_ نمی ذارم بری مسجد. من امیدم به تو بود که اجازه ندی. این بچه شیمیایی شده .🥺
حرف هایم که تمام شد، از علیرضا گفت و آرزویش.
از اینکه نمی توانیم جلویش را بگیریم.
_ اگر در خانه نگهش داشتیم و در دام منافقین افتاد چه؟ اگر معتاد شد چه؟😢
حرف حق جواب نداشت:
_یادته سوریه بودم بهت گفتم که این لباس خاکی کفن من و بچه هام میشه؟ فکر کردی همین طوری یه چیزی گفتم؟ من اعتقادم اینه.🙈
بغص کردم . بلند شد کتش را پوشید:
_توکلت کجا رفته؟ مگه بچه ها مال من و شمان؟
با خودم فکر کردم چقدر از من جلوتر است:
_اگر خدا بخواد برمی گردن؛ اگرم خدا بخواد می بره پیش خودش. 🤫
ادامه دارد...
#پویش_مادرانه
#شیمیایی_علیرضا
#امانت_الهی
#استقامت_حاجی
#جمع_خوانی_کتاب_درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است
@rahche