eitaa logo
مشاوره و تربیت کودک و نوجوان
17.2هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2هزار ویدیو
13 فایل
🌹امام کاظم علیه السلام؛ 🏃بازیگوشی پسر در دوران کودکی پسندیده است☝️ برای این که در بزرگسالی بردبار شود.✌️👏 📣تبلیغ 📝نوبت مشاوره http://eitaa.com/joinchat/603586571C7ac687810f
مشاهده در ایتا
دانلود
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟ و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟ چیزایی رو که نمیشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇 1_ اما دست کسی رو نمیشه گاز گرفت! @kodaknojavan🌿🌷
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟ و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟ چیزایی رو که میشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇 5_ یا گوجه های خوشرنگ قرمز رو!🍅🍅🍅🍅 @kodaknojavan🌿🌷
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟ و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟ چیزایی رو که میشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇 6_ یا کیک تولد خامه‌ای رو میشه گاز گرفت!🎂 @kodaknojavan🌿🌷
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟ و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟ چیزایی رو که میشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇 7_ یا موزهای زرد و مقوی رو!🍌🍌🍌🍌 @kodaknojavan🌿🌷
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟ و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟ چیزایی رو که نمیشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇 2_ ولی پای کسی رو نباید گاز بگیریم! @kodaknojavan🌿🌷
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟ و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟ چیزایی رو که نمیشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇 8_هندونه‌ی قرمز و آبدار و میشه گاز گرفت!🍉🍉 @kodaknojavan🌿🌷
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟ و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟ چیزایی رو که میشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇 9_ پرتقال ‌های ملس و خوشمزه رو میتونی گاز بزنی!🍈🍋🍈🍋🍈🍋 @kodaknojavan🌿🌷
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟ و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟ چیزایی رو که میشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇 10_ نون تست شده با کره رو هم میشه گاز زد!🥖🍞🥖🍞 @kodaknojavan🌿🌷
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟ و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟ چیزایی رو که نمیشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇 3_ ولی صورت آدم‌ها رو نباید گاز بگیری!! @kodaknojavan🌿🌷
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟ و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟ چیزایی رو که میشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇 11_ فقط غذاها رو میشه گاز گرفت!🍚🍛🍜🍔 @kodaknojavan🌿🌷
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟ و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟ چیزایی رو که میشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇 12_ غذاهای خوشمزه رو میشه گاز گرفت😋🍚🍛🍜 @kodaknojavan🌿🌷
