#قصه_متنی
#خرگوش_باهوش
در جنگل سر سبز و قشنگي خرگوش🐇 باهوشي زندگي مي كرد .
🌴🌳🌲🌵🍀☘🍃🌿🌾🌱🎋🎍
يك گرگ پير🐕و يك روباه🐺 بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند .
ولي هيچوقت موفق نمي شدند .
يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم .
😁😁😁
گرگ گفت : چه نقشه اي ؟
روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي 🍄رشد مي كند و خودت را به مردن بزن .
من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر و او را بگير .
گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود .
روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد .
😭😭😭
با صداي بلند گفت : خرگوش اگر بدوني چه بلائي سرم آمده و همينطور با گريه و زاري ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهي از قارچ هاي سمي🍄 جنگل خورده و مرده اگر باور نمي كني برو خودت ببين .
و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد .
خرگوش از اين خبر خوشحال شد😊 پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است .
او همان جائي رفت كه قارچهاي سمي رشد مي كرد .🍄 از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روي زمين افتاده و تكان نمي خورد .
🚺🚹🚼
خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و نزديك او را ببيند اما قبل از اينكه از پشت بوته ها بيرون بيايد پيش خودش گفت : اگر زنده باشد چي ؟ آنوقت مرا يك لقمه چپ مي كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است .
🐇🐇🐇🐇🐇🐇
بنابراين از پشت بوته ها با صداي بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتي گرگ ميمرد دهنش باز مي شود ولي گرگ پير كه دهانش بسته است .
گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده است .
خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه مي كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد كه گرگ زنده است . بعد با صداي بلند فرياد زد : اي گرگ بدجنس تو اگر مرده اي پس چرا دهانت تكان مي خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد .
@kodakan_city
#قصه_کودکانه
🐝کشاورز و زنبورها🐝
روزی روزگاری در یک شهر کوچک، کشاورز مهربانی با همسرش زندگی می کرد. او مزرعه بزرگی داشت و علاوه بر کشاورزی، پرورش عسل هم انجام می داد. به خاطر علاقه همسرش به عسل، کشاورز تصمیم گرفت در گوشه ای از مزرعه کندوی عسل درست کند. او ساعت ها وقت گذاشت تا از چوب مرغوب برای زنبورها کندو بسازد و انها بتوانند عسل های جمع شده را در آن نگهداری کنند و زنبور ها بسیار خوشحال شدند و از کشاورز تشکر کردند. سال های زیادی بود که کشاورز و زنبور ها باهم دوست بودند و مشکلی نداشتند.
هرروز کشاورز و همسرش به شهر می رفتند تا محصولات خود را بفروشند. یک روز که مثل همیشه به شهر رفته بودند و زنبور ها برای جمع کردن عسل به جنگل رفتند. شخصی یواشکی وارد مزرعه شد و تمام عسل های داخل کندوها را برداشت و رفت. بعد از چند ساعت کشاورز و همسرش به مزرعه برگشتند و او طبق عادت هرروز به کندوها سر زد ولی تمام کندوها خالی بودند و کشاورز فهمید کسی انها را دزدیده و بسیار ناراحت شد و در مزرعه شروع به گشتن کرد، شاید بتواند دزد را پیدا کند. در این هنگام زنبور ها از جنگل برگشتند و متوجه شدند که عسل های توی کندو ناپدید شدند.
کشاورز زنبور ها را از دور دید، به سمت انها دوید و گفت: شما کسی را این اطراف ندیدید؟ ولی زنبور های عصبی وقتی کشاورز را دیدند به او حمله کردند و او را نیش زدند. کشاورز بسیار تعجب کرد و بلند فریاد و گفت: من چند سال است که از شما مراقبت میکنم ولی شما به من شک کردید و من را نیش زدید. واقعا پاداش خوبی کردن من این بود؟ زنبور ها از کار خود خجالت کشیدند و برای همیشه از مزرعه رفتند. بچه های گلم زنبور ها کار اشتباهی کردند. عصبانیت انها باعث شد که بدون فکر کردن به کشاورز حمله کنند در حالی که کشاورز دوست انها بود. امیدوارم از این داستان درس بگیرید و زمانی که عصبی هستید، سریع تصمیم نگیرید و کار اشتباهی نکنید.
