eitaa logo
مشاوره و تربیت کودک و نوجوان
17.2هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
2هزار ویدیو
13 فایل
🌹امام کاظم علیه السلام؛ 🏃بازیگوشی پسر در دوران کودکی پسندیده است☝️ برای این که در بزرگسالی بردبار شود.✌️👏 📣تبلیغ 📝نوبت مشاوره http://eitaa.com/joinchat/603586571C7ac687810f
مشاهده در ایتا
دانلود
کلاس اولی ها ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من بیاموزد نه اندیشه ها را ✏️✏️مداد سیاه و رنگین کمان🌈🌈 رنگین کمان بالای حیاط کمانه زد. توی باغچه مداد سیاه کوچک را دید که گریه می کرد. رنگین کمان پرسید: چرا گریه می کنی؟ مداد سیاه گفت: توی این خانه پسر کوچولویی زندگی می کند. پسر کوچولویی که نقاشی را خیلی دوست دارد. دلم می خواست بهترین رنگ ها را به نقاشی هایش بدهم. اما نتوانستم. همیشه همه چیز را سیاه نقاشی کردم. رنگیم کمان گفت: غصه نخور...تو یک مداد سیاه دوست داشتنی هستی. و لبخند زد. هوا پر از رنگ شد. رنگین کمان از هر رنگ، ذره ای به مداد بخشید. بعد، آرام آرام از آن جا رفت. مداد مثل یک درخت، توی باغچه سبز شد. قد کشید. شاخه داد. هر شاخه اش یک مداد کوچک بود. مدادسبز، سرخ، بنفش، آبی...  ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷
کلاس اولی ها ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من بیاموزد نه اندیشه ها را ✏️✏️مداد سیاه و رنگین کمان🌈🌈 وقتی پسر کوچولو به حیاط آمد، مداد سیاه کوچکش سبز شده بود. هفت شاخه ی رنگی هم داشت. هفت تا مداد رنگی قشنگ. پسر کوچولو کنار باغچه نشست. با تعجّب به درخت مداد نگاه کرد. درخت مداد به سمت او خم شد. خودش را تکان داد. مدادهای رنگی مثل میوه پایین افتادند. پسر کوچولو با شادی مداد رنگی ها را از توی باغچه جمع کرد. مدا سیاه گفت: حالا می توانی آسمان را آبی بکشی...جنگل را سبز و دشت را طلایی! آن وقت پسر کوچولو، اولین نقاشی رنگی اش را کشید. یک درخت سیاه که هفت شاخه ی رنگی داشت. پایان @kodaknojavan 🌿🌷
احترام به کودکان🙏🌹 روزی پیامبر(ص) نشسته بود، امام حسن و امام حسین علیهما السلام وارد شدند. حضرت به احترام آنان از جای برخاست و به انتظار ایستاد. چون کودکان در راه رفتن ضعیف بودند، لحظاتی چند طول کشید. بدین جهت پیامبر صلی الله علیه و آله به سوی آنان رفت و استقبال کرد. آغوش خود را گشود و هر دو را بر دوش خویش سوار کرد و به راه افتاد و می‌فرمود: فرزندان عزیز، مرکب شما (یعنی چیزی که بر آن سوار می‌شوند: مثل اسب یا شتر) چه خوب مرکبی است و شما چه سواران خوبی هستید.😍🌹 @kodaknojavan 🌿🌷
فیل کوچولوی تمیز🐘 زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه! فیل کوچولو همیشه عادت داشت قبل از این که روی چمن بنشیند، تک تک علف ها را تمیز کند و یا قبل از این که زیر سایه درختی بنشیند، درخت را خوب تکان بدهد تا برگ های خشک آن بریزد. او همیشه جایی غذا می خورد که باد، شن و خاک روی غذای او نریزد. یک روز صبح هوا ابری شده بود و ابرها سیاه و سیاه تر می شدند تا این که اولین قطره باران روی فیل کوچولو ریخت. فیل کوچولو خیلی زود زیر صخره ای بزرگ پنهان شد. کم کم قطره های باران زمین را گلی کردند. ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷
فیل کوچولوی تمیز🐘 فیل کوچولو با خودش گفت: چقدر وحشتناک، حالا چطوری به خانه برگردم؟! فیل کوچولو خودش را عقب می کشید تا پاهایش کثیف و گلی نشود. باران تند و تند می بارید. به زودی باران به پاهای فیل کوچولو رسید. فیل کوچولو فکر کرد: باید از اینجا بیرون بروم. تازه امروز ناخن ها یم را تمیز کردم. همه حیوانات جنگل به بالای تپه رفتند. وقتی فیل کوچولو دید که آب رودخانه بالا آمده، مجبور شد مثل بقیه حیوانات به بالای تپه برود. حیوانات می ترسیدند که سیل بیاید و همه را با خودش ببرد. حیوانات کوچکتر زیر گوش های فیل کوچولو پنهان می شدند تا باران آنها را خیس نکند. فردا صبح وقتی حیوانات بیدار شدند، باران بند آمده بود. همه حیوانات خیلی کثیف شده بودند، حتی فیل کوچولو هم سر تا پایش گلی شده بود. فیل کوچولو خودش را به تنه درخت می زد تا گل و خاک از روی بدنش جدا شود. فیل کوچولو گفت: من دیگر نمی توانم اینجا بمانم. من خیلی کثیف و گلی شدم. ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷
فیل کوچولوی تمیز🐘 فیل کوچولو می خواست به سمت آبشار برود تا همه بدنش را خوب بشوید. او از روی سنگ ها و چمن ها حرکت می کرد تا بیشتر گلی نشود. در راه بقیه حیوانات را دید. آنها هم خیلی گلی شده بودند. زیر آبشار حوضچه ای از آب تمیز بود. فیل کوچولو وارد این حوضچه شد و زیر آبشار رفت. همه گل و لجن از بدن فیل کوچولو پاک شد. فیل کوچولو گفت: آخ جون، دوباره تمیز شدم. وقتی فیل کوچولو می خواست از زیر آبشار بیرون بیاید، یک دفعه مقدار زیادی آب گلی روی سرش ریخت. فیل کوچولو سریع از زیر آبشار بیرون آمد و خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. فیل کوچولو ناراحت و عصبانی به سمت رودخانه رفت و دید آنجا حیوانات دیگر روی هم آب می پاشند. یک خانم کرگدن، با صدای بلند گفت: فیل کوچولو تو هم بیا آب بازی کنیم. خانم کرگدن خیلی تمیز شده بود. فیل کوچولو هم توی رودخانه رفت و خودش را خوب شست و با خرطومش روی حیوانات آب می پاشید و خوب آنها را تمیز می کرد. از آن زمان به بعد فیل کوچولو با حیوانات دیگر به رودخانه می رفت و آب بازی می کرد و دیگر هم از گلی شدن نمی ترسید. 🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘 @kodaknojavan 🌿🌷
بزغاله خجالتی 🐐🐐🐐🐐 قصه جالب بزغاله خجالتی توی یه گله بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختنداون فقط یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد. وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید،بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند . اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره .بعضی وقتا از بس دیر می کرد ،گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد .این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد. چوپون مهربون گله بارها و بارها به بز غاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کنه . اما بزغاله خجالتی هیچ جوابی نمی داد و بازم همونجوری خجالتی رفتار می کرد . یه روز صبح وقتی گله می خواست برای چرا به دشت و صحرا بره ،بزغاله ی خجالتی موقع رفتن زمین خورد و یه کم پاش درد گرفت .به همین خاطر نتونست مثل هر روز خودشو به گله برسونه .اون توی خونه جا موند اما خجالت می کشید که صدا بزنه من جا موندم صبر کنید تا منم برسم.وقتی به نزدیک در رسید دید که همه رفتند و تنها توی خونه مونده. اینجوری مجبور بود تا شب تنها و گرسنه بمونه. ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷
بزغاله خجالتی 🐐🐐🐐🐐 قصه جالب بزغاله خجالتی چوپون گله در طول راه متوجه شد که بزغاله خجالتی با اونا نیومده ،به خاطر همین سگ گله رو فرستاد تا به خونه برگرده و اونو با خودش بیاره .اما اول درگوش سگ یه چیزایی گفت و بعد اونو راهی خونه کرد. سگ گله به خونه برگشت و یه گوشه گرفت خوابید .بزغاله خجالتی دل تو دلش نبود .باخودش فکر می کرد مگه سگ گله به خاطر اون برنگشته ،پس حالا چرا گرفته خوابیده .دلش می خواست با اون حرف بزنه اما خجالت می کشید.یه کم دور و بر اون راه رفت و منتظر موند، اما سگ اهمیتی نمی داد .بلاخره صبرش سر اومد و رفت جلو و به سگ گفت ببخشید من امروز جا موندم می شه منو ببرید به گله برسونید ؟سگ خندید و گفت البته که می شه .اما من تند تند می رم می تونی بهم برسی ؟ چوپون مهربون چشم به جاده دوخته بود و منتظر اونا بود که یه دفه دید بزغاله خجالتی داره می دوه و میاد و سگ گله هم با کمی فاصله پشت سرش می یاد مثل اینکه با هم دوست شده بودن.اونا باهم حرف می زدن و می خندیدن. چوپون گله لبخندی زد و گفت امیدوارم بزغاله خجالتی همین طوری ادامه بده تا یه بزغاله شاد و شنگول بشه . @kodaknojavan 🌿🌷
وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد📲🐒 آقا موشه از صبح زود به آرایشگاه رفته بود تا کمی سبیل هایش را کوتاه کند. آخر می خواست در جشن فارغ التحصیلی اش ازمدرسه، شیک و مرتب باشد. تازه کارش تمام شده بود که موبایلش زنگ زد. همسایه اش پروانه خانم بود. دستپاچه بود و صدایش از پشت تلفن می لرزید. آقا موشه، زود بیا خونه. آقا موشه با نگرانی پرسید: اتفاقی افتاده؟ پروانه خانم جواب داد: بدو بیا که خونه تو رو دارن صاحب میشن. آقا موشه که خیلی خانه زیبا و آرام خودش را دوست داشت همین که این حرف را شنید، از آرایشگاه بیرون پرید و به سمت باغی که خانه اش در آن جا بود، دوید. توی راه با عصبانیت فریاد می کشید: خانه مرا می خواهند صاحب شوند؟ با هزار زحمت آن درخت سیب را پیدا کردم و زیر آن لانه قشنگم را ساختم . حالا به همین راحتی، یک نفر آن را از من بگیرد؟ به نزدیکی های باغ که رسید، پروانه خانم را دید که با نگرانی بال می زند و انگار منتظر آقا موشه است ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷
وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد📲🐒 آقا موشه با صدای بلند گفت: چه کسی جرات کرده وارد خانه من بشود. نشانش بده تا با دندان هایم حسابش را برسم. پروانه خانم که از ترس، یک بال خود را روی صورتش گرفته بود گفت: هیس، او خیلی خطرناک است. آقا موشه که دیگر طاقت ایستادن نداشت، به سمت خانه اش دوید، و وقتی که سرش را داخل خانه کرد از ترس زبانش بند آمد. او مار سیاه بزرگی را دید که با خیال راحت در لانه نرم و گرم او مشغول استراحت بود و صدای خر و پفش همه جا را پر کرده بود. آقا موشه، گریه اش گرفت. از جیبش دستمال کاغذی کوچکی در آورد و دانه دانه اشک هایش را پاک کرد. بعد هم به گوشه ای از باغ رفت و به مامانش تلفن کرد. مامان آقا موشه وقتی صدای لرزان و نگران آقا موشه را شنید، با دست زد توی صورتش و گفت: «خدا مرگم بده، چه شده موش موشکم؟» آقا موشه ماجرای مار سیاه و لانه اش را که دیگر مال او نبود برای مادر تعریف کرد و از او راهنمایی خواست. وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد ادامه دارد.. @kodaknojavan 🌿🌷
وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد📲🐒 مامان آقا موشه فکری کرد و گفت: «پسر نازنینم» زور تو هرگز به یک مار سیاه گنده نمی رسه. خانه ات را ول کن و بیا اینجا با هم زندگی کنیم. اگر هم این جا نمی آیی، یک خانه دیگر برای خودت دست و پا کن. آقا موشه گفت: یعنی به همین راحتی تسلیم این مار زورگو بشوم؟ . مامان موشه زد زیر گریه و گفت: «آره پسرم، من یه دونه بچه که بیشتر ندارم، نمی خوام بلایی سرت بیاد مادر» و گریه اش شدیدتر شد و آقا موشه با مامانش خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت. با خودش گفت: معلوم است که نمی توانم با مار بجنگم، باید فکر دیگری کرد. آن وقت منتظر شد تا باغبان برای آب دادن به درخت ها، سر و کله اش پیدا شود. اما باغبان در گوشه ای از باغ خوابیده بود و حالا حالاها قصد بیدار شدن نداشت. آقا موشه فکری به خاطرش رسید. زنگ موبایلش را روی «صدای بلند» تنظیم کرد و آن را توی جیبش گذاشت. آن وقت به پروانه خانم گفت: موبایلت را بردار و پشت سر هم، شماره مرا بگیر. خودش هم روی سر باغبان ایستاد. صدای زنگ موبایل توی باغ پخش شد. دینگ دینگ دینگ... ادامه دارد.. @kodaknojavan 🌿🌷
وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد📲🐒 باغبان دستش را به طرف جیبش برد اما متوجه شد که صدا از تلفن او نیست. برای همین دوباره چشم هایش را بست و خوابید اما یک بار دیگر صدای دینگ دینگ بلند شد. باغبان به اطراف نگاه کرد و چشمش به آقا موشه افتاد که آرام و بی خیال روی سر او موبایل بازی می کرد. برای همین هم، عصبانی شد، بیلش را برداشت و دنبال موش دوید. موش که از عصبانیت باغبان خوشحال شده بود او را به طرف خانه اش که مار در آن خوابیده بود کشاند. به دم لانه موش که رسیدند، مار سیاه را دیدند که او هم از صدای زنگ موبایل آقا موشه بیدار شده بود. باغبان همین که چشمش به مار افتاد، با بیل محکم توی سر او زد. مار بی هوش روی زمین افتاد. آن وقت باغبان او را در کیسه ای گذاشت و برد و موش به لانه اش خزید. @kodaknojavan 🌿🌷
🦁🐼🐰🐒🐥🐯 ماجرای تپلک و زیرک یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود توی جنگل سبز،یک مدرسه  بود. در آن مدرسه حیوانات زیادی درس می خواندند.بچه های آهو،خرگوش، روباه، شغال،میمون،موش،فیل،طاووس،عقاب،کلاغ،کبوتر،هدهد و چندتا حیوان و پرنده ی دیگر هم بودند. خانم جغد، معلم خیلی خوبی بود. او به بچه ها خیلی چیزها یاد می داد: حساب،هندسه،تاریخ،جغرافی،خواندن و نوشتن و نقاشی و ورزش. همه ی حیوانات مدرسه  را دوست داشتند و هر روزبا خوشحالی به مدرسه می رفتند و درس می خواندند. مبصر کلاس، یک بچه میمون کوچولوی بامزه به اسم زیرک بود.او توی همه ی کارها به خانم معلم کمک می کرد و کلاس را ساکت و مرتب نگه می داشت. یک روز یک خرس قهوه ای از جای دوری به جنگل سبز آمد. او یک دختر داشت. اسم دخترش تپلک بود. تپلک دختر چاق و خنده رویی بود. خانم جغده، تپلک را کنارزیرک نشاند. زیرک که خودش لاغر و ریزه میزه بود، با دیدن هیکل چاق تپلک خنده اش گرفت و یواشکی زیر گوش تپلک گفت:« تو چقدر چاق و گنده ای! ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷
🦁🐼🐰🐒🐥🐯 ماجرای تپلک و زیرک زیرک به گوشه ای رفت و نشست و نامه را باز کرد و خواند.خانم جغد نوشته بود:« زیرک عزیز، به کمکت احتیاج دارم.حتماً تو هم فهمیدی که از دیروز که تپلک  به این مدرسه آمده، بچه ها آزارش داده اند و مسخره اش کرده اند؛ برای همین مدرسه را دوست ندارد. تو پسرزرنگی هستی و می توانی به بچه ها بگویی که قیافه ی یک شخص نمی تواند نشان دهنده ی اخلاق و شخصیت او باشد. اگر تپلک چاق است و هیکل درشتی دارد، اما در عوض بسیار مهربان و خوش اخلاق است. اگر تو به بچه ها یاد بدهی که با تپلک مهربان باشند، دیگر کسی او را اذیت نخواهد کرد و او هم مدرسه را دوست خواهد داشت. از تو به خاطر همکاری با خودم تشکر می کنم.معلم تو: خانم جغد» زیرک نامه را چندین بار خواند و فکرکرد.فهمید  که خانم جغد متوجه شده که او تپلک را ناراحت کرده است. از خودش خجالت کشید وتصمیم گرفت دیگر کسی را مسخره نکند. همان روز رفتارش با تپلک عوض شد، با او دوست شد و دیگر او را مسخره نکرد. بقیه بچه های مدرسه هم از او یاد گرفتند که با تپلک مهربان باشند.چند روز گذشت. تپلک  به مدرسه علاقه مند شد و هر روز با خوشحالی به مدرسه می آمد. زیرک و بچه ها به او یاد می دادند تا ورزش کند، چون می خواستند به او کمک کنند تا لاغر شود.آخر سال تپلک کمی لاغر شده بود و دوستان زیادی هم داشت. حتماً شما هم فهمیدید که چرا تپلک به مدرسه علاقه مند شد، مگرنه؟ خانم جغده هم با خوشحالی به بچه ها درس می داد و خدا را شکر می کرد که همه ی شاگردانش بچه های خوب و حرف شنو و مهربانی هستند. قصه ی ما به  سر رسید، کلاغه  به خونه ش نرسید.😊 @kodaknojavan 🌿🌷
