#قصه_متنی
روباه دم بریده🦊
فلفل بلا گفت:«نه! چی شده، راستشو بگو چی شده؟”
پشمالو گفت:«طاقتش رو داری بهت بگم؟”
فلفلی بلا گفت:«بگو دیگه، چرا انقدر طولش میدی؟”
پشمالو گفت:« پس کو دمت فلفلی ؟ نگاه کن ، دمت کنده شده و احتمالاً توی تله گیر کرده و جدا شده !”
فلفلی بلا یه نگاهی به جای دمش کرد و شروع کرد به گریه کردن و اشک ریختن ، اون همونطوری که داشت گریه میکرد گفت:« حالا من چی کار کنم ، دیگه همه¬ی حیوونای جنگل منو مسخره می کنن! از همه بدتر، بابام دعوام میکنه !» خلاصه از شدت ناراحتی، خیلی گریه می¬کرد.
فلفلی بلا به پشمالو گفت:«من نمیام خونه ، تو تنها برو ، من می¬خوام برم پیش بی¬بی کوکب تا منو بندازه تو قفس ، آخه روباه بی دُم که دیگه روباه نیست! قشنگی من به دمم بود”
پشمالو گفت:«این چه حرفیه که میزنی؟! حالا بیا بریم، شاید تونستیم یه دم برات درست کنیم”
فلفلی بلا گفت:«چه جوری؟ آخه دم هم مگه درست کردنیه؟”
پشمالو گفت:«آره، با پشم گوسفند برات درست می کنم تو فقط با من بیا”
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
روباه دم بریده🦊
فلفلی بلا گفت:«الآن روزه و هوا روشنه، اگر من اینطوری وارد جنگل بشم و حیوونا منو با این وضعیت ببینن، به من می خندن و مسخرم میکنن”
پشمالو گفت:«خوب همین جا می¬مونیم تا هوا تاریک بشه ، بعد من میرم خونه و یه کم پشم گوسفند همراه با مقداری چسب میارم و برات دم درست می¬کنم !”
فلفل بلا گفت:«پشمالو، تو چه دوست مهربونی هستی! من هیچوقت این مهربونی و لطف تو رو فراموش نمی¬کنم”
پشمالو گفت:«ولی تو می¬خواستی اون گوشتا رو تنهایی بخوری و به من کلک زدی و گفتی که سگها دارن میان تا من فرار کنم و تو تنها بمونی”
فلفلی بلا گفت :« من واقعا از اینکارم خجالت میکشمو ازت میخوام که منو ببخشی ”
وقتی آفتاب داشت یواش یواش از پشت کوه پایین می¬رفت، پشمالو راه افتاد و به سمت خونشون حرکت کرد.
خونه پشمالو وفلفلی بلا کنار همدیگه بود.
پشمالو وقتی رسید وارد خونشون شد و مقداری پشم گوسفند، با کمی چسب برداشت و توی کیسه کرد و سریع بیرون رفت. اون دوباره آمد و آمد تا به فلفلی بلا رسید.
فلفلی بلا خیلی گریه کرده بود؛ انقدر که چشماش قرمز شده بود.
خلاصه پشمالو با چسب و پشم، یک دم بی قواره و زشت برای فلفلی بلا درست کرد. بعد فلفلی بلا و پشمالو به سوی خونه حرکت کردن.
تا رسید به خو نه و می خواستن از هم جدا بشن ، فلفلی بلا از پشمالو تشکر کرد و گفت:«یک قولی به من میدی”»
پشمالو گفت:«چه قولی؟» فلفلی بلا گفت:«این اتفاقی که برام افتاد رو برای هیچکس تعریف نکن”
پشمالو گفت:«قول می¬دم، اون هم یه قول گرگی!”
پایان
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
فوتبال ماهی ها🐬🐟🐠🐡
ماهی ها توی آب نشسته بودن و حسابی حوصلشون سر رفته بود. که یه دفعه یه چیز گرد و قلمبه افتاد وسط اونها . آب گل آلود شد و ماهی ها فرار کردن. بعد از چند لحظه، گل و لای آب ته نشین شد و آب دوباره شفاف شد.
