مشاوره کیمیا
بیا بگو که من تنها نیستم....! 😥
از صبح دارم تلاش میکنم تا فکر کنم امروز هم مثل باقی روزهاست... مثل روزهای دیگر صبح زود زینب به مدرسه رفته و پسرها خواب هستند. 😴
مثل روزهای دیگر با اینکه صدای بلندی نمی آید اما امیر حسین چند بار بیدار میشود نه آن قدر سر حال است که صبحانه بخورد و مشغول بازی شود نه راحت میخوابد باید روی پا بگذارم و تابش بدهم کمرم درد میکند و گاهی تیر میکشد 😮💨 اما پسرک جور دیگری آرام نمی شود شیشه شیر 🍼 به دستش میدهم و همان طور که روی پاهایم هست دراز میکشم میدانم این بدترین حالت برای مهره های کمرم است اما خسته ام و توان نشستن ندارم. 😫
مثل روزهای دیگر باید از زمان استفاده کنم گوشی را برمیدارم تا تمرین این هفته را بنویسم چند دقیقه بعد دوباره کمرم تیر میکشد دردش به انگشتان پاهایم میرسد پاهایم دو چوب خشک شده گوشی 📱 را روی تخت میگذارم و آهسته بلند میشوم پاهایم را کمی جا به جا میکنم و پسرک را روی تخت میگذارم هنوز همان دو چوب خشک را به جای پا حس میکنم. 🤦♀
آرام از اتاق خارج میشوم پاهای چوب شده ام لنگ میزنند مثل روزهای دیگر با خودم میگویم دیگه وقتی رو پا گذاشتمش نمیخوابم. 😢
رو انداز محمد هادی را صاف میکنم .
مثل روزهای دیگر به سمت مبل های پذیرایی میروم تا قدری از مهره های کمرم دلجویی کنم و به پشتی های تپل و نرم مبل سفید بچسبانمشان... نزدیک پنجره 🪟 که میشوم صدای آشنای محزونی به گوشم میرسد توی کوچه همان جا که چهار راه شده زن های سیاه پوش به سمت چپ میروند بعضی هاشان هم مسیر انتهای کوچه را در پیش گرفته اند...
صدا کار خودش را میکند دلم میریزد، توی دلم میگویم حتما میروند خانه ی سیدها و حتما قبل ترش هم حسینیه هدایت یا مجلس آرونی ها بوده اند همان جا خشکم میزند تلاش هایم برای تلقین امروز هم مثل بقیه روزهاست... نتیجه نداشت! 😥
امروز مثل باقی روزها نبود امروز من باید از ساعت ۶ صبح به حسینیه هدایت میرفتم بعدش یه سر به کوچه ی سیدها میزدم و ساعت ۸ هم پای حرف های آقای کاشانی می نشستم.😢
بچه ها هنوز خوابیده اند زینب به مدرسه رفته مثل روزهای دیگر از بین کارهای خانه بی صداهایشان را انتخاب کردم و ظرف شستن را گذاشتم برای زمان بیدار شدن بچه ها. اما قلبم دارد تند تر از روزهای دیگر میزند برای زیارت عاشورای دم صبح حسینیه هدایت برای روضه های با صفا و کوتاه خانه ی سیدها برای حیاط با صفای روضه ی آرونی ها برای حرف های از سر صفای آقای کاشانی برای رزق روضه ی صبح گاهی برای اشک های مادرانه برای همه ی این ها قلبم دارد تند میزند و آه میکشم و حسرت میخورم. 😔😢
دلم را به همین حسرت خوردن ها خوش میکنم «حسین جان» تو میدانی از همه ی دل خوشی های صبح گاهی ام به خاطر بچه ها چشم پوشیدم به یک روز در میان رفتن رضایت دادم تا شیرینی روضه برایشان باقی بماند تا خستگی صبح گاهی دلزده شان نکند. 🤗
«حسین جان» تو میدانی ما مادرها سعی میکنیم محبت شما خاندان اهل بیت را در دل بچه هایمان پر رنگ تر کنیم گاهی با رفتن به مجالس با صفای شما و گاهی هم با همین خانه ماندن ها! 😇
#حسین_جانم
#شما_به_خانه_ی_ما_بیا
#روزهای_مادرانگی
#تو_تنها_نیستی
#حوالی_آن_کوچه_ها
#پیام_مخاطب
@rahche