل خرابه؛ 😔 تصمیم گرفتیم خاطرات مادری رو بخونیم که بعد از هدیه دادنِ سه پسرش در دوران دفاع مقدس، نه تنها خم به ابرو نیاورد؛ بلکه خطاب به امام فرمود: " هنوز کار ما تموم نشده. پدرشون هست. حتی اگر ایشون هم شهید بشه؛ من، امیرحسین دوساله ام رو برای آزادی قدس پرورش میدم. اگر اون هم نباشه خودم کمر همت می بندم و چادر به سر، در همه جبهه ها برای پایداری و ایستادگی کشورمون می جنگم. " 🇮🇷 خب خب میخوایم دورهم این کتاب رو بخونیم کیا آماده هستن؟ کتاب رو تهیه کنید، از هفته آینده شروع می‌کنیم. 📚💪🏻 خرید کتاب با تخفیف: 👇🏻 https://www.iranketab.ir/book/110193-dargahe-in-khane خرید نسخه الکترونیک: 👇🏻 https://fidibo.com/book/132060-درگاه-این-خانه-بوسیدنی-است خرید نسخه صوتی: 👇🏻 www.faraketab.ir/b/25538 @rahche
درگاه این خانه بوسیدنی‌است شرح حال زنی از شیرزنان روزهای دفاع مقدس است. خاطرات یکی از مادران مرد آفرین، از جگرگوشه‌هایش. بچه‌هایی که قد کشیدند، مرد شدند و به شهادت رسیدند. بچه‌هایی که هر کدام یک دنیا خاطره و کتابند. کتابی سرشار از روایت‌های بارانی و آسمانی. روایت‌های ناب مادرانه. این کتاب به روایتی ست جذاب و خواندنی از بانو فروغ منهی مادر شهیدان داوود، رسول و علیرضا خالقی‌پور که به قلم توانای خانم زینب عرفانیان به رشته تحریر درآمده است. خرید کتاب با تخفیف: 👇🏻 https://www.iranketab.ir/book/110193-dargahe-in-khane خرید نسخه الکترونیک: 👇🏻 https://fidibo.com/book/132060-درگاه-این-خانه-بوسیدنی-است خرید نسخه صوتی: 👇🏻 www.faraketab.ir/b/25538 @rahche
16.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مون رو یادتونه؟ قرار گذاشتیم از هفته آینده کتاب "درگاه این خانه بوسیدنی است" رو جمع خوانی کنیم. ☺️ این مصاحبه جالب با مادر شهید و نویسنده کتاب رو ببینید و کم کم کتاب رو تهیه کنید که میخوایم شروع کنیم💪🏻😍 من خودم با اون قسمتی که مقام معظم رهبری رفته بودن خونه شون کلی خندیدم😅 @rahche
درگاه این خانه بوسیدنی است... اسم کتاب که خیلی برایم جذاب بود... ستایش خانه، حتما حکایت از آدم های خوب آن خانه دارد. وقتی از قلم خوش خوان نویسنده و سرنوشت خواندنی آدم های توی کتاب شنیدم رفت در لیست کتاب های مورد علاقه ام. تا کی بخوانمش.😇 یکی از هیجان انگیز ترین اوقات مهمانی برای من سرکشی به کتابخانه های میزبان است. اتفاقی در مهمان بازی های نوروز اخیر از کتابخانه ی یکی از اقوام مان که فکر می کردم بیگانه با این مفاهیم باشند، پیدایش کردم.😍 طبق عادت همیشگی ام، خوانش کتاب های امانتی برایم در اولویت قرار داشت. پس شروع کردم. خواندم و خواندم... یک نفس، لاجرعه، نوشیدمش...🍹 با خنده، گریه، گاهی اوقات تحسین، گاهی اوقات حسرت و گاهی تعجب از این حجم از غم و استقامت...😔 وقتی در پیام ها دیدم که به عنوان کتاب منتخب و برگزیده شده، دوباره دلم هوایش را کرد. پس امروز که اتفاقی گذرم به کتابفروشی های انقلاب افتاد پا روی دلم گذاشتم و رفتم سراغش. از قضا در قفسه پرفروش ها پیدایش کردم. 