ماهی ها یواش یواش از این ور و اون ور اومدن جلو . کم کم نزدیک و نزدیک تر شدن . مثل اینکه تا حالا چنین چیزی ندیده بودن.
یکی گفت شاید این یه بچه نهنگ قلمبه است که کله شو قایم کرده و می خواد یه دفعه دهنشو باز کنه و همه ی ما رو بخوره .
با این حرف، ماهی ها یه کمی ترسیدن و از اون چیز گرد و قلمبه فاصله گرفتن. اونا رفتن عقبتر و از دور نگاهش کردن . اما اون چیزه، اصلا تکون نمی خورد، مگر اینکه آب تکونش می داد.
ماهی ها تا شب بهش نگاه کردن . وقتی مطمئن شدن خطرناک نیست، دوباره بهش نزدیک شدن. یکی از ماهی ها اومد جلو و با کله زد بهش. اون هم قل خورد و قل خورد و قل خورد تا دوباره سرجاش ایستاد. ماهی ها خوششون اومد. همگی نزدیک شدن و هر کدوم یه ضربه بهش زدن. اون چیز گرد هم هی قل می خورد و این ور می رفت و اون ور می رفت. طولی نکشید که ماهیها یاد گرفتن با اون بازی کنن. حالا دیگه تعداد ماهیها زیاد شده بود. یه عالمه ماهی جمع شده بودن تا با اون گردک قلمبه بازی کنن. بازی ماهیها مثل فوتبال شده بود.
فردای اون روز بچه ها جمع شدن کنار رود خونه تا توپ بازی کنن. یه دفعه دیدن توپشون وسط آبها افتاده و یه عالمه ماهی دارن باهاش فوتبال بازی می کنن.
بچه ها فهمیدن که دیروز توپشون گم نشده بوده بلکه تو رود خونه افتاده بوده و ماهی ها اونو پیدا کرده بودن.
بچه ها اول می خواستن توپشونو از ماهی ها پس بگیرن ولی بعدش دلشون نیومد این کارو بکنن. بچه ها اون روز به جای بازی کردن نشستن و فوتبال ماهی ها رو تماشا کردن.
قصه شب گروه سنی 2تا8سال
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
🐦داستان دو گنجشک🐦
📚روزي ، روزگاري ، دو گنجشک در سوراخي لانه داشتند .
سوراخ ، بالاي ديوار خانه اي بود و دو گنجشک به خوبي و خوشي در آن زندگي مي کردند .
پس از مدتي آن دو گنجشک صاحب جوجه اي شدند . آنها خوشحال و خرم بودند . يک روز که گنجشک پدر براي آوردن غذا رفته بود مار بدجنسي که در آن نزديکي ها بود به لانه آمد .
🚺🚹🚼
گنجشک مادر جوجه گنجشک رو به دهان گرفت و پرواز کرد و روي ديوار نشست.گنجشک مادر سر و صدا کرد . نزديک مار رفت . به او نوک زد اما فايده اي نداشت .مار بدجنس همانجا روي لانه گرفت و خوابيد .
کمي بعد گنجشک پدر رسيد . گنجشک مادر گريان و نالان قضيه را تعريف کرد . گنجشک پدر هم ناراحت شد . اما لانه از دست رفته بود ونمي شد کاري کرد . دو گنجشک تصميم گرفتد انتقام لانه را از مار بگيرند .
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
🐦داستان دو گنجشک🐦
ناگهان گنجشک پدر فکر عجيبي کرد . براي همين هم فورا پريد و از اجاق خانه يک تکه چوب نيم سوز برداشت . آن را به نوک گرفت و سريع پريد و توي لانه انداخت . چوب نيم سوز روي چوبهاي خشک لانه افتاد ودور غليظي بلند شد . افرادي که در خانه بودند اين کار عجيب گنجشک را ديدند .
آنها براي اين که خانه آتش نگيرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند .
درست هنگامي که مار مي خواست از لانه فرار کند آنها مار را ديدند .
يکي از افراد با چوبي که در دست داشت ضربه محکمي به سر مار زد . مار بدجنس از درد به خود پیچید و فرار کرد.
