#قصهمتنی
🦁🐼🐰🐒🐥🐯
ماجرای تپلک و زیرک
زیرک به گوشه ای رفت و نشست و نامه را باز کرد و خواند.خانم جغد نوشته بود:« زیرک عزیز، به کمکت احتیاج دارم.حتماً تو هم فهمیدی که از دیروز که تپلک به این مدرسه آمده، بچه ها آزارش داده اند و مسخره اش کرده اند؛ برای همین مدرسه را دوست ندارد. تو پسرزرنگی هستی و می توانی به بچه ها بگویی که قیافه ی یک شخص نمی تواند نشان دهنده ی اخلاق و شخصیت او باشد. اگر تپلک چاق است و هیکل درشتی دارد، اما در عوض بسیار مهربان و خوش اخلاق است. اگر تو به بچه ها یاد بدهی که با تپلک مهربان باشند، دیگر کسی او را اذیت نخواهد کرد و او هم مدرسه را دوست خواهد داشت. از تو به خاطر همکاری با خودم تشکر می کنم.معلم تو: خانم جغد»
زیرک نامه را چندین بار خواند و فکرکرد.فهمید که خانم جغد متوجه شده که او تپلک را ناراحت کرده است. از خودش خجالت کشید وتصمیم گرفت دیگر کسی را مسخره نکند. همان روز رفتارش با تپلک عوض شد، با او دوست شد و دیگر او را مسخره نکرد. بقیه بچه های مدرسه هم از او یاد گرفتند که با تپلک مهربان باشند.چند روز گذشت. تپلک به مدرسه علاقه مند شد و هر روز با خوشحالی به مدرسه می آمد. زیرک و بچه ها به او یاد می دادند تا ورزش کند، چون می خواستند به او کمک کنند تا لاغر شود.آخر سال تپلک کمی لاغر شده بود و دوستان زیادی هم داشت. حتماً شما هم فهمیدید که چرا تپلک به مدرسه علاقه مند شد، مگرنه؟ خانم جغده هم با خوشحالی به بچه ها درس می داد و خدا را شکر می کرد که همه ی شاگردانش بچه های خوب و حرف شنو و مهربانی هستند.
قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه ش نرسید.😊
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصهمتنی
به یاد پدرم🌷
زمستان سال ۶۲ در حال گذشتن بود و شکوفههای درختان، مژدهی زندگی دوباره را میدادند.
سوز و سرمای برف داشت جای خود را به نسیم باطراوت بهار میداد. در آن سالها ما، در قرچک ورامین زندگی میکردیم که زمستانش سرد و بهارش زیبا بود.
صبح یکی از این روزها که از پشت پنجرهی اتاق به باغچهی حیاط نگاه میکردم، ناگهان به یاد لحظههای پایانی سال به فکر فرورفتم که میبایست بهتنهایی آن را طی کنیم. بیچاره مادرم … امسال سال سختی را پشت سر گذاشته بود.
از آنوقتیکه بابا رفته بود تکوتنها شده بود و مشکلات زندگی را خود به دوش میکشید. بعد از سه ماهی از رفتن بابا، متوجه شده بود سنگین شده و موجود جدیدی را در وجودش احساس میکرد. دکتر به او گفته بود باید بار سنگین برنداری، والا بچهات آسیب میبیند.
مادر که زن نظیف و مرتبی بود نمیتوانست یکجا بنشیند. من هم که نمیتوانستم مسئولیت یک آدمبزرگ را به دوش بکشم، گاهی در خواب آرزو میکردم کاشکی بهاندازهی یک آدمبزرگ قدرت داشتم. در این صورت مادر مجبور نبود همهی کارها را خودش انجام بدهد.
مادر، صبح خروسخوان بلند میشد و شروع به کار میکرد. خدا رحمت کند پدربزرگ را. زمانی که زنده بود، وقتیکه بابا نبود او جای خالی بابا را پر میکرد.
