هدایت شده از مدارس امین
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
0️⃣6️⃣4️⃣ قصه شب
💠 «گوهر و جنگل سایه ها(قسمت دوم)»
✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد
🎤 با اجرای: ناهید هاشمنژاد، سما سهرابی و حمزه ادهمی
🎞 تنظیم: محمدعلی حکیمی و محسن معمار
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 موضوع قصه: غلبه بر ترس به کمک قرآن
❇️لینک قصه در سایت اندیشه برتر:
https://btid.org/fa/video/245061
📣📣 هرگونه انتقاد، پیشنهاد و یا کمک در تولید قصه بهتر را با آیدی @T_Child در میان بگذارید.
📎 #قصه_شب
📎 #کودکانه
📎 #دانش_آموزی
🔰 معاونت تبلیغ و امورفرهنگی حوزه های علمیه
🌐 btid.org
هدایت شده از مدارس امین
20.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1️⃣6️⃣4️⃣ قصه شب
💠 «امتحان تنوری»
✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد
🎤 با اجرای: ناهید هاشمنژاد، محمدعلی حکیمی و حمزه ادهمی
🎞 تنظیم: محمدعلی حکیمی و محسن معمار
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 موضوع قصه: اطاعت پذیری از امام.
📣📣 هرگونه انتقاد، پیشنهاد و یا کمک در تولید قصه بهتر را با آیدی @T_Child در میان بگذارید.
📎 #قصه_شب
📎 #کودکانه
📎 #دانش_آموزی
🌱https://eitaa.com/koudakshad
🔰 معاونت تبلیغ و امورفرهنگی حوزه های علمیه
🌐 btid.org
هدایت شده از کودک شاد
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
2️⃣6️⃣4️⃣ قصه شب
💠 حرفای جالب غول کوچولو
✍️ نویسنده: محمدرضا فرهادی حصاری
🎤 با اجرای: ناهید هاشم نژاد، محمد علی حکیمی و سما سهرابی
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 موضوع قصه: گذشت از اشتباه دیگران.
❇️لینک قصه در سایت اندیشه برتر...
https://btid.org/fa/video/201472
📣📣 هرگونه انتقاد، پیشنهاد و یا کمک در تولید قصه بهتر را با آیدی @T_Child در میان بگذارید
📎 #دانش_آموزی
📎 #قصه_شب
📎 #کودکانه
🌻 کودک شاد 🔻
🌸 @koudakshad
🔰 معاونت تبلیغ و امورفرهنگی حوزههای علمیه
🌐 btid.org
هدایت شده از مامان حنای قصه گو
🌸داستان زندگی حضرت یونس در شکم ماهی 🌸
حضرت یونس (ع) ازطرف خداوند برای هدایت و ارشاد مردم شهر نینوا به پیامبری انتخاب شد . او سالهای زیادی آن مردم را نصیحت کرد و به خداپرستی فرا خواند اما غیر از دو نفر ، بقیه به او ایمان نیاوردند .😔
او نیز به درگاه خدا شکایت کرد و از خداوند برای آن قوم سرکش تقاضای عذاب نمود و چون دعای یونس برای عذاب مردم قبول شد ، او آن شهر را ترک کرد و به سفر رفت . مردم شهر وقتی نشانه های عذاب را مشاهده کردند از رفتار خود پشیمان شده و توبه کردند و خدای مهربان نیز عذاب را از آن شهر دور فرمود . ☺️اما یونس پس از ترک آن شهر ، سوار کشتی شد . وقتی کشتی وسط دریا رسید نهنگ بزرگی که درحقیقت مأمور خداوند بود خود را به کشتی زد و اهل کشتی برای نجات از آن نهنگ مجبور شدند قرعه کشی کنند و یک نفر را به دریا بیاندازند تا از شر آن نهنگ خلاص شوند . آنها سه بار قرعه کشی کردند و هر بار قرعه به نام یونس (ع) افتاد 😱