🥰 می خواهم این بار با شما درب این خانه را بکوبم. می شود چند خطی از ماجرای کتاب را برای تان بنویسم و مثلا عطش شما را بیشتر کنم برای مطالعه اش. اما بهتر است خودتان شیرینی اش را بچشید. تمام و کمال. من حظ و بهره ی وافر شما از خوانش کتاب و هزینه ی زمانی و مالی که برای آن می گذارید را تضمین می کنم. 💪 پشیمان نمی شوید.🙂 @rahche
23.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مون رو که یادتونه؟ چیزی تا شروع پویش نمونده، جا نمونی😊 لینک خرید با تخفیف رو برات میذارم. از ۳شنبه شروع میکنیم، حالا برات میگم برنامه چطوری قراره پیش بره😉 خرید کتاب با تخفیف: 👇🏻 https://ketabresan.net/book/درگاه-این-خانه-بوسیدنی-است خرید نسخه الکترونیک: 👇🏻 https://fidibo.com/book/132060-درگاه-این-خانه-بوسیدنی-است خرید نسخه صوتی: 👇🏻 www.faraketab.ir/b/25538 @rahche
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار گذاشتیم " رو داشته باشیم. این کتاب خاطرات مادر شهید و همسر جانباز خالقی پور هست. جالبه که شخص شهید آوینی هم با این بانوی گرامی مصاحبه کرده بودن. فیلم رو باز کنین و هم زمان با دیدن فیلم برای شادی روح شهید آوینی هم صلوات بفرستید. 🤲🏻 راستی ۳شنبه قراره مون رو شروع کنیم. با ما همراه میشی؟ میتونید سوال و یا همراهیتون رو هم اینجا اعلام کنید ببینیم چند نفریم😍 👇🏻 @f_sh_1995 @rahche
خب خب به امیدخدا طبق قرارمون، از سه شنبه ۹ آبان ماه، پویش کتابخوانی رو شروع میکنیم. کل کتاب ۲۴۰ صفحه است. انشالله از روز ۳شنبه به مدت ۱۸ روز، هر روز ۱۳ صفحه از کتاب رو میخونیم. 📚 البته پنج شنبه جمعه ها رو حساب نکردیم تا خیلی بهتون فشار نیاد. 😉 هر چند روز یکبار داخل کانال راهچه خلاصه ای از قسمت های اون چند روز رو میذاریم و درموردش صحبت میکنیم. 😊 اینجا دیگه ما گوش میشیم و شما گوینده. هرچه به ذهن و دلتون میرسه برامون میفرستید و ما منتشرش میکنیم. انگار هرکدوممون باچند تا چشم و دل و فکر، کتاب میخونیم.👌🏻 اینکه بدونیم چند نفر از شما همراه ما هستین برای پیشبرد کارها بهمون قوت قلب میده. پس هرکس دوست داره با ما پیش بره این پیام رو لایک کنه یا بهم پیام بده. 👇🏻 @f_sh_1995 لینک خرید کتاب تو پیام های قبلی هست. هم نسخه کاغذی، هم الکترونیک و هم صوتی☺️ @rahche
دخترک راهی حسینیه کودک شده و پسر کوچولو هم هنوز خوابه. فرصت خوبیه که کتاب رو شروع کنم. ﷽ قرارمون در ، روزی ۱۳ صفحه از کتاب هست. از ۹ شب به بعد هر نکته، درد و دل، سوال، نظر و خلاصه هرچی در مورد این کتاب و این قسمت ها داشتید بفرستید برام. منتشر میکنیم. ✅️👇🏻 @f_sh_1995 راستی پیام های قبل رو ببینید لینک خرید نسخه الکترونیک و صوتی رو براتون گذاشته بودیم. @rahche