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصهمتنی
به یاد پدرم🌷
در آن زمان ما مستأجر بودیم. نام صاحبخانهی ما معصومه خانم بود. پانزده سالی بود که شوهر معصومه خانم صاحبخانهی ما عمرش را به شما داده بود. طفلکی بچه نداشت، تکوتنها بود. گاهگاهی که حوصلهاش سر میرفت یک سری به مادر میزد. او خیلی دلش به حال مادرم میسوخت؛ اما کاری از دست او برنمیآمد. بیچاره پیرزن! بعد از مرگ شوهرش تنها دلخوشی او یک قناری بود که گاهی آواز میخواند. او هم در کنار قفس میایستاد و به صدایش گوش میداد و درد دل میکرد. گاهی وقتها هم من را صدا میکرد میگفت: «ننه پیر بشی الهی! خدا به تو عمر باعزت بدهد، برو کمی سبزی و نان برای من بگیر.»
آخر هر وقتی بابا میرفت که برای خانه خرید بکند، برای معصومه خانم هم چیزهایی را که احتیاج داشت تهیه میکرد.
اما حالا که بابا رفته بود، معصومه خانم دستی به شانهام میزد و میگفت: «مادر، خدا تو را حفظت کند. تو مرد خانهی ما هستی.» بعد آهی میکشید، اشک در چشمانش حلقه میبست و پشت پنجره میرفت و به دوردستها نگاه میکرد. نمیدانم پیرزن در چه فکری بود. آیا حسرت گذشتههای خودش را میخورد یا نگران حال من و مادر بود؟
پول را از او میگرفتم و سوتزنان به طبقهی پایین میآمدم. با صدای بلند میگفتم: «مادر جان کاری نداری؟ من دارم بیرون میروم، چیزی نمیخواهی برای تو بخرم؟» بعد از دو سه دقیقه میگفت: «پسرم این درست است که سرما یواشیواش در حال رفتن است؛
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصهمتنی
به یاد پدرم🌷
در آن زمان ما مستأجر بودیم. نام صاحبخانهی ما معصومه خانم بود. پانزده سالی بود که شوهر معصومه خانم صاحبخانهی ما عمرش را به شما داده بود. طفلکی بچه نداشت، تکوتنها بود. گاهگاهی که حوصلهاش سر میرفت یک سری به مادر میزد. او خیلی دلش به حال مادرم میسوخت؛ اما کاری از دست او برنمیآمد. بیچاره پیرزن! بعد از مرگ شوهرش تنها دلخوشی او یک قناری بود که گاهی آواز میخواند. او هم در کنار قفس میایستاد و به صدایش گوش میداد و درد دل میکرد. گاهی وقتها هم من را صدا میکرد میگفت: «ننه پیر بشی الهی! خدا به تو عمر باعزت بدهد، برو کمی سبزی و نان برای من بگیر.»
آخر هر وقتی بابا میرفت که برای خانه خرید بکند، برای معصومه خانم هم چیزهایی را که احتیاج داشت تهیه میکرد.
اما حالا که بابا رفته بود، معصومه خانم دستی به شانهام میزد و میگفت: «مادر، خدا تو را حفظت کند. تو مرد خانهی ما هستی.» بعد آهی میکشید، اشک در چشمانش حلقه میبست و پشت پنجره میرفت و به دوردستها نگاه میکرد. نمیدانم پیرزن در چه فکری بود. آیا حسرت گذشتههای خودش را میخورد یا نگران حال من و مادر بود؟
پول را از او میگرفتم و سوتزنان به طبقهی پایین میآمدم. با صدای بلند میگفتم: «مادر جان کاری نداری؟ من دارم بیرون میروم، چیزی نمیخواهی برای تو بخرم؟» بعد از دو سه دقیقه میگفت: «پسرم این درست است که سرما یواشیواش در حال رفتن است؛
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصهمتنی
به یاد پدرم🌷
نزدیکتر که شدیم دیدم حجلهی اصغر آقا همسایهی دو کوچه بالاتری ما است که در جبههی شلمچه شهید شده بود. ناگهان دل من ریخت. سر من داشت گیج میرفت. احمد که متوجه من شده بود، گفت: «حسین حالت خوب است؟ پسر شجاع چرا رنگ چهرهات پرید؟ خوش به حال او که شهید شده، مادرم میگوید شهدا مهمان خدا هستند، چه چیزی بهتر از این.»
