eitaa logo
کوهساران (خُم‌پیچ)
3هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
8 فایل
💟به "کوهساران" خوش آمدید آخرین اخبار و اطلاعات روستاهای #کوهسار خوانسار 💚 #تبلیغات و #یادبود باتعرفه پذیرفته میشود. #اخبار روستاهای خُم‌پیچ، رحمت‌آباد، تجره، مهرآباد، صفادشت و جهان ❤️ ارتباط با مدیر کانال #سیدداودطباطبایی @S_D_Tabatabaei
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت از خاطرات دهه هفتاد به قلم 🖌🖌 👇 @S_d_Tabatabaei مدیر کانال 👇 @kohsar5 🅾 مشهد و شمال 🔷دوران هنرستان هر چند با سختی های زیادی همراه بود ولی خوب یه خوبیهایی هم داشت. آقای رضاعلی رضایی مردِ همیشه جدّی و بااُبهت و رییس هنرستان از سال دوم شد . طرح جالبی که ایشون داشتند این بود که هنرجوهایی که قبولی بودند رو با هزینه خیلی کم تابستون میبُردن اردوی تفریحی به مشهد و شمال؛ من تو این سه سال همیشه جزء قبولی‌های خرداد بودم و غیر از یه سال که بعلت مشکلات شخصی نتونستم برم دو سال و رفتم و جزء بهترین خاطرات زندگی من شد. 🔶 هزینه 12روزه اردوی شمال هم سال اول 700 تومان سال دوم 900 تومان و سال سوم 1100 تومان برای 12روز بود که واقعا مبلغ کمی بود. که بیشتر با آقای رضایی بود. 💢این خاطره که میگم برای سال آخری بود که من رفتم سال 1373 و سال چهارم برق هنرستان خوانسار بودم. 🔶 اواخر مرداد 73 بود که اعلام کردن آماده باشید برای مشهد و شمال، منَم اون سال تابستون رفته بودم کارگری و پول خوبی برای اردو جمع کرده بودم . آقای رضایی اعلام کرد که جمعه غروب همه هنرستان باشند، منم ساکمو پیچیده بودم با یه پتو و مُتکا که برم، ناهار و که خوردم مادرم گفت از بی‌بی مکرم و بابامصطفی خداحافظی گرفتی؟ گفتم بابامصطفی رو صبح دیدم، اونم گیر داد که بَدِه برو از بی‌بی مکرم هم خداحافظی بگیر منَم هی میخواستم زود برم گلپایگان که از اون وَر برَم خونسار گفتم مامان دیر میشه، اونم گفت از این طرف برو خداحافظی بگیر بعد برو هیچی، گفتم چَشم و رفتم به سمت خونه بی‌بی، مامانم هم باهام اومد همینکه خواستم برم تو حیاطِ قدیمی بابا مصطفی، بالای سر در حیاطشون زنبورها ریختن تو سرم و گوشمو از دو جا گزیدند😢😄 حالا منم از درد داشتم به زمین و زمان فحش میدادم😂😂 دوبرابر شد خودم احساس میکردم که آویزون شده و بزرگ، مامانم هم خندش گرفته بود هم جرأت نمیکرد چیزی بِگه😄 هیچی شروع کردن به فشار دادن جای نیش و مالیدن گِل و یخ و ریکا و... حالا منم حسابی ناراحت و عصبانی، یه 10دقیقه درگیر بودیم تا یه کم وَرمش خوابید ولی گوشم قرمز قرمز بود خودم احساس میکردم که خیلی زشت شدم😢😄 هیچی ساک و برداشتم و راه افتادم با مینی‌بوس سِداصغر رفتم گلپایگان و از اونورم خونسار، ساعت تقریبا 4 رسیدم هنرستان موهام بلند بود ریخته بودم رو گوشم که کسی گوشمو نَبینه😁 خدا رو شکر کسی هم نفهمید، همه خوشحال بودن شام و که خوردیم و کلی با بچه‌ها تعریف و خنده ، آقای رضایی اومد یه کم تعریف کرد و گفت انشاالله فردا بعد از نماز صبح حرکت میکنیم. صبح بعد از نماز بچه‌ها آماده شدند سه تا مینی‌بوس بودیم یکی فیات هنرستان با رانندگی آقای مقدسی یکی مینی بوس آبی آموزش و پرورش و یکی هم یه مینی بوس سفید شخصی به رانندگی زنده‌یاد آقای زاغی (چند سال پیش فوت کردن) تقریبا ساعت 6 صبح از هنرستان زدیم بیرون وسط راه بعضی از بچه‌ها رو سوار کردن، ما بچه‌های کلاس چهارم هماهنگ کردیم همه بریم تو مینی‌بوس سفید شخصی ،که باصطلاح از جلوی چشم آقای رضایی دور باشیم😜 ولی غافل از اینکه همین که مینی‌بوس حرکت کرد آقای رضایی اومد تو مینی‌بوس ما 😢😂 البته چون دیگه همه دیپلم گرفته بودیم و کاری دست جناب رضایی نداشتیم زیاد مشکلی نداشتیم ، ولی بازم نسبت به آقای رضایی اون ترس همیشگی همراه با احترام و داشتیم 🤚🤚😄 صبحونه رو سر ِیکی از چاههای موته خوردیم، همه بچه‌ها خودکار تو انداختن سفره و جمع‌کردن و کارای دیگه کمک آقای احمدی آشپز هنرستان میکردن دوباره راه افتادیم هر سه مینی‌بوس پشت سرِهم ، یکی از بچه‌ها به راننده گفت جناب ضبط ماشین درسته ؟😜 اونم یه نگاه به آقای رضایی کرد و گفت بله😂 آقای رضایی هم صندلی جلو بود و زیاد عقب نیگاه نمیکرد، بچه‌ها شروع کردن به دست زدن و حرکات موزون 😄😄😂 تا اینکه رسیدیم به تهران، مثل دو سال قبل که اومده بودیم مینی‌بوسها بجای جاده تهران سمنان مشهد رفتن بسمت مسیر ؛ و از سمت شمال رفتیم به سمت مشهد یه کم جادش طولانی‌تر بود ولی سرسبز و عالی👌 ناهار و بعد از فیروزکوه پیش یه مسجد و چشمه‌ی طبیعی آب خوردیم و دوباره راهی شدیم بسمت قائمشهر..... با ما باشید .... ادامه دارد...... (خُم‌پیچ) ❤️💚💙💜💛 @kohsar5