کوهساران (خُمپیچ)
✳️ بمناسبت روز معلم این خاطره رو که از قسمتهای خاطرات خودم هست و در کانال #تلگرامی کوهساران هست بخو
قسمت دوم از خاطرات دهه شصت
به قلم
#سیدداودطباطبایی 👇
@S_d_Tabatabaei
مدیر کانال #کوهساران 👇
@kohsar5
🅾غروب جمعه سرد اواخر پاییز سال 63 بود سوز سردی میومد،
مشقامو نوشته بودم ،
ولی هی میرفتم لب پنجره بیرون و نگاه میکردم.
آخه داشت برف ریز ریزی میومد
خوشحال شدم😄
آخه تنها چیزی که تو ذهنم بود تعطیلی فردای مدرسه بود،
هی با داش علی اکبرِ خدابیامرزم نوبتی میرفتیم لب پنجره یا دَم در
شاید نزدیک چهل پنجاه بار رفتیم، آخرش بابام دعوامون کرد
گفت؛
عوض اینکه دعا کنید برف بیاد مدرسه ها تعطیل بشه لااقل بشینید درس بخونید.
ولی ما فقط به برف و تعطیلی فکر میکردیم و به تنها چیزی که کار نداشتیم درس بود.😁
شب خوابیدیم به امید اینکه فردا تعطیل باشه و #سداصغر مینی بوسی نره دنبال معلما
غافل از اینکه بعدها فهمیدیم که #سداصغر شب های سرد و برفی تا صبح چند بار مینی بوس و روشن میکنه تا گازوئیلش یخ نزنه و بره دنبال معلما😂😂
صبح پاشدیم دیدیم نزدیک سی سانت برف اومده خوشحال شدیم که امروز تعطیله ولی بازم ته دلمون خالی میشد که هر چی هم بیاد بازم #سداصغر میره دنبال معلما😢
رفتیم تو مدرسه ، بچهها داشتن تو حیاط مدرسه برف بازی میکردن و از سر و کول هم بالا میرفتن و به چیزی هم که فکر نمیکردند درس بود 😁😄
طبق معمول عمو نعمت بصائری (بابای مدرسه) چند نفر از قدیمیهای مدرسه از جمله خسرو دایی جلیل خدابیامرز و داود عم مجتبی و حجت عم مصطفی و عباس عم فرج آقا که از بزرگان مدرسه بودند😄 رو فرستاده بود رو پشت بوم مدرسه تا برف پایین کنن خودشم فقط نظارت میکرد😂😂
خسرو از رو پشت بوم مدرسه هی داد میزد بچه ها مینی بوس اومد (آخه از رو پشت بوم جاده #گلپایگان پیدا بود) و هول مینداخت تو جون بچه ها بعد دوباره میگفت دروغ گفتم و تعطیله😄😄
چند بار گفت و هی بچهها رو اذیت میکرد تا اینکه ساعت تقریبا 9 صبح گفت به جون ننم ماشین اومد ، همه میدونستیم خسرو وقتی جون مادرشو قسم میخوره راست میگه همه ناراحت شدیم😔😢
چند دقیقه بعد مینی بوس سبز #سداصغر جلوی مدرسه بود، پشت سرشم یه مینی بوس آبی که از #خونسار میومد راننده دوشخراطی بود خدابیامرز چند سال پیش فوت کرد اسمش یادم نیست 🤔
مینی بوس ها پشت سر هم وایسادن دعا دعا میکردیم معلم ما از ماشین نیاد پایین 😄😁
به تریبت اومدن پایین
مرحوم #محرابیدوست مدیر مدرسه اولین نفر بود (ایشون متأسفانه چند سال بعد بهمراه پسرش دچار برق گرفتگی شدن و فوت کردن 😔)
بعدش آقای سید صالحی ناظم، آقای عباس اسدی (اعجوبه ی #والیبال) ، آقای خوشنویسان، آقای شیرازی (بد اخلاق) ، آقای قطبی(مهربون) ، آقای طیباتی (جدی) ، آقای بطحایی(طراح و ایده پرداز #تنبیهات دانش آموزان ) ، آقای شوکتی(فوتبالیست و عالی تو همه چیز) ، آقای فضائلی(خندان) و آقای فراست
(بعضی کلاسها دو تا کلاس بود)
🔷 چون اکثرا معلم خودم هم بودند همه رو میشناختم
متاسفانه معلم ما آقای بطحائی( مغز طراحی انواع تنبیه 😁) هم تو نفرات بود 😂😂😢😢
از اون ور از مینی بوس آبی معلمای راهنمایی داشتن میومدن پایین
آقای عنایتی معلم علوم، آقای شفیعی معلم ریاضی، آقای اشفعی معلم فارسی، آقای سلطانی معلم تاریخ و جغرافیا ، آقای میرزایی معلم حرفه و فن ، آقای احمدی معلم عربی ، آقای شجاعی معلم ورزش، آقای عزتی معلم زبان و #شهیدان آقا ناصر توکلی مدیر مدرسه و آقا جواد سید صالحی معلم دینی و قرآن که سال بعدش 65 در عملیات کربلای 5 تو #شلمچه شهید شدند😔🌷
البته شهید سید صالحی معلم قرآن ما هم بودند تو ابتدایی درس قرآن میداد.