دو گنجشک در حالي که انتقام خود را گرفته بودند ،با گنجشک کوچولو پرواز کردند تا بروند و لانه جديد بسازند ...
🔴پایان
@kodaknojavan 🌿🌷
⭕️ داستانی از کتاب سرما نخوری کوتیکوتی/ فرهاد حسنزاده
#قصه_متنی
🌀بستني خوشمزه🍦🍦🍦
کوتیکوتی رفته بود پارک.
چه پارک شلوغی!
اول سُرسُره بازی کرد، بعد سوار چرخفلک شد.
اما وقتی از چرخفلک پیاده شد آن قدر گیج شده بود که بابا و مامانش را ندید.
که یادش رفت بابا و مامانش کجا نشستند.
برای پیدا کردن آنها راه افتاد.
این طرف رفت، آن طرف رفت.
شش دور، دور حوض وسط پارک چرخید.
شش لیوان اشک ریخت و اشک ریخت و اشك ريخت.
شش بار فکر کرد بابا و مامانش او را دوست ندارند.
«سلام کوچولو، چرا گریه میکنی؟» این نگهبان پارک بود که دست روی سرش میکشید.
کوتیکوتی گفت: «بابا و مامان من گم شدند. شما آنها را پیدا نکردید؟»
شنید: «هاهاها! تو گم شدهای یا آنها؟»
گفت: «آنها گم شدهاند. من که اینجا هستم.»
نگهبان گفت: «هاهاها! حرفت درسته. حالا با من بیا تا پیدايشان کنم. گريه هم نكن.»
کوتیکوتی را به دفتر پاک برد. یک بستنی برایش خرید و گفت: «اسمت چیه عزیزم؟»
کوتیکوتی بستنی را لیس زد و گفت: «چه خوشمزهاست.»
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
⭕️ داستانی از کتاب سرما نخوری کوتیکوتی/ فرهاد حسنزاده
#قصه_متنی
🌀بستني خوشمزه🍦🍦🍦
نگهبان با خنده گفت: «هاهاها. نوشجان. حالا بگو اسمت چیه؟»
کوتیکوتی گفت: «خیلی خوشمزهاست. از کجا خریدی؟»
نگهبان گفت: «از دکه. حالا بگو اسمت چیه؟ میخواهم توی بلندگو اسمت را بگویم.»
کوتیکوتی لیس دیگری به بستنی زد و گفت: «بیخیال، بگو این بستنی قیمتش چند است؟»
نگهبان که میدانست پدر و مادر کوتیکوتی دربهدر دنبال بچهشان میگردند، بلندگو را روشن کرد.
«یک بچه هزارپا پیدا شده...»
بعد فکر کرد باید نشانی بدهد، باید رنگ لباس و کفش او را بگوید.
«یک بچههزارپا پیدا شده. لباس او آبی است. کفشهایش قرمز، زرد، سبز، بنفش، صورتی خالخالی، مشکی راهراه، قهوهای روشن، آبی چهارخانه...»
و زد توی کلة خودش: «وای! چقدر کفش! تو را به خدا یکی بیاید این بچه را ببرد!»
یک مرتبه در باز شد و پدرو مادر کوتیکوتی پریدند توی دفتر.
«کوتیکوتی!»
«کوتی کوتی! حالت خوبه، بابا؟»
کوتیکوتی از دیدن آنها خوشحال شد، ولی انگار بستنی خوشمزهتر بود.
گفت: «میشود دوباره گم شوید؟ من باز هم بستنی میخواهم
پایان
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
🍒🌳قصه ی دو درخت همسایه🌳🍒
در یک باغچه کوچک ، دو درخت زندگی می کردند . یکی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس .
این دو تا همسایه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمی دانستند، بهار که می رسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ می شد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر شکوفه هایشان و این که کدامیک زیباتر است ، بحث می کردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر این بود که میوه های کدامیک از آنها بهتر و خوشمزه تر است .
درخت آلبالو می گفت : آلبالو های من نقلی و کوچولو و قشنگ هستند ، اما گیلاس های تو سیاه و بزرگ و زشتند.