1️⃣ دوست و فامیل هر روز دورهم جمع می شدیم. یا خانه ی ما، یا خانه ی همسایه ها و یا شب نشینی خانه ی اقوام. پروبال درآورده بودم و خوش می گذراندم. انگار نه انگار که خانه و زندگی و شوهری هست. 🫢😂 تا اینکه اولین نامه محمود آقا رسید. 💌 با خواندن نامه، چیزی ته دلم بیدار شد. حس غریبی که تا آن روز فقط وقتی از عزیز دور می شدم تجربه اش می کردم؛ حس دلتنگی.💖 به تهران که برگشتم، محمودآقا دیگر برایم غریبه نبود. 🥰 از مغازه که آمد برایش چای آوردم و رو به رویش نشستم. ☕️ شروع کرد به تکرار همان حرف های همیشگی. این بار با دقت گوش می دادم. آن حرف ها را هر شب بعد از عروسی برایم‌ گفته بود. من هم هر شب گریه می کردم که: - نمی خوام اینجا بمونم. عزیزم رو می خوام. دوست دارم برگردم زنجان. 😢🥺 ولی آن شب انگار همه چیز عوض شده بود‌. هم من، هم محمودآقا، هم حرف هایش که دیگر برایم تکراری و بی معنا نبود. 😍 از خانه و زندگی مان گفت. از خودش که چطور بزرگ شده، از مادرش، توقعاتش از همسرش. دیگر قصد نداشت دختر بچه ای را که دلش برای عزیزش تنگ شده، آرام کند. با شریک زندگی اش حرف می زد. با من. کسی که رویش حساب باز کرده بود.☺️ کلی حرف در ذهنم چرخید که در جوابش بگویم؛ ولی وقتی چشم هایش را نگاه کردم، همه را یادم رفت. سرم را پایین انداختم: - محمود آقا! من از شما هیچی نمی خوام. فقط پول حلال توی این خونه بیار. من هم قول میدم بچه های خوبی تربیت کنم. 🤲🏻🥹 چشم های سیاهش برق زد. 🤩 ادامه دارد... @rahche
مشاوره کیمیا
2️⃣ ا خرداد ۱۳۴۴. این بار در بیمارستان زایمان کردم. پرستارها همدیگر را خبر می کردند تا همه ببینند، این مادر لاغر و کوچولو چه پهلوانی به دنیا آورده. 🤩😍 یک پسر تپل با موهای مشکی. 👶🏻 از بیمارستان که برگشتم، خانه دوباره شلوغ و پر رفت و آمد شده بود. عزیز اسفند دود می کرد و روی پا بند نبود. محمودآقا برای پسرم گوسفند قربانی کرد.🐑 اسمش را هم که با خودش آورده بود. داوود. 😍🤩 زندگی دوباره به رویمان لبخند زد. 😌مادرشوهرم صبح به صبح برای داوود اسفند دود می کرد و تخم مرغ می شکست. هرکس هم می پرسید چند وقتش است، دو ماه بیشتر می گفت که بچه چشم نخورد.🧿 از بس درشت و سنگین بود. به من هم سفارش می کرد خیلی داوود را بین مردم نبرم. خنده ام می گرفت؛ ولی می گفتم: "چشم" 🫡🫡 در خوش قدمی پسرم همین بس که با تولدش عزیز به تهران اسباب کشی کرد و همسایه مان شد. 🥳 محمودآقا شب ها به ذوق بازی کردن با داوود زودتر از مغازه می آمد‌. برای راه افتادن، دندان درآوردن و تا هفت سال شب تولد داوود، گوسفند قربانی کرد. جانش به جان داوود بسته بود. 🥲❤️ وقتی در حیاط مشغول بودم، داوود چهار دست و پا دنبالم می آمد. یک بار از لبه ی ایوان کوتاهمان افتاد‌. 😯😥 صورتش از درد سرخ شد. 😩با چشم های خیس، کمی بالای گوشش را مالید و نفس عمیقی کشید‌‌. مادرشوهرم شروع کرد به قربان صدقه رفتن: - پسر باغیرت من. غیرتت رو قربون که گریه نکردی. 🥰😌 آنقدر خوشش آمده بود که شب برای محمودآقا هم تعریف کرد. محمودآقا می خندید: - مگه ایوان یک وجب بیشتر ارتفاع داره؟ برای چی گریه کنه؟ 😂 - هر بچه ی دیگه ای بود، از گریه ضعف می کرد؛ ولی داوود با غیرته و گریه نکرد. 😎 ادامه دارد... @rahche