معلما به این خاطر زیاد بودند که برا مدرسه راهنمایی دخترا هم میرفتند.
به صف شدیم . دیدم طبق معمول شنبه ها دایی حسن آقا دلّاک هم اومده کسانی که موهاشون بلند بود هول افتاد تو جونشون😂
اول معلما رو برای ناهار #روضه که معمولا آبگوشت بود دعوت کرد خونه یه نفر
معلما همیشه از دیدن دایی حسن آقا خوشحال میشدند چون دیگه نمیخواست ناهار بیارن یا درست کنن 😂😂
بعد رفت گوشه حیاط وایساد.
چند نفر که موهاشون بلند بود و مدیر و ناظم از صف برد بیرون،
دایی حسن آقا (آرایشگر قدیمی و مهربون روستای خُم پیچ) شروع کرد به چهارراه انداختن وسط سرشون اینا تا غروب همینجوری تو مدرسه بودند تا عصر برن پیش دایی حسن آقا تا از ته براشون بزنه😂😂😂
ادامه دارد......
#کوهساران
❤️💙💚🧡💛💜
@kohsar5
کوهساران (خُمپیچ)
#نوستالژی ✳️ دو تن از عزیزانی که خیلی برای مردم روستا طی نزدیک به سه دهه، زحمت کشیدن. 🔮حاج سیدعلی
قسمت دوم از خاطرات دهه شصت
به قلم
#سیدداودطباطبایی 👇
@S_d_Tabatabaei
مدیر کانال #کوهساران 👇
@kohsar5
🅾غروب جمعه سرد اواخر پاییز سال 63 بود سوزِ سردی میومد،
مشقامو نوشته بودم ،
ولی هی میرفتم لب پنجره بیرون و نگاه میکردم.
آخه داشت برف ریزریزی میومد
خوشحال شدم😄
آخه تنها چیزی که تو ذهنم بود تعطیلی فردای مدرسه بود،
هی با داش علیاکبرِ خدابیامرزم نوبتی میرفتیم لب پنجره یا دَم در
شاید نزدیک چهل پنجاه بار رفتیم،
آخرش بابام دعوامون کرد
گفت؛
عوض اینکه دعا کنید برف بیاد مدرسهها تعطیل بشه لااقل بشینید درس بخونید.
