فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همدیگر را ببخشیم 🤗
گاهی اوقات وقتی اشتباهی میکنیم، کار دیگری جز عذرخواهی نمیتوانیم انجام دهیم و اگر قرار باشد همدیگر را نبخشیم، دیگر تمام است...
🛖@kolbehAramsh🌱
سرگذشت#بانوی_دوم
👈قسمت و نهم
از پشت پرده نگاهم به اتاقهای طلعت بود...تازه میفهمیدم چرا نگاهش پی من و اتفاقات دور و اطرافمه!!!
از بیکاری به حیاط رفتم و کنار حوض نشستم...
از اینکه نادیده گرفته میشدم دلخور بودم...
به اسمون چشم دوختم و تو دلم گفتم((یعنی میشه یک روزی احمد منم اندازه یا حتی بیشتر از طلعت دوست داشته باشه؟؟؟!!!))از حرف خودم لبخندی زدم و به صداهای داخل اتاق طلعت گوش دادم...
صدای احمد از همه بلندتر بود...دلم میخواست احمد تنهاییم رو ببینه...برای همین از کنار حوض بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم...از عمد پاهام رو به روی زمین میکشیدم تا سر و صدا درست بشه!!!
چندباری طول و عرض حیاط رو راه رفتم اما خبری از احمد نبود...
وقتی دیدم محلم نمیزاره...با پارچ مسی به باغچه بی گل و گیاه کنج حیاط اب دادم ...
از صدای شر شر اب و برخورد پارچ به لبه حوض احمد به حیاط اومد...
خودم رو به ندیدنش زدم و به سمت اتاق راه افتادم...
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باور نميكنم خدا به كسی بگويد: نه ...!
خدا فقط سه پاسخ دارد:
١- چشم....
٢- یه کم صبر کن....
٣- پيشنهاد بهتری برايت دارم....
همیشه در فشار زندگی
اندوهگین مشو,
شاید خداست که در آغوشش
می فشاردت !
برای تمام رنجهایی که
میبری صبر کن،
صبر اوج احترام به حکمت خداست ...
🛖@kolbehAramsh🌱
سرگذشت#بانوی_دوم
👈قسمت سی ام
خودم رو به ندیدنش زدم و به سمت اتاق راه افتادم...
احمد از پشت سر دستم رو گرفت و گفت:
-چیکار میکنی؟این موقع شب به باغچه اب میدی؟
از تماس دستش با دستم حس خوبی پیدا کردم...دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم تا بفهمه ازش دلخورم...
احمد پشت سرم به اتاق اومد و گفت:
-اگه از دستم ناراحت باشی حق داری...من این دو شب اصلا به تو توجهی نداشتم ولی میگی چیکار کنم؟از یک طرف نگران طلعتم از طرف دیگه دلم با توست!!!
سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم:
-من که چیزی نگفتم!!!
احمد به جلو اومد و گفت:
-زبونت نمیگه اما چشمهات...امان از دست چشمهات شریفه!!!
از تعریفش لبخند شرمگینی زدم و فوری پای سماور نشستم...
احمد کنارم نشست و گفت:
-چای داری؟
به سماور خاموشم اشاره کردم و گفتم:
-نه!!!روشنش کنم؟
احمد لبخندی زد و گفت:
-سماور خانم خونه باید از صبح تا شب روشن باشه...موقعی باید خاموش بشه که مردش میخوابه!!!
مادرم کاسه آش رو به دستم داد و گفت:
-واسه طلعت ببر...
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود…
گاهی برای خنده دلم تنگ می شود ..!
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشـــق آن نیست
ڪہ عشق تڪیہ ڪلامش باشد
عاشـــق آن است
ڪہ وفادارے مرامش باشد ...
تا شما نخواهید هیچ کس
نمیتواند حال خوب شما را خراب کند ..
این فقط خود شما هستید که
اجازه می دهید دیگران فضای امنِ
افکار شما را آشوب کنند ..
دیگران حق دارند متناسب با شعور
و درکشان رفتار کنند و شما هم
حق دارید بدی ها را نادیده بگیرید ...
حواستان به خانه امن افکار
و احساساتان باشد ...
نگذارید هر مزاحمی راحت به کلبه
آرامش شما راه پیدا کند ...
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺صبح شنبه تون عالی
🌸امروزتون شاد و زیبا
🌺لحظه هاتون سرشار
🌸آرامش و دلخوشی
🌺امیدوارم امروز خدا
🌸سرنوشتی دوستداشتنی
🌺زندگی پراز عشـق
🌸روزی فراوان ، لبی خندان
🌺و دلی مهربون براتون رقم بزنه
🛖@kolbehAramsh🌱
سرگذشت#بانوی_دوم
👈قسمت سی و یکم
مادرم کاسه آش رو به دستم داد و گفت:
-واسه طلعت ببر...
اخمهام رو تو هم کردم و گفتم:
-نمیبرم...مگه اون چیزی برای من میاره که حالا من ببرم؟!!!
مادرم ظرف رو از تو دستهام گرفت و گفت:
-جواب بدی رو که با بدی نمیدن...اصلا نمیخواد ببری، خودم میبرم...