3️⃣ روزهای انقلاب، هر روز به تظاهرات می رفتیم. پیاده رفتن با چهار تا بچه سخت بود. 🫣 زهرا هم مدام می خواست روی دوش پدرش بنشیند. 🫢😃 مجبور بودیم از میدان انقلاب تا آزادی را با ماشین برویم.🚗 یکبار یکی از اقوام هم همراهمان بود. پسر کوچکش سرش را از پنجره بیرون برد و شروع کرد به شعار دادن:✊ - مردم چرا نشستین؟ اینجا شده فلسطین.😥 مردی که داشت کنار ماشین ما پیاده می رفت به سر رضا دست کشید و گفت: - پسرم فعلا که شما نشستین، ما داریم راه میایم. 🚶🚶😂 بچه ها زدند زیر خنده.😂😁 تا به میدان آزادی برسیم، از هر پنجره عقب دوکله بیرون زده بود.🚗 شعار می دادند و می خندیدند. 🤭✊ کار هر روزمان همین بود. صبح بعد از صبحانه می رفتیم و ظهر برمی گشتیم. خسته می شدیم؛ ولی به نظر محمودآقا ارزشش را داشت. همه مان را انقلابی بار آورد. ☺️ ۲۶ دی ماه که شاه فرار کرد، تا ۱۲ بهمن و ورود امام به ایران، مردم هر روز در خیابان ها بودند. روز ورود امام، به خیابان انقلاب رفتیم. یک ساختمان نیمه کاره در کوچه ی فخر رازی.🏢🏢 آن ساختمان ایستگاه انتظار شده بود. طبقه های نیمه ساز پر از جمعیت بود.👥 زهرا بغلم، خودم را از پله های خاکی به طبقه ی سوم رساندم. علیرضای هفت ساله، رسول یازده ساله و داوود سیزده ساله‌. 👩‍👧‍👦👩‍👧‍👦 قرار بود امام به دانشگاه بیاید، ولی ناگهان برنامه عوض شد. گفتند: " امام در بهشت زهرا سخنرانی می کند. " 🎤 ادامه دارد... -است @rahche
مشاوره کیمیا
4️⃣ تابستان سال ۱۳۶۱ داوود هم هوای جبهه به سرش زد. 🥺 پانزده سال بیشتر نداشت؛ ولی هیکل درشت و چهارشانه اش بیشتر نشان می داد. هر چه گفتم صبر کند تا پدرش از منطقه برگردد و اجازه بگیرد، به خرجش نرفت. 🤫 آنقدر اصرار کرد تا راضی شدم. ساکش را بستم و با هم به ستاد دانش آموزی در خیابان فخر رازی رفتیم.🚶‍♂🚶‍♂ کل مسیر در گوشم می خواند که بچه ها را به جبهه ی غرب اعزام می کنند و خطر ندارد. می ترسید در ستاد زیر قولم بزنم و رضایت ندهم. آنقدر گفت و گفت و گفت تا خام شدم. 😥😞 مسئول ثبت نام نگاهی به من انداخت: - شما مادرشونید؟ صورت داوود از غیظ سرخ شد.😶 از بس همه من را با خواهرش اشتباه می گرفتند، دوست نداشت همراهش جایی بروم. آنجا هم از سر ناچاری قبول کرده بود: - بله. آوردمش که رضایت بدهم. 🙈 کمی داوود را برانداز کرد و رو به من پرسید: - چرا باباش نیومده؟🤔 - باباش منطقه س. خیالش راحت شد و اسم داوود را نوشت.📝 همانطور که می نوشت، برای من توضیح داد: - فعلا معلوم نیست کجا اعزام بشه. بعدا بهتون خبر می دیم. 😟 این را که گفت دلم ریخت؛ ولی نمی توانستم زیر قولم بزنم. با داوود خداحافظی کردم و تنها و دست خالی به خانه برگشتم.🥹😢🥺 حس می کردم تکه ای از وجودم در ستاد جامانده. 😭 قیافه ی داوود وقتی که عصبانی شد و لپ هایش گل انداخت، از جلوی چشمم کنار نمی رفت‌. 😔هنوز هیچی نشده، دلم برای خودش و غیرتی شدن هایش تنگ شده بود. همان بهتر که نمی دانستم کجا قرار است اعزام شود. اگر می دانستم پاره ی تن من و عزیزکرده ی حاجی از دهگلان کردستان سر در می آورد، هیچ وقت پایم را در آن ستاد نمی گذاشتم.😥🥺 ادامه دارد... @rahche