درخت گیلاس هم می گفت : گیلاس های من شیرین و خوشمزه است ، اما آلبالوهای تو ترش و بدمزه است.
سالها گذشت ، تا این که دو تا درخت پیر و کهنسال شدند اما عجیب بود که آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند.
در یکی از روزهای پاییزی که طوفان شدیدی هم می وزید ناگهان یکی از شاخه های درخت گیلاس، شکست ، بعد هم شروع کرد به ناله و فریاد .
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
🍒🌳قصه ی دو درخت همسایه🌳🍒
درخت آلبالو که تا آنروز هیچ وقت دلش برای درخت گیلاس نسوخته بود واصلاً به او اهمیتی نداده بود یکدفعه دلش نرم شد وبه درد آمد وگفت همسایه عزیز نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ایستادگی نداری می توانی به من تکیه کنی،من کنار تو هستم و تا جایی که بتوانم کمکت می کنم،آخر من و تو که به جز همدیگر کسی را نداریم.
درخت گیلاس از محبت و مهربانی درخت آلبالو کمی آرامش پیدا کرد و گفت:آلبالو جان از لطف تو متشکرم می بینی دوست عزیز دوستی ومهربانی خیلی زیباست!
حیف شد که ما این چند سال گذشته را صرف کینه وبد اخلاقی خودمان کردیم.
بعد هردو تصمیم گرفتند که خود خواهی را کنار بگذارند وزیباییهای دیگران را هم ببینند . فصل بهار که از راه رسید درخت گیلاس رو کرد به آلبالو وگفت:به به چه شکوفه های قشنگی چه قدر خوشبو وخوشرنگ،اینطوری خیلی زیبا شده ای!
و درخت آلبالو جواب داد:دوست نازنینم، ﷲاین زیبایی وجود توست که من را زیبا می بین.به خودت نگاهی بینداز که چه قدر زیبا و دلنشین شده ای
دیگر هر چه حرف بین آنها رد و بدل می شد از مهربانی بود وهمدلی و دوستی!و راستی که دوستی ومحبت چقدر زیباست.
پایان
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
قصه کودکانه «فرشته نگهبان»
🚺🚹🚼
یکی بود یکی نبود یه دختر کوچولویی بود به نام صبا. صبا کیف مدرسه اش را برداشت و از مامان خداحافظی کرد تا به سمت مدرسه حرکت کنه.
صبا بسم الله گفت و از خانه بیرون رفت.
باد می آمد. باد در را محکم به هم زد صبا دستش را عقب کشید و گفت: وای نزدیک بود انگشتم لای در بماند؟
به خیابان رسید. موتورسواری با سرعت آمد، صبا خودش را عقب کشید.
گفت: اگر موتور را نمی دیدم چه می شد؟
به مدرسه رسید. به آب خوری رفت. قمقمه اش را پر از آب کرد. دهانش را با زکرد و سرش را زیر قمقمه گرفت. چند قطره آب تو راه نفسش رفت و به سرفه افتاد.
صبا با خودش گفت: وای... نزدیک بود خفه بشم.
صبا به کلاس آمد خانم یک جمله رو تابلو نوشت: خدانگهدار.
بچه ها با تعجب پرسیدند: خانم! دارید خداحافظی می کنید؟
خانم گفت: نه.
سمیه گفت: پس پرای رو تابلو نوشتید خدانگهدار؟
خانم خندید و گفت: می خواستم یه حرف خیلی قشنگ یادتان بدهم. می دانید آن حرف قشنگ چیست؟
خداوند مهربان همیشه نگهدار ماست و ما را از خطرات حفظ می کند. پس دو تا جمله یادتان نره.
یکی سلام و یکی خداحافظ.
سلام یعنی: دعا برای سلامتی.
و خداحافظی یعنی: دعا می کنم خداوند تو را از خطرات حفظ کند.
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
🙈🙈میمون بی ادب🙊🙊
یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چندتا میمون وسط درختها زندگی میکردند
در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود.
همیشه روی شاخه ای می نشست وبه یک نفر اشاره میکرد وباخنده میگفت
اینوببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو وزشته وبعد قاه قاه می
خندید.