از ترس بی احترامی طلعت با مادرم سریع کاسه رو برداشتم و گفتم:
-خودم میبرم!!!
مادرم کشک رو به روی آش بیشتر ریخت و گفت:
-دستت درد نکنه مادر...تو خوب باش بزار مهرت به دلش بیفته!!!
از برخورد بد طلعت مطمئن بودم...برای همین به نجمه چشمک زدم تا اون آش رو برای طلعت ببره!!!
نجمه از خدا خواسته بلند شد و گفت:
-ابجی بده من ببرم!!!
کاسه رو به دستش دادم و گفتم:
-بیا...دو تا اروم به در اتاقش بزن تا بیاد بیرون!!!
از پشت پنجره شاهد حرفهای طلعت با نجمه بودم!!!
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
✍این متن رو همیشه #سرلوحه زندگیتون قرار بدید ؛
🌸"#راضی_باش" به هر چی اتفاق افتاد که اگه خوب بود زندگیتو "قشنگ" کرد و اگه بد بود تو رو "ساخت"
🌸"#مدیون_باش" به همه آدمای زندگیت که خوباش بهترین "حسارو" بهت میدن و بَداش بهترین "درسارو"
🌸"#ممنون_باش" از اونی که بهت یاد داد همه شبیه "حرفاشون" نیستن و همیشه همونجوری که میخوای "پیش نمیره"
✍زندگی همینقدر ساده ست...
🛖@kolbehAramsh🌱
زندگی کن مهربانم، سخت نگیر ...
رونق عمر جهان چند صباحی گذراست
دل اگر می شکند، گل اگر می میرد،
و اگر باغ به خود رنگ خزان میگیرد،
همه هشدار به توست، نازنینم سخت نگیر ...
زندگی کوچ همین چلچله هاست
به همین زیبایی به همین کوتاهی
زندگی کن ،نازنینم سخت نگیر ....
🛖@kolbehAramsh🌱
سرگذشت#بانوی_دوم
قسمت سی و دوم
نجمه کاسه به دست وارد اتاق شد و گفت:
-قبول نکرد...گفت آش دوست ندارم!!!
با تعجب به نجمه نگاه انداختم و گفتم:
-تو چی گفتی؟
نجمه به مادر نگاهی انداخت و گفت :
-من ؟من هیچی نگفتم!!!
میدونستم از ترس مادرم دروغ میگه!!!
مادرم با دلخوری گفت:
-اگه الان شریفه اینکار رو کرده بود تو حیاط گیس و گیس کشی راه می انداخت اما ما نجابت میکنیم و چیزی نمیگیم!!!
نجمه که حسابی عصبی بود با تردید گفت:
-یک چیزی بگم دلتون خنک بشه؟
میدونستم جواب دندونشکنی به طلعت داده ...خودم رو مشتاق نشون دادم و گفتم:
-چی گفتی؟
نجمه از مادرم فاصله گرفت و گفت:
- وقتی گفت آش دوست ندارم تو جوابش گفتم بهتر ،عوضش خودم یک کاسه بیشتر میخورم!!!
از حرف نجمه به زیر خنده زدم و گفتم:
-واقعا گفتی؟
نجمه که از خنده من دلش قرص شده بود گفت:
-به جون آقا گفتم...اونم در رو محکم به رویم بست!!!
#ادامه دارد...
🛖@kolbehAramsh🌱
تحمل نکن!
هركاري كه مي كنيد آنرا بطور كامل انجام دهيد. فرض كنيد پياده روي را دوست داريد، ولي ناگهان حس مي كنيد كه ديگر كشش و ميلي به آن نداريد. بلافاصله بنشينيد. حتي يك قدم هم عليه خواست قبليتان برنداريد.
هيچ چيز را به خود تحميل نكنيد.
اگر دلتان مي خواهد حرف بزنيد
اگر دوست داريد ساكت باشيد.
فقط حس تان را دنبال كنيد. به هيچ وجه حتي يك لحظه چيزي را به خودتان تحميل نكنيد؛ زيرا وقتي چيزي را تحميل كنيد، به دو قسمت تقسيم مي شويد و اين سرآغاز مشكل است
كل بشريت دوگانه شده ، زيرا به ما آموخته اند كه تحمل كنيم. آن قسمت از وجودتان كه دوست دارد بخندد، از آن قسمت ديگر كه اجازه نمي دهد بخنديد، جدا مي شود و آنگاه شما تقسيم مي شويد. تضاد در درونتان بوجود مي آيد.
اين تضاد و اصطكاك مي تواند به شكافي بزرگ و بزرگتر تبديل شود و آنگاه مشكل، ايجاد پلي روي اين شكاف مي شود.
در آيين ذن، مَثل زيبايي وجود دارد كه مي گويد: « وقتي نشسته اي، فقط بنشين. وقتي راه مي روي، فقط راه برو و مهم تر از همه هرگز دو دل نباش. »
اوشو
🛖@kolbehAramsh🌱
تحمل نکن!
