16.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پویش_مادرانه مون رو یادتونه؟
قرار گذاشتیم از هفته آینده کتاب "درگاه این خانه بوسیدنی است" رو جمع خوانی کنیم. ☺️
این مصاحبه جالب با مادر شهید و نویسنده کتاب رو ببینید و کم کم کتاب رو تهیه کنید که میخوایم شروع کنیم💪🏻😍
من خودم با اون قسمتی که مقام معظم رهبری رفته بودن خونه شون کلی خندیدم😅
#پویش_مادرانه
#جمع_خوانی_کتاب_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
@rahche
1️⃣
دوست و فامیل هر روز دورهم جمع می شدیم. یا خانه ی ما، یا خانه ی همسایه ها و یا شب نشینی خانه ی اقوام.
پروبال درآورده بودم و خوش می گذراندم. انگار نه انگار که خانه و زندگی و شوهری هست. 🫢😂
تا اینکه اولین نامه محمود آقا رسید. 💌
با خواندن نامه، چیزی ته دلم بیدار شد. حس غریبی که تا آن روز فقط وقتی از عزیز دور می شدم تجربه اش می کردم؛ حس دلتنگی.💖
به تهران که برگشتم، محمودآقا دیگر برایم غریبه نبود. 🥰
از مغازه که آمد برایش چای آوردم و رو به رویش نشستم. ☕️
شروع کرد به تکرار همان حرف های همیشگی.
این بار با دقت گوش می دادم.
آن حرف ها را هر شب بعد از عروسی برایم گفته بود. من هم هر شب گریه می کردم که:
- نمی خوام اینجا بمونم. عزیزم رو می خوام. دوست دارم برگردم زنجان. 😢🥺
ولی آن شب انگار همه چیز عوض شده بود. هم من، هم محمودآقا، هم حرف هایش که دیگر برایم تکراری و بی معنا نبود. 😍
از خانه و زندگی مان گفت. از خودش که چطور بزرگ شده، از مادرش، توقعاتش از همسرش.
دیگر قصد نداشت دختر بچه ای را که دلش برای عزیزش تنگ شده، آرام کند. با شریک زندگی اش حرف می زد. با من. کسی که رویش حساب باز کرده بود.☺️
کلی حرف در ذهنم چرخید که در جوابش بگویم؛ ولی وقتی چشم هایش را نگاه کردم، همه را یادم رفت. سرم را پایین انداختم:
- محمود آقا! من از شما هیچی نمی خوام. فقط پول حلال توی این خونه بیار. من هم قول میدم بچه های خوبی تربیت کنم. 🤲🏻🥹
چشم های سیاهش برق زد. 🤩
ادامه دارد...
#پویش_مادرانه
#جمع_خوانی_کتاب_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
#قول_و_قرار_های_زن_و_شوهری
#روز_اول
@rahche
مشاوره کیمیا
2️⃣
ا خرداد ۱۳۴۴.
این بار در بیمارستان زایمان کردم. پرستارها همدیگر را خبر می کردند تا همه ببینند، این مادر لاغر و کوچولو چه پهلوانی به دنیا آورده. 🤩😍
یک پسر تپل با موهای مشکی. 👶🏻
از بیمارستان که برگشتم، خانه دوباره شلوغ و پر رفت و آمد شده بود. عزیز اسفند دود می کرد و روی پا بند نبود.
محمودآقا برای پسرم گوسفند قربانی کرد.🐑 اسمش را هم که با خودش آورده بود. داوود. 😍🤩
زندگی دوباره به رویمان لبخند زد. 😌مادرشوهرم صبح به صبح برای داوود اسفند دود می کرد و تخم مرغ می شکست. هرکس هم می پرسید چند وقتش است، دو ماه بیشتر می گفت که بچه چشم نخورد.🧿 از بس درشت و سنگین بود. به من هم سفارش می کرد خیلی داوود را بین مردم نبرم. خنده ام می گرفت؛ ولی می گفتم: "چشم" 🫡🫡
در خوش قدمی پسرم همین بس که با تولدش عزیز به تهران اسباب کشی کرد و همسایه مان شد. 🥳
محمودآقا شب ها به ذوق بازی کردن با داوود زودتر از مغازه می آمد. برای راه افتادن، دندان درآوردن و تا هفت سال شب تولد داوود، گوسفند قربانی کرد. جانش به جان داوود بسته بود. 🥲❤️
وقتی در حیاط مشغول بودم، داوود چهار دست و پا دنبالم می آمد.