هر چه مادرش اورانصیحت میکرد فایده ای نداشت.
تااینکه یک روز درحال مسخره کردن بود که شاخه شکست وقهوه ای روی زمین افتاد.
مادرش اوراپیش دکتریعنی میمون پیربرد.
دکتر اورامعاینه کرد وگفت دستت آسیب دیده و توباید شیرنارگیل بخوری تا خوب شوی.
چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند.
اوخیلی خجالت کشید وشرمنده شد وفهمید که ظاهر وقیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره،
برای همین ازآن ها معذرت خواهی کرد وهیچوقت دیگران را مسخره نکرد.
🙉🙊🙈
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
قصه حسنی حرف گوش کن
یکی بود، یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
زیر گنبد کبود، پسری بود به اسم حسنی که خیلی حرف گوش نمی کرد. حسنی همیشه دوست داشت هر کاری دلش می خواست انجام دهد، حتی اگر پدر و مادرش به او می گفتند که آن کار را انجام ندهد.
یک روز، مادر حسنی به او گفت: «حسنی جان، امروز می خواهیم برویم پارک.» حسنی با خوشحالی گفت: «باشه، مامان.»
حسنی و مادرش وسایل مورد نیازشان را جمع کردند و راهی پارک شدند.
وقتی به پارک رسیدند، مادر حسنی به حسنی گفت: «حسنی جان، لطفاً از درختان بالا نرو.» حسنی با بی حوصلگی گفت: «چرا؟»
مادر حسنی گفت: «چون خطرناک است.»
حسنی گفت: «من که بلدم از درختان بالا برم.» و بدون توجه به حرف مادرش، از درختی بالا رفت.
حسنی تا بالای درخت رفت و داشت از آن لذت می برد که ناگهان شاخه درخت شکست و حسنی افتاد. حسنی زمین خورد و از ناحیه دستش آسیب دید.
مادر حسنی با دیدن حسنی که روی زمین افتاده بود، خیلی ناراحت شد و به او گفت: «حسنی، ببین چه کار کردی؟ به حرف من گوش نمی دهی و حالا آسیب دیدی.» حسنی با ناراحتی گفت: «آخ، دستم درد می کند.»
مادر حسنی حسنی را به خانه برد و دستش را پانسمان کرد. حسنی بعد از این ماجرا فهمید که حرف گوش نکردن کار اشتباهی است. او از مادرش عذرخواهی کرد و قول داد که از این به بعد همیشه به حرف های او گوش دهد.
نتیجه
قصه کودکانه در مورد حرف شنوی یکی از مهم ترین ارزش های زندگی است. گوش کردن به حرف بزرگترها می تواند از ما در برابر خطرات محافظت کند و به ما کمک کند که انسان های بهتری شویم.
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
داستان خرگوش باهوش
🐰🐰🐰🐰
قسمت اول
در جنگل سر سبز و قشنگی خرگوش باهوشی زندگی می کرد .
یک گرگ پیرو یک روباه بدجنس هم همیشه نقشه می کشیدند تا این خرگوش را شکار کنند .ولی هیچوقت موفق نمی شدند .
یک روز روباه مکار به گرگ گفت :
من نقشه جالبی دارم و این دفعه می توانیم خرگوش را شکار کنیم . گرگ گفت : چه نقشه ای ؟ روباه گفت :
تو برو ته جنگل ، همانجا کهI قارچهای سمی رشد می کند و خودت را به مردن بزن .
من پیش خرگوش می روم و می گویم که تو مردی . وقتی خرگوش می آید تا تو رو ببیند تو بپر و او را بگیر
.گرگ قبول کرد و به همان جائی رفت که روباه گفته بود. روباه هم نزدیک خانه خرگوش رفت و شروع به گریه و زاری کرد .با صدای بلند گفت :
خرگوش اگر بدونی چه بلایی سرم آمده و همینطور با گریه و زاری ادامه داد ،
دیشب دوست عزیزم گرگ پیر اشتباهی از قارچ های سمی جنگل خورده و مرده اگر باور نمی کنی برو خودت ببین و همینطور که خودش ناراحت نشان میداد دور شد.
