#ماجرای_دندان_خرگوش
#قصه_کودکانه
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
در یک جنگل زیبا 🌲🌳🌴🌳🌴🌲
یک خرگوش بازیگوش بود🐰 که خیلی هویج دوست داشت .
خرگوش کوچولو هویجاشو زیر بالشش می گذاشت . صبح که می شد یک هویج بر می داشت و می خورد .یک روز یک هویج بزرگ برداشت تا اومد گاز بزند دندونش لق شد.
خرگوش کوچولو خیلی ترسید دویدو رفت پیشه آقا بزه آخه آقا بزه دکتر جنگل بود.🐑
آقا بزه گفت بشین تا دندونتو برات بکشم تا اومد وسایلش و بیار خرگوش کوچولو ترسید و سریع بلند شد و رفت. خرگوش رفت پیشه آقا فیل و داستان و برای فیل تعریف کرد.🐘
آقا فیل گفت من یک راهی بلدم تا دندونتو بکشم آقا فیل یک نخ آوردو وصل کرد به دندان خرگوش یک سردیگر نخ هم که می خواست به در خونه وصل کنه خر گوش ترسید و نگذاشت و دوید و رفت. خرگوش خیلی ناراحت بود. رفت و روی سنگی نشست به هویج تو دستش نگاهی کرد و یه گاز زد وقتی هویج و درآورد دندونش و روی هویج دید.
خرگوش کوچولو خیلی خوشحال شد که راحت شده بودو با خوشحالی رفت و با بقیه شروع به بازی کرد
@kodaknojavan 🌿🌹
#قصه_کودکانه
مسواک بی دندون
مسواک بی دندون قصه مسواکی است که در خانه ای زندگی می کند
و هیچکدام از اهالی منزل برای تمیز کردن دندان هایشان از آن استفاده نمی کنند تا اینکه مسواک خسته می شود و می خواهد از آن خانه برود
شما می توانید این داستان کوتاه را به عنوان قصه های کودکانه برای خواب بچه ها تعریف کنید.
یک مسواک بود کوچولو و بی دندون!
صبح تا شب توی جامسواکی می نشست تا دندون ها بیایند و او تمیزشان کند؛
اما هیچ دندونی پیش او نمی آمد هر دندونی که می آمد، پیش مسواک خودش می رفت.
یک روز مسواک بی دندون از آن همه نشستن خسته شد. گفت: « من دیگر از اینجا ماندن خسته شدم.
@kodaknojavan 🌿🌷
اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
#قصه_کودکانه
مسواک بی دندون
#قسمت_دوم
هیچ دندونی من را دوست ندارد، من از اینجا می روم!»
تا خواست برود، حوله گفت: « نه! نرو
اگر بری کثیف می شوی، دیگر هیچ دندونی تو را دوست ندارد.»
مسواک بی دندون گفت: « اشکالی ندارد، من که دندون ندارم!
چقدر اینجا بیکار بمانم؟ خسته شده ام »
حوله گفت: « مگر نمی دانی؟
تو مسواک نی نی هستی.
نی نی الان کوچولو است
دندون ندارد اما چند وقت دیگر چند تا دندون در می آورد.
اگر تو نباشی، چه کسی دندون های نی نی را مسواک کند؟»
مسواک بی دندون خوشحال شد،گفت:
من مسواک نی نی هستم؟چرا زودتر بهم نگفتید!
باشد، صبر می کنم تا نی نی دندون در بیاورد
آن وقت می شوم مسواک با دندون!😊
@kodaknojavan 🌿🌷
اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
#قصه_کودکانه
✨🌺قصه زیبای گردنبند گل گلی
🌹یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود
💕خانم خرسه و آقاخرسه با دختر کوچولوی تپل مپلشان خرس گل گلی، توی یک خانه ی بزرگ زندگی می کردند.
💚 آنها خانواده ی شاد و مهربانی بودند. روزها همراه دخترشان یعنی خرس گل گلی به جنگل می رفتند و میوه های جنگلی جمع می کردند و به خانه می آوردند و برای زمستانشان انبار می کردند.
🌹دختر آنها همیشه یک پیراهن گلدار می پوشید، برای همین او را گل گلی صدا می زدند. یک روز خاله ی گل گلی به دیدنشان آمد. خانه ی خاله ی گل گلی نزدیک دریا بود.
