eitaa logo
دنیای شاد کودکان
3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
75 فایل
🌸 کمک یار مربیان و پدرومادرهای عزیز 🌸 ◀️ کارتون ◀️ قصه ◀️لالایی های شبانه ◀️ کلّی کلیپ شاد ◀️ یادداشت های تربیتی 😍✌️😍✌️😍✌️ ارتباط با ادمین 👇👇 @zendegiiii تبلیغات: @tabligh_ita
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کودکانه: خفاش های حیله گر🦇 سال ها قبل، حیوان ها پادشاهی نداشتند برای همین حیوان ها می گفتند: شیر باید پادشاه جنگل شود. و پرندگان می گفتند: باز پرنده باید پادشاه شود. حیوانات جنگل و پرندگان با هم بحث و دعوا کردند اما به نتیجه ای نرسیدند. خفاش های که حیله گر و مکار بودند پیش حیوان ها رفتند و گفتند: از اونجایی که ما خودمون هم حیوون هستیم دوست داریم شیر شجاع سلطان جنگل بشه. مطمئناً اون از همه ی ما قویتره. با گفتن این حرف حیوان ها فکر کردند که خفاش ها طرف آن ها هستند. خفاش ها پیش پرنده ها هم رفتند و گفتند: از اون جایی که ما هم پرنده ایم دوست داریم باز شجاع سلطان بشه. اون برای این مقام از همه شایسته تر و بهتره. پرنده ها هم فکر کردند که خفاش ها طرف آن ها هستند. چند روز گذشت و یک روز پرنده ها فهمیدند که خفاش ها با آن ها با صداقت رفتار نکردند. حیوان های جنگل گفتند: خفاش ها فکر می کنند خیلی زرنگند، ما باید درس خوبی به اونا بدیم. روز بعد پرنده ها و حیوان های جنگل با هم آشتی کردند و شیر را به عنوان سلطان جنگل انتخاب کردند. سلطان جدید به خفاش ها گفت: شما باید انتخاب کنید عضو کدوم گروه هستید. خفاش ها فکر کردند: ما باید جزو گروه حیوان ها باشیم چون الان شیر سلطان است. خفاش ها گفتند: ما حیوان هستیم! همه ی حیوان ها گفتند: اما شما بال دارید و حیوانات بال ندارند. شما باید جزو دسته ی پرندگان باشید. پرندگان گفتند: خفاش ها بچه دارند. آن ها تخم نمی گذارند ولی پرندگان تخم می گذارند و از اونجایی که خفاش ها بچه به دنیا می آورند ولی تخم نمی گذارند پس جزو دسته ی پرندگان نیستند. خفاش ها که دیگر بیچاره و درمانده شده بودند همان جا ایستادند و نمی دانستند چه کار باید بکنند. از آن زمان به بعد خفاش های حیله گر در طول روز در مکان های دنج و خلوت پنهان می شوند و فقط شب ها وقتی همه خوابند برای پیدا کردن غذا از لانه هایشان بیرون می آیند. @kodakane
✅ خمیر بازی 🔻 اگرچه خمیر جای گل را نمی‌گیرد؛ اما به جهت انعطاف پذیری، میتواند بازی سرگرم کننده ای برای کودک باشد. ساختن شکل های مختلف با خمیر برای کودک جذابیت خاصی دارد. 🔸 در کنار خمیر بازی وسایل دیگری هم می‌توان گذاشت تا قدرت شکل سازی کودک بیشتر شود؛ مثلاً سنگ ها و دگمه های کوچک، خلال دندان، حبوبات و ... 📚 کتاب بازی، بازوی تربیت @kodakane
وقتی فرزندمان بیمار می شود: - به او برچسب نق نقو، بداخلاق، لوس ... ندهید. صبور و مهربان باشید. - به فرزندتان نوازش و محبت فوق العاده ندهید. بسیاری از کودکان به خاطر نوازش و توجه خاصی که در مواقع بیماری می گیرند دست به تمارض می زنند یا حاضرند به خود آسیب بزنند. - به خاطر بیماری به او احساس گناه ندهید. جملاتی مثل "اه خسته م کردی" "چرا مراقب نبودی مریض شدی بازم" «ای وای مریض شدی؟ حالا چیکار کنم؟» «گریه نکن. آبرومون رفت. ساکت شو!»... جملاتی هستند که به کودک احساس گناه می دهند. @kodakane
خرچنگ بی دست و پا - @mer30tv.mp3