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
داستان خرگوش باهوش
🐰🐰🐰🐰
قسمت آخر
خرگوش از این خبر خوشحال شد پیش خودش گفت برم ببینم چه خبر شده است. او همان جایی رفت که قارچهای سمی رشد می کرد. از پشت بوته ها نگاه کرد و دید گرگ پیر روی زمین افتاده و تکان نمی خورد. خوشحال شد و گفت از شر این گرگ بدجنس راحت شدیم . خواست جلو برود و نزدیک او را ببیند اما قبل از اینکه از پشت بوته ها بیرون بیاید پیش خودش گفت : اگر زنده باشد چی ؟ آنوقت مرا یک لقمه چپ می کند. بهتر است احتیاط کنم و مطمئن شوم که او حتما مرده است. بنابراین از پشت بوته ها با صدای بلند، طوریکه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتی گرگ می مرد دهنش باز می شود ولی گرگ پیر که دهانش بسته است. گرگ با شنیدن این حرف کم کم و آهسته دهانش را باز کرد تا به خرگوش نشان بدهد که مرده است . خرگوش هم که با دقت به دهان گرگ نگاه می کرد متوجه تکان خوردن دهان گرگ شد و فهمید که گرگ زنده است. بعد با صدای بلند فریاد زد : ای گرگ بدجنس تو اگر مرده ای پس چرا دهانت تکان می خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت. و با سرعت از آنجا دور شد.
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
با درخت پیر قهر نکنید🌲🌴🍀☘
کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت:
هیس....
آرام باش.
آواز نخوان.
سرم درد می گیرد...
حوصله ندارم...
کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست.
دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن.
درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن.
خواهش می کنم نوک نزن.
من طاقت ندارم...
اعصاب ندارم...
زود خسته می شوم...
دارکوب ناراحت شد و رفت.
پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود.
درخت پیر تا دوستان پرستو را دید
گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم...
مریضم ...
حوصله ندارم...
پرستو هم از درخت پیر دلگیر شد.
غرزدن و زود خسته شدن درخت پیر، کم کم همه ی پرندگان را ناراحت کرد.
پرنده ها یکی یکی با درخت پیر قهر کردند و رفتند و فقط کلاغ پیش او ماند.
کلاغ، از بقیه ی پرنده ها باوفاتر بود و درخت پیر را خیلی دوست داشت.
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
با درخت پیر قهر نکنید🌲🌴🍀☘
او یادش می آمد که از زمانی که یک جوجه کلاغ بود روی شاخه های همین درخت زندگی کرده بود.
یادش می آمد که چقدر همین درخت، که الان پیر و کم حوصله شده است
با او مهربان بود و به او محبت می کرد.
به خاطر همین هیچ وقت حاضر نبود از پیش او برود.
کلاغ پیش او ماند اما بدون سر و صدا و وروجک بازی .
کلاغ آرام و با حوصله با درخت پیر زندگی می کرد.
یک روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود، به کلاغ گفت:
دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است.
ای کاش آنها هم مثل تو کمی مهربان بودند و با من قهر نمی کردند.
من دیگر پیر شده ام و نمی توانم سروصداهای زیاد را تحمل کنم.
نمی توانم مثل قبل، زحمت بکشم و کار کنم.
بیشتر وقتها می خواهم بخوابم اما همه ی پرنده ها را مثل تو دوست دارم
و دلم می خواهد هر روز آنها را ببینم
اما آنها خیلی زود از دست من عصبانی می شوند و با من قهر می کنند.
کلاغ حرفهای درخت پیر را شنید و خیلی غصه خورد
او تصمیم گرفت هر طوری شده به بقیه ی پرنده ها یاد بدهد که
چگونه با درختان پیر با مهربانی رفتار کنند.
کلاغ هر روز با پرنده ها صحبت کرد و از مهربانی های قدیم درخت پیر برایشان خاطرات زیادی نقل کرد.
پرنده ها دوباره دلشان برای درخت پیر تنگ شد و پیش او برگشتند
اما از این به بعد وقتی پیش درخت پیر می آمدند آرام حرف می زدند
و مراقب رفتارشان بودند تا درخت پیر اذیت نشود.