#قصه_متنی
💕
🐝💕
╲\╭┓
╭ 🐝💕
@kodakan_city
🌻به نام خدای قصه های قشنگ 🌻
🐭⚽️موش کوچولوی گمشده⚽️🐭
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
در یک چمن زار زیبا و قشنگ آقا موشه با خانوادش زندگی می کرد. اون ها به تازگی صاحب فرزندی شده بودند.🐭🐭🐭
موش کوچولو با مراقبت های پدر و مادرش هر روز بزرگ و بزرگتر می شد. یک روز صبح آفتابی موش کوچولو از لونه بیرون رفت تا یه کمی بازی کنه، همین جور که مشغول توپ بازی کردن و دویدن بود، بدون این که حواسش باشه یواش یواش از لونه دور می شد، وقتی خسته و گشنه شد، یه نگاهی به اطراف کرد و دید اینجا رو اصلا نمی شناسه.😔
کمی با خودش فکر کرد گفت: کاری نداره لونه ام یه سوراخ گرد کوچولو داره الان پیداش می کنم! کمی جلو رفت و یه سوراخ گرد گوچولو دید تو رفت و بلند صدا زد، سلام مامان: من اومدم.
خرگوش گفت: اینجا لونه من هستش، اشتباهی اومدی.🐰
موش کوچولو معذرت خواهی کردو رفت. یه سوراخ دیگه دید، رفت تو بلند صدا زد سلام مامان؟
موش کور جلو رفت و گفت این جا لونه من هستش حتما اشتباهی اومدی.🦡
موش کوچولو معذرت خواهی کردو رفت بیرون.
کمی جلو تر رفت تا این که یک سوراخ گرد کوچولو دید و بلند صدا زد سلام!
خانم جوجه تیغی گفت: سلام عزیزم کاری داری؟🦔
گفت: من راه لونه ام رو گم کردم الان مامانم حتما خیلی نگرانم شده. شما نمی دونید لونه من کجاست؟🐭
خانم جوجه تیغی گفت: من نمی دونم ولی کمکت می کنم لونه ات رو پیدا کنی. خانم جوجه تیغی از خانم کلاغه که بالای درخت زندگی می کرد خواست پرواز کنه و به بقیه بگه که موش کوچولو تو لونه اونه تا مامانش بیاد دنبالش.🐧
خانم کلاغه پرواز کرد و به همه می گفت که موش کوچولو گم شده و خونه خانم جوجه تیغی کنار دوخت بلوط هستش. مامان موشه که داشت دنبال بچه اش می گشت، صدای کلاغ رو شنید و سریع رفت خونه خانم جوجه تیغی و موش کوچولو قصه ما رو پیدا کرد و خیلی خوشحال شد. موقع خداحافظی خانم جوجه تیغی به موش کوچولو گفت: هیچ وقت بدون اجازه و تنهایی از خونه بیرون نرو، از خانم جوجه تیغی و خانم کلاغه تشکر کردند و به لونه شون رفتند.🐭🐧🦔🐭
#قصه_متنی
@kodakan_city
🦋پروانه ها 🦋
سه پروانه زیبا در باغی پر از گل زندگی می کردند. یکی از آن ها قرمز رنگ، یکی زرد رنگ و دیگری سفید رنگ بود.
آن ها هر روز صبح با هم بر روی گل ها می نشستند و از شهد آن ها می نوشیدند و بعد روی گل ها بازی می کردند و می رقصیدند. یک روز که آن ها مشغول بازی بودند، خورشید پشت ابرهای سیاه قایم شد و باران شروع به باریدن کرد
بال نازک پروانه ها زیر باران خیس شد. آن ها به دنبال جایی برای قایم شدن بودند تا وقتی باران تمام شود باز هم با هم بر روی گل ها بازی کنند. پروانه ها به گل قرمز زیبایی رسیدند. پروانه قرمز رنگ گفت : ” ای گل زیبا ، بال های نازک ما زیر باران خیس شده اجازه می دهی من و دوستانم تا وقتی باران تمام می شود زیر گلبرگ های تو بنشینیم ؟ ” گل قرمز گفت: ” فقط تو که همرنگ من هستی می توانی و دوستانت نمی توانند.” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. “
پروانه ها با هم بال زدند و از کنار گل قرمز رفتند. پروانه ها به گل زرد رنگی رسیدند و از او خواستند که برای لحظاتی زیر گلبرگ هایش بشینند تا باران تمام شود. اما گل زرد رنگ گفت : ” فقط پروانه زرد رنگ که با من همرنگ است می تواند کنار من بنشیند .” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. ” پروانه ها بال گشودند و از کنار گل زرد رفتند.
این بار به گل سفید رنگی رسیدند. ولی باز هم گل سفید رنگ مثل دو گل دیگر فقط پروانه همرنگ خود را می خواست.
پروانه ها باز هم حرف های قبل خود را تکرار کردند. آن ها با هم دوست بودند و نمی خواستند که از هم جدا شوند. باران تند تر می بارید. بال نازک پروانه ها کاملا خیس شده بود و از سرما می لرزیدند.