یونس که متوجه شد به خاطر ترک آن مردم که درلحظات مشاهده عذاب الهی به او نیاز داشتند خداوند میخواهد او را تنبیه کند ، و این نهنگ هم مأمور خدا برای همین کاراست ، تسلیم شد و پس از آنکه به دریا افکنده شد توسط نهنگ بلعیده شد .🐳 البته خداوند به نهنگ فرمان داده بود که این بنده ما غذای تو نیست ، پس باید مراقب او باشی و مدتی او را در شکم خود نگهداری .🐬🐋🐳 یونس درآن مکان تاریک و تنگ ، با خداوند مناجات کرد و از خطای خود عذرخواهی نمود و خداوند هم او را بخشید و پس از چند روز از شکم ماهی نجات یافت . به قدرت خدا در کنار ساحل بوتهی کدویی روئید🍋🍊🍐 تا یونس ، هم زیر سایه آن استراحت کند و هم از میوهی آن بخورد . وقتی پیامبر خدا جان تازهای یافت به طرف قوم خود حرکت کرد و مردم نینوا درکنار پیامبر خود و در سایه اطاعت خداوند سال ها به خیر و خوشی زندگی کردند .😊
#قصه_شب
https://eitaa.com/joinchat/1756365493C5841f1e0fd
هدایت شده از مامان حنای قصه گو
قصه قرآنی کودکانه سوره کوثر
✅در زمان های گذشته به خاطر اینکه جنگ و کارهای سختی مثل دامداری و کشاورزی زیاد بود، اکثر مردم دوست داشتن که بچه اونها پسر باشه تا توی کارها به اونا کمک کنه. پس به همین خاطر وقتی بچه شون دختر می شد زیاد خوشحال نمی شدن و معتقد بودن با دختردار شدن دیگه نسل اونها ادامه پیدا نمی کنه.😞
بعد از به دنیا اومدن حضرت فاطمه (س) پیامبر نماز شکر خوند، قربانی کرد و همه مردم شهر رو به مهمانی دعوت کرد تا اونارو در خوشحالی خودش شریک کنه. اما دشمنان پیامبر اونو مسخره می کردن و می گفتن که تو پسری نداری و نسل تو ادامه پیدا نمی کنه.😒
در این زمان بود که خداوند سوره کوثر رو نازل کرد و به پیامبر ص بشارت داد که به دنیا آمدن دخترش خیر و نیکی فراوانی را به دنبال خواهد داشت.🤩
به این ترتیب همه امامان از نسل حضرت فاطمه زهرا (س) بودند و راه و رسم نسل پاک پیامبر را برای سالیان سال زنده نگه داشتند.🥰
#قصه_شب
https://eitaa.com/joinchat/1756365493C5841f1e0fd
هدایت شده از مامان حنای قصه گو
#قصه_شب
❤️داستان چه کسی زنگ را به گردن گربه می اندازد
خانواده ی موش ها در یک نانوایی زندگی میکردند و از نان ها و کیک ها تغذیه میکردند.🐭
نانوا همه ی راه ها را برای بیرون کردن موش ها از نانوایی اش امتحان کرده بود و موفق نشده بود.
تا اینکه روزی تصمیم گرفت دشمن اصلی موش ها یعنی "گربه" را به نانوایی بیاورد تا بلکه موش ها را بگیرد.🐀
آن شب گربه به نانوایی آمد و چندتایی از موش های کوچولو را گرفت و آقای نانوا آنها را از آنجا بیرون برد.🐁
همه ی موش ها که نگران شده بودند سریع بک جلسه گداشتند تا تصمیم بگیرند چطور از دست گربه فرار کنند.
در جلسه هرکدام از موش ها چیزی گفت و در نهایت تصمیم گرفتند تا یک زنگوله به گردن گربه بیندازند تا هروقت گربه حرکت کرد صدای آن را بشنوند.🐁🐁🐈⬛️
یکی از موش های پیر گفت: "حالا چه کسی حاضر است این زنگوله را به گردن گربه بیندازد؟"
همه ی موش ها که از گربه خیلی میترسیدند سکوت کردند.
تا بلاخره دو موش جوان و شجاع دستشان را بالا گرفتند و گفتند : "ما زنگوله را به گردن گربه می اندازیم."
همه شجاعت آنها را تشویق کردند و برایشان دست زدند.
فردا صبح یکی از موش ها جلوی گربه رفت و بلند به او گفت: "آهای آقای گربه! اگه میتونی منو بگیر."
و تا گربه آمد او را بگید سریع شروع به دویدن کرد. گربه هم دنبال او دوید.
موش سریع خودش را به یک سوراخ رساند و پرید داخل سوراخ. گربه هم به دنبال موش دوید و سرش را داخل سوراخ کرد و چون جثه اش یزرگ بود همانجا گیر گرد. در همین لحظه موش دومی سریع زنگوله را به گردن او انداخت.