مشاوره کیمیا
4️⃣ تابستان سال ۱۳۶۱ داوود هم هوای جبهه به سرش زد. 🥺 پانزده سال بیشتر نداشت؛ ولی هیکل درشت و چهار
سلام من هم کتاب رو شروع کردم و تقریبا به نصف رسیدم خب طبیعتا در حیرتم از آدمهای به ظاهر معمولی که دور و برمون هستن و چقدر بنده های خوبی هستن و چقدر از پسِ امتحانهای بزرگ سربلند بیرون اومدن. اینکه یه خانم دو بار بچه هاش از دنیا برن و سه بار هم شهید بده، حتی در همین نوشتن ساده هم خیلی سنگینه چه برسه که واقعا اتفاق افتاده باشه... همش به خودم فکر می کنم و امتحانهای ساده که چقدر با ناراحتی ازشون عبور می کنم... و چقدر شخصیت پدر خالقی پورها هم تا اینجا برام جالب بود... مرد به ظاهر ساده ای که بچه هاش رو با پشتکار اهل مسجد بارآورد... ما خودمون الان در همین زمینه ی به ظاهر کوچیک واقعا تنبلی می کنیم ولی همین آدم‌چطور بچه هاش رو با همین کار عاقبت بخیر کرد.... امیدوارم تمام مامانهای گروه نعمت خوندن کتاب رو داشته باشن...
مشاوره کیمیا
4️⃣ تابستان سال ۱۳۶۱ داوود هم هوای جبهه به سرش زد. 🥺 پانزده سال بیشتر نداشت؛ ولی هیکل درشت و چهار
پنجاه صفحه ی دوم را از پشت شیشه ی اشک خواندم، کاملا بارون خورده و تار؛ هر چه تلاش کردم تاری دید را کم کنم مرتب بارون می زد و بارون... وجه تسمیه کتاب برایم روشن شد، نه تنها درگاه این خانه بوسیدنی ست، پاشنه ی در هم بوسیدنی ست... پدرِ خانواده ی متمکنی که به لبنان رفته و در مقابل هجوم اسرائیل می جنگد.. این قسمت کتاب، هم زمانی سن و من را داشت... منِ ۳۵ ۳۶ ساله آیا توان را دارم؟؟!!! پسر اولم بعد از دو نوزاد از دست داده، در عنفوان جوانی، بدون حضور پدرش شهید شده است... آه تنها واژه ای ست که می توانم بگویم. پلاک بدون زنجیر، بدن رشیدِ شیمیایی شده و هنوز چون سروی راست قامت بایستم؟!!!!!. من که قالب تهی می کنم. روح از جانم گذر می کند و جسم نحیفم به دامن زمین خواهد افتاد... چه خانه ایست این خانه... ... من سعی کردم خیلی از ماجرای کتاب نگم، تا خودتون بهش برسید... مامانا همراه شوید که خیلی زیباست
مشاوره کیمیا
4️⃣ فقط یک جمله شنیدم: - داوود به شهادت رسیده؛ ولی مفقودالاثره.😟🥺 جمله اش در سرم چرخید. 😞 لحظه ای طول کشید تا معنی اش را بفهمم. گوشی از دستم افتاد. مستاصل و درمانده.😶 یاد سفر مشهد افتادم که قرار بود عید دسته جمعی برویم. 🙈 نگاهم در نگاه خانم شعبانعلی گره خورد: - من چی کار کنم؟ 😔 نمی دانستم از قبل خبر دارد و عمدا آمده خانه ی ما که موقع شنیدن خبر کنارم باشد. گوشی تلفن راسر جایش گذاشت. مهربان نگاهم کرد: 🥲 - وضو بگیر، دو رکعت نماز بخوان. مثل مسخ شده ها. نه صدایی می شنیدم، نه چیزی می دیدم. سرم روی تنم سنگینی می کرد. 