خورشید که این ماجرا را از پشت ابرها می دید بیرون آمد. او که دوستی پروانه ها را تماشا می کرد، ابرها را کنار زد. دانه های باران ریزتر و ریزتر شدند تا وقتی که باران تمام شد. خورشید نور طلایی خود را به پروانه های زیبا تاباند. بال های نازک آن ها خشک شد و زیر نور خورشید می درخشید. آن ها باز هم با خوشحالی بر روی گل ها بازی کردند.
#قصه_متنی
💕
🦋💕
🦋💕🌸
@kodakan_city
🐱 زنگوله بستن به گربه🐱
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره شجاع نبودن
روزگاری یک دسته بزرگ موش در انبار کشاورز ثروتمندی زندگی می کردند. انبار کشاورز از ذرت و غلات و کاه پر بود. موش ها می توانستند در آنجا زندگی خوشی داشته باشند، اما یک مشکل بزرگ مانع آسایش آنها بود.
مرد کشاورز یک گربه داشت. چشم های سبز گربه اش در تاریکی برق میزد و پنجه هایش را چنان آرام بر زمین می گذاشت که هیچ کس صدای قدم هایش را نمی شنید. موش ها هرگز نمی توانستند حدس بزنند گربه کی از درون سایه ها به آنها حمله می کند. گربه باعث شده بود موش ها همیشه با ترس و لرز غذا بخورند. حتی جوان ترین و شجاع ترین موش ها هم از ترس گربه به خود می لرزیدند و جرأت نمی کردند در انبار دنبال غذا بگردند.
موش ها خیلی نگران و ناراحت بودند. سرانجام روزی موشها در یک سوراخ امن جمع شدند تا برای رها شدن از دست دشمن چاره ای پیدا کنند. هر موشی چیزی گفت و نظری داد. اما سرانجام موش جوانی با غرور بلند شد و شروع به صحبت کرد.
موش جوان گفت:” همه می دانید بزرگ ترین خطری که ما را تهدید می کند این است که گربه خیلی آرام و بی صدا حرکت می کند. حالا اگر علامتی ما را از نزدیک شدن گربه باخبر کند می توانیم به سادگی فرار کنیم. من یک نقشه عالی دارم. می توانیم زنگوله ای به گردن گربه ببندیم تا وقتی راه می رود صدایش را بشنویم. برای این کار می توانیم از زنگوله قدیمی گاو ها که در انبار هست استفاده کنیم.”
موش ها با خوشحالی فریاد زدند:” چه نقشه فوق العاده ای. چرا از قبل به این فکر نیفتاده بودیم؟ ”
همه با خوشحالی از نقشه جدید حرف می زدند، اما موش پیری که در تمام این مدت ساکت بود گفت:” خیلی خوشحالم که با زنگوله بستن به گربه موافق هستید. با این کار همه ما در امان خواهیم بود. اما می توانم بپرسم کدام یک از شما قرار است زنگوله را به گردن گربه ببندید؟”
همه ساکت شدند. موشها به هم نگاه کردند و هیچ کس حرفی نزد، حتی آن موش جوان و باهوش هم کلمه ای نگفت. آنگاه موش پیر گفت:” من فکر می کنم باید به دنبال فکرهای بهتری باشیم که بتوانیم آن را انجام بدهیم. “
بدین ترتیب موشها دمشان را روی کولشان گذاشتند و رفتند تا فکر بهتری کنند.
#قصه_متنی
💕
🐱💕
╲\╭┓
╭ 🔔💕
@kodakan_city
#قصه_متنی
🐻 دعوای خرس کوچولوها 🐻
خرس قهوه ای🐻 به خرس قطبی گفت: من زیباترین و بهترین خرس دنیا هستم. اون واقعاً زیبا بود. پوستش به رنگ قهوه ای بود و یک لباس بنفش هم به تن داشت و یک کلاه حصیری زیبا هم روی سرش بود.
خرس قطبی گفت: من زیباترین خرس روی زمین هستم. اونم خیلی زیبا بود. خزهایش سفید رنگ و لباسش قرمز بود و یک عینک کوچک زیبا هم روی چشمانش بود.
دو خرس بامزه روی تخت سارا نشسته بودند. سارا کوچولو آن ها را خیلی دوست داشت و همیشه از آن ها مراقبت می کرد. هر روز لباس هایشان را عوض می کرد و هر شب آن ها را روی تختش می خواباند. عصرها برایشان عصرانه آماده می کرد. حتی آن ها را خانه ی مادربزرگش هم می برد.
دو خرس کوچولو از این همه توجه ی سارا کوچولو بسیار شاد و خوشحال بودند. اما چند وقتیه که اونا فکر می کنند از همدیگر بهترند.
خرس قهوه ای همان طور که روی تخت🛏 سارا نشسته و منتظر بود که سارا از مدرسه بیاد به خرس قطبی گفت: از عینکت👓 بدم میاد و دلم نمی خواد هیچ وقت اونو به چشمم بزنم.