به این ترتیب هربار که گربه به آنها نزدیک میشد، موش ها زود صدای زنگوله را میشنیدند و فرار میکردند.🐈⬛️
eitaa.com/story555
هدایت شده از مامان حنای قصه گو
#قصه_شب
🌼🌸شیر دانا🌸🌼
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
شیری دانا و صبور و در جنگلی پر از حیوانات متنوع که در کمال آرامش در کنار هم زندگی می کردند...
این جنگل بدلیل حضور سلطان دانای جنگل آرامشی داشت ،که سبب می شد روز به روز به تعداد حیواناتش اضافه شود .
روزی از روز ها با ورود یک حیوان عجیب و بسیار قدرت طلب و مغرور این آرامش به جهنم تبدیل شد ..
سلطان جنگل از این ماجرا با خبر شد. دستور داد جلسه ای تشکیل دهند با حضور همه ی کسانی که به نوعی با این حیوان عجیب رو برو شده بودند.
در این جلسه شیر دانا همه ی اطلاعات لازم را از حیوانات حاضر در جلسه کسب کرد و از بین حیوانات پلنگ - ببر - فیل - خرس - گورخر - کلاغ و خرگوش را انتخاب کرد.
برای هریک از آنها ماموریتی داد تا فردا با اجرای نقشه ای دقیق از شر این حیوان عجیب خلاص شوند و آرامش را به حیوانات بازگردانند .
همه حیوانات از محضر شیر اجازه گرفته و رفتند تا فردا صبح به ماموریت خود عمل کنند .
با اطلاعاتی که حیوانات به شیر داده بودند این حیوان عجیب باید ادم باشد که با استفاده از اسلحه و ماشین به شکار حیوانات پرداخته است و صبح فردا هم کار خود را ادامه خواهد داد .
با این حساب صبح زود همه حیوانات برای شروع ماموریت آماده از خواب بیدار شدند .
با نقشه سلطان جنگل
پلنگ در روی درختی بلند باید بخوابد و خوب اوضاع را بررسی کند.
ببر در بین درختان انبوه جنگل کمین کند و منتظر بماند .
فیل با تعدادی از فیل های دیگر آماده حمله باشد.
خرس با ترساندن آدم به کمک حیوانات دیگر برود.
کلاغ در جابجایی پیامها دخالت کند.
خرگوش همه امور را در اختیار شیر قرار دهد.
گورخر در شناسایی محلی که شکارچی مستقر شده خبردار شود .
همه ماموریت خود را به خوبی بلد بودند.
آدم صبح سوار بر ماشین جیپ خود وارد جنگل شد و پس از درست کردن چایی و خوردن آن اسلحه خود را برداشته و در جنگل راه افتاد
از طرف شیر دستور داده شده بود که همه حیوانات تا زمانی که به انها خبری نرسیده از لانه خود بیرون نیایند .
کلاغ همینطور در جنگل چرخ می زد و اوضاع را بررسی می کرد و همه را از اوضاع مطلع می کرد کلاغ وضعیت و موقعیت شکارچی را به همه اطلاع داد.
فیل و همه دوستانش در نزدیکی محل چادر شکارچی حاضر شده و آماده حمله ایستاند.
ببر بدون آنکه شکارچی آن را ببیند به تعقیب شکارچی پرداخت تا در موقعیت مناسب و به دستور شیر کار حمله را آغازکند.
شکارچی در طول و عرض جنگل پرسه می زد اما هیچ حیوانی را پیدا نمی کرد و با خودش می گفت مثل اینکه جنگل تعطیل شده .
خرس ناگهان جلوی شکارچی حاضر شد و شکارچی از ترس زبانش بند آمد ولی خودش را آماده کرد که با اسلحه اش شروع به تیز اندازی کند .
فیل صدایی از پشت سرش در آورد و تمرکز شکارچیبه هم ریخت پلنگ از بالای درخت پایین پرید و به همراه ببر شکارچی را محاصره کردند شیر به همراه گورخر در صحنه حاضر شدند و شکارچی از اینهمه آمادگی متعجب شده بود و کاملا از نقشه بودن این حمله اطمینان حاصل کرد .
شیر به شکارچی هشدار داد که دیگر هرگز وارد جنگل نشده و مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند . شکارچی از کارهایی که کرده بود اعلام پشیمانی کرد و قول داد که هرگز مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند و در جهت جبران کارهای بد خود برای حیوانات جنگل کاری انجام دهد.