3.85M
خرچنگ بی دست و پا 🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴 @kodakane
هدایت شده از عشـقـولانــه💕
پخش عمده بدلیجات و زیورآلات فروش فقط عمده ویژه مغازه داران جوایز مساجد جوایز مدارس لینگ کانال محصولات با قیمت عمده https://eitaa.com/onix345 انواع دستبند گردنبند رنگ ثابت تل مو کلیپس النگو انگشتر سرکلیدی و..‌
🔸️شعر کودکانه: دبستان 🌸برای یادگیری 🌱برای علم و دانش 🌸بازی کودکانه 🌱هنگام زنگ ورزش 🌸برای شاد بودن 🌱همرا ه دوستانم 🌸آموزگار خوبم 🌱این یار مهربانم 🌸با یاری خداوند 🌱هر روز شاد و خندان 🌸با شور و شادمانی 🌱من می‌روم دبستان @kodakane
داستان کودکانه: سه پروانه کوچولو: سه پروانه به رنگ های سفید و قرمز و زرد در باغی زندگی می کردند. آن ها با هم برادر بودند و همدیگر را بسیار دوست داشتند. آن ها هر روز با روشن شدن هوا به باغ می رفتند و در میان گل های باغ بازی می کردند و می رقصیدند. این سه برادر هیچ وقت خسته نمی شدند چون شاد و سرحال بودند. یک روز باران شدیدی گرفت و بال های آن ها را خیس کرد. آن ها سریع به سمت خانه شان پرواز کردند، اما وقتی به آنجا رسیدند متوجه شدند در قفل است و آن ها کلیدش را ندارند. به خاطر همین پشت در ماندند و خیس و خیس تر شدند. آن ها کمی فکر کردند و بعد تصمیم گرفتند پیش گل لاله ی زرد و قرمز بروند. آن ها گفتند: لاله ی عزیز غنچه هایت را باز می کنی و ما را در خود پناه می دهی تا ما سه برادر از طوفان نجات پیدا کنیم؟ لاله جواب داد: فقط پروانه ی قرمز و زرد می توانند بیایند داخل، چون آن ها شبیه من هستند. اما پروانه ی سفید نمی تواند و باید برای خود جایی دیگر پیدا کند. پروانه ی زرد و قرمز گفتند: اگر به پروانه ی سفید اجازه ندهی ما هم قبول نمی کنیم و با هم زیر باران می مانیم. باران شدید و شدیدتر شد و پروانه های بیچاره خیس و خیس تر شدند. به خاطر همین پیش زنبق سفید رفتند و گفتند: زنبق جون، اجازه می دهی ما درون غنچه ی تو بیاییم تا باران تمام شود. زنبق سفید گفت: پروانه ی سفید اجازه دارد اما قرمز و زرد نه! پروانه کوچولوی سفید گفت: اگر به برادرهای من اجازه ندهی من هم قبول نمی کنم. بهتر است هر سه زیر باران خیس شویم تا از هم جدا شویم. سه پروانه کوچولو باز پرواز کردند و به سمتی دیگر رفتند. خورشید که پشت ابر بود صدای آن ها را شنید و از همه ی ماجرا باخبر شد او فهمیدکه این سه برادر چقدر همدیگر را دوست دارند و حاضرند خیس شوند اما از هم جدا نشوند. پس خورشید خانم ابرها را هل داد و از پشت آن بیرون آمد و شروع به تابیدن کرد. بال های پروانه های کوچولو خشک شد و بدنشان گرم و گرم تر شد. آن ها دیگر غصه نمی خوردند و در میان گل ها تا شب بازی کردند. شب وقتی آن ها به خانه شان برگشتند دیدند در خانه باز است. آن ها به خانه شان رفتند و تا صبح استراحت کردند. @kodakane
به فرزند بزرگتر خود اعتماد کنید: «می توانی وقتی دارم ظرف ها را می شویم، مراقب خواهر کوچکت باشی؟ » اگر به فرزند بزرگ تر خود مسؤولیت های این چنینی بدهید و به او بگویید: «من به کسی مثل تو نیاز دارم تا مراقب او باشد»، در واقع حس اعتماد به نفس او را افزایش داده اید. در این حالت فرزندان بزرگ تر به خواهر یا بردار کوچک خود آسیب نمی رسانند. می توانید فرزند کوچک را داخل گهواره یا روی پتویی روی زمین بگذارید و اجازه دهید فرزند بزرگ تر با اسباب بازی یا نوازش فرزند کوچک تر، او را سرگرم کند. به این ترتیب، علاوه بر افزایش اعتماد به نفس متوجه می شود که والدینش به او اعتماد دارند. @kodakane
