#قصه
#ولادت_امام_رضا علیه السلام
🌷شهر کبوترها
خانم و آقای کبوتر که سیاه رنگ بودند، بعد از گذشتن از شهرها و روستاها به باغی سرسبز رسیدند.
روی یک درخت بزرگ توت نشستند.
خانم کبوتر که در طول سفر، بالش زخمی شده بود، خوشحال بود که بالاخره فرصت استراحت دارند.
آقای کبوتر به خانم کبوتر گفت: «همینجا بمون من میرم و کمی غذا میآرم، تو خیلی خسته شدی».
خانم کبوتر همان طور که منتظر آقای کبوتر نشسته بود چند کبوتر سفید را دید که در آسمان پرواز میکردند، از دیدن آنها خوشحال شد و گفت:
«سلام دوستان ما امروز به اینجا رسیدیم». اما کبوترها با اینکه او را دیدند،جواب او را هم ندادند و رفتند.
خانم کبوتر که هم خسته بود، هم بالش زخمی بود و هم از برخورد کبوترها ناراحتی شده بود، یکدفعه اشکهایش سرازیر شد.
درختتوت با ریختن اشکهای خانم کبوتر روی برگهایش از خواب بیدار شد. برگ هایش را تکان داد و گفت:
« داره بارون میاد؟! هوا که ابری نیست!»»
در همین موقع آقای کبوتر از راه رسید و با نگرانی پرسید:
«« چی شده؟»
خانم کبوتر ماجرا را برای آقای کبوتر و درخت توت تعریف کرد.درخت توت آهی کشید و گفت:
«این کبوترها خیلی مغرورن. اما یک جایی هست که همه کبوترها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکنند».
و بعد هم نشانی آنجا را به کبوترها داد.
کبوترها آنقدر رفتند تا به شهری شلوغ و پر از آدم و ماشین رسیدند.
خانم کبوتر گفت:
«نکنه راه رو اشتباه اومدیم! اینجا که کبوتری نیست!»
آقای کبوتر گفت:
«نگران نباش. باز هم باید بریم» رفتند و رفتند تا اینکه چیز قشنگی دیدند، یک گنبد طلایی که از دور برق میزد، آقای کبوتر گفت:
«خودشه» و با سرعت بیشتری پرواز کردند تا به گنبد رسیدند. گوشهای از حیاط نشستند، کبوترها را دیدند که دسته دسته توی آسمان پرواز میکردند و بعد روی زمین مینشستند و به دانههایی که آدم ها برایشان میریختند نوک میزدند.
آنها گاهی کنار حوض مینشستند و آب میخوردند. خانم و آقای کبوتر با نگرانی جلو رفتند، کبوتر سفید و زیبایی پر زد و کنارشان نشست و گفت:
«سلام خیلی خوش اومدین، اینجا جا برای همهی کبوترها هست، شما تا هر وقت که بخواید، میتونید اینجا بمونید.»
#باران
┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2707947542Caaa2345229