شکارچی با شیر صحبت کرد و اجازه خواست در جنگل کلبه ای درست کند و دامپزشکی را هر چند وقت یکبار به انجا بیاورد تا حیوانات مریض را مداوا کند .
سلطان جنگل از همکاری همه حیوانات تشکر کرد.و بازگشت آرامش را به جنگل به همه تبریک گفت و باز همه حیوانات در کنار هم به زندگش شیرین خود ادامه دادند.
🌼 @story555🌼
.........🐌🌸🐌.........
هدایت شده از مامان حنای قصه گو
#قصه_شب
🐺🟢گرگ گرسنه🟢🐺
یکی بود یکی نبود. روزی گرگ گرسنه ای برای پیدا کردن غذا به جنگل رفت. همین طور که میرفت سر راهش بزی را دید که علف می خورد.
با خوشحالی پیش او رفت و گفت:”آخ جان، چه غذای خوشمزه ای پیدا کردم! الان می آیم و می خورمت.”
بز که ترسیده بود با دستپاچگی گفت:” آقا گرگه عیبی ندارد! اگر می خواهی مرا بخوری بخور، اما می دانی که پشم های من زبر و کلفتند و اگر آنها را بخوری لای دندان هایت گیر می کنند. “
گرگ کمی فکر کرد و گفت:” حق با توست، حالا بگو چه کار کنم؟ ”
بز گفت:” صبر کن من یک قیچی بیاورم و تو پشم مرا بچین، بعد مرا بخور.”
گرگ قبول کرد و گفت:” زود برو قیچی را بیاور که طاقت گرسنگی ندارم. “
بز که در دل به ساده لوحی گرگ می خندید، رفت و دیگر برنگشت. گرگ صبر کرد و صبر کرد، اما دید از بز خبری نشد. با ناراحتی به راه افتاد و رفت تا شکار دیگری پیدا کند. از دور بره کوچکی را دید که به تنهایی بازی می کرد.
به او نزدیک شد، دندان های تیزش را نشان داد و گفت:” ای بره کوچولو تکان نخور که الان می خورمت. ”
بره این طرف و آن طرف پرید و گفت:” باشد، مرا بخور، اما گوشت من فقط با نمک خوشمزه است.”
گرگ که کلافه شده بود، گفت:”حالا که نمک پیدا نمی شود.”
بره کوچولوی زبر و زرنگ گفت:” این نزدیکی چوپانی زندگی می کند. من می روم و از او نمک می گیرم، چون حیف است که گوشت مرا بدون نمک بخوری. “
گرگ ساده لوح هم قبول کرد و بره کوچولو رفت و او هم برنگشت. گرگ که دید از بره هم خبری نشد، بسیار عصبانی شد و راه افتاد. در راه چشمش به الاغی افتاد.
با خودش گفت:” دیگر فریب این حیوان را نمی خورم. ”
سپس پیش او رفت زوزه ای کشید، دندان های تیزش را به الاغ نشان داد و گفت:” ای الاغ، دراز بکش و آماده باش که می خواهم بخورمت. “
الاغ روی زمین دراز کشید و خودش را حسابی خاکی کرد. گرگ گفت:” این چه کاری است؟ چرا خودت را خاکی می کنی؟ ”
الاغ جواب داد:” مگر نمی بینی اینجا پر از خاک است، اگر تو بخواهی مرا بخوری، گوشت من خاکی و بدمزه است.”
دوباره خودش را خاکی تر کرد و گفت:” تنها راه این است که یک لحاف و تشک بیاورم و روی آن بخوابم تا گرد و خاکی نشوم. ”
گرگ پرسید:” حالا لحاف و تشک از کجا می آوری؟ ”
الاغ جواب داد:” از آن کلبه ای که می بینی. ”
گرگ زوزه ای کشید و گفت:” قبول! اما اگر برنگردی، به آن کلبه می آیم و همان جا می خورمت. “
الاغ رفت و دیگر برنگشت. گرگ به سوی کلبه رفت، اما همین که نزدیک شد، صاحب الاغ که در آنجا مشغول به کار بود با چوب به جان گرگ افتاد. گرگ بیچاره هم لنگان لنگان پا به فرار گذاشت، همان طور که می دوید، گوسفند چاق و چله ای دید که از گله دور افتاده بود.