بعد دستش را پشتم زد و گفت: «نگران نباش! میدانم به چه فکر میکنی. میدانم باباهم در جبههی شلمچه با اصغر آقا همسنگر بوده است، انشا الله خداوند حافظ اوست. حالا راه بیفتیم که اگر دیر برسیم، نان نانوایی ممکن است تمام شود.»
در مسیر در فکر بودم و احمد هم دیگر چیزی نگفت. نانوایی شلوغ بود. سر صف یکی از دوستهای احمد آقا را دیدم، او به من گفت: «حسین جان! یک امانتی از پدر برای تو و خانواده دارم.» بعد هم آدرس خانهی ما را گرفت و قرار شد به خانهی ما بیاید.
بعد از نیم ساعت نوبت به ما شد. من و احمد نان را گرفتیم و راهی مغازهی امیر آقا، سبزیفروش محل شدیم. نیم کیلو سبزی خریدیم و راه افتادیم. وقتی به سر کوچه رسیدیم از مغازهی سر کوچه شیر خریدیم.
احمد من را درِ خانه پیاده کرد، به او تعارف کردم که بیاید داخل منزل. او گفت: «باید بروم.» تشکر کرد و از من جدا شد.
داخل خانه که شدم دیدم مادر لباسها را شسته و بوی غذا همهجا را پر کرده است. او خسته در کنار بخاری خوابش برده بود. ناگهان با صدای در اتاق بیدار شد، گفت: «پسرم آمدی!» گفتم: «بله! با اجازهی شما نان و سبزی را به معصومه خانم بدهم و برگردم.» مادر گفت: «زود بیا!»
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصهمتنی
به یاد پدرم🌷
معصومه خانم مثل همیشه کنار پلهها منتظر من نشسته بود. نان و سبزی را به او دادم، گفت: «دست گل تو درد نکند. بیا داخل. دیشب یک خواب خوب دیدم.» گفتم: «چه خوابی؟» گفت: «خواب دیدم که برای ما از راه دور مهمان رسیده است.» ناگهان به یاد دوست اصغر آقا و امانتی او افتادم، سرم را انداختم پایین، گفتم: «معصومه خانم امتحان دارم. باید بروم. مادر هم تنها است.»
آرام از پلهها آمدم پایین تا چُرت مادرم پاره نشود. وارد اتاق که شدم کتابهایم را از قفسه بیرون کشیدم و شروع کردم به خواندن کتاب؛ اما هر چه سعی کردم که حواس خود را جمع کنم نتوانستم. همهاش یاد حرفهای دوست اصغر آقا و امانتی پدر بودم.
مادر بعد از نیم ساعتی که از آمدن من گذشته بود بیدار شد گفت: «ساعت چنده؟!» گفتم: «ساعت هفت و نیم.» مادر کمی مکث کرد. بعد از چنددقیقهای گفت: «پسرم من میروم وضو بگیرم نماز مغرب و عشاء را بخوانم. بعد شام را آماده میکنم، بهتر است تو هم وضو بگیری و نماز بخوانی، بعد دوباره پای درس خود بنشینی.»
با صدای مادر، افکار من پاره شد. رفتم وضو بگیرم که زنگ خانه به صدا درآمد. خیزی زدم و رفتم بهطرف در و پریدم داخل حیاط. قبل از اینکه در را باز کنم با خود فکر کردم که دوست اصغر آقا است؛ اما زن همسایه بود که آش نذری آورده بود. وارد اتاق که شدم آش را در طاقچه گذاشتم.
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصهمتنی
به یاد پدرم🌷
حمید آقا به عکس پدرم که در طاقچهی روبهرویی گذاشتهشده بود نگاه میکرد، نگاه او من را نگران کرده بود.
مادرم گفت: «جریان اصغر آقا را حسین برای من تعریف کرد. من از شنیدن خبر شهادت اصغر آقا خیلی ناراحت شدم. راستی از شوهرم اکبر آقا خبری داری؟»
حمید آقا گفت: «در جبههی شلمچه باهم بودیم. قبل از حملهی دشمن، اکبر آقا این نامه را به من داد و گفت: اگر زنده ماندی به خانوادهی من برسان، از قول من به پسرم بگو آن بچههایی که پدر آنها با خلوص نیت به جبهه رفتند و شهید یا مفقودالاثر شدند پیش خدا خیلی عزیز هستند و باید در جبههی خانه از خانوادهی خود خوب نگهداری کنند.»