3 تفاوت در عکس پیدا کنید🤗🤗 @kodakane
خرچنگ بی دست و پا - @mer30tv.mp3
3.85M
خرچنگ بی دست و پا 🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴 @kodakane
داستان کودکانه: ماجرای من و پنبه همیشه از پدرم خواهش می کردم که برایم یک خرگوش بخرد اما او می گفت خرگوش حیوانی نیست که بتوان آن را در قفس نگه داری کرد. خرگوش باید در جایی مانند حیاط باشد تا بتواند به آسانی جست و خیز کند. مادرم هم می گفت خرگوش جانور تمیزی نیست برای همین نباید آن را از قفس بیرون آورد سرانجام آنقدر خواهش و التماس کردم که یک روز پدرم با یک بچه خرگوش سفید به خانه آمد. از خوشحالی آنقدر پدرم را بوسیدم که از دست من کلافه شد. بعد هم کنار قفس خرگوش نشستم و با دقت به کارهایش نگاه کردم . خرگوش من، مرتب دماغ کوچولوی صورتی اش را تکان می داد. با شنیدن هر صدایی گوش های درازش را تیز می کرد و سرش را به طرف صدا برمی گرداند. دست هایش کوتاهتر از پاهایش بود. ولی می توانست هویج ها را با همین دست هایش نگه دارد و آن ها را بخورد. من اسم آن را پنبه گذاشتم و وقتی صدایش می کردم گوش هایش را تکان می داد. پدر و مادرم گفته بودند که نباید پنبه را از قفس بیرون بیاورم. من هم همان جا برایش هویج و کاهو می گذاشتم. کم کم فهمیدم که پنبه سیب و گلابی و بادام زمینی هم دوست دارد. اما هیچ وقت آب نمی خورد. یکی دوماه اول نگه داشتن پنبه توی قفس، کار سختی نبود. اما وقتی که بزرگتر شد دیگر نمی توانست توی قفس تکان بخورد برای همین گاهی که کسی خانه نبود در قفس را باز می کردم تا بیرون بیاید و در اتاق ها جست و خیز کند. نزدیک برگشتن مادرم، دوباره پنبه را به سختی توی قفس می کردم. یک روز، وقتی مادرم از بیرون برگشت، مرا صدا زد و گفت: « ببین دخترم این قسمت از قالیچه که من روی آن ایستاده ام، خیس است. نمی دانم آب ریخته یا تو خرگوشت را بیرون آورده ای. اگر خرگوشت این جا را خیس کرده باشد قالیچه نجس شده است و من باید آن را آب بکشم.» از خجالت سرم را زیر انداختم و حرفی نزدم. مادرم هم اخم کرد و رو ی آن قسمت روزنامه انداخت به من هم گفت که روی آن راه نروم. بعد خودش به حمام رفت و پاهایش را آب کشید. عصر هم که پدرم آمد، به کمک هم قالیچه را توی حمام بردند و شستند اما اینجا بود که حسابی داد مادرم درآمد! پنبه ریشه های قالی را جویده بود . خرگوش فردای آن روز با مادرم و برادرم به یک پارک بزرگ رفتیم. قفس پنبه را هم بردیم. در آن پارک قسمتی مخصوص خرگوش ها بود. دور آن قسمت را دیوار کوتاهی کشیده بودند.من در قفس را باز کردم و اجازه دادم پنبه بیرون بیاید. اول کمی روی لبه دیوار ایستاد و به اطراف نگاه کرد. دماغ کوچولو و گوش های درازش مرتب تکان می خورد. بعد با یک جست پایین پرید و پیش بقیه ی خرگوش ها رفت. آن ها هم به خوبی از پنبه من استقبال کردند. حالا دیگر فهمیده ام که جای هر حیوانی، در خانه و توی قفس نیست. شاید بعد ها از پدرم خواهش کنم که برایم یک جفت مرغ عشق بخرد. @kodakane