گرگ به او حمله کرد، همین که خواست او را بخورد، گوسفند گفت:” صبر کن، صبر کن، مرا نخور، چون رنگت خیلی پریده است. اگر مرا بخوری، لذت نمی بری! کمی بنشین و استراحت کن تا حالت خوب شود، وقتی سرحال شدی، آن وقت با خیال راحت مرا بخور “
گرگ کمی فکر کرد و گفت:”درست است، واقعا خسته ام. اول باید کمی استراحت کنم. بعد تو را بخورم. پس زود باش مرا سرگرم کن.”
گوسفند با خوشحالی بلند شد و کمی بالا و پایین پرید، جست زد و شروع کرد به رقصیدن برای گرگ. همان طور که می رقصید از آنجا دور می شد. گرگ که سرگیجه گرفته بود، وقتی به خود آمد، دید گوسفند در حال فرار است. به دنبالش دوید تا او را بگیرد، ولی گوسفند به گله نزدیک شده بود و سگ گله هم پارس کنان به دنبال گرگ دوید تا او را از گله دور کرد.
گرگ که دیگر طاقتش را از دست داده بود، با خودش تصمیم گرفت اگر حیوان دیگری پیدا کرد او را بخورد و دیگر به حرفش گوش ندهد. ناگهان اسبی را دید و با خوشحالی گفت:” این یکی دیگر نمی تواند مرا فریب دهد، الان روی آن می پرم و میخورمش. ”
پس جلو رفت و گفت:” صبر کن که الان میخورمت. تو دیگر نمی توانی مرا گول بزنی “
اسب به آرامی گفت:”برای چه گولت بزنم، خوشحال می شوم مرا بخوری، چون بسیار خسته ام، هر روز باید نامه های مردم را به دستشان برسانم و این کار برایم خسته کننده است. پس بیا مرا زودتر بخور! فقط قبل از خوردن، پاکت هایی را که پشت پای من بسته شده اند، باز کن و وقتی مرا خوردی این نامه ها را به صاحبان آنها برسان. ”
گرگ که خوشحال شده بود، گفت:” حتما این کار را می کنم. “
وقتی داشت پاکت ها را از پای اسب باز می کرد، اسب پایش را بلند کرد و محکم به دهان گرگ کوبید و بعد پا به فرار گذاشت. گرگ که همه دندان هایش خرد شده بود، از شدت درد و ناراحتی زوزه ای کشید و از آنجا فرار کرد و رفت و دیگر هم برنگشت.
🌼 @story555🌼
.........🐌🌸🐌.........
هدایت شده از مامان حنای قصه گو
#قصه_شب
🦔🌵کاکتوس و جوجه تیغی کوچولو🌵🦔
یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود. سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت:« مامان... مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟»
مادر به گل های پشت شیشه نگاه کرد و گفت:« اینها را می گویی؟ اینها کاکتوسند.»
بعد هم به داخل گل فروشی رفتند و یکی از آن گلدان های کوچولوی کاکتوس را خریدند. مادر گفت:« هفته ای یکی دو بار بیشتر به آن آب نده. خراب می شود.»
آن وقت رفتند، خریدشان را کردند و به خانه برگشتند. سولماز کوچولو خوشحال بود. از گل کاکتوس خیلی خوشش آمده بود. او در خانه یک جوجه تیغی کوچولو هم داشت. جوجه تیغی سولماز را دید که گلدان کوچولوی کاکتوس را به خانه آورد و گوشه اتاقش توی یک نعلبکی گذاشت. بعد هم با یک استکان به آن آب داد. جوجه تیغی کوچولو با تعجب به گل کاکتوس نگاه می کرد. او نمی دانست که آن یک گل است. با خود گفت:« چه جوجه تیغی مسخره ای! چطوری آب می خورد!» دو روز گذشت. جوجه تیغی کوچولو گفت:« باید بروم نزدیک، شاید بتوانیم با هم دوست شویم. فکر می کنم خیلی خجالتی است!»
بعد هم یواش یواش به گل کاکتوس نزدیک شد. جلوی آن ایستاد و گفت:« سلام... من تیغی هستم. تو اسمت چیست؟» ولی هیچ جوابی نشنید.
جوجه تیغی کوچولو باز هم با کاکتوس حرف زد، ولی هر چه می گفت، بی فایده بود. جوابی در کار نبود. بالاخره جوجه تیغی عصبانی شد، جلو رفت، دستش را به کاکتوس زد و گفت:« با تو هستم... چرا جواب نمی دهی؟»
ولی ناگهان فریادش بلند شد؛ چرا که تیغ های نوک تیز کاکتوس توی پنجه های کوچولویش فرو رفته بود.