🌸او هر روز کنار دریا می رفت و صدفهایی را که همراه موج ها به ساحل می ریخت، جمع می کرد و با آنها گردنبند و گوشواره و دستبندهای زیبایی درست می کرد.
💝 آن روز خاله خرسه یک گردنبند خیلی قشنگ به گل گلی هدیه کرد. گل گلی خیلی خوشحال شد. خاله اش را بوسید و از او تشکر کرد و گردنبند را به گردنش آویخت. او با پیراهن گلدار و گردنبند صدفی، از همیشه زیباتر شده بود.
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
#قصه_کودکانه
✨🌺قصه زیبای گردنبند گل گلی
قسمت دوم
🍭گل گلی هر روز جلوی آینه می ایستاد و گردنبندش را نگاه می کرد و از دیدنش لذت می برد.
❤️یک روز خانم و آقای خرس در خانه بودند و داشتند آش کدو می پختند. گل گلی اجازه گرفت تا از خانه بیرون برود و کمی بازی کند. بابا و مامانش هم اجازه دادند و گفتند تا آش آماده شود می تواند بیرون بماند و بازی کند.
🌼🌼گل گلی بیرون خانه مشغول لی لی کردن بود که چشمش به خرگوش سفید افتاد. خرگوش سفید به گل گلی سلام کرد و گفت: گل گلی جان، چه گردنبند قشنگی داری!خیلی بهت میاد!
😍گل گلی خندید و گفت: آره خیلی قشنگه!خاله ام این گردنبند را به من هدیه داده، خیلی دوستش دارم.
خرگوش سفید گفت: مبارکت باشه و جست و خیزکنان به سوی تپه دوید و از گل گلی دور شد.
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
#قصه_کودکانه
✨🌺قصه زیبای گردنبند گل گلی
قسمت سوم
🌺گل گلی مدتی بازی کرد تا این که مادرش او را صدا زد و گفت: گل گلی جان، آش حاضره بیا تو آش بخور. گل گلی با خوشحالی به خانه رفت.
🐨دستهایش را شست و سر میز نشست تا آش بخورد. مادر به دستهای او نگاه کرد تا ببیند تمیز شسته است یانه. اما نگاهش به گردن گل گلی افتاد و با تعجب پرسید: گردنبندت کجاست؟گل گلی دستش را به طرف گردنش برد و با ناراحتی گفت: نیست، نمی دونم چطور شده!
🌺مادرش گفت: برو بیرون روی زمین را نگاه کن شاید اونجا افتاده. گل گلی با عجله بیرون رفت. روی زمین را نگاه کرد اما چیزی ندید. به خانه برگشت و با ناراحتی سر میز نشست.
🐨خانم خرسه و اقاخرسه فهمیدند که او گردنبندش را پیدا نکرده. اما چیزی نگفتند و صبرکردند تا غذاخوردنشان تمام شد. آن وقت هرسه با هم برای پیداکردن گردنبند بیرون رفتند. اما هرچه گشتند، آن را پیدا نکردند.
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
#قصه_کودکانه
✨🌺قصه زیبای گردنبند گل گلی
قسمت چهارم
💚هیچ کس نزدیک خانه ی آنها دیده نمی شد. ناگهان خرگوش سفید از تپه پایین آمد و به آنها نزدیک شد. به خانم و آقاخرسه سلام کرد و پرسید: چی شده؟دنبال چی می گردید؟
گل گلی گفت: گردنبندم گم شده، تو آن را ندیدی؟
خرگوش سفید گفت: نه ندیدم..
🌷گل گلی با اوقات تلخی گفت: اما تو از اینجا ردشدی. مطمئنم که گردنبندم را تو پیدا کردی و برای خودت برداشتی. زود باش بهم پس بده!...
🐰خرگوش سفید با ناراحتی گفت: به من چه که گردنبندت گم شده؟مگه من برداشتم؟ من ندیدمش.
گل گلی گفت: دروغ میگی!تو برداشتی، تو گفتی گردنبندم قشنگه، تو برش داشتی.
خرگوش سفید داد می زد و می گفت: نه، من برنداشتم و گل گلی داد می زد: تو برداشتی.