به یاد پدرم🌷 زمستان سال ۶۲ در حال گذشتن بود و شکوفه‌های درختان، مژده‌ی زندگی دوباره را می‌دادند. سوز و سرمای برف داشت جای خود را به نسیم باطراوت بهار می‌داد. در آن سال‌ها ما، در قرچک ورامین زندگی می‌کردیم که زمستانش سرد و بهارش زیبا بود. صبح یکی از این روزها که از پشت پنجره‌ی اتاق به باغچه‌ی حیاط نگاه می‌کردم، ناگهان به یاد لحظه‌های پایانی سال به فکر فرورفتم که می‌بایست به‌تنهایی آن را طی کنیم. بیچاره مادرم … امسال سال سختی را پشت سر گذاشته بود. از آن‌وقتی‌که بابا رفته بود تک‌وتنها شده بود و مشکلات زندگی را خود به دوش می‌کشید. بعد از سه ماهی از رفتن بابا، متوجه شده بود سنگین شده و موجود جدیدی را در وجودش احساس می‌کرد. دکتر به او گفته بود باید بار سنگین برنداری، والا بچه‌ات آسیب می‌بیند. مادر که زن نظیف و مرتبی بود نمی‌توانست یکجا بنشیند. من هم که نمی‌توانستم مسئولیت یک آدم‌بزرگ را به دوش بکشم، گاهی در خواب آرزو می‌کردم کاشکی به‌اندازه‌ی یک آدم‌بزرگ قدرت داشتم. در این صورت مادر مجبور نبود همه‌ی کارها را خودش انجام بدهد. مادر، صبح خروس‌خوان بلند می‌شد و شروع به کار می‌کرد. خدا رحمت کند پدربزرگ را. زمانی که زنده بود، وقتی‌که بابا نبود او جای خالی بابا را پر می‌کرد. ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷
به یاد پدرم🌷 در آن زمان ما مستأجر بودیم. نام صاحب‌خانه‌ی ما معصومه خانم بود. پانزده سالی بود که شوهر معصومه خانم صاحب‌خانه‌ی ما عمرش را به شما داده بود. طفلکی بچه نداشت، تک‌وتنها بود. گاه‌گاهی که حوصله‌اش سر می‌رفت یک سری به مادر می‌زد. او خیلی دلش به حال مادرم می‌سوخت؛ اما کاری از دست او برنمی‌آمد. بیچاره پیرزن! بعد از مرگ شوهرش تنها دل‌خوشی او یک قناری بود که گاهی آواز می‌خواند. او هم در کنار قفس می‌ایستاد و به صدایش گوش می‌داد و درد دل می‌کرد. گاهی وقت‌ها هم من را صدا می‌کرد می‌گفت: «ننه پیر بشی الهی! خدا به تو عمر باعزت بدهد، برو کمی سبزی و نان برای من بگیر.» آخر هر وقتی بابا می‌رفت که برای خانه خرید بکند، برای معصومه خانم هم چیزهایی را که احتیاج داشت تهیه می‌کرد. اما حالا که بابا رفته بود، معصومه خانم دستی به شانه‌ام می‌زد و می‌گفت: «مادر، خدا تو را حفظت کند. تو مرد خانه‌ی ما هستی.» بعد آهی می‌کشید، اشک در چشمانش حلقه می‌بست و پشت پنجره می‌رفت و به دوردست‌ها نگاه می‌کرد. نمی‌دانم پیرزن در چه فکری بود. آیا حسرت گذشته‌های خودش را می‌خورد یا نگران حال من و مادر بود؟ پول را از او می‌گرفتم و سوت‌زنان به طبقه‌ی پایین می‌آمدم. با صدای بلند می‌گفتم: «مادر جان کاری نداری؟ من دارم بیرون می‌روم، چیزی نمی‌خواهی برای تو بخرم؟» بعد از دو سه دقیقه می‌گفت: «پسرم این درست است که سرما یواش‌یواش در حال رفتن است؛ ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷
