مشاوره کیمیا
4️⃣
فقط یک جمله شنیدم:
- داوود به شهادت رسیده؛ ولی مفقودالاثره.😟🥺
جمله اش در سرم چرخید. 😞
لحظه ای طول کشید تا معنی اش را بفهمم. گوشی از دستم افتاد. مستاصل و درمانده.😶
یاد سفر مشهد افتادم که قرار بود عید دسته جمعی برویم. 🙈
نگاهم در نگاه خانم شعبانعلی گره خورد:
- من چی کار کنم؟ 😔
نمی دانستم از قبل خبر دارد و عمدا آمده خانه ی ما که موقع شنیدن خبر کنارم باشد. گوشی تلفن راسر جایش گذاشت. مهربان نگاهم کرد: 🥲
- وضو بگیر، دو رکعت نماز بخوان.
مثل مسخ شده ها. نه صدایی می شنیدم، نه چیزی می دیدم. سرم روی تنم سنگینی می کرد. 😪 وضو گرفتم. فکر می کردم زمان ایستاده. انگار قرار بود تا ابد در آن حالت شوک بمانم. در سجاده ایستادم. دست های کرختم را به سختی تا کنار گوشم بالا آوردم. یادم نیست چه نیتی کردم؛ ولی الله اکبر که گفتم، از این دنیا جدا شدم.
من بودم و خدا و اشک و بوی بهشت. 🦋🌱
آیات در جانم می چرخیدند و روحم را صیقل می دادند. انگار خدا آمده بود پایین، نزدیکِ من، کنار سجاده ام. 🥲
حضورش را بیشتر از همیشه حس می کردم. میان لحظه های نمازم، میان اشک هایم، آه و نفس های درهم پیچیده.
دستم را گرفت و به آسمان برد. در آغوشش هیچ چیز نمی توانست ناراحتم کند. 🥹
در گوشم نجوا می کرد و من اشک می ریختم.🥹 دلداری ام می داد. روزهای زندگی ام را برایم ورق می زد و باز من اشک می ریختم. چشم می بستم و باز می کردم. هیچ چیز نمی دیدم. نه داوود، نه خانه، نه بچه ها و نه حاجی.
فقط خدا.
همه ی تنهایی ام را پر کرده بود.
دیگر چه می خواستم؟
طعم آن دو رکعت نماز هیچ وقت برایم تکرار نشد. نفهمیدم چقدر طول کشید؛ ولی وقتی تمام شد، دیگر فروغ قبل نبودم. آرامِ آرام.😌😌
ادامه دارد...
#پویش_مادرانه
#شهادت_رسول
#دو_رکعت_نماز_عشق
#فروغِ_آرام
#جمع_خوانی_کتاب_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
@rahche