مادر با نگرانی از اکبر آقا پرسید: «بعد از حملهی دشمن از او خبری نداری؟»
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصهمتنی
به یاد پدرم🌷
مادرم پرسید: «کی بود؟» گفتم: «زن همسایه!» دوباره مادرم سؤال کرد: «چهکاری داشت؟» گفتم: «آش آورده بود.» مادرم ساکت شد و دیگر چیزی نگفت.
بعد از چنددقیقهای گفتم: «راستی مادر، قرار است دوست اصغر آقا، شوهر فاطمه خانم که شهید شده است –همسایهی کوچه بالایی را میگویم- یک امانتی از بابا برای ما بیاورد.»
مادر بریدهبریده گفت: «اصغر آقا، اصغر آقا شهید شده!» مادر درحالیکه چشم به زمین انداخته بود گفت: «من از دیروز تا الآن بیرون نرفتم و از هیچ چی خبر ندارم.» مادر درحالیکه بغض کرده بود و صورتش زرد شده بود، اشک از چشمانش جاری شد، سپس گفت: «بیچاره فاطمه خانم و پسر کوچک او ناصر! راستی میدانی پسر فاطمه خانم فقط ده سال دارد؟»
مادرم کمی مکث کرد و گفت: «خدا او را رحمت کند. جای حق رفته است؛ اما حسین جان! وظیفهی من و تو خیلی سنگین میشود. حالا برو نماز بخوان.»
شام داشت تمام میشد که صدای زنگ خانه دوباره به صدا درآمد. این بار حدس زدم که حتماً دوست اصغر آقا، حمید حسینی است که برای تحویل امانتی بابا آمده است.
در را که باز کردم، فهمیدم که حدس من درست بوده است. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «حسین آقا! مادر کجاست؟» یک نامه هم در دست او بود. به او تعارف کردم تا با من به داخل خانه بیاید. مادرم با صدای حمید آقا گفت: «بفرمایید، خوشآمدید!» حمید آقا خودش را معرفی کرد و وارد راهروی خانه شد، باهم به اتاق رفتیم، من بهآرامی کنار مادرم نشستم، دوباره مادر به حمید آقا خوشآمد گفت. سپس بهطرف آشپزخانه رفت و برای حمید آقا چای آورد.
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصهمتنی
به یاد پدرم🌷
اکبر آقا پشت نامه مطلبی را نوشت و سپس نگاهی به من انداخت. با نگاه اکبر آقا مادرم به من گفت: «حسین جان بلند شو برای اکبر آقا چای بیاور!» اما من فهمیدم که این یک بهانه است.
وقتی من به اتاق برگشتم دیدم که مادرم در خود فرورفته است؛ اما چیزی به من نمیگوید.
آن شب گذشت، پس از مدتی متوجه شدم که اکبر آقا خبر مفقود شدن پدرم را به دست نیروهای عراقی آورده بود و مادرم برای اینکه روحیهی من برای امتحانات خراب نشود به من چیزی نگفت. از آن روز به بعد فهمیدم که عید امسال از بابا خبری نیست.
از آن ماجرا سالها گذشته است. تمام وجود من گواهی یاد و خاطرهی بابا است. اکنون من بزرگ شدهام و مرد مادرم هستم. دیگر مادرم مثل گذشتهها کار نمیکند.
در اینجا بود که ناگهان با صدای شکستن لیوان به خودم آمدم و دیدم که در خاطرات گذشته فرورفتهام. بلند شدم و به پشت پنجرهی اتاق رفتم و با حسرت به حوض داخل حیاط خانه نگاهی انداختم که قبل از رفتن بابا همیشه پر از ماهیهای قرمز بود.
با خود نذر کردم که امسال حوض را پر از ماهیهای قرمز کنم تا شاید وقتیکه بابا به خانه برگردد دوباره بوی زندگی و بهار را با خود به خانه هدیه بیاورد.
بعد میگفت: «مراقب باش، با بچههای کوچه دعوا نکنی ها! زود برگردیها!! فردا امتحان داری. باید وقتت را تلف نکنی.»