😪 وضو گرفتم. فکر می کردم زمان ایستاده. انگار قرار بود تا ابد در آن حالت شوک بمانم. در سجاده ایستادم. دست های کرختم را به سختی تا کنار گوشم بالا آوردم. یادم نیست چه نیتی کردم؛ ولی الله اکبر که گفتم، از این دنیا جدا شدم. من بودم و خدا و اشک و بوی بهشت. 🦋🌱 آیات در جانم می چرخیدند و روحم را صیقل می دادند. انگار خدا آمده بود پایین، نزدیکِ من، کنار سجاده ام. 🥲 حضورش را بیشتر از همیشه حس می کردم. میان لحظه های نمازم، میان اشک هایم، آه و نفس های درهم پیچیده. دستم را گرفت و به آسمان برد. در آغوشش هیچ چیز نمی توانست ناراحتم کند. 🥹 در گوشم نجوا می کرد و من اشک می ریختم.🥹 دلداری ام می داد. روزهای زندگی ام را برایم ورق می زد و باز من اشک می ریختم. چشم می بستم و باز می کردم. هیچ چیز نمی دیدم. نه داوود، نه خانه، نه بچه ها و نه حاجی. فقط خدا. همه ی تنهایی ام را پر کرده بود. دیگر چه می خواستم؟ طعم آن دو رکعت نماز هیچ وقت برایم تکرار نشد. نفهمیدم چقدر طول کشید؛ ولی وقتی تمام شد، دیگر فروغ قبل نبودم. آرامِ آرام.😌😌 ادامه دارد... @rahche
مشاوره کیمیا
تا یک هفته دورمان شلوغ بود. 😢 غریبه و آشنا می رفتند و می آمدند؛ ولی امان از روزی که خانه خلوت شد. 🥺 من ماندم و جای خالی داوود. پسرم همه جا بود و هیچ جا نبود. داشتم دیوانه می شدم. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. 😶😓 ماشین بافندگی را روشن کردم. رج به رج با یاد داوود می بافتم. 🧶 همیشه کنارم می ایستاد تا بافت پلیورها تمام شود. اتویشان کند، ببرد به ستاد کمک های مردمی جبهه، در مسجد تحویل بدهد. 🥺 می بافتم و قربان صدقه اش می رفتم.😘 می بافتم و اشک می ریختم.😭 می بافتم و باهم حرف می زدیم.👩‍👦 نمی بافتم و قهر می کردم تا برگردد؛ ولی فایده نداشت. 😞😢 داوود بر نمی گشت. رفته بود به جایی خوب؛ ولی دور. 😶‍🌫 اگر آن روز ها حاجی کنارم نبود، دوام نمی آوردم. شده بود سنگ صبورم. 😌 می خواستم بروم مسجد، یاد داوود می افتادم. تلویزیون مارش عملیات می زد، یاد داوود می افتادم. غذا کوکو سیب زمینی داشتیم، یاد داوود می افتادم. سر سفره اشک می ریختم‌و زبان می گرفتم. می سوختم و می سوزاندم. 😥 کیفی را که روز تشیعش دستم داده بودند هر روز خالی می کردم و با وسایلش روضه می خواندم. 🥺 فدای دل مهربانش. رویش نمی شد زیاد ابراز محبت کند. با من پانزده سال اختلاف سنی داشت و خجالت می کشید. 🫣 عکسم را که در کیفش دیدم دلم پر کشید برای محبتش. 🥹 کیف را روی صورتم می گذاشتم و زار می زدم. 🥲 وصیت نامه اش را حفظ بودم. خواندنش، کار هر روزم شده بود. در دلم می خواندم، بلند می خواندم، برای عزیز می خواندم، برای حاجی می خواندم، برای بچه ها می خواندم. 📃 دو روز قبل شهادت نوشته بودش: " اللهم اغفرلی کل ذنب اذنبته و کل خطیئه اخطاتها" "امید بخشش از خداوند و شفاعت ائمه مخصوصا حسین (ع) را داشته و با تمامی گناهان و اشتباهات، در دل، عاشق حسین (ع) بوده و به نوکری او افتخار می کنم. زبان از تشکر برای محبت های پدر و مادرم عاجز است؛ ولی شما را به خدا مرا بخاطر اذیت هایم ببخشید و حلال کنید."🥹🥲 ادامه دارد... @rahche