اینطوری دوباره شادی و صفا در بین شاخ و برگ درخت پیر پیدا شد و همه از هم راضی و خوشحال بودند.
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
📖 خرس زورگو
آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه بود و کم حوصله. دست و صورت نشسته راه افتاد توی جنگل تا برای صبحانه یه چیزی پیدا کنه.
حسابی هوس عسل کرده بود. یه راست رفت سراغ لونه زنبورا. دید زنبورا دارن عسل می فروشن. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوونا، هم توی صف ایستادن.
خرسه که اصلا حوصله نداشت توی صف وایسه و اصلا هم نمی خواست بابت عسل پول بده با بداخلاقی اومد جلو. ظرف بزرگ عسل رو برداشت و راه افتاد. زنبورا دنبالش رفتن و صدا زدن آقا خرسه، آقا خرسه، اون عسل مال ماست. باید پولشو بدی، باید توی صف وایسی.
خرسه که می خواست زنبورا رو از خودش بترسونه یه غرش کرد و فریاد زد اگه بازم اعتراض کنید، خونتون و کندوهاتونو خراب می کنم. از این به بعد همه عسلهاتون مال منه. فهمیدید؟!
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
📖 خرس زورگو
زنبورا که خیلی ترسیده بودن به خونه برگشتن. بچه زنبورا گفتن باید بریم خرسه رو نیش بزنیم. اما زنبورای بزرگتر گفتن نیش زدن آقا خرسه هیچ فایده ای نداره. اون پوست کلفت و سفتی داره.
بالاخره زنبورا به این نتیجه رسیدن تا با کمک همه حیوونای جنگل با خرس زورگو مبارزه کنن. اونا پیش حیوونای جنگل رفتن و کمک خواستن اما هیچ کس قبول نکرد به اونا کمک کنه.
زنبورای بیچاره هم با ناامیدی برگشتن و بساط عسل فروشی رو جمع کردن. اونا دیگه از ترس خرسه جرات نمی کردن عسلهاشونو بفروشن.
روز بعد صبح زود که حیوونا برای خرید عسل صبحونه اومدن سراغ کندوهای زنبورا، از عسل خبری نبود. فردا و فرداش هم همینطور.
کم کم حیوونا از اینکه به زنبورا کمک نکرده بودن پشیمون شدن. اینطوری دیگه توی جنگل اثری از عسل نبود. حیوونا به سراغ زنبورا رفتن و گفتن برای همکاری آمادن. همه با هم یه نقشه کشیدن و دست به کار شدن.
صبح دو روز بعد، زنبورا با خیال راحت دوباره شروع به فروش عسل کردن.
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
📖 خرس زورگو 🐻🐻🐻
آقا خرسه از سر و صدای بیرون متوجه شد که دوباره زنبورا دارن عسل می فروشن.
به سرعت به سمت کندوی زنبورا به راه افتاد. اما همین که داشت نزدیک کندوی زنبورا می شد، یه دفعه افتاد توی یه گودال بزرگ و شروع کرد به دست و پا زدن و فریاد کشیدن.
حیوونا قبل از اینکه خرسه از گودال بیرون بیاد، رفتن کنار جنگل، جایی که یه جاده از اونجا رد شده بود. کنار جاده شروع به جست و خیز و سر و صدا کردن.
اونا بالاخره توجه آدما رو به خودشون جلب کردن. آدما راه افتادن دنبال حیوونا تا خرسه رو توی گودال پیدا کردن. اونا تصمیم گرفتن خرس زورگو رو به باغ وحش شهر تحویل بدن.
خرسه که از جنگل رفت حیوونا یه جشن بزرگ گرفتن. زنبورا هم برای تشکر از همه حیوونای جنگل بهترین ظرف عسلشون رو به این جشن آوردن و با اون از همه پذیرایی کردن.
از اون روز تا حالا زنبورا همیشه به همه حیوونای جنگل عسل می فروشن و همه برای صبحانه عسل خوش طعم دارن
🐝🐝🐝🐝🐝
گروه سنی4تا10سال
پایان
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_متنی
داستان کودکانه مورچه🐜 و ملخ🦗
روزی روزگاری یک مورچه و یک ملخ در یک علفزار زندگی میکردن.