به یاد پدرم🌷 در آن زمان ما مستأجر بودیم. نام صاحب‌خانه‌ی ما معصومه خانم بود. پانزده سالی بود که شوهر معصومه خانم صاحب‌خانه‌ی ما عمرش را به شما داده بود. طفلکی بچه نداشت، تک‌وتنها بود. گاه‌گاهی که حوصله‌اش سر می‌رفت یک سری به مادر می‌زد. او خیلی دلش به حال مادرم می‌سوخت؛ اما کاری از دست او برنمی‌آمد. بیچاره پیرزن! بعد از مرگ شوهرش تنها دل‌خوشی او یک قناری بود که گاهی آواز می‌خواند. او هم در کنار قفس می‌ایستاد و به صدایش گوش می‌داد و درد دل می‌کرد. گاهی وقت‌ها هم من را صدا می‌کرد می‌گفت: «ننه پیر بشی الهی! خدا به تو عمر باعزت بدهد، برو کمی سبزی و نان برای من بگیر.» آخر هر وقتی بابا می‌رفت که برای خانه خرید بکند، برای معصومه خانم هم چیزهایی را که احتیاج داشت تهیه می‌کرد. اما حالا که بابا رفته بود، معصومه خانم دستی به شانه‌ام می‌زد و می‌گفت: «مادر، خدا تو را حفظت کند. تو مرد خانه‌ی ما هستی.» بعد آهی می‌کشید، اشک در چشمانش حلقه می‌بست و پشت پنجره می‌رفت و به دوردست‌ها نگاه می‌کرد. نمی‌دانم پیرزن در چه فکری بود. آیا حسرت گذشته‌های خودش را می‌خورد یا نگران حال من و مادر بود؟ پول را از او می‌گرفتم و سوت‌زنان به طبقه‌ی پایین می‌آمدم. با صدای بلند می‌گفتم: «مادر جان کاری نداری؟ من دارم بیرون می‌روم، چیزی نمی‌خواهی برای تو بخرم؟» بعد از دو سه دقیقه می‌گفت: «پسرم این درست است که سرما یواش‌یواش در حال رفتن است؛ ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷
به یاد پدرم🌷 نزدیک‌تر که شدیم دیدم حجله‌ی اصغر آقا همسایه‌ی دو کوچه بالاتری ما است که در جبهه‌ی شلمچه شهید شده بود. ناگهان دل من ریخت. سر من داشت گیج می‌رفت. احمد که متوجه من شده بود، گفت: «حسین حالت خوب است؟ پسر شجاع چرا رنگ چهره‌ات پرید؟ خوش به حال او که شهید شده، مادرم می‌گوید شهدا مهمان خدا هستند، چه چیزی بهتر از این.» بعد دستش را پشتم زد و گفت: «نگران نباش! می‌دانم به چه فکر می‌کنی. می‌دانم باباهم در جبهه‌ی شلمچه با اصغر آقا هم‌سنگر بوده است، انشا الله خداوند حافظ اوست. حالا راه بیفتیم که اگر دیر برسیم، نان نانوایی ممکن است تمام شود.» در مسیر در فکر بودم و احمد هم دیگر چیزی نگفت. نانوایی شلوغ بود. سر صف یکی از دوست‌های احمد آقا را دیدم، او به من گفت: «حسین جان! یک امانتی از پدر برای تو و خانواده دارم.» بعد هم آدرس خانه‌ی ما را گرفت و قرار شد به خانه‌ی ما بیاید. بعد از نیم ساعت نوبت به ما شد. من و احمد نان را گرفتیم و راهی مغازه‌ی امیر آقا، سبزی‌فروش محل شدیم. نیم کیلو سبزی خریدیم و راه افتادیم. وقتی به سر کوچه رسیدیم از مغازه‌ی سر کوچه شیر خریدیم. احمد من را درِ خانه پیاده کرد، به او تعارف کردم که بیاید داخل منزل. او گفت: «باید بروم.» تشکر کرد و از من جدا شد. داخل خانه که شدم دیدم مادر لباس‌ها را شسته و بوی غذا همه‌جا را پر کرده است. او خسته در کنار بخاری خوابش برده بود. ناگهان با صدای در اتاق بیدار شد، گفت: «پسرم آمدی!» گفتم: «بله! با اجازه‌ی شما نان و سبزی را به معصومه خانم بدهم و برگردم.» مادر گفت: «زود بیا!» ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷
به یاد پدرم🌷 معصومه خانم مثل همیشه کنار پله‌ها منتظر من نشسته بود. نان و سبزی را به او دادم، گفت: «دست گل تو درد نکند. بیا داخل. دیشب یک خواب خوب دیدم.» گفتم: «چه خوابی؟» گفت: «خواب دیدم که برای ما از راه دور مهمان رسیده است.» ناگهان به یاد دوست اصغر آقا و امانتی او افتادم، سرم را انداختم پایین، گفتم: «معصومه خانم امتحان دارم. باید بروم. مادر هم تنها است.» آرام از پله‌ها آمدم پایین تا چُرت مادرم پاره نشود. وارد اتاق که شدم کتاب‌هایم را از قفسه بیرون کشیدم و شروع کردم به خواندن کتاب؛ اما هر چه سعی کردم که حواس خود را جمع کنم نتوانستم. همه‌اش یاد حرف‌های دوست اصغر آقا و امانتی پدر بودم. مادر بعد از نیم ساعتی که