پایان
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصهمتنی
پارسا يك كيف بزرگ داشت كه توی آن يك عالمه وسيله جا میشد. آنرا برداشت و توی آن خرس بزرگش را گذاشت. كاميون بزرگش را هم گذاشت و توپ و خيلی چيزهای بزرگ ديگر…
مادر پارسا وقتی كيف بزرگ و سنگین پارسا را ديد گفت: «وای پارسا تو نمیتواني اين كيف سنگين را بياوری.»
پارسا گفت: «مادر من ميتوانم كيفم را بياورم.» مادر با پارسا بحث كرد اما پارسا زیر بار نرفت.
مادر تصميمش را گرفت و به پارسا گفت: پس كيف را بايد خودت بياوری.
چند قدم كه از خانه دور شدند پارسا خسته شد اما نتوانست به مادرش بگويد، چون مادرش در خانه به پارسا گفته بود كه كيف را بايد خودش بياورد.
پارسا زبانش بند آمده بود اما كيف را تا خانه پدربزرگش آورد. وقتي به خانه پدربزرگ رسيدند پارسا به مادرش گفت: «مادر تو راست ميگفتي من از اين به بعد وسيلههاي كوچک را ميآورم.» مادر دستی بر سر او كشيد و او را بوسيد.
@kodaknojavan🌿🌷
#قصهمتنی
یه مرغی بود که جوجه داشت...🐥🐣🐤🐥🐣🐤
قسمت اول
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
یه مرغی بود جوجه ای داشت🐣
جوجه را خیلی دوست می داشت
برای اون قصه می گفت
از فندق و پسته می گفت
از ببر و آهو و پلنگ🐯
قصه ی خرگوش زرنگ🐰
از گربه ی شیطون بلا🐱
از گرگ زشت و ناقلا🐕
جوجه کوچولو🐥
جیک و جیک و جیک
از رو زمین، دونه بر می چید🐥
دنبال مادر همه جا
می گشت و دنیا رو می دید
یه روز که مرغه خوابید🐔
جوجه کوچولو یواشکی🐥
از لونشون بیرون دوید
گفت حالا گردش می کنم
یه کمی نرمش می کنم
کنار باغچه می شینم
دونه ها را بر می چینم
تا مامانم بخوابه
خیلی خوبه که خوابه
بچه خوبی می شم
مزاحمش نمی شم
@kodaknojavan🌿🌷
#قصهمتنی
یه مرغی بود که جوجه داشت...🐥🐣🐤🐥🐣🐤
قسمت دوم
جوجه کوچولو🐥
خوشحال و شاد و سردماغ
قدم می زد میون باغ
گل های باغو خوب می دید
گاهی یه دونه شو می چید
گربه ی چاق ناقلا🐱
زرنگ و شیطون و بلا
اومد به باغ با صفا
می دونی چی دید؟👀
جوجه کوچولوی تنها را🐥
گفت خوبه شکارش کنم
لقمه ی خامش کنم
نه خوبه کبابش کنم
آهسته رفت به سوی او
به سوی جوجه کوچولو🐈
خانم مرغه از خواب پرید
جوجه را تو لونه ندید🐔
گفت ای خدا جوجه ی من
کجا گذاشته رفته
چرا بیدارم نکرده
چیزی به من نگفته
نکنه که گربه ی بلا🐱
اون شکموی ناقلا
بگیره شکارش کنه
شام و ناهارش کنه
از لونه بیرون دوید
جوجه و گربه را دید🐱🐤
داد کشید قُد قُد قُدا🐔
جوجه ی من بدو بیا
گربه هه در کمینه
می خواد تو رو بگیره
جوجه شنید🐤
دوید و دوید🐥
رفت زیر بال مادرش🐤🐔
خطر گذشت از رو سرش
گربه ی شیطون و بلا🐱
اون شکموی ناقلا
جوجه کوچولو را شکار نکرد
خوراک واسه ناهار نکرد
جوجه به مادرش رسید🐤🐔
گربه ی شیطون و بلا🐱
دستش به جوجه نرسید...
🐱🐤🐔🐱🐔🐤🐱🐔🐤
@kodaknojavan🌿🌷