مورچه تمام روز سخت کار می کرد و دونههای گندم رو از مزرعه کشاورز که از خونهاش خیلی فاصله داشت، جمع می کرد.
اون هر روز صبح، به محض اینکه زمین به اندازه کافی نرم میشد، با عجله میرفت و دونههای گندم رو روی سرش میذاشت و با تلاش خیلی زیاد اونا رو به خونهاش میبرد.
دونههای گندم رو با احتیاط در انبارش میگذاشت و دوباره با عجله به مزرعه برمیگشت تا یه دونهی گندم دیگه برداره.
تموم روز بدون توقف و استراحت کار میکرد، از مزرعه به این طرف و اون طرف میدوید، دونههای گندم رو جمع میکرد و با دقت توی انبارش ذخیره میکرد.
ملخ به اون نگاه می کرد و می خندید و میگفت:
چرا اینقدر زحمت می کشی، مورچه عزیز؟
بیا، یکم استراحت کن، به صدای آواز خوندن من گوش کن.
الان تابستونه و روزها بلند و آفتابی هستن. چرا آفتاب به این قشنگی رو هدر میدی و کار میکنی؟
مورچه حرفای ملخ رو نادیده میگرفت و سرش رو پایین مینداخت و دوباره به کارش ادامه میداد. این باعث میشد که ملخ بیشتر اون رو مسخره کنه. اون داد میزد:
چه مورچه کوچولوی نادونی هستی! بیا، بیا و با من بازی کن! کار رو فراموش کن! از تابستون لذت ببر! کمی زندگی کن!
ادامه داره...
@kodaknojavan🌿🌷
#قصه_متنی
داستان کودکانه مورچه🐜 و ملخ🦗
و بعد از اون سوی چمنزار میپرید و با شادی آواز میخوند و میرقصید.
تابستون رفت و پاییز اومد و بعد در سک چشم به هم زدن زمستون از راه رسید. خورشید به سختی دیده می شد و روزها کوتاه و خاکستری و شبها طولانی و تاریک بود. هوا سرد شد و برف شروع به باریدن کرد.
ملخ دیگه حوصله آواز خوندن نداشت. سردش شده بود و گرسنه بود. اون نه جایی برای پناه گرفتن داشت و نه چیزی برای خوردن. علفزار و مزرعه کشاورز پوشیده از برف بود و هیچ غذایی برای خوردن وجود نداشت. اون با ناله گفت:
اوه چیکار کنم؟ کجا برم؟
ناگهان به یاد مورچه افتاد. ملخ با خوشحالی گفت:
خودشه! من میرم پیش مورچه! اون غذا و سرپناه داره و به من کمک میکنه!
پس به خونه مورچه رفت و در خانه مورچه رو زد و با خوشحالی گفت:
سلام مورچه! من اومدم که کنار شومینه تو بشینم و برات آواز بخونم تا تو برام غذا بیاری!
مورچه به ملخ نگاه کرد و گفت:
تموم تابستون من داشتم کار میکردم و تا داشتی منو مسخره میکردی و بهم میخندیدی. اون موقع باید به زمستون فکر میکردی! جای دیگهای برای آواز خوندن پیدا کن، ملخ! توی خونهی من هیچ غذایی برای تو پیدا نمیشه!
و بعد در روی ملخ بست.
@kodaknojavan🌿🌷
#قصه_متنی
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟
و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟
چیزایی رو که میشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇
1_ مثلا ساندویچ!🌭
@kodaknojavan🌿🌷
#قصه_متنی
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟
و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟
چیزایی رو که میشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇
2_ سیبهای آبدار خوشمزه!!🍎🍏
@kodaknojavan🌿🌷
#قصه_متنی
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟
و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟
چیزایی رو که میشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇
3_ پنیرهای مدادی✏️✏️✏️
@kodaknojavan🌿🌷
#قصه_متنی
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟
و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟
چیزایی رو که میشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇
4_ هویجهای ترد و نارنجی🥕🥕🥕
@kodaknojavan🌿🌷