خرس قطبی هم گفت: منم از اون کلاه🎩 مسخرت بدم میاد.
خرس قهوه ای گفت: صبر کن، بذار سارا از مدرسه بیاد اون وقت می بینی که اون اول منو بغل می کنه و می بوسه.💓
خرس قطبی گفت: نخیرم. سارا همیشه اول منو بغل می کنه.💓
خرس قهوه ای جواب داد: خواهیم دید و خرس قطبی هم گفت: خواهیم دید.
آن ها روی تخت🛏 منتظر سارا نشستند و حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدند. آن ها که همیشه بهترین دوست برای هم بودند حالا با هم دعوا کردند تا ببینند کی عزیزتر و بامزه تره. هرکی فکر می کرد که خودش بهترینه.
سارا اسباب بازی های زیادی داشت ولی این دوخرسش را از همه بیشتر دوست داشت چون آن ها را پدربزرگش به او هدیه داده بود و الان چند وقتیه که پدربزرگش فوت کرده.
تمام بعدازظهر آن ها اصلاً با هم حرف نزدند. تا این که بالاخره صدای سارا را شنیدند. خرس قهوه ای به خرس قطبی گفت: حالا می بینی کی رو بیشتر دوست داره. خرس قطبی هم گفت: آره الان می بینیم.
سارا به سمت اتاقش دوید و روی تختش🛏 دراز کشید. سارا با اون موهای بافته شده ی قهوه ای رنگش واقعاً زیبا شده بود. اون چندتا کک و مک هم روی بینیش داشت و دوتا از دندونای جلوش هم افتاده بود. خرس ها یادشون اومد وقتی دو تا دندونای سارا افتاده بود سارا اونا رو زیر بالشتش قایم کرد تا فرشته ی دندونا بیاد و براش جایزه بیاره. فرشته ی دوندونا به اون دو تا سکه داد و سارا با اون سکه ها برای عروسکاش کلاه و عینک خرید.
سارا هر دو خرسش را بغل کرد و گفت: شما دو تا چطورید؟ امروز چی کارا کردید؟ و بعد هر دوی آن ها را بوسید. عروسکای خوشگلم امروز می خوام یک خبر خوب به شما بدم. این که یکی از دندونام بازم لقه و فرشته دندونا بازم به دیدنمون میاد. من دلم می خواد برای شما دوتا خرسم یک تخت🛏 بخرم تا باهم روش بخوابید. مامانم هم گفته به من کمک می کنه تا یک تخت خوشگل براتون بخرم.حالا عروسکای خوشگلم من برم یک چیزی بخورم و برگردم. سارا آروم عروسکاش را روی تخت 🛏گذاشت و به طرف آشپرخانه رفت.
خرس قهوه ای به خرس قطبی نگاه کرد و گفت: شاید اون هر دوی ما رو خیلی دوست داره.
خرس قطبی گفت: آره منم همین فکرو می کنم.
آن ها دوباره با هم خندیدند و روی تخت🛏 منتظر نشستند تا سارا بیاد و با اونا بازی کنه.
😍😍😍😍😍😍😍
@kodakan_city
#قصه_متنی
🐠🐸 پولک طلا
در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانواده اش زندگی می کرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آن ها بازی می کرد.
یک روز که پولک طلا، برای بازی راهی شد، صدای دوستش، قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب رفت روی آب. او، تا به حال، قورقوری را بیرون آب ندیده بود. با تعجب از او پرسید: «اون جا چه کار می کنی؟ مواظب باش بیرون آب خفه نشی!»
قورقوری با لبخند گفت: «نگران من نباش. من بیرون آب هم می تونم نفس بکشم.»
پولک طلا با تعجب گفت: «مگه می شه؟ پس حتما دیگه نمی تونی بیای درون برکه.»
پولک طلا ناراحت شد و با غصه ادامه داد: «اگه دیگه نتونی بیای، من دلم برات تنگ می شه. آخه دیگه نمی تونیم با هم بازی کنیم.»
قورقوری گفت: «نه، این طوری نیست. من باز هم می تونم بیام توی برکه و بازی کنیم. امروز می خواستم کمی آفتاب بخورم و دوستان خارج از برکه رو هم ببینم. این جا هم می تونم نفس بکشم، چون ما قورباغه ها، می تونیم هم در آب نفس بکشیم، هم بیرون آب؛ یعنی دو جا زندگی می کنیم.»
پولک طلا کمی فکر کرد و با خوشحالی به قورقوری گفت: «من این رو نمی دونستم. ممنونم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.»
پولک طلا و قورقوری شروع کردند به خندیدن.