داد و فریاد کردن، تلاش‌های تربیتی شما را نابود می‌کند‼️ به یاد داشته باشید که کودکان به پدر و مادر بی‌نقص و کامل نیازی ندارند، بلکه پدر و مادری می‌خواهند که به اندازه کافی خوب باشند. بنابراین، اصلا اشکالی ندارد که به‌ جای داد و فریاد کردن، به فرزندتان بگویید که در حال حاضر با مشکلات زیادی درگیر هستید و به آرامش نیاز دارید. بیشتر والدین نسبت به بعضی از رفتارهای کودکان حساسیت بیشتری دارند، اما آنان نباید کنترل خودشان را در چنین شرایطی از دست بدهند. توجه داشته باشید که شما به‌عنوان پدر یا مادر باید وضعیت ذهنی خودتان را بشناسید و آگاه باشید که این وضعیت چطور بر شیوه فرزندپروری شما تاثیر می‌گذارد. بنابراین، ابتدا احساسات خودتان را شناسایی کنید و این احساسات را از واکنش انتخابی‌تان نسبت به رفتار نادرست و تحریک‌کننده کودک جدا کنید. @kodakane
🌼مهارت نه گفتن کفشدوزک کوچولو🐞 دوست داشت بین دوستاش دوست داشتنی باشد. برای همین همیشه هر چی که آنها می گفتند قبول می کرد. اینکه روی کدام گلها 🌺🌸بنشیند. یا کدام مسیر را انتخاب کند. یک روز یکی از دوستانش گفت بیا بریم اون طرف دره ببینیم چه خبره فکر کنم گلهای🌸🌺 زیادی آنجا باشد. کفشدوزک کوچولو 🐞 که خیلی می ترسید من من کنان گفت باشه فقط بذار از مامانم اجازه بگیرم. دوستش گفت نمیخواد میریم و زود برمی گردیم. کفشدوزک کوچولو🐞 قبول کرد آنها رفتند به سمت آن طرف دره. اما آنقدر آنجا کوه⛰ و دشت‌های شبیه هم بودند که احساس می کردند راه را گم کرده اند. کفشدوزک کوچولو 🐞ناراحت شد یک گوشه ای نشست و گریه کرد او حالا فهمیده بود که همیشه نباید با همه پیشنهادها موافقت کند... در همین فکرها بود. که صدای باد💨 را شنید دوستش داشت همراه باد💨حرکت می کرد و فریاد می زد کمک... کفشدوزک کوچولو 🐞فهمید که الان وقت گریه کردن نیست وباید به کمک دوستش بشتابد. باسرعت تمام بال زد و دست دوستش را گرفت و با او زیر یک صخره پناه گرفت دوستش به کفشدوزک کوچولو🐞 گفت حالا چطور راه خونه 🏡رو پیدا کنیم. کفشدوزک کوچولو🐞 فکری به ذهنش رسید باد.... 💨 از روی جهت باد.💨 صبح که می آمدند باد💨 از جهت خانه🏡 آنها حرکت می کرد و هنوز هم از همان جهت باید در خلاف جهت باد پرواز کنیم. وقتی وزش باد آرام تر شد آن دو دست هم را گرفتند و با قدرت تمام در جهت خلاف باد به پرواز در آمدند. چیزی نگذشت که آنها از دور خانه شان را دیدند. کفشدوزک کوچولو خوشحال شد و فهمید همیشه نباید حرف بقیه را قبول کرد. ممکن بود آن دو با این تصمیم اشتباه اتفاق بدی برایشان بیفتد @kodakane
💢 نکته مهم در مورد اسباب بازی بچه ها: بچه ها باید با اسباب بازیشان بازی کنند و آنها را مستهلک کنند و عوض کنند تا یاد بگیرند که «اثاث زندگی در خدمت من هستند، من در خدمت اثاثیه نیستم.»  اما ما بچه ها را طوری بار می آوریم که آن ها در خدمت اسباب بازی هایشان قرار می گیرند. یکی از دلایلش هم همان « نظم» است. می خواهیم بچه هایمان مرتب و منظم باشند. «همه چیز را نگهدار خراب نشه» خیلی هم با افتخار این حالت را به بچه ها امر می کنیم. دائم به بچه ها تلقین می کنیم که دست نزن و خراب نکن، فقط داشته باش و بچه ها هم یاد می گیرند که چیزی را مستهلک نکنند و فقط جمع کنند و داشته باشند بدون اینکه از بازی و استفاده کردن از آن لذت ببرند. @kodakane
دوچرخه پیر - @mer30tv.mp3
5.36M
دوچرخه پیر 😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱 @kodakane
🔸️شعر کودکانه: بوی عجیب 🌸این روزا خونه‌ی ما 🌱بوی عجیبی داره 🌸مامان داره رو دیوار 🌱پارچه سیاه می‌زاره 🌸می‌گم مامان این چیه؟ 🌱واسه چی این رنگیه؟ 🌸مامان با مهربونی 🌱می‌گه عزیز مادر 🌸پیامبر خوب ما 🌱داشته یه دونه دختر 🌸از اسمای قشنگش 🌱فاطمه، زهرا، کوثر 🌸این بانوی مهربون 🌱بعد باباش غریب شد 🌸به دست آدم بدا 🌱زخمی شد و شهید شد 🌸این پارچه‌های سیاه 🌱چادر خاکیشونه 🌸که یادگار مونده از 🌱بانوی بی‌نشونه @kodakane
‍ ‍ 🔮💜وای این ڪه فسقلی نیست💜🎲🔮 یڪی بود، یڪی نبود. یه ڪوه بود، خيلی بزرگ. میان ڪوه يڪ خانه بود، بزرگ. توی خانه ی بزرگ، یڪ موشی بود. موشی، يڪ دوست داشت ڪه ببعی بود . موشی توی ڪوه می گشت و برای خودش گردو پیدا می ڪرد. ببعی توی ڪوه می گشت و برای خودش علف پیدا می ڪرد. شب ڪه می شد، موشی و ببعی توی خانه ڪنار هم می خوابيدند. برای هم قصه می گفتند. گاهی وقت ها هم روی پشت بام می خوابیدند. یڪ شب ڪه روی پشت بام خوابشان برده بود، باد یواش یواش آمد. بعد تند و تند آمد. باد، طوفان شد. خانه را برد تو هوا، موشی و ببعی را سر داد بیرون. صبح ڪه شد، طوفان خسته شد و رفت خوابید. موشی بیدار شد. دید میان ڪوه، فقط خودش بود و ببعی. خانه نبود. موشی، ببعی را بیدار ڪرد و گفت:" ای وای! خانه ی ما ڪو؟!" دوتائی دور و بر را خوب نگاه ڪردند. يڪ فيل فسقلی دیدند. فیل فسقلی داشت پائین ڪوه قدم می زد. موشی گفت:" حتما این فسقلی خانه را برداشته. به جزاو ڪه ڪسی اینجا نیست." ببعی گفت:" بيا برويم خانه را پس بگیرم!" موشی و ببعی از ڪوه رفتند پائین. اما هر چی پائین تر رفتند، فیل بزرگ تر شد. موشی ترسيد و گفت:" وای این ڪه فسقلی نیست! خیلی هم گنده است." ببعی گفت:" پس حتمأ خیلی هم خطرناڪ است. بدو فرار ڪنيم !" موشی و ببعی فرار ڪردند. پشت یڪ سنگ قایم شدند. اما فیل آنها را دید و گفت:" ديدم ڪجا قایم شدید." دم موشی و ببعی از ترس لرزید. دوتائی در گوش هم گفتند:" وای حالا ما را پیدا می ڪند! وای با دماغ درازش پرت مان می ڪند پشت ڪوه!" و آمدند فرار ڪنند، اما فیل زودتر از آنها رسید. موشی گفت:" غلط ڪردم. من خانه نمی خوام. خانه مال خودتان." ببعی گفت:" من ڪه خیلی غلط ڪردم! اتاق من فقط مال شما!" فیل خندید و گفت:" سُڪ سُڪ. دیدید گفتم پیداتان می ڪنم! حالا من قایم می شم، شما پیدام ڪنید." موشی و ببعی اول تعجب ڪردند. دوم خوش حال شدند. سوم گفتند:" قایم موشڪ بازی؟! باشه، چَشم چَشم! فقط می شود به جای اینڪه شما را پیدا ڪنیم، خانه مان را پیدا ڪنیم؟" فیل گفت:" باشد، برویم پیداش ڪنیم." فيل، موشی و ببعی را یواش با خرطومش برداشت. سوارشان ڪرد. بعد بومب و بومب راه افتاد . رفتند و رفتند. گشتند و گشتند. آن بالا را ڪه نگاه ڪردند، خانه را پيدا ڪردند. خانه، نوڪ ڪوه، روی یڪ درخت افتاده بود . ببعی وموشی داد زدند:" اوناهاش! خانه اوناهاش!" فيل، خانه را ڪه دید، گفت:" اين فسقلی به چه دردی می خورد؟" موشی و ببعی گفتند:" می رويم توی آن زندگی می ڪنيم. می خوای تو هم بیای توش زندگی ڪنی؟" فيل گفت:" ولی اینڪه قد من نیست!» موشی و ببعی خنديدند و گفتند:" از اینجا فسقلی است. بیا بالا تا ببینی!" فیل و ببعی و موشی رفتند بالا، بالا و بالاتر. خانه بزرگ شد، بزرگ و بزرگ تر. نوڪ ڪوه ڪه رسیدند، فیل گفت:" وای این خانه ڪه فسقلی نیست. خیلی هم گنده است!" و آن را با خرطومش آورد پائین. بعد هم رفت توی خانه و با موشی وببعی زندگی ڪرد. @kodakane