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
#قصه_کودکانه
✨🌺قصه زیبای گردنبند گل گلی
قسمت چهارم
💚هیچ کس نزدیک خانه ی آنها دیده نمی شد. ناگهان خرگوش سفید از تپه پایین آمد و به آنها نزدیک شد. به خانم و آقاخرسه سلام کرد و پرسید: چی شده؟دنبال چی می گردید؟
گل گلی گفت: گردنبندم گم شده، تو آن را ندیدی؟
خرگوش سفید گفت: نه ندیدم..
🌷گل گلی با اوقات تلخی گفت: اما تو از اینجا ردشدی. مطمئنم که گردنبندم را تو پیدا کردی و برای خودت برداشتی. زود باش بهم پس بده!...
🐰خرگوش سفید با ناراحتی گفت: به من چه که گردنبندت گم شده؟مگه من برداشتم؟ من ندیدمش.
گل گلی گفت: دروغ میگی!تو برداشتی، تو گفتی گردنبندم قشنگه، تو برش داشتی.
خرگوش سفید داد می زد و می گفت: نه، من برنداشتم و گل گلی داد می زد: تو برداشتی.
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
#قصه_کودکانه
✨🌺قصه زیبای گردنبند گل گلی
قسمت ششم
🐰خرگوش سفید گفت...
خرگوش سفید گفت:باشه،من هم دنبال گردنبند می گردم.
ممکنه که گردنبند از گردن گل گلی باز شده باشه و توی بوته ها و لای سنگها افتاده باشه.
برای این که به گل گلی ثابت کنم که گردنبند پیش من نیست،من هم همراه شما می گردم تا پیدا ش کنیم.
آنها گشتند و گشتند اما روی زمین چیزی پیدا نکردند.تا اینکه یک موش صحرایی، از توی سوراخ بزرگی سرش را بیرون آورد و گفت:
سلام دوستان،دارید چه کار می کنید؟
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
#قصه_کودکانه
✨🌺قصه زیبای گردنبند گل گلی
قسمت آخر
خرگوش سفید که خیلی مهربان بود با خوشرویی گفت:البته که می بخشمت.به شرطی که قول بدی همیشه با من دوست باشی و هروقت دلت خواست بیایی با هم بازی کنیم.
گل گلی گفت:قول میدم
خانم و آقاخرسه خندیدند و از خرگوش سفید و موش صحرایی و پسرش دعوت کردند تا به خانه ی آنها بروند و آش کدو بخورند؛چون هنوز هم توی دیگشان آَش کدو داشتند.
آنها هم دعوت خرسها را قبول کردند و همه باهم به خانه ی خرسها رفتند و آش خوردند.آن روز به همه ی آنها خیلی خوش گذشت.
گل گلی از رفتارخودش با خرگوش سفید شرمنده بود؛اما خرگوش سفید او را بخشید و آنها حسابی با هم دوست شدند و هنوز که هنوز است با هم دوست هستند.
@kodaknojavan 🌿🌷
اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
#ماجرای_دندان_خرگوش
#قصه_کودکانه
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
در یک جنگل زیبا 🌲🌳🌴🌳🌴🌲
یک خرگوش بازیگوش بود🐰 که خیلی هویج دوست داشت .
خرگوش کوچولو هویجاشو زیر بالشش می گذاشت . صبح که می شد یک هویج بر می داشت و می خورد .یک روز یک هویج بزرگ برداشت تا اومد گاز بزند دندونش لق شد.
خرگوش کوچولو خیلی ترسید دویدو رفت پیشه آقا بزه آخه آقا بزه دکتر جنگل بود.🐑
آقا بزه گفت بشین تا دندونتو برات بکشم تا اومد وسایلش و بیار خرگوش کوچولو ترسید و سریع بلند شد و رفت. خرگوش رفت پیشه آقا فیل و داستان و برای فیل تعریف کرد.🐘
آقا فیل گفت من یک راهی بلدم تا دندونتو بکشم آقا فیل یک نخ آوردو وصل کرد به دندان خرگوش یک سردیگر نخ هم که می خواست به در خونه وصل کنه خر گوش ترسید و نگذاشت و دوید و رفت. خرگوش خیلی ناراحت بود. رفت و روی سنگی نشست به هویج تو دستش نگاهی کرد و یه گاز زد وقتی هویج و درآورد دندونش و روی هویج دید.
خرگوش کوچولو خیلی خوشحال شد که راحت شده بودو با خوشحالی رفت و با بقیه شروع به بازی کرد
@kodaknojavan 🌿🌷