@kodakan_city
🐒🐇 میمون و خرگوش 🐇🐒
♧موضوع ترک عادت ♧
خرگوش کوچولو و دوستش زیر درخت یا هیجان داشتند با هم حرف می زدند. همینطور که حرف می زدند، آقا میمونه هی خودش را می خارند، و خرگوش کوچولو هم که همیشه می ترسید، دشمنانش به او حمله کنند هی به این طرف و آن طرف نگاه می کرد هیچ کدام نمی توانستند راحت یکجا بنشینند .
خرگوش گفت : واقعا جالب است که نمی توانی یک دقیقه بدون خاراندن خودت اینجا بشینی
میمون گفت : عجیب تر از کار تو نیست که هی سرت را به این طرف و آن طرف می چرخانی
خرگوش گفت من اگر بخواهم می توانم جلوی خودم را بگیرم
میمون گفت : ببینیم و تعریف کنیم. بیا هر دو سعی کنیم بی حرکت بمانیم. هر کس تکان خورد، باخته
آن ها سعی کردند بی حرکت بمانند . طولی نکشید که طاقت هر دو تمام شد . میمون چنان خارشی گرفته بود که سابقه نداشت و خرگوش هم چون نمی توانست دور و برش را نگاه کند خیلی نگران شده بود.
مدتی بعد خرگوش که دیگر نمی توانست تحمل کند گفت میمون من حوصله ام سر رفت بیا برای هم خاطره تعریف کنیم. این که دیگر اشکال ندارد
میمون که قصد داشت از این موقعیت حسابی استفاده کند گفت نه چه اشکالی ؟ فکر خوبی است
خرگوش گفت خب من شروع می کنم . در فصل خشکسالی در یک دشت وسیع داشتم قدم می زدم که یه هو سگ ها به من حمله کردند.
میمون گفت عجیب است همین اتفاق برای من هم افتاد.
خرگوش ادمه داد: یک گله سگ وحشی پارس کنان به طرف من می دویدند. به هر طرف که نگاه می کردم می آمدند راست چپ جلو عقب
از هر طرف صدای سگ می آمد از این طرف از آن طرف
همینطور که داستانش را تعریف می کرد به هر طرف چرخید
داستان خرگوش تمام شد. میمون شروع کرد . یک روز چند تا آدم به من حمله کردند و به طرفم سنگ پرتاپ کردند . یک سنگ خورد اینجا و پهلوی راستش رو نشان داد و خاراند. یکی خورد اینجا پهلوی چپش را خاراند. یکی به کمرم خورد. یکی به ران پایم. یکی به سرم و هر قسمت از بدنش را که اسم می برد با یک حرکت سریع آنجا را می خاراند.
خرگوش دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. یک دفعه زد زیر خنده. میمون هم با دیدن خرگوش از ته دل خندید و گفت ببین دوست من ، بهتر است همینجا بس کنیم .
هیچ کدام نه برنده شدیم نه بازنده . قبول ؟
و دوباره مشغول حرف زدن شدند.
#قصه_متنی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@kodakan_city
#قصه_کودکانه
🐭موش، خروس و گربه🐭🐔
🔹روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.
🔹اون که تا حالا خروس ندیده بود،با خودش گفت:"وای چه موچود ترسناکی!عجب نوک و تاج بزرگی!حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
🔹کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.اون تا حالا گربه هم ندیده بود.پیش خودش گفت:"این چقد حیوون خوشگلیه!عجب چشمایی داره. چقدر دمش خوشرنگه."همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.
🔹موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده. مادرش بهش گفت: "ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست، اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.
🔸موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.
#قصه_متنی
🌸🍂🍃
@kodakan_city
🐱 زنگوله بستن به گربه🐱
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره شجاع نبودن
روزگاری یک دسته بزرگ موش در انبار کشاورز ثروتمندی زندگی می کردند. انبار کشاورز از ذرت و غلات و کاه پر بود. موش ها می توانستند در آنجا زندگی خوشی داشته باشند، اما یک مشکل بزرگ مانع آسایش آنها بود.
مرد کشاورز یک گربه داشت. چشم های سبز گربه اش در تاریکی برق میزد و پنجه هایش را چنان آرام بر زمین می گذاشت که هیچ کس صدای قدم هایش را نمی شنید. موش ها هرگز نمی توانستند حدس بزنند گربه کی از درون سایه ها به آنها حمله می کند. گربه باعث شده بود موش ها همیشه با ترس و لرز غذا بخورند. حتی جوان ترین و شجاع ترین موش ها هم از ترس گربه به خود می لرزیدند و جرأت نمی کردند در انبار دنبال غذا بگردند.