ولی ما فقط به برف و تعطیلی فکر میکردیم و به تنها چیزی که کار نداشتیم درس بود.😁
شب خوابیدیم به امید اینکه فردا تعطیل باشه و #سداصغر راننده مینیبوس نره دنبال معلما
غافل از اینکه بعدها فهمیدیم که #سداصغر شبهای سرد و برفی تا صبح چند بار مینیبوس و روشن میکنه تا گازوئیلش یخ نزنه و بره دنبال معلما😂😂
صبح پاشدیم دیدیم نزدیک ۳۰سانت برف اومده، خوشحال شدیم که امروز تعطیله ولی بازم ته دلمون خالی میشد که هر چی هم بیاد بازم #سداصغر میره دنبال معلما😢
رفتیم تو مدرسه ، بچهها داشتن تو حیاط مدرسه برف بازی میکردن و از سر و کول هم بالا میرفتن و به چیزی هم که فکر نمیکردند درس بود 😁😄
طبق معمول عمونعمت بصائری (بابای مدرسه) چند نفر از قدیمیهای مدرسه از جمله خسرو داییجلیل خدابیامرز و داود عممجتبی و حجت عممصطفی و عباس عمفرجآقا که از بزرگان مدرسه بودند رو فرستاده بود رو پشت بوم مدرسه تا برف پایین کنن خودشم فقط نظارت میکرد
😂😂
خسرو از رو پشتبوم مدرسه هی داد میزد بچهها مینیبوس اومد (آخه از رو پشت بوم جاده #گلپایگان پیدا بود) و هول مینداخت تو جون بچهها
بعد دوباره میگفت دروغ گفتم و تعطیله
😄😄
چند بار گفت و هی بچهها رو اذیت میکرد تا اینکه ساعت تقریبا 9 صبح گفت به جون نَنَم ماشین اومد ، همه میدونستیم خسرو وقتی جون مادرشو قسم میخوره راست میگه همه ناراحت شدیم😔😢
چند دقیقه بعد مینیبوس معروف سبز #سداصغر جلوی مدرسه بود، پشت سرشم یه مینیبوس آبی که از #خونسار میومد راننده دوشخراطی بود خدابیامرز چند سال پیش فوت کرد اسمش یادم نیست 🤔
مینیبوسها پشت سر هم وایسادن دعادعا میکردیم معلم ما از ماشین نیاد پایین 😄😁
به ترتیب اومدن پایین
مرحوم #محرابیدوست مدیر مدرسه اولین نفر بود (ایشون متأسفانه چند سال بعد بهمراه پسرش دچار برقگرفتگی شدن و فوت کردن 😔)
بعدش آقای سیدصالحی ناظم، آقای عباس اسدی (اعجوبه ی #والیبال) ، آقای خوشنویسان، آقای شیرازی (بداخلاق) ، آقای قطبی(مهربون) ، آقای طیباتی (جدی) ، آقای بطحایی(طراح و ایده پرداز #تنبیهات برای دانشآموزان) ، آقایشوکتی (فوتبالیست و عالی تو همه چیز) ، آقای فضائلی(خندان) و آقای فراست
(بعضی کلاسها دو تا کلاس بود)
🔷 چون اکثرا معلم خودم هم بودند همه رو میشناختم
متاسفانه معلم ما آقای بطحائی (مغز طراحی انواع تنبیه 😁) هم تو نفرات بود 😂😂😢😢
از اونور از مینیبوس آبی معلمای راهنمایی داشتن میومدن پایین
آقای عنایتی معلم علوم، آقای شفیعی معلم ریاضی، آقای اشفعی معلم فارسی، آقای سلطانی معلم تاریخ و جغرافیا ، آقای میرزایی معلم حرفهوفن ، آقای احمدی معلم عربی ، آقای شجاعی معلم ورزش، آقایعزتی معلم زبان، آقای یاوری و #شهیدان آقا ناصر توکلی مدیر مدرسه و آقا جواد سیدصالحی معلم دینی و قرآن که سال ۶۵و ۶۷ تو #شلمچه شهید شدند😔🌷
البته شهید سیدصالحی معلم قرآن ما هم بودند تو ابتدایی درس قرآن میداد.
معلما به این خاطر زیاد بودند که برا مدرسه راهنمایی دخترا هم میرفتند.
به صف شدیم . دیدم طبق معمول شنبهها داییحسنآقا دلّاک و سلمونی روستا هم اومده کسانی که موهاشون بلند بود هول افتاد تو جونشون😂
اول معلما رو برای ناهار #روضه که معمولا آبگوشت بود دعوت کرد خونه یه نفر
معلما همیشه از دیدن داییحسنآقا خوشحال میشدند چون دیگه نمیخواست ناهار بیارن یا درست کنن 😂😂
بعد رفت گوشه حیاط وایساد.
چند نفر که موهاشون بلند بود و مدیر و ناظم از صف برد بیرون،
داییحسنآقا (آرایشگر قدیمی و مهربون روستای خُمپیچ) شروع کرد به چهارراه انداختن وسط سرشون اینا تا غروب همینجوری تو مدرسه بودند تا عصر برن پیش داییحسنآقا تا از ته براشون بزنه
😂😂😂
🔮قسمتهای بعدی خاطرات در کانال #تلگرامی کوهساران هست دوست داشتید برید بخونید✋
#کوهساران
❤️💙💚🧡💛💜
@kohsar5