از آمدن من گذشته بود بیدار شد گفت: «ساعت چنده؟!» گفتم: «ساعت هفت و نیم.» مادر کمی مکث کرد. بعد از چنددقیقه‌ای گفت: «پسرم من می‌روم وضو بگیرم نماز مغرب و عشاء را بخوانم. بعد شام را آماده می‌کنم، بهتر است تو هم وضو بگیری و نماز بخوانی، بعد دوباره پای درس خود بنشینی.» با صدای مادر، افکار من پاره شد. رفتم وضو بگیرم که زنگ خانه به صدا درآمد. خیزی زدم و رفتم به‌طرف در و پریدم داخل حیاط. قبل از اینکه در را باز کنم با خود فکر کردم که دوست اصغر آقا است؛ اما زن همسایه بود که آش نذری آورده بود. وارد اتاق که شدم آش را در طاقچه گذاشتم. ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷
به یاد پدرم🌷 حمید آقا به عکس پدرم که در طاقچه‌ی روبه‌رویی گذاشته‌شده بود نگاه می‌کرد، نگاه او من را نگران کرده بود. مادرم گفت: «جریان اصغر آقا را حسین برای من تعریف کرد. من از شنیدن خبر شهادت اصغر آقا خیلی ناراحت شدم. راستی از شوهرم اکبر آقا خبری داری؟» حمید آقا گفت: «در جبهه‌ی شلمچه باهم بودیم. قبل از حمله‌ی دشمن، اکبر آقا این نامه را به من داد و گفت: اگر زنده ماندی به خانواده‌ی من برسان، از قول من به پسرم بگو آن بچه‌هایی که پدر آن‌ها با خلوص نیت به جبهه رفتند و شهید یا مفقودالاثر شدند پیش خدا خیلی عزیز هستند و باید در جبهه‌ی خانه از خانواده‌ی خود خوب نگهداری کنند.» مادر با نگرانی از اکبر آقا پرسید: «بعد از حمله‌ی دشمن از او خبری نداری؟» ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷
به یاد پدرم🌷 مادرم پرسید: «کی بود؟» گفتم: «زن همسایه!» دوباره مادرم سؤال کرد: «چه‌کاری داشت؟» گفتم: «آش آورده بود.» مادرم ساکت شد و دیگر چیزی نگفت. بعد از چنددقیقه‌ای گفتم: «راستی مادر، قرار است دوست اصغر آقا، شوهر فاطمه خانم که شهید شده است –همسایه‌ی کوچه بالایی را می‌گویم- یک امانتی از بابا برای ما بیاورد.» مادر بریده‌بریده گفت: «اصغر آقا، اصغر آقا شهید شده!» مادر درحالی‌که چشم به زمین انداخته بود گفت: «من از دیروز تا الآن بیرون نرفتم و از هیچ چی خبر ندارم.» مادر درحالی‌که بغض کرده بود و صورتش زرد شده بود، اشک از چشمانش جاری شد، سپس گفت: «بیچاره فاطمه خانم و پسر کوچک او ناصر! راستی می‌دانی پسر فاطمه خانم فقط ده سال دارد؟» مادرم کمی مکث کرد و گفت: «خدا او را رحمت کند. جای حق رفته است؛ اما حسین جان! وظیفه‌ی من و تو خیلی سنگین می‌شود. حالا برو نماز بخوان.» شام داشت تمام می‌شد که صدای زنگ خانه دوباره به صدا درآمد. این بار حدس زدم که حتماً دوست اصغر آقا، حمید حسینی است که برای تحویل امانتی بابا آمده است. در را که باز کردم، فهمیدم که حدس من درست بوده است. بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت: «حسین آقا! مادر کجاست؟» یک نامه هم در دست او بود. به او تعارف کردم تا با من به داخل خانه بیاید. مادرم با صدای حمید آقا گفت: «بفرمایید، خوش‌آمدید!» حمید آقا خودش را معرفی کرد و وارد راهروی خانه شد، باهم به اتاق رفتیم، من به‌آرامی کنار مادرم نشستم، دوباره مادر به حمید آقا خوش‌آمد گفت. سپس به‌طرف آشپزخانه رفت و برای حمید آقا چای آورد. ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷
به یاد پدرم🌷 اکبر آقا پشت نامه مطلبی را نوشت و سپس نگاهی به من انداخت. با نگاه اکبر آقا مادرم به من گفت: «حسین جان بلند شو برای اکبر آقا چای بیاور!» اما من فهمیدم که این یک بهانه است. وقتی من به اتاق برگشتم دیدم که مادرم در خود فرورفته است؛ اما چیزی به من نمی‌گوید. آن شب گذشت، پس از مدتی متوجه شدم که اکبر آقا خبر مفقود شدن پدرم را به دست نیروهای عراقی آورده بود و مادرم برای اینکه روحیه‌ی من برای امتحانات خراب نشود به من چیزی نگفت. از آن روز به بعد فهمیدم که عید امسال از بابا خبری نیست. از آن ماجرا سال‌ها گذشته است. تمام وجود من گواهی یاد و خاطره‌ی بابا است. اکنون من بزرگ شده‌ام و مرد مادرم هستم. دیگر مادرم مثل گذشته‌ها کار نمی‌کند. در اینجا بود که ناگهان با صدای شکستن لیوان به خودم آمدم و دیدم که در خاطرات گذشته فرورفته‌ام. بلند شدم و به پشت پنجره‌ی اتاق رفتم و با حسرت به حوض داخل حیاط خانه نگاهی انداختم که قبل از رفتن بابا همیشه پر از ماهی‌های قرمز بود. با خود نذر کردم که امسال حوض را پر از ماهی‌های قرمز کنم تا شاید وقتی‌که بابا به خانه برگردد دوباره بوی زندگی و بهار را با خود به خانه هدیه بیاورد. بعد می‌گفت: «مراقب باش، با بچه‌های کوچه دعوا نکنی ها! زود برگردی‌ها!! فردا امتحان داری. باید وقتت را تلف نکنی.» پایان @kodaknojavan 🌿🌷
پارسا يك كيف بزرگ داشت كه توی آن يك عالمه وسيله جا می‌شد. آن‌را برداشت و توی آن خرس بزرگش را گذاشت. كاميون بزرگش را هم گذاشت و توپ و خيلی چيزهای بزرگ ديگر… مادر پارسا وقتی كيف بزرگ و سنگین پارسا را ديد گفت: «وای پارسا تو نمی‌تواني اين كيف سنگين را بياوری.» پارسا گفت: «مادر من مي‌توانم كيفم را بياورم.» مادر با پارسا بحث كرد اما پارسا زیر بار نرفت. مادر تصميمش را گرفت و به پارسا گفت: پس كيف را بايد خودت بياوری. چند قدم كه از خانه دور شدند پارسا خسته شد اما نتوانست به مادرش بگويد، چون مادرش در خانه به پارسا گفته بود كه كيف را بايد خودش بياورد. پارسا زبانش بند آمده بود اما كيف را تا خانه پدربزرگش آورد. وقتي به خانه پدربزرگ رسيدند پارسا به مادرش گفت: «مادر تو راست مي‌گفتي من از اين به بعد وسيله‌هاي كوچک را مي‌آورم.» مادر دستی بر سر او كشيد و او را بوسيد.  @kodaknojavan🌿🌷
یه مرغی بود که جوجه داشت.‌‌..🐥🐣🐤🐥🐣🐤 قسمت اول یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه مرغی بود جوجه ای داشت🐣 جوجه را خیلی دوست می داشت برای اون قصه می گفت از فندق و پسته می گفت از ببر و آهو و پلنگ🐯 قصه ی خرگوش زرنگ🐰 از گربه ی شیطون بلا🐱 از گرگ زشت و ناقلا🐕 جوجه کوچولو🐥 جیک و جیک و جیک از رو زمین، دونه بر می چید🐥 دنبال مادر همه جا می گشت و دنیا رو می دید یه روز که مرغه خوابید🐔 جوجه کوچولو یواشکی🐥 از لونشون بیرون دوید گفت حالا گردش می کنم یه کمی نرمش می کنم کنار باغچه می شینم دونه ها را بر می چینم تا مامانم بخوابه خیلی خوبه که خوابه بچه خوبی می شم مزاحمش نمی شم @kodaknojavan🌿🌷
یه مرغی بود که جوجه داشت.‌‌..🐥🐣🐤🐥🐣🐤 قسمت دوم جوجه کوچولو🐥 خوشحال و شاد و سردماغ قدم می زد میون باغ گل های باغو خوب می دید گاهی یه دونه شو می چید گربه ی چاق ناقلا🐱 زرنگ و شیطون و بلا اومد به باغ با صفا می دونی چی دید؟👀 جوجه کوچولوی تنها را🐥 گفت خوبه شکارش کنم لقمه ی خامش کنم نه خوبه کبابش کنم آهسته رفت به سوی او به سوی جوجه کوچولو🐈 خانم مرغه از خواب پرید جوجه را تو لونه ندید🐔 گفت ای خدا جوجه ی من کجا گذاشته رفته چرا بیدارم نکرده چیزی به من نگفته نکنه که گربه ی بلا🐱 اون شکموی ناقلا بگیره شکارش کنه شام و ناهارش کنه از لونه بیرون دوید جوجه و گربه را دید🐱🐤 داد کشید قُد قُد قُدا🐔 جوجه ی من بدو بیا گربه هه در کمینه می خواد تو رو بگیره جوجه شنید🐤 دوید و دوید🐥 رفت زیر بال مادرش🐤🐔 خطر گذشت از رو سرش گربه ی شیطون و بلا🐱 اون شکموی ناقلا جوجه کوچولو را شکار نکرد خوراک واسه ناهار نکرد جوجه به مادرش رسید🐤🐔 گربه ی شیطون و بلا🐱 دستش به جوجه نرسید... 🐱🐤🐔🐱🐔🐤🐱🐔🐤 @kodaknojavan🌿🌷