💡دعوت كودكان روزي گروهي از كودكان مشغول بازي بودند. تا چشم آنان به امام حسن مجتبي (علیه السلام) افتاد آن حضرت را به مهماني خود دعوت نمودند. امام حسن(علیه السلام) نيز به جمع كودكان پيوست و با آنان غذا خورد. بعد هم آن بچه ها را به خانه خود دعوت كرد و به آنان غذا و لباس نو هديه داد.با اين همه محبت امام (علیه السلام) فرمود: بخشش اين بچه­ ها بيشتر از من بود. آنان هرچه داشتند به من دادند درحالي كه من بخشي از آنچه را داشتم، به آنان دادم. @kodaknojavan🌿🌷
♻️داستان در مورد حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله قوی‌ترین مردم کیست؟ روزی جوانان شهر پیامبر سرگرم زورآزمایی و مسابقه وزنه‌برداری بودند. سنگ بزرگی‏ آنجا بود که که هر کس آن را بلند می‌کرد از همه قوی‌تر به شمار می‌رفت. در این هنگام رسول اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) از راه رسیدند و پرسیدند: چه می‌کنید؟ جوانان پاسخ دادند: داریم زورآزمایی می‌کنیم. می‌‏خواهیم ببینیم کدام یک از ما قوی‌تر و زورمندتر است. پیامبر به آن‌ها فرمودند: میل دارید که من بگویم چه کسی از همه قوی‌تر و نیرومندتر است؟ همه گفتند: البته، چه از این بهتر که رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد. افراد جمعیت همه منتظر و نگران بودند که رسول اکرم کدام یک را به عنوان‏ قهرمان معرفی خواهد کرد؟ عده‌‌ای بودند که هر یک پیش خود فکر می‌‏کردند الآن‏ رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفی خواهد کرد. رسول اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمودند: از همه قوی‌تر و نیرومندتر آن کسی است که اگر از چیزی‏ خوشش آمد، علاقه به آن چیز او را به انجام زشتی‌ها مجبور نکند و اگر زمانی عصبانی شد خودش را کنترل کند و همیشه حقیقت را بگوید و کلمه‌ای دروغ یا حرف زشت بر زبان نیاورد. @kodaknojavan🌿🌷
امام حسن مجتبی علیه السلام بچه ها در کوچه مشغول بازی بودند. در کوچه ای که نزدیک خانه ی یک شخصیت خیلی مهم بود . صاحب آن خانه هم یک انسان مقدس و هم یک سردار شجاع بود . ایشان سرداری بودند که با شمشیر تیزشان با انسان های خیلی بد مقابله کرده بودند و از انسان های مؤمن و مظلوم و بی گناه دفاع کرده بودند. با وجود این همه قدرت ، کسی از ایشان نمی ترسید ؛ چون آن قدر مهربان بودند که حتّی گاهی در کوچه، با بچه ها هم بازی می شدند. یک روز که از کوچه رد می شدند، بچه ها به سمت ایشان دویدند و جلوی ایشان را گرفتند و از ایشان دعوت کردند که با آن ها بازی کنند . آن آقا مثل ماه لبخندی زدند و وارد بازی بچه ها شدند.بچه ها می خواستند از ایشان پذیرایی کنند .سفره ی غذایی انداختند و تعارف کردند . در سفره ی بچه ها فقط یک خورده نان بود که خیلی هم تازه نبود . امّا آقای بزرگوار ، خیلی با ادب ، و با کمال میل سر سفره ی بچه ها نشستند و مقداری از نان ها را خوردند . بعد به بچه ها گفتند : حالا من از شما دعوت می کنم که به خانه ی من بیایید و مهمان من باشید .بچه ها هورا کشیدند و دنبال ایشان به راه افتادند ... @kodaknojavan🌿🌷
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟ و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟ چیزایی رو که میشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇 13_ خوراکی‌های لذیذ! رو میشه گاز گرفت😋🍚🍛🍜 @kodaknojavan🌿🌷
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟ و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟ چیزایی رو که میشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇 12_ همه غذاهای خوشمزه رو میشه گاز گرفت😋🍚🍛🍜 @kodaknojavan🌿🌷
چه چیزایی رو میشه گاز گرفت؟ و چه چیزایی رو نمیشه گاز گرفت؟ چیزایی رو که نمیشه گاز گرفت؟عبارتند از 👇👇 4_ اما هیچوقت نباید یه آدم رو گاز بگیری!!! @kodaknojavan🌿🌷