جوجه تیغی کوچولو آخ و واخ کنان گفت:« تو دیگر چه جور جوجه تیغی ای هستی؟ چقدر بد جنسی!»
سولماز از دور دید که جوجه تیغی کوچولو دستش را به کاکتوس زد و دردش گرفت. تیغی کوچولو با کاکتوس قهر کرده بود و خودش را مثل یک توپ، گرد کرده بود.
سولماز جلو رفت و گفت:« ناراحت نشو جوجه تیغی کوچولو... قهر نکن... این یک گل است. اسمش هم کاکتوس است. فقط گلی است که مثل تو تیغ دارد. تو با یک گل قهر می کنی ؟»
جوجه تیغی کوچولو دوباره مثل اول شد. سولماز خندید و جوجه تیغی کوچولو با خود گفت:«هر گلی می خواهد باشد. هر جوری هم که می خواهد، آب بخورد؛ ولی من دیگر فقط از دور نگاهش می کنم.» و راهش را کشید و رفت.
🌼 @story555🌼
.........🐌🌸🐌.........
هدایت شده از مامان حنای قصه گو
#قصه_شب
🟣🕊جیکو و آرزوهای پرنده🕊🟣
جیکو،🕊 پرنده کوچولو، در یک قفس در اتاق کایلو 🧒زندگی میکرد. کایلو، هر روز، با جیکو حرف میزد و جیکو هم همیشه، با حسرت، از پرواز میگفت.
کایلو🧒 دوست داشت جیکو 🕊را خوشحال ببیند، اما خودش هم جیکو را دوست داشت و دلش نمیخواست او، از پیشاش برود.
یک روز که کایلو، 🧒مثل همیشه رفت تا با جیکو حرف بزند و بازی کند، دید جیکو، با او قهرکرده و حرف نمیزند. کایلو خیلی غمگین😔 شد، ولی نمیدانست چرا جیکو، از دست او ناراحت است. جیکو،🕊 با ناراحتی گفت: «تو، من رو در این قفس زندانی کردهای. نمیذاری برم بیرون و با دوستان دیگرم بازی کنم. الان، تابستونه🌞 و باغها 🌳🌳🌳زیبا شدن، اما من باید در این قفس بمونم.»
کایلو،🧒 از حرفهای جیکو ناراحت شد و به فکر فرو رفت، اما چه کاری باید انجام میداد؟ نشست جلوی پنجره و به پرواز پرندههای دیگر نگاه کرد. فکری به خاطرش رسید. دوید به سمت جیکو و با خوشحالی گفت: «جیکوجان🕊، یه فکری کردم که هم تو خوشحال باشی، هم من تنها نباشم.»
جیکو🕊، با تعجب، به کایلو🧒 نگاه کرد. کایلو ادامه داد: «اگه قول بدی من رو تنها نذاری، من، هر روز صبح، تو رو در حیاط رها میکنم تا چند ساعتی، با دوستانت بازی کنی و بعد، دوباره نزدیک عصر، برگردی و با هم بازی کنیم. اینطوری، نه تو تنهایی، نه من.»
جیکو🕊 خوشحال شد و قول داد که کایلو را تنها نگذارد. کایلو،👦 قفس جیکو را برداشت، با هم به حیاط رفتند و کایلو، در قفس را باز کرد. جیکو 🕊پرید تا عصر، دوباره بازگردد.
به نظرت، جای پرندهها🕊، توی قفسه؟
🌼 @story555🌼
.........🐌🌸🐌.........
هدایت شده از مامان حنای قصه گو
#قصه_شب
پلیس جنگل
اردکها هر وقت دلشون می خواست، می پریدند توی آب برکه و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه ی حیوونا که می خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن.🦆🦆🦆🦆🦆
زرافه ی مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره ،بارها و بارها خونه ی پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می کرد و فرار می کرد. 🦒🦒🦒🦒
روباه پیر، با کلک زدن، چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاشونو خورده بود. 🦊🦊🦊
میمون بازیگوش هم هر وقت می رفت بالای درخت موز ،چند تا موز می خورد و پوستشونو توی راه پرت می کرد.