موش ها خیلی نگران و ناراحت بودند. سرانجام روزی موشها در یک سوراخ امن جمع شدند تا برای رها شدن از دست دشمن چاره ای پیدا کنند. هر موشی چیزی گفت و نظری داد. اما سرانجام موش جوانی با غرور بلند شد و شروع به صحبت کرد.
موش جوان گفت:” همه می دانید بزرگ ترین خطری که ما را تهدید می کند این است که گربه خیلی آرام و بی صدا حرکت می کند. حالا اگر علامتی ما را از نزدیک شدن گربه باخبر کند می توانیم به سادگی فرار کنیم. من یک نقشه عالی دارم. می توانیم زنگوله ای به گردن گربه ببندیم تا وقتی راه می رود صدایش را بشنویم. برای این کار می توانیم از زنگوله قدیمی گاو ها که در انبار هست استفاده کنیم.”
موش ها با خوشحالی فریاد زدند:” چه نقشه فوق العاده ای. چرا از قبل به این فکر نیفتاده بودیم؟ ”
همه با خوشحالی از نقشه جدید حرف می زدند، اما موش پیری که در تمام این مدت ساکت بود گفت:” خیلی خوشحالم که با زنگوله بستن به گربه موافق هستید. با این کار همه ما در امان خواهیم بود. اما می توانم بپرسم کدام یک از شما قرار است زنگوله را به گردن گربه ببندید؟”
همه ساکت شدند. موشها به هم نگاه کردند و هیچ کس حرفی نزد، حتی آن موش جوان و باهوش هم کلمه ای نگفت. آنگاه موش پیر گفت:” من فکر می کنم باید به دنبال فکرهای بهتری باشیم که بتوانیم آن را انجام بدهیم. “
بدین ترتیب موشها دمشان را روی کولشان گذاشتند و رفتند تا فکر بهتری کنند.
#قصه_متنی
💕
🐱💕
╲\╭┓
╭ 🔔💕
@kodakan_city
#قصه_کودکانه
🦀🐙هشتپا و بچههایش🐙🦀
هشتپاخانم، هشتتا بچه داشت. کارش زیاد بود و خیلی خسته میشد. بچهها هم کمکش نمیکردند.
هر روز با دو پایش خانه را تمیز میکرد. با دو پایش غذا میپخت. با دو پایش ظرف میشست. با دو پایش خرید میکرد و عرقریزان به خانه میآورد. تازه به خانه که میرسید، میدید که بچهها خانه را زیر و رو کردهاند!
به اولی میگفت: «بازیتان که تمام شد، صدفها را مرتب کن!»
اولی جواب میداد: «به من چه! به دومی بگو مرتب کند.»
به سومی میگفت: «جلبکهای کثیف را قاتی جلبکهای تمیز نگذار!»
سومی جواب میداد: «چرا به چهارمی نمیگویی؟»
به پنجمی میگفت: «بعد از نقاشی، جوهرهایی که ریختی را جمع کن!»
پنجمی جواب میداد: «حالا باشد بعداً. با ششمی جمع میکنیم.»
به هفتمی میگفت: «هرچه میخوری، آشغالش را روی زمین نینداز!»
هفتمی جواب میداد: «من که تنها نخوردم! هشتمی هم خورده. چرا او جمع نکند؟»
هشتپاخانم خیلی بچههایش را دوست داشت، ولی رفتار آنها را دوست نداشت. بچهها که به حرفش گوش نمیدادند، غصه میخورد و پیر میشد. آن وقت حوصلهی شادی نداشت.
یک روز خانمخرچنگه، هشتپاخانم و بچههایش را به جشن تولد بچهاش، چنگولی دعوت کرد.
هشتپاخانم گفت: «ببخشید. ما نمیآییم.» ولی بچهها آنقدر اصرار کردند و از سر و کولش بالا رفتند تا هشتپاخانم راضی شد. دست بچههایش را گرفت و رفت.
در بین راه، بچهاولی، بچهدومی را نیشگون میگرفت. بچهسومی، بچهچهارمی را قلقلک میداد. بچهپنجمی میزد توی سر بچهششمی. بچههفتمی با بچههشتمی قایمباشکبازی میکرد.
وقتی به خانهی خرچنگها رسیدند، هشتتا پای هشتپاخانم به هم گره خورده بود. بیچاره مثل توپ قِل قِل خورد و جلو خانهی خانمخرچنگه افتاد!
خانمخرچنگه او را که دید، داد زد: «مادرتان چرا اینطوری شده؟»
بچهها جوابش را ندادند. دویدند توی خانه و شروع کردند به بازی با چنگولی.
هشتپاخانم به جای آنها هم سلام و احوالپرسی کرد و جواب داد: «توی راه دست بچهها را گرفته بودم. میترسیدم گم بشوند. بچهها به فکر بازی و شیطونی خودشان بودند. هر کدام از یک طرف رفت و من نفهمیدم چی شد که...»
