🔸️شعر کودکانه:
جشن بهمن
🌸رسیده جشن بهمن
🌱جشن بزرگ میهن
🌸کلاس ما دوباره
🌱شده پر از ستاره
🌸پر از گل و قاصدک
🌱شکوفه و شاپرک
🌸شده پر از پرنده
🌱پر از صدای خنده
🌸نقل و نبات و لبخند
🌱گلاب و عود و اسفند
🌸میهن ما شاد شاد
🌱از غم و غصه آزاد
@kodakane
#داستان_کودکانه
🌷🌿 آقا گلی و لاله 🌿🌷
سالهای سال بود كه آقا قُلی تو كار گل بود و برای همین، همه آقا گلی صدایش میزدند. آقا گلی یك باغ بزرگ داشت و یك گلخانه ی امروزی كه هر گوشه اش مناسب رشد یك نوع گل بود. یك گوشه مخصوص گلهای خاردار مثل كاكتوس بود و گوشه ی دیگر گلهای بی خار مثل مینا. كنار ستون های گلخانه گلهای نیلوفر رونده زندگی میكردند و كنار پنجره های قدی آن، گلدان های گل های پیازدار مثل نرگس و گلهای مقاوم مثل لاله را چیده بود. آقا گلی دوست و آشنای زیادی نداشت. خودش میگفت: « من زبان گلها را بهتر از زبان آدمها میفهمم.» شاید برای این كه همیشه با گلها حرف میزد.
هر روز صبح كه در گل خانه را باز میکرد، میگفت: «سلام بچه ها! خوابید یا بیدار؟» بعد از کنار گلها رد میشد و با همه احوالپرسی میكرد:» چه طوری مینا خانم؟ میبینم که باز هم بچه دار شدی.
آهای نیلوفر، این قدر از این ستون بالا نرو، آخر كار دست خودت میدهی. كاكتوس جان، مواظب خارهایت باش، بابا! نكند كسی را آزار بدهی.»
روزی به گلهای لاله كه رسید، دید كه سرحال نیستند. با یک انگشت گل برگهای لالهای را بلند كرد و گفت: «سرت را بگیر بالا، لاله جان! تو كه همیشه سربلند بودی.» و بعد به طرف در رفت تا مثل همیشه از آن جا با همه خداحافظی کند.» ناگهان صدای آهی شنید. برگشت و پرسید : «کی آه کشید؟» مینا گفت: «همان لاله بود. مدتهاست که وقتی میروی آه میکشد.» آقا گلیم حکم زد روی پایش و گفت: «ای وای! دیدم که حالش خوب نیست.» برگشت و یک برگ لاله را در دستش گرفت: «نبضت که خوب نمیزند.» با دقت گل برگهایش را باز کرد: «چه قدر گرده توی گلت نشسته.» بعد ذره بینی از جیبش در آورد و گل برگها را یکی یکی نگاه کرد: «چند تا چروک روی پیشانیات افتاده. عجیب است! خاکت که خیس است، نورت هم که به اندازه. پس چه ات شده؟»
لاله گل برگهایش را جمع کرد و با صدایی که میلرزید گفت: «دلم گرفته.» و با سر به لامپ های گران قیمت گل خانه اشاره کرد: «من آفتاب را میخواهم.» برگش را به طرف هواکش که هوهو صدا میکرد گرفت: «دلم برای باد و نسیم تنگ شده. آنها از پشت شیشه صدایم را نمی شنوند.»
آقا گلی تعجب کرد: «تو اینجا آب و غذایت به اندازه است. هوایت همیشه بهاری است و بیشتر عمر میکنی.» لاله بغض کرد: «کاش عمرم کوتاهتر بود و پریدن سنجاقکها را به دنبال هم میدیدم.» دلم میخواست پروانه ها به من سر میزدند و گرده هایم را با خودشان به مهمانی گل دیگری میبردند. دلم میخواست، زنبورها شهد مرا می مکیدند و شهد من عسلی میشد که دهانی را شیرین میکرد.» و بعد به سرفه افتاد.
آقا گلی وحشت زده پرسید: «چی شد؟ حالت بد شده؟» لاله برگهای آویزانش را به زور بالا نگه داشت و گفت: «بوی خوب اینجا آنقدر زیاد است که نفسم را تنگ میکند.»
آقا گلی این را که شنید، یک دفعه عصبانی شد و گفت: « باشد! به تو خوبی نیامده. الآن میبرمت بیرون و وسط یک عالمه علف میکارمت تا فرق اینجا را با آنجا بفهمی.» و بعد گلدان لاله را زیر بغلش زد و در گلخانه را محکم به هم کوبید. کاکتوس فریاد زد: «دیگر کارش تمام است. بیرون دوام نمیآورد.»
مینا گفت: «دنبال درد سر میگردد.» نیلوفر گفت: «از این بالا میبینم که آقا گلی دارد او را زیر آفتاب سوزان میکارد. حتماً فردا پژمرده میشود و پس فردا پیازش میسوزد و ...» سرانجام آقا گلی با اخم و تخم، لاله را کاشت و رفت. روزهای اول لاله به سختی سعی میکرد که صاف بایستد، هر بار که ساقهاش میافتاد به برگهایش تکیه میکرد و نمیگذاشت که گلهایش پرپر شود.