یک بار از لبه ی ایوان کوتاهمان افتاد. 😯😥 صورتش از درد سرخ شد. 😩با چشم های خیس، کمی بالای گوشش را مالید و نفس عمیقی کشید.
مادرشوهرم شروع کرد به قربان صدقه رفتن:
- پسر باغیرت من. غیرتت رو قربون که گریه نکردی. 🥰😌
آنقدر خوشش آمده بود که شب برای محمودآقا هم تعریف کرد. محمودآقا می خندید:
- مگه ایوان یک وجب بیشتر ارتفاع داره؟ برای چی گریه کنه؟ 😂
- هر بچه ی دیگه ای بود، از گریه ضعف می کرد؛ ولی داوود با غیرته و گریه نکرد. 😎
ادامه دارد...
#روز_دوم
#جمع_خوانی_کتاب_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
#تولد_داوود
#محبت_پدر_و_پسری
#پسر_با_غیرت
#پویش_مادرانه
@rahche
مشاوره کیمیا
4️⃣
تابستان سال ۱۳۶۱ داوود هم هوای جبهه به سرش زد. 🥺
پانزده سال بیشتر نداشت؛ ولی هیکل درشت و چهارشانه اش بیشتر نشان می داد.
هر چه گفتم صبر کند تا پدرش از منطقه برگردد و اجازه بگیرد، به خرجش نرفت. 🤫
آنقدر اصرار کرد تا راضی شدم. ساکش را بستم و با هم به ستاد دانش آموزی در خیابان فخر رازی رفتیم.🚶♂🚶♂
کل مسیر در گوشم می خواند که بچه ها را به جبهه ی غرب اعزام می کنند و خطر ندارد.
می ترسید در ستاد زیر قولم بزنم و رضایت ندهم. آنقدر گفت و گفت و گفت تا خام شدم. 😥😞
مسئول ثبت نام نگاهی به من انداخت:
- شما مادرشونید؟
صورت داوود از غیظ سرخ شد.😶 از بس همه من را با خواهرش اشتباه می گرفتند، دوست نداشت همراهش جایی بروم. آنجا هم از سر ناچاری قبول کرده بود:
- بله. آوردمش که رضایت بدهم. 🙈
کمی داوود را برانداز کرد و رو به من پرسید:
- چرا باباش نیومده؟🤔
- باباش منطقه س.
خیالش راحت شد و اسم داوود را نوشت.📝 همانطور که می نوشت، برای من توضیح داد:
- فعلا معلوم نیست کجا اعزام بشه. بعدا بهتون خبر می دیم. 😟
این را که گفت دلم ریخت؛ ولی نمی توانستم زیر قولم بزنم. با داوود خداحافظی کردم و تنها و دست خالی به خانه برگشتم.🥹😢🥺
حس می کردم تکه ای از وجودم در ستاد جامانده. 😭
قیافه ی داوود وقتی که عصبانی شد و لپ هایش گل انداخت، از جلوی چشمم کنار نمی رفت. 😔هنوز هیچی نشده، دلم برای خودش و غیرتی شدن هایش تنگ شده بود.
همان بهتر که نمی دانستم کجا قرار است اعزام شود. اگر می دانستم پاره ی تن من و عزیزکرده ی حاجی از دهگلان کردستان سر در می آورد، هیچ وقت پایم را در آن ستاد نمی گذاشتم.😥🥺
ادامه دارد...