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
* امروز فیلمی رو براتون آماده کردیم که خلاصه ای از کتاب رو از زبان فروغ خانم بشنوین و حظ ببرین🌹⚘😍🤩 خاطره شون از اینکه وقتی رهبر به منزلشون تشریف آوردند، خیلی جالبه🤩🥹 * حتما ببینین. 😉 @rahche
مشاوره کیمیا
امروز یه مقدار از نظرات شما رو در مورد #جمع_خوانی_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است بخونیم . 📚 شما طبق بر
تا صفحه ۱۷۳ حتی یک ورق دیگر نمی توانم بخوانم. از خبر شهادت و می ترسم. از اینجا به بعد، ورق به ورقش را با احتیاط گذر می کنم. مادر قهرمان از بی خبری بی تاب شده؛ و با هر صدای کوبیدن دَری، بر سینه می کوبد... و بعد از عملیات مرصاد گم شده اند و کم مانده از بغض گلویش پاره شود... همراه کتاب باشید تا نظاره گرِ زینبِ زمان باشیم...
منم بخش اعظم کتاب رو گذروندم. با توجه به اینکه حاج خانم رو از نزدیک دیدم و آرامششون رو حس کردم، فقط خدا به ایشون قدرت تحمل این حجم از سختی رو در عین آرامش داده. الان یک ماهه که ما با خبر جنگ غزه هر روز و شب دلمون نگرانه و غصه و گریه کارمون شده، خانواده‌های رزمنده‌ها ۸ سال این وضعیت رو داشتن. چقدر خودندن این کتاب مناسب احوال این روزهامونه. خیلی خیلی دعاگوی بانیان این امر هستم. خودتون و خانواده‌هاتون در راه امام زمان باشید❤️
سلام و احترام من هم کتاب رو تموم کردم، نمیتونم بینش وقفه بندازم. بخصوص اگر شبها که بچه‌ها خوابن بگیرم دستم چقدر خوووب بود این کتاب...🌸 کلی باهاش گریه کردم😔
نمیدونید چقدر خوشحال میشیم وقتی مارو محرم میدونید و برامون از حس و حالتون یا نظراتتون میگید🥹 @rahche
_ نمی ذارم بری مسجد‌. من امیدم به تو بود که اجازه ندی. این بچه شیمیایی شده .🥺 حرف هایم که تمام شد، از علیرضا گفت و آرزویش. از اینکه نمی توانیم جلویش را بگیریم. _ اگر در خانه نگهش داشتیم و در دام منافقین افتاد چه؟ اگر معتاد شد چه؟😢 حرف حق جواب نداشت: _یادته سوریه بودم بهت گفتم که این لباس خاکی کفن من و بچه هام میشه؟ فکر کردی همین طوری یه چیزی گفتم؟ من اعتقادم اینه.🙈 بغص کردم . بلند شد کتش را پوشید: _توکلت کجا رفته؟ مگه بچه ها مال من و شمان؟ با خودم فکر کردم چقدر از من جلوتر است: _اگر خدا بخواد برمی گردن؛ اگرم خدا بخواد می بره پیش خودش. 🤫 ادامه دارد... @rahche
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داریم به اواخر کتاب میرسیم. شما کجای کتابید؟ جلوتر از برنامه هستید یا عقب تر؟ از احساستون بگید،الان دلتون نمیخواد حاج خانم و حاج آقای خالقی پور رو ببینید؟ امروز یه کم از بگیم. 🥹 پدری که شجاعانه، مرهمی بر دل همسرش می شد تا حتی لحظه ای مهر مادرانه اش باعث نشه تا مانع اعزام پسرانش بشه. 🥹🥺 @rahche
