مشاوره کیمیا
4️⃣
تابستان سال ۱۳۶۱ داوود هم هوای جبهه به سرش زد. 🥺
پانزده سال بیشتر نداشت؛ ولی هیکل درشت و چهارشانه اش بیشتر نشان می داد.
هر چه گفتم صبر کند تا پدرش از منطقه برگردد و اجازه بگیرد، به خرجش نرفت. 🤫
آنقدر اصرار کرد تا راضی شدم. ساکش را بستم و با هم به ستاد دانش آموزی در خیابان فخر رازی رفتیم.🚶♂🚶♂
کل مسیر در گوشم می خواند که بچه ها را به جبهه ی غرب اعزام می کنند و خطر ندارد.
می ترسید در ستاد زیر قولم بزنم و رضایت ندهم. آنقدر گفت و گفت و گفت تا خام شدم. 😥😞
مسئول ثبت نام نگاهی به من انداخت:
- شما مادرشونید؟
صورت داوود از غیظ سرخ شد.😶 از بس همه من را با خواهرش اشتباه می گرفتند، دوست نداشت همراهش جایی بروم. آنجا هم از سر ناچاری قبول کرده بود:
- بله. آوردمش که رضایت بدهم. 🙈
کمی داوود را برانداز کرد و رو به من پرسید:
- چرا باباش نیومده؟🤔
- باباش منطقه س.
خیالش راحت شد و اسم داوود را نوشت.📝 همانطور که می نوشت، برای من توضیح داد:
- فعلا معلوم نیست کجا اعزام بشه. بعدا بهتون خبر می دیم. 😟
این را که گفت دلم ریخت؛ ولی نمی توانستم زیر قولم بزنم. با داوود خداحافظی کردم و تنها و دست خالی به خانه برگشتم.🥹😢🥺
حس می کردم تکه ای از وجودم در ستاد جامانده. 😭
قیافه ی داوود وقتی که عصبانی شد و لپ هایش گل انداخت، از جلوی چشمم کنار نمی رفت. 😔هنوز هیچی نشده، دلم برای خودش و غیرتی شدن هایش تنگ شده بود.
همان بهتر که نمی دانستم کجا قرار است اعزام شود. اگر می دانستم پاره ی تن من و عزیزکرده ی حاجی از دهگلان کردستان سر در می آورد، هیچ وقت پایم را در آن ستاد نمی گذاشتم.😥🥺
ادامه دارد...
#پویش_مادرانه
#اعزام_داوود
#شروع_دلتنگی
#خوش_غیرتی_داوود
#جمع_خوانی_کتاب_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
@rahche