✨🌸گل‌سر گمشده🌸✨ یکی بود یکی نبود.غیر ازخدا هیچ کَس نبود. یه جنگل داریم مثل تمام جنگلای دنیا قشنگ وپرازدرخت حیوونهای زیادی توی جنگل ما زندگی می کنن که اسم یکی از اونها تانا است. تانا یه گنجشکِ خیلی قشنگیه به طوریکه هر حیوونی اونو می بینه ازش تعریف می کنه و به به و چه چه راه میاندازه. قصّه از اون جا شروع شد که…… تانا یه گل سر خیلی قشنگ داشت وهر روز که از خواب بلند می شد اونو به سرش می زد و این طرف واون طرف جنگل پرواز می کرد. گل سر تانا سفید بودویه نگین طلایی روش داشت.همه ی حیوونهای جنگل تانا رو به خاطر زیباییش تحسین می کردن. یک روز صبح تانا وقتی از خواب بیدار شد با تعجب دید که گل سر،سر جاش نیست همه جای اتاقش رو گشت ولی افسوس پیدانشد که نشد… ادامه داره... @kodaknojavan🌿🌷
✨🌸گل‌سر گمشده🌸✨ تانا با ناراحتی به پیش مادرش رفت.مادر در حال آماده کردن صبحانه بود.تانا به مادرش گفت:مادر جون ،گل سر منو ندیدی؟ مادر گفت؟سلامت کو عزیزم؟تانا خیلی پکر بود با این حال از مادر عذر خواهی کردو گفت:مامان جون سلام من خیلی ناراحتم چون گل سرم نیست.مامان باتعجب گفت یعنی گمش کردی؟تانا با افسوس سرش رو تکون داد.                                         مادر با مهربونی دخترش رو بغل کرد وگفت:برو توی جنگل و از دوستات بپرس شاید اونا دیده باشن من مطمئنم که حتماً پیداش می کنی .تانا به سمت جنگل پرواز کرد.اول از همه پیش سنجاب ،یکی از دوستایی که همیشه با تانا بازی می کردرفت.اسم سنجاب نانی بود.نانی وقتی تانارو دید فکر کرد که مثل همیشه اومده تا با هم بازی کنن ولی تانا خیلی ناراحت بودوقتی نانی رو دید بدون معطلی سلام کردو گفت:نانی تو گل سر منو ندیدی؟نانی با تعجب گفت:مگه گمش کردی؟تانا با ناراحتی گفت:با خودم حدس زدم شاید دیروز که این جا بازی می کردیم گمش کرده باشم.نانی گفت من این جا ندیدیمش ولی اگه پیداش کردم بهت خبر میدم. ادامه داره... @kodaknojavan🌿🌷
✨🌸گل‌سر گمشده🌸✨ تانا از نانی تشکر کردو دوباره شروع به پرواز کرد.یاد دوست دیگه اش خرگوش افتاد .اسم خرگوش پِتی بود.پتی مشغول تمیز کردن دورو بر خونه اش بود  تا چشمش به تانا افتاد دست از کار کشیدو به سمت اون رفت. تانا به دوستش سلام کردوبدون معطلی پرسید؟پتی تو وقتی داشتی این جا رو تمیز می کردی گل سر منو ندیدی؟ پتی گفت: همون که رنگش سفیدِو خیلی برق میزنه؟ تانا گفت:آره درسته همونه، دیروزگمش کردم .پتی با ناراحتی گفت:چه حیف شد خیلی قشنگ بود. خلاصه تانا گشت و گشت ولی خبری از گل سرنبود. جغددانا تانا رو دیدو دلیل ناراحتیش رو پرسید.تانا هم خیلی مفصل همه چیز رو برای اون تعریف کرد.جغد دانا لبخندی زدو گفت:من فکر کنم که بدونم گل سر براق تو باید کجاباید باشه . ادامه داره... @kodaknojavan🌿🌷
✨🌸گل‌سر گمشده🌸✨ تانا خندیدو باخوشحالی پرسید: واقعا می گی جغد دانا؟ کجاست بیا بریم هر چه زود تر پیداش کنیم. جغد دانا لبخندی زدو گفت پس پرواز کن و دنبال من بیا. دوتایی پرواز کردن ورفتن هر چی جلو تر رفتن تانا دید که دارن به مغازه ی کلاغ پر سیاه نزدیک میشن. تانا با تعجب پرسید: برای چی ما اومدیم این جا؟ جغد دانا گفت: وقتی بهم  گفتی گل سرت برق میزنه فهمیدم که  گل سرت باید پیش کلاغ پر سیاه باشه چون کلاغ فقط چیزای براق و دوست داره و همیشه تو جنگل می گرده و این وسائل رو جمع می کنه. وارد مغازه ی پرسیاه شدن ودیدن که پرسیاه داره مغازشو تمیز می کنه. هر دو به پرسیاه سلام کردن . ادامه داره @kodaknojavan🌿🌷