#پویش_مادرانه
#اعزام_داوود
#شروع_دلتنگی
#خوش_غیرتی_داوود
#جمع_خوانی_کتاب_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
@rahche
مشاوره کیمیا
4️⃣
فقط یک جمله شنیدم:
- داوود به شهادت رسیده؛ ولی مفقودالاثره.😟🥺
جمله اش در سرم چرخید. 😞
لحظه ای طول کشید تا معنی اش را بفهمم. گوشی از دستم افتاد. مستاصل و درمانده.😶
یاد سفر مشهد افتادم که قرار بود عید دسته جمعی برویم. 🙈
نگاهم در نگاه خانم شعبانعلی گره خورد:
- من چی کار کنم؟ 😔
نمی دانستم از قبل خبر دارد و عمدا آمده خانه ی ما که موقع شنیدن خبر کنارم باشد. گوشی تلفن راسر جایش گذاشت. مهربان نگاهم کرد: 🥲
- وضو بگیر، دو رکعت نماز بخوان.
مثل مسخ شده ها. نه صدایی می شنیدم، نه چیزی می دیدم. سرم روی تنم سنگینی می کرد. 😪 وضو گرفتم. فکر می کردم زمان ایستاده. انگار قرار بود تا ابد در آن حالت شوک بمانم. در سجاده ایستادم. دست های کرختم را به سختی تا کنار گوشم بالا آوردم. یادم نیست چه نیتی کردم؛ ولی الله اکبر که گفتم، از این دنیا جدا شدم.
من بودم و خدا و اشک و بوی بهشت. 🦋🌱
آیات در جانم می چرخیدند و روحم را صیقل می دادند. انگار خدا آمده بود پایین، نزدیکِ من، کنار سجاده ام. 🥲
حضورش را بیشتر از همیشه حس می کردم. میان لحظه های نمازم، میان اشک هایم، آه و نفس های درهم پیچیده.
دستم را گرفت و به آسمان برد. در آغوشش هیچ چیز نمی توانست ناراحتم کند. 🥹
در گوشم نجوا می کرد و من اشک می ریختم.🥹 دلداری ام می داد. روزهای زندگی ام را برایم ورق می زد و باز من اشک می ریختم. چشم می بستم و باز می کردم. هیچ چیز نمی دیدم. نه داوود، نه خانه، نه بچه ها و نه حاجی.
فقط خدا.
همه ی تنهایی ام را پر کرده بود.
دیگر چه می خواستم؟
طعم آن دو رکعت نماز هیچ وقت برایم تکرار نشد. نفهمیدم چقدر طول کشید؛ ولی وقتی تمام شد، دیگر فروغ قبل نبودم. آرامِ آرام.😌😌
ادامه دارد...
#پویش_مادرانه
#شهادت_رسول
#دو_رکعت_نماز_عشق
#فروغِ_آرام
#جمع_خوانی_کتاب_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
@rahche
مشاوره کیمیا
تا یک هفته دورمان شلوغ بود. 😢
غریبه و آشنا می رفتند و می آمدند؛ ولی امان از روزی که خانه خلوت شد. 🥺
من ماندم و جای خالی داوود. پسرم همه جا بود و هیچ جا نبود.
داشتم دیوانه می شدم. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. 😶😓
ماشین بافندگی را روشن کردم. رج به رج با یاد داوود می بافتم. 🧶 همیشه کنارم می ایستاد تا بافت پلیورها تمام شود. اتویشان کند، ببرد به ستاد کمک های مردمی جبهه، در مسجد تحویل بدهد. 🥺
می بافتم و قربان صدقه اش می رفتم.😘 می بافتم و اشک می ریختم.😭 می بافتم و باهم حرف می زدیم.👩👦 نمی بافتم و قهر می کردم تا برگردد؛ ولی فایده نداشت. 😞😢
داوود بر نمی گشت. رفته بود به جایی خوب؛ ولی دور. 😶🌫
اگر آن روز ها حاجی کنارم نبود، دوام نمی آوردم. شده بود سنگ صبورم. 😌
می خواستم بروم مسجد، یاد داوود می افتادم. تلویزیون مارش عملیات می زد، یاد داوود می افتادم. غذا کوکو سیب زمینی داشتیم، یاد داوود می افتادم.
