مشاوره کیمیا
2️⃣
ا خرداد ۱۳۴۴.
این بار در بیمارستان زایمان کردم. پرستارها همدیگر را خبر می کردند تا همه ببینند، این مادر لاغر و کوچولو چه پهلوانی به دنیا آورده. 🤩😍
یک پسر تپل با موهای مشکی. 👶🏻
از بیمارستان که برگشتم، خانه دوباره شلوغ و پر رفت و آمد شده بود. عزیز اسفند دود می کرد و روی پا بند نبود.
محمودآقا برای پسرم گوسفند قربانی کرد.🐑 اسمش را هم که با خودش آورده بود. داوود. 😍🤩
زندگی دوباره به رویمان لبخند زد. 😌مادرشوهرم صبح به صبح برای داوود اسفند دود می کرد و تخم مرغ می شکست. هرکس هم می پرسید چند وقتش است، دو ماه بیشتر می گفت که بچه چشم نخورد.🧿 از بس درشت و سنگین بود. به من هم سفارش می کرد خیلی داوود را بین مردم نبرم. خنده ام می گرفت؛ ولی می گفتم: "چشم" 🫡🫡
در خوش قدمی پسرم همین بس که با تولدش عزیز به تهران اسباب کشی کرد و همسایه مان شد. 🥳
محمودآقا شب ها به ذوق بازی کردن با داوود زودتر از مغازه می آمد. برای راه افتادن، دندان درآوردن و تا هفت سال شب تولد داوود، گوسفند قربانی کرد. جانش به جان داوود بسته بود. 🥲❤️
وقتی در حیاط مشغول بودم، داوود چهار دست و پا دنبالم می آمد.
یک بار از لبه ی ایوان کوتاهمان افتاد. 😯😥 صورتش از درد سرخ شد. 😩با چشم های خیس، کمی بالای گوشش را مالید و نفس عمیقی کشید.
مادرشوهرم شروع کرد به قربان صدقه رفتن:
- پسر باغیرت من. غیرتت رو قربون که گریه نکردی. 🥰😌
آنقدر خوشش آمده بود که شب برای محمودآقا هم تعریف کرد. محمودآقا می خندید:
- مگه ایوان یک وجب بیشتر ارتفاع داره؟ برای چی گریه کنه؟ 😂
- هر بچه ی دیگه ای بود، از گریه ضعف می کرد؛ ولی داوود با غیرته و گریه نکرد. 😎
ادامه دارد...
#روز_دوم
#جمع_خوانی_کتاب_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
#تولد_داوود
#محبت_پدر_و_پسری
#پسر_با_غیرت
#پویش_مادرانه
@rahche