✨🌸گل‌سر گمشده🌸✨ پرسیاه گفت: سلام خیلی خوش اومدین اگه از چیزی خوشتون اومده بگید براتون بیارم. جغد دانا لبخندی زدوگفت: پرسیاه جان تانا گل سرش رو گم کرده می خواستم ببینم تو وقتی صبح داشتی توی جنگل چرخ میزدی ،پیداش نکردی؟ پر سیاه خودش رو کمی تکون داد و ابروهاشو تو هم کشید و گفت: این گل سر چه شکلی بود؟ تانا گفت: یه گل سر سفید بود که روش یه نگین براق داشت. پر سیاه گفت : پس اون گل سر قشنگ مال تو بود؟ من اونو پایین درخت توت پیدا کردم. تاناخیلی خوشحال شد و گفت: آره خودشه بالای درخت توت خونه ی ماست. 🔵پایان @kodaknojavan🌿🌷
زنبور شجاع🐝🐝🐝🐝 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیشکی نبود قسمت اول در مزرعه‌ ای كه در انتهای این رودخانه قرار دارد یك كندوی بزرگ با زنبورهای زیادی زندگی می ‌كنند شاید این زنبورها همان زنبورهایی باشند كه زنبورك دنبال آن ها می ‌گردد. پس از اینكه زنبورها و كندوی آنها به دست آدم‌ ها از جنگل برده شد.  زنبور كوچولویی كه از كندو جا مانده بود با پروانه ‌ها دوست شد و پس از مدتی تصمیم گرفت كه به دنبال خانواده‌ اش بگردد.  زنبورك پس از خداحافظی با پروانه ‌ها به طرف جنگل راه افتاد ولی پس از جست وجو در جنگل باز هم نتوانست ردی از خانواده ‌اش پیدا كند. او در حالی كه خیلی غمگین و ناراحت بود در این مورد با قورباغه‌ ای صحبت كرد. صبح روز بعد زنبورك در حال دور شدن بود كه روی رودخانه قورباغه را دید و ... @kodaknojavan🌿🌷
زنبور شجاع🐝🐝🐝🐝 قورباغه ادامه داد: تو كه تا اینجا آمده ‌ای بهتر است كه قبل از برگشتن تا انتهای رودخانه هم بروی تا متوجه شوی زنبورها و كندویی كه آنجا هست، به تو مربوط می‌شود یا نه. زنبور كوچولو از شنیدن این حرف خوشحال شد و با خودش فكر كرد درست است كه خسته می ‌شوم ولی برای این كه بفهمم پدرم و دوستانم در آن كندو هستند یا نه بهتر است كه به حرف قورباغه گوش دهم. در حالی كه زنبور و قورباغه باهم در حال حرف زدن بودند كبوتر سفید بالی به قورباغه نزدیك شد. زنبورك از كبوتر تشكر كرد. كبوتر هم كه دیده بود زنبورك خیلی كوچك و تنها است. به او گفت: اگر دوست داشته باشی من می ‌توانم تا مزرعه با تو همراه شوم و برای این كه راه را گم نكنی مزرعه را به تو نشان دهم. امیدوارم كه خانواده ‌ات در مزرعه باشند ولی اگر نبودند هم باهم برمی گردیم. من از پرندگان خواسته ‌ام اگر زنبوری در منطقه دیدند در مورد آن با من صحبت كنند. اگر خبر جدیدی هم شنیدم حتماً به تو اطلاع می‌ دهم. زنبورك از كبوتر تشكر كرد و آنها باهم به طرف مزرعه راه افتادند. در بین راه هر وقت كه زنبورك خسته می ‌شد پرستو از او می ‌خواست كه روی بال ‌هایش بنشیند تا زودتر به مزرعه برسند. @kodaknojavan🌿🌷
زنبور شجاع🐝🐝🐝🐝 وقتی مزرعه از دور پیدا شد زنبورك از شادی در پوست نمی‌ گنجید او در یك لحظه از كبوتر درخواست كرد تا صبر كنند.  زنبورك در حالی كه اشك در چشمانش حلقه بسته بود گفت: می‌ ترسم پدر و دوستانم در مزرعه نباشند. آن وقت من باید چه كار كنم. كبوتر مهربان و سفید بال گفت: قصه زندگی تو نشان می ‌دهد كه تو زنبور شجاعی هستی و هیچ وقت در برابر مشكلات خم به ابرو نیاورده‌ ای و حاضر نشده ‌ای كه در زندگی ‌ات تلاش نكنی. من مطمئن هستم حتی اگر در این كندو دوستان و خانواده تو هم نباشند. تو آنقدر شجاع هستی كه بتوانی به تنهایی به زندگی ادامه بدهی و از عهده مشكلات برآیی. زنبورك لبخندی به كبوتر مهربان زد و گفت: از تو تشكر می‌ كنم كه در این زمان همراه من شدی و می‌ خواهی به من كمك كنی. من فكر می ‌كردم كه خیلی تنها هستم ولی حالا می ‌بینم كه چقدر اشتباه فكر می‌ كردم چون تو و قورباغه هم می‌ خواهید به من كمك كنید، همانطور كه پروانه ‌های مهربان قصد كمك كردن به من را داشتند. زنبورك و كبوتر دوباره پر و بال زنان به طرف مزرعه حركت كردند. هر چه كه به مزرعه نزدیك تر می ‌شدند زنبورك احساس هیجان بیشتری می ‌كرد، او دلش می‌ خواست كه پدرش را ببیند و بال ‌های كوچكش را برای او تكان دهد. @kodaknojavan🌿🌷