🐒🐒🐒🐒
و با همین کارش باعث می شد بعضی از حیوونا در حال دویدن زمین بخورن. خلاصه مدتی بود که جنگل سبز شلوغ شده بود و بی انضباطی همه جا رو پر کرده بود.
تقریبا همه ی حیوونای جنگل از این وضعیت خسته شده بودند. اینجوری جنگل دیگه جای زندگی نبود.
🌳🌴🌲🌵🎄🌴🌳🌲
حیوونا فهمیده بودن که باید برای بازگشتن آسایش و آرامش به جنگل یه تصمیمی بگیرن اونا با هم تصمیم گرفتن برای جنگل یه کلانتری بسازن اما کلانتری بدون پلیسه نمی شه حالا چه
کسی باید پلیس جنگل بشه ؟
چاره ی کار قرعه کشی بود. ده تا از حیوونا داوطلب شدن تا پلیس جنگل باشن. قرعه کشی شروع شد و بعد از دو ساعت نتایج اون اعلام شد.
1- مار خالخالی🐍
2- یوزپلنگ تیزپا🐆
3- کلاغ راستگو
اشکال این قرعه کشی این بود که به جای یه نفر، سه نفر انتخاب شده بودند چون هر سه نفرشون به اندازه ی مساوی رأی آورده بودند از طرفی، هر سه نفرشون برای پلیس بودن مناسب
بودن.
اما حیونا اصرار داشتن بین این سه نفر یکی رو انتخاب کنن می خواستن دوباره برای قرعه کشی آماده بشن که یه دفعه صدای جیغ خرگوشه حواس همه رو پرت کرد.🐇🐇🐇🐇
آخه یه حیوون بدجنس که نقاب به صورتش زده بود تا کسی اونو نشناسه ،کیف پول خرگوشه رو برداشت و پا به فرار گذاشت .🐇🐇🐇
خرگوشه داد می زد: آی دزد ،دزد کمکم کنید،دزد همه ی پولامو برد، بدبخت شدم.🐇🐇🐇🐇
یوزپلنگ با شنیدن صدای خرگوشه، انداخت دنبال دزده تا بالاخره کنار برکه اونو دستگیر کرد.🐆🐆🐆
مار خالخالی خیلی سریع رسید و مثل یه طناب محکم اون حیوون بدجنس رو به درخت بست و جلوی فرار کردنشو گرفت. کلاغه خبر دستگیر شدن دزد رو به حیونای جنگل رسوند و همه ی
حیوونارو برد کنار برکه. نقاب رو که از چهره ی اون برداشتند دیدن کسی نیست جز سنجاب قهوه ای، که دوست صمیمی خرگوشه است .🐿🐿🐿
قضیه این بود که سنجاب قهوه ای و خرگوشه نقشه کشیده بودن تا به حیونای جنگل نشون بدن که این سه نفر می تونن با همدیگه یک کارگاه پلیسی تشکیل بدن و هر سه نفرشون پلیسای
جنگل باشن.
🕊🐍🐆
همه، از این فکر خوب،خوششون اومد و کلانتری جنگل رو به سه پلیس تازه کار تحویل دادند.
🌼 @story555🌼
.........🐌🌸🐌.........
هدایت شده از مامان حنای قصه گو
#قصه_شب
«کودکی که اجازه نمیگیرد»
روزی روزگاری در دهکده ای آدمهای مهربان و خونگرمی زندگی می کردند. این دهکده در کنار یک دریاچه ی بزرگ نقره ای رنگ بود، برای همین شغل بیشتر مردم آنجا ماهیگیری بود. آنها با قایق به دریاچه می رفتند و ماهی های بزرگ و خوشمزه ای را صید می کردند و برای فروش به شهر میبردند. در این دهکده ، پسر کنجکاو و بازیگوشی بنام کاوش صبح تا شب مشغول بازی و شیطنت بود ، او هر وسیله ای را که میدید ، بدون اجازه بر میداشت ، مدتی با آن بازی میکرد و سرگرم میشد و بعد یک جای دیگر رهایش می کرد و می رفت. همه او را با نام پسر بی اجازه میشناختند و وقتی او را می دیدند تمام وسیله هایشان را پنهان می کردند تا پسر بی اجازه ، آنها را گم و گور و داغون نکند . عصر یکروز دلچسب بهاری ، پسر بی اجازه از کنار رودخانه ی نقره ای عبور میکرد که چشمش به یک قایق آبی رنگ افتاد که کنار اسکله رها شده بود و آرام روی آب تلو تلو میخورد . پسر بی اجازه به سمت اسکله رفت کفشهایش در گل کنار دریاچه فرو رفت ، برای همینکفشهایش را همانجا گذاشت و با پای برهنه سوار قایق شد و پارو زنان به سمت قسمت عمیق دریاچه رفت . همینطور که پیش می رفت کم کم احساس کرد که پاهایش رفت کم کم خیس شده اند ، به کف قایق نگاه کرد . خدای من ! کف قایق را آب گرفته بود و تازه آنجا بود که متوجه ی سوراخی در قایق شد. این طرف و آن طرف را نگاه کرد . ایستاد و جیب هایش را گشت . به سر و ته قایق رفت تا شاید چیزی پیدا کند و بتواند سوراخ را بپوشاند ولی هیچ چیزی پیدا نکرد . تصمیم گرفت برگردد. همین که خواست بسمت پارو بیاید ، قایق تکان خورد و پارو به داخل آب افتاد . پسر بی اجازه مات و مبهوت در یک قایق سوراخ و آب گرفته در وسط یک دریاچه ی خلوت تنهای تنها بود .