"بسم رب الشهدا و الصدیقین" الحمدلله روزی مون شد چند روزی پای درگاه خانه شهیدان خالقی پور باشیم.🥹 خانه ای که هرروز خلوت تر شد. 🥺😢 فقط با وجود چنان همسری، یک مادر می تواند در فراغ سه فرزندش این چنین تاب بیاورد. 😔 و یک مرد می تواند آنقدر دلگرمی و امید داشته باشد تا به راحتی بگوید این لباس خاکی، کفن من و سه تا پسرامه. 🥺 فرازی از وصیت نامه ی شهید علیرضا خالقی پور رو باهم بخونیم که به گفته امام خمینی(ره) خواندن وصیت نامه شهدا عبادت است: برادر و خواهرم! از شما و امت حزب الله نیز می خواهم در صدد ارشاد مردمان کوردل و منافق صفت باشید و بدانید که انشاءالله اجر عظیم نصیبتان خواهد شد. به هم رزمان محصلم بگویید که اجتماع نیاز به درس و سپس تخصص شما دارد. نکند خدای ناکرده متخصصی شوید مضر بر جامعه؛ که بدانید در این صورت هیچ یک از شهدا از قطرات خونشان نخواهند گذشت. @rahche
درگاه این خانه بوسیدنی است، قسمت اول.mp3
872.6K
تقریبا یک ماهه با همراهمون هستید. 😍 حتما خلاصه هایی که داخل کانال میذاشتیم رو هم خوندید. ☺️ قراره تا اخر هفته تکه هایی از کتاب رو با صدای مشاورینمون بشنوید 😍🎵 اما چرا؟ 🤔 فکر کردیم به بهونه این کتاب، خوبه ما مامان ها دور هم جمع بشیم. هم روی ماه شما رو از نزديک ببینیم و از هم بگیم و بشنویم، هم سر مزار شهدا خالقی پور چند خط دعا بخونیم و دلی سبک کنیم. 🤲🏻😇 برای اینکه تعداد دستمون بیاد لازمه که حتما به این آیدی پیام بدید: @atefe6268 📆زمان: پنجشنبه ۲ آذر اماه ⏰️ساعت: ۹ و نیم تا ۱۱ و نیم 📍مکان: فضای باز قطعه ۲۷ راستی خوبه که حتما همراهتون زیرانداز سبک و فلاکس چای و لیوان باشه، تو هوای پاییزی و دور هم میچسبه @rahche
درگاه این خانه بوسیدنی است، قسمت دوم.mp3
5.59M
بخش دوم مرور رو گوش بدین. به نظرم خالی از لطف نیست. ☺️ راستی برنامه پنجشنبه ۲ آذر رو که یادتونه؟ ما مامان ها قراره به بهانه قراره در قطعه ۲۷ بهشت زهرا (مزار شهیدان خالقی پور) جمع بشیم و چند ساعتی رو باهم بگذرونیم. 😊 ‼️ فقط یادتون باشه حتما به این آیدی اطلاع بدید: @atefe6268 ‼️ حتی اگر نرسیدین یا نتونستید کتاب رو بخونید هم تشریف بیارید، خوشحال میشیم از دیدنتون😍 @rahche
درگاه این خانه بوسیدنی است، قسمت سوم.mp3
3.3M
بخش سوم مرور هم برای امشب آماده شده. ☺️ راستی برنامه پنجشنبه ۲ آذر رو که یادتونه؟ ما مامان ها قراره به بهانه قراره در قطعه ۲۷ بهشت زهرا (مزار شهیدان خالقی پور) جمع بشیم و چند ساعتی رو باهم بگذرونیم. 😊 چیکار میکنیم؟ ⁉️ 🟢 زیارت عاشورا میخونیم 🔵 درمورد کتاب و مادر شهید و نوع تربیتشون باهم حرف میزنیم. 🟣 مشاور های راهچه هم هستن و میتونیم در کنارشون از دغدغه هامون بگیم و... ‼️ فقط یادتون باشه حتما به این آیدی اطلاع بدید: @atefe6268 ‼️ حتی اگر نرسیدین یا نتونستید کتاب رو بخونید هم تشریف بیارید، خوشحال میشیم از دیدنتون😍 @rahche