خانمخرچنگه در حالی که با دقت گرههای هشتپاخانم را باز میکرد، به بچههشتپاها گفت: «چندتا از پاهای مادرتان گره کور خورده. امشب باید تنها به خانه برگردید!»
بچهها فریاد زدند: «نه، نه! ما بدون مامانمان نمیرویم. خواهش میکنیم گرههایش را باز کنید!»
خانمخرچنگه فکری کرد و گفت: «پس تا من گرههای مادرتان را باز میکنم، شما و چنگولی باید کیک را بیاورید و بخورید. ظرفها را بشویید. خانه را تمیز کنید و همهچیز را سر جایش بگذارید.»
بچهها قبول کردند. آنقدر کار کردند که از نفس افتادند. تازه فهمیدند که مادرشان هر روز چهقدر کار میکند!
خانمخرچنگه یواش یواش گرههای هشتپاخانم را باز کرد. آن وقت بچهها هشتتایی زیر بغل مادرشان را گرفتند و به خانه رفتند.
از آن به بعد، بچههشتپاها برای اینکه مادرشان گره نخورد و خسته نشود، کارها را بین خودشان قسمت کردند.
#قصه_متنی
🌸🍂🍃🌸
@kodakan_city
🌔🌸🌔🌸🌔
#قصه_متنی
قصه 🍃 آش خوشمزه 🍃
بزبزک زنگوله پا، یک سبد بافت. آن را از سقف خانه آویزان کرد و به بزغاله هایش گفت: « اگر روزی من در خانه نبودم و گرگ آمد، بروید توی این سبد و طناب را بکشید».
بزبزک زنگوله پا بچّه هایش را صدا کرد و گفت : « مواظب خودتان باشید. خانه را تمیز کنید، ظر ف ها را هم بشویید. من زود برمی گردم و برایتان یک آش خو شمزّه می پزم.» و رفت.
درِ خانه باز مانده بود. گرگ وارد خانه شد و گفت:« بچّه ها، سلام! من خاله تان هستم.»
بزغاله ها پریدند توی سبد، طناب را کشیدند و گفتند:« خاله جان سلام. مادرمان گفته بود که شما می آیید تا خانه را تمیز کنید و برایمان آش خوشمزّه بپزید. به ما هم گفته این بالا بمانیم تا مزاحم شما نباشیم. »
گرگ ناچار شد که خانه را جارو بزند و گردگیری کند، ظرف ها را بشویَد، آش هم بپزد. بعد هم از خستگی روی تخت اُفتاد و منتظر شد که بزغاله ها پایین بیایند، امّا خیلی زود خوابش برد.
بزبزک زنگوله پا از راه رسید. گرگ را دید. جارو را برداشت. با آن، گرگ را زد و از خانه بیرون کرد. بزغاله ها از سبد پایین آمدند.
بعد هم دور هم نشستند، آشی را که گرگه پخته بود خوردند و خندیدند. امّا بزبزک زنگوله پا، دلش برای گرگه سوخت. یک ظرف آش هم برای او کشید و پشت در گذاشت.
@kodakan_city
#قصه_متنی
#معلم_بی_سواد_و_مداد_جادوی
جینو حوصله نوشتن نداشت.😐
با اینکه عاشق مدرسه بود به خاطر مشق نوشتن از درس و مدرسه خسته می شد. 😴
او با خودش فکر می کرد کاش یک مداد جادویی داشتم و می توانستم با آن مشقهایم را بنویسم.✏️
آن وقت فقط مداد را روی دفتر می گذاشتم و خودش شروع به نوشتن می کرد. 📖
جینو غرق در فکر و خیال بود که یک دفعه ابر آرزوها درست بالای سرش قرار گرفت.☁️
ابر آرزوها روی سر جینو شروع به باریدن کرد و آرزوی جینو براورده شد. ☔️
جینو صاحب یک مداد جادویی شد.✏️
از فردای آن روز هر وقت جینو می خواست مشقهایش را بنویسد فقط مداد را روی دفتر می گذاشت مداد خودش شروع به نوشتن می کرد و جینو هیچ زحمتی نمی کشید. جینو حالا دیگر خیلی بچه ی زرنگی شده بود. 📖✏️
مشق های او همیشه تمیزتر و بهتر از دیگران بود.😊
جینو خیلی خوشحال بود و فکر می کرد اینطوری از همه زرنگتر می شود.💪👦
بالاخره مدرسه ی جینو با کمک مداد جادویی تمام شد و جینو معلم شد. 👨
جینو به عنوان معلم وارد مدرسه شد.🏫
او می خواست به بچه های مدرسه درس بدهد.📚
ولی او که یک مشکل بزرگ پیدا کرده بود. 😖
او اصلا بلد نبود چیزی بنویسد. 😢
دستخط او از دستخط خرچنگها و قورباغه ها هم بدتر بود.😑
وقتی جینو می خواست پای تخته چیزی بنویسد همه ی بچه ها به او می خندیدند. 😂
دست جینو به نوشتن عادت نداشت.🙇
حالا جینو یک معلم بی سواد بود او تازه فهمیده بود کسی که زیاد می نویسد بیشتر یاد می گیرد و دستخط بهتری هم پیدا می کند.👤
حالا آقای معلم بعد از این همه سال تازه مجبور شده است دوباره از اول درس بخواند. حالا او کلاس اول است.👶.