سر سفره اشک می ریختمو زبان می گرفتم. می سوختم و می سوزاندم. 😥
کیفی را که روز تشیعش دستم داده بودند هر روز خالی می کردم و با وسایلش روضه می خواندم. 🥺
فدای دل مهربانش. رویش نمی شد زیاد ابراز محبت کند. با من پانزده سال اختلاف سنی داشت و خجالت می کشید. 🫣
عکسم را که در کیفش دیدم دلم پر کشید برای محبتش. 🥹 کیف را روی صورتم می گذاشتم و زار می زدم. 🥲
وصیت نامه اش را حفظ بودم. خواندنش، کار هر روزم شده بود. در دلم می خواندم، بلند می خواندم، برای عزیز می خواندم، برای حاجی می خواندم، برای بچه ها می خواندم. 📃
دو روز قبل شهادت نوشته بودش:
" اللهم اغفرلی کل ذنب اذنبته و کل خطیئه اخطاتها"
"امید بخشش از خداوند و شفاعت ائمه مخصوصا حسین (ع) را داشته و با تمامی گناهان و اشتباهات، در دل، عاشق حسین (ع) بوده و به نوکری او افتخار می کنم. زبان از تشکر برای محبت های پدر و مادرم عاجز است؛ ولی شما را به خدا مرا بخاطر اذیت هایم ببخشید و حلال کنید."🥹🥲
ادامه دارد...
#پویش_مادرانه
#تنهایی_مادر
#وصیت_نامه_داوود
#جمع_خوانی_کتاب_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
@rahche
10.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
* امروز فیلمی رو براتون آماده کردیم که خلاصه ای از کتاب رو از زبان فروغ خانم بشنوین و حظ ببرین🌹⚘😍🤩
خاطره شون از اینکه وقتی رهبر به منزلشون تشریف آوردند، خیلی جالبه🤩🥹 *
حتما ببینین. 😉
#پویش_مادرانه
#خلاصه_قسمت_های_قبل
#جمع_خوانی_کتاب_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
@rahche
_ نمی ذارم بری مسجد. من امیدم به تو بود که اجازه ندی. این بچه شیمیایی شده .🥺
حرف هایم که تمام شد، از علیرضا گفت و آرزویش.
از اینکه نمی توانیم جلویش را بگیریم.
_ اگر در خانه نگهش داشتیم و در دام منافقین افتاد چه؟ اگر معتاد شد چه؟😢
حرف حق جواب نداشت:
_یادته سوریه بودم بهت گفتم که این لباس خاکی کفن من و بچه هام میشه؟ فکر کردی همین طوری یه چیزی گفتم؟ من اعتقادم اینه.🙈
بغص کردم . بلند شد کتش را پوشید:
_توکلت کجا رفته؟ مگه بچه ها مال من و شمان؟
با خودم فکر کردم چقدر از من جلوتر است:
_اگر خدا بخواد برمی گردن؛ اگرم خدا بخواد می بره پیش خودش. 🤫
ادامه دارد...
#پویش_مادرانه
#شیمیایی_علیرضا
#امانت_الهی
#استقامت_حاجی
#جمع_خوانی_کتاب_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
@rahche
"بسم رب الشهدا و الصدیقین"
الحمدلله روزی مون شد چند روزی پای درگاه خانه شهیدان خالقی پور باشیم.🥹
خانه ای که هرروز خلوت تر شد. 🥺😢
فقط با وجود چنان همسری، یک مادر می تواند در فراغ سه فرزندش این چنین تاب بیاورد. 😔 و یک مرد می تواند آنقدر دلگرمی و امید داشته باشد تا به راحتی بگوید این لباس خاکی، کفن من و سه تا پسرامه. 🥺
فرازی از وصیت نامه ی شهید علیرضا خالقی پور رو باهم بخونیم که به گفته امام خمینی(ره) خواندن وصیت نامه شهدا عبادت است:
برادر و خواهرم! از شما و امت حزب الله نیز می خواهم در صدد ارشاد مردمان کوردل و منافق صفت باشید و بدانید که انشاءالله اجر عظیم نصیبتان خواهد شد. به هم رزمان محصلم بگویید که اجتماع نیاز به درس و سپس تخصص شما دارد. نکند خدای ناکرده متخصصی شوید مضر بر جامعه؛ که بدانید در این صورت هیچ یک از شهدا از قطرات خونشان نخواهند گذشت.
#پویش_مادرانه
#جمع_خوانی_کتاب_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
#وصیت_نامه
@rahche