حالا بشنوید از صاحب قایق .
صاحب قایق که پیرمرد ماهیگیر و مهربانی بود ، برای تعمیر قایق سوراخ به کلبه اش رفته بود تا وسایل لازم را بیاورد و وقتی برگشته بود متوجه شده بود ، قایق نیست و با دیدن کفشهای بچه گانه فهمیده بود که یک کودک سوار قایق شده ، پس باید هر چه سریعتر راهی پیدا می کرد . در چین فکرها بود که صدایی شنید ، سلام ماهیگیر مهربان پس قایقت کو ؟ صدا ، متعلق به مرد جوانی بود که از صید بر میگشت . پیرمرد فورا ماجرا را برای او تعریف کرد. مرد جوان گفت من به دنبالش میروم ، شما هم تا میتوانی ، کمکهای بیشتری را بفرست. باید تا شب نشده پیدایش کنیم . خورشید داشت غروب می کرد و آسمان به رنگ نارنجی و قرمز درآمده بود . پسر بی اجازه خیس شده بود و می لرزید و با خودش میگفت اگر بدون اجازه سوار قایق نشده بودم الان اینجا نبودم . اگر بدون اجازه از خانه بیرون نیامده بهم ،پدر و مادرم می دانستند کجا دنبالم بگردند . خدایا کمکم کن . قول میدهم دیگر بدون اجازه هیچ کاری نکنم و به وسایل دیگران دست نزنم . و سرش را روی زانوهایش گذشت . کمی گذشت ، صدایی به گوشش رسید. سرش را بلند کرد ، دیگر هوا تاریک شده بود خوب گوش کرد . یک صدا نبود ، چندین صدا بود که نام او را صدا میزدند . کمی که دقت کرد . گویچه های نورانی را دید و فهمید که افرادی ، فانوس به دست برای کمک او به دریاچه آمدند. آنقدر خوشحال شد که حد نداشت . اول خدا را شکر کرد و بعد با صدای بلند فریاد زد : من اینجام من اینجام روز بعد خورشید خانم آرام آرام پلکهای کاوش را نوازش کرد . وقتی بیدار شد ، حس آرامش عجیبی داشت . هر روز صبح از خواب بیدار میشد ولی قدر آرامش و آسایشی که داشت را نمیدانست . او هنوز قولی که به خدا و خودش داده بود را به یاد داشت و دلش نمی خواست هرگز اتفاقی مثل ماجرای شب قبل دوباره برایش تکرار شود. بعد خوردن صبحانه به مادرش گفت مادر اجازه می دهی برای گردش به سمت بازار دهکده بروم ؟ و مادر قبول کرد . او اینبار وقتی چیزی را میدید و خوشش می آمد صبر میکرد تا صاحبش بیاید بعد اجازه میگرفت ، آن را میدید و لمس میکرد ، بعد به صاحبش بر میگرداند و تشکر میکرد . این رفتار خوب کاوش باعث شد که مردم کم کم نام پسر بی اجازه را فراموش کنند و
به او بگویند.........
شما بگویید بچه ها !
فکر میکنید مردم دهکده این بار چه اسمی روی کاوش گذاشتند ؟
پایان...
🌼 @story555🌼
.........🐌🌸🐌.........