روزها آفتاب تند و ملایم، نسیم و طوفان، بوی کود و گلهای وحشی را احساس میکرد و هر روز محکم و محکمتر میشد، تا اینکه روزی وقتی به دور و برش نگاه کرد، دید که میان علفها پر شده از لاله های کوچک، پروانه های شاد و زنبورهای پر کار. از آن روز به بعد لاله دیگر سرش را خم نکرد.
@kodakane
#تربیتی
🔻مخاطبی پرسیدن که، یک دختر 6 ساله یک پسر 3 ساله دارم، از ابتدا با تلویزیون مخالف بودم، بچه ها رو هم محدود کردم ولی بچه هام مریض شدن و وقتی جایی میریم از جلوی تلویزیون تکون نمیخورن.
💠 در پاسخ به این مخاطب باید گفت؛ ببینید شما یک پدیده رو از بچه ها گرفتید، چه جایگزینی بهش دادید، خیلی چیزها مضره، ولی وقتی که می گیریم باید جایگزین مناسب بدهیم، ما میگیم تلویزیون نگاه نکن، خوب چیکار کنم؟ بشین نقاشی کن. خوب نقاشی کجا، تلویزیون کجا. تلویزیون تحریکش بالاست. صدا داره، رنگ داره، و حرکت.
بعد بچه رو محروم می کنیم این تو ذهنش جا می گیره میره جای دیگه.
من توصیه می کنم تلویزیون بزارید توی خونه تون. من خودم اصلا تلویزیون نگاه نمی کنم. ولی ما نمی تونیم تلویزیون رو انکار کنیم. به عنوان یک پدیده ای که هست. سعی کنیم درست استفاده کردن رو یاد بگیریم. همونطوری که کامپیوتر رو نمی تونیم حذف کنیم. دنبال حذف تکنولوژی نباشیم، بلکه 1.دنبال صحیح استفاده کردن باشیم. 2. یک جایگزین مناسب داشته باشیم.
وقتی صبح جمعه از صبح تا شب توی اتاقید، توی آپارتمانید، خوب حوصله بچه سر میره. بحث بازی در طبیعت و... الان هوا خوبه، جمعه رو بریم بیرون. یک جمعه برید خونه کسی، یک جمعه هم برید توی طبیعت. با بچه ها بازی کنید، بعد ببینید اینها اصلا یاد تلویزیون می افتند؟
#استاد_سلطانی
@kodakane
#داستان_کودکانه
🌳🐨کوآلای قهرمان🐨🌳
یکی بود یکی نبود توی جنگل ما کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کا کلی و آقای کاکلی با هم به دنبال غذا رفتند .
جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» .
پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من میگن پروانه معمولا پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید .
آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری ، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش .
جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند وسر هاشونو لای پر هم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوشهای پهن و بدن پشمالو خیلیم با نمک و مهربون به نظر می ر سید . به جوجه ها گفت :
نترسید شما که غذای من نیستید.
جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که قایم شدیم . او گفت : ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار کلبه زندگی میکنم .
جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی . کوآلا گفت : ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم ودر آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید ، عجله نکنید .
یک مرتبه کوآلا دید پرنده ی شکاری به سوی جوجه ها می آید فریاد زد : خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بالهای پرنده شکاری می زد .
پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت : مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید . خانم کاکلی و کو آلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند .
کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحا ل بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآ لای قهرمان می نا میدند .
@kodakane
#تربيتی
🔹شما برای كمک به پيشرفت تخيل كودک خود چه می توانيد بكنيد؟
📚 برای او كتاب بخوانيد:
كتاب خواندن برای كودک، يكی از بهترين راههايی است كه مي تواند مغز او را به خوبي تغذيه كند.
كتابهايی را انتخاب كنيد كه عكسهای رنگی و بزرگ به تعداد زياد داشته باشند و از اين فرصت (تا زمانی كه هنوز كودک شما خواندن را ياد نگرفته و اصرار نمي كند كه دقيقا متن كتاب را برای او بخوانيد)، استفاده كنيد؛ چون می توانيد هر داستانی كه دوست داريد برای او سر هم كنيد!
عكس چيزهای مختلف، از سوسک گرفته تا فرفره را به او نشان بدهيد؛ صدای حيوانات يا وسائل مختلفی را كه در داستان به آنها اشاره شده، برای او در بياوريد؛ صداهای خاصی را براي شخصيتهايی كه در داستان هستند، ابداع كنيد؛ و درباره اينكه چه اتفاقاتی برای آدمها يا حيوانات كتاب داستان افتاده يا ممكن است بيافتد، صحبت كنيد.
برای همديگر داستانهای جديد بسازيد و بگوييد: می توانيد از خودتان يک داستان بسازيد و برای كودک بگوييد؛ اين كار به اندازه خواندن يک كتاب داستان می تواند برای او مفيد باشد.
همچنين اگر بتوانيد از خود او به عنوان شخصيت اصلی داستان استفاده كنيد، به كودک كمک خواهد كرد تا درک و احساسش را پيرامون خودش به عنوان يک موجود مستقل، پرورش دهد. البته او هم به زودی قادر خواهد بود كه از خودش داستان بسازد و برای شما بگويد.
@kodakane