@kodakan_city
#قصه_متنی
روز عرفه چه روزیست؟
هر سال عده زیادی از مسلمانان برای زیارت خانه خدا ـ کعبه ـ راهی مکّه می شوند. مکّه یکی از شهرهای کشور عربستان است که کعبه در آن جا قرار دارد. به کسانی که به مکّه می روند، اگر در ماه ذی الحجه که یکی از ماه های قمری است، باشد، حاجی می گویند.
این سفر که سفر حج نام دارد، شیرین ترین سفر دنیاست و واجب است که حاجیان برنامه ها و کارهایی را انجام دهند. روز عرفه هم نهمین روز از ماه ذی الحجه است که اعمال مخصوص خودش را دارد. حاجیان در این روز در سرزمینی نزدیک شهر مکّه، در بیابانی نزدیک شهر مکّه به نام «عرفات» دور هم جمع می شوند و خدا را عبادت می کنند. روز عرفه، روز دعا و نماز و راز و نیاز با خداست، روز بخشیده شدن گناهان است.
در روز عرفه چه باید کرد؟
در روز عرفه، حاجیان از ظهر تا بعد از غروب آفتاب، باید در سرزمین عرفات بمانند و در آن سرزمین دعا کنند، نماز بخوانند و با خدا به راز و نیاز بپردازند. بسیاری از گناهان در روز عرفه بخشیده می شوند.
روز عرفه، روز بزرگی است. روزی که امام سوم ما، حضرت امام حسین علیه السلام در آن روز و در سرزمین عرفات دست به دعا برداشته بود و با اشک و ناله و زاری، با خدای خود مناجات کرده بود. امام پنجم ما، حضرت امام محمدباقر علیه السلام ، نیز در عرفات و روز عرفه، دو دست خود را به سوی آسمان بلند کرد و از ظهر تا غروب آفتاب با خدا راز و نیاز کرده بود؛ یعنی این که امامان ما هم برای روز عرفه، ارزش زیادی قائل بودند و سفارش می کردندکه مسلمان ها این روز را از دست ندهند. بچه ها! برای دعا کردن در این روز فرقی هم نمی کند که کجا باشیم؛ یعنی حتما نباید در صحرای عرفات و در سفر حج باشیم. هر جا که بودیم روز عرفه را با دعا و مناجات بگذرانیم.
@kodakan_city
#قصه_کودکانه
#قصه_متنی
قصه بزبزک زنگوله پا
بزبزک زنگوله پا، یک سبد بافت. آن را از سقف خانه اویزان کرد و به بزغاله هایش گفت:اگر روزی من در خانه نبودم و گرگ آمد، بروید تو این سبد و طناب را بکشید.
آن روز بزبزک زنگوله پا بچه هایش را صدا کرد و گفت: مواظب خودتان باشید، خانه را تمیز کنید، ظرفها را هم بشویید. من خیلی زود برمی گردم و برایتان یک آش خوشمزه می پزم و رفت.
در خاله باز مانده بود. گرگ وارد خانه شد و گفت: *بچه ها سلام من خاله تان هستم.»
زغاله ها پیدند توی سبد. طناب را کشیدند و گفتند: خاله جان سلام مادرمان گفته بود که شما میایید تا خانه را تمیز کنید و برایمان آش خوشمزه بپزید به ما هم گفته این بالا بمانیم تا مزاحم شما نباشیم.»
گرگ ناچار شد که خانه را جارو بزند و گردگیری کند، ظرف ها را بشوید، آش هم بپزد. بعد هم از خستگی روی تخت افتاد و منتظر شد که بزغاله ها پایین بیایند. اما خیلی زود خوابش برد.
بزبزک زنگوله پا از راه رسید. گرگ را دید. جارو را برداشت. با آن گرگ را زد و از خانه بیرون کرد. بزغاله ها از سبد پایین امدند.
بعد هم کنار هم نشستند، آشی را که گرگه پخته بود خوردند و خندیدند. اما بزبزک زنگوله پا، دلش برای گرگه سوخت. یک ظرف آش هم برای او کشید و پشت در گذاشت.
@kodakan_city