هركاري كه مي كنيد آنرا بطور كامل انجام دهيد. فرض كنيد پياده روي را دوست داريد، ولي ناگهان حس مي كنيد كه ديگر كشش و ميلي به آن نداريد. بلافاصله بنشينيد. حتي يك قدم هم عليه خواست قبليتان برنداريد.
هيچ چيز را به خود تحميل نكنيد.
اگر دلتان مي خواهد حرف بزنيد
اگر دوست داريد ساكت باشيد.
فقط حس تان را دنبال كنيد. به هيچ وجه حتي يك لحظه چيزي را به خودتان تحميل نكنيد؛ زيرا وقتي چيزي را تحميل كنيد، به دو قسمت تقسيم مي شويد و اين سرآغاز مشكل است
كل بشريت دوگانه شده ، زيرا به ما آموخته اند كه تحمل كنيم. آن قسمت از وجودتان كه دوست دارد بخندد، از آن قسمت ديگر كه اجازه نمي دهد بخنديد، جدا مي شود و آنگاه شما تقسيم مي شويد. تضاد در درونتان بوجود مي آيد.
اين تضاد و اصطكاك مي تواند به شكافي بزرگ و بزرگتر تبديل شود و آنگاه مشكل، ايجاد پلي روي اين شكاف مي شود.
در آيين ذن، مَثل زيبايي وجود دارد كه مي گويد: « وقتي نشسته اي، فقط بنشين. وقتي راه مي روي، فقط راه برو و مهم تر از همه هرگز دو دل نباش. »
اوشو
🛖@kolbehAramsh🌱
سرگذشت#بانوی_دوم
قسمت سی و سوم
با نجمه حیاط رو اب پاشی کرده بودیم تا برای عصر خنک بشه...
چندین بار طلعت به پشت پنجره اومد و ما رو نگاه کرد...دلم میخواست بیاد پیش ما ،اما من روی دعوت کردنش رو نداشتم ...
نجمه پاچه های شلوارش رو کمی بالا زده و پاهاش رو داخل اب کرده بود...
مادرم با عصبانیت از نجمه خواست تا از تو حوض بیرون بیاد،نجمه با پاهاش اب رو به جلو و عقب فرستاد و گفت:
-مادر اینجا که دیگه همسایه کفتر باز ندارن...خونه خودمون باید حواسمون به در و دیوار باشه اینجا که اینطور نیست...
به مادرم اشاره کردم راحتش بزاره...
برشی به هندوانه زدم و تکه ای از اون رو به دست نجمه دادم...نجمه با دستش کمی آب به سمتم پاشید ...برای جبران کارش منم اب به رویش پاشیدم...با کار من ،نجمه وسط حوض ایستاد و بی وقفه به سمتم اب پاشید...از ذوق نجمه به سر ذوق اومدم و منم به حوض رفتم...مادرم مرتبا به پشت دستش میزد و من رو از اب بازی منع میکرد...میدونستم حضور طلعت باعث نگرانیه مادرمه!!!
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺗﻜﻴﻪ ﻛﺮﺩﻥ،
ﺑﻪ آدم ها ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ !
" ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ می ﺗﺮﺳﻢ ...
ﻧﮕﺎه انسانها ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
" ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺳﺮﺩ ﺷﺪﻥ ﻫﺎﻱ ﻧﮕﺎﻫشان
می ﺗﺮﺳﻢ ...
ﺩﺳﺘﺎﻧشان ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
" ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ
ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻢ ...
ﺁﻏﻮﺷشان ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
" ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺩﻭباﺭﻩ ﺑﻲ ﭘﻨﺎﻩ ﺷﺪﻥ
می ترﺳﻢ ...
ﺑﺎ کسی ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
" ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻫﺎ می ﺗﺮﺳﻢ ...
ﻗﺼﻪ ﻛﻮﺗﺎﻩ می ﻛﻨﻢ ...
عشق ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺍﻣﺎ
ﺍﺯ ﺍﻳﻦ همه " ﺍﻣﺎ " ﻫﺎ می ﺗﺮﺳﻢ
"حسین پناهی"
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبور باش
آرى باز هم صبر کن،
آنچه برایت پیش می آید و
آنچه برایت رقم میخورد،
به دست بزرگترین نویسنده عالم ثبت شده!
او که بدون اِذنش،
حتّی برگی از درخت نمی افتد..
در کلاس درس " خدا "
آنها که ناله میکنند، رد میشوند
آنها که صبر میکنند، قبول میشوند
و آنها که شکر میکنند، شاگرد ممتاز میشوند
🛖@kolbehAramsh🌱
سرگذشت#بانوی_دوم
👈قسمت سی و چهارم
خودم رو به نفهمی زدم و به یاد گذشته به آب بازیم با نجمه ادامه دادم...
از صدای خنده های بلند بلند من و نجمه ،طلعت به پشت پنجره اومده بود و از نزدیک به بازی ما نگاه میکرد...لباسهای خیسم حس خوبی بهم میداد...گرمای عصر تابستان برای من و نجمه دلچسب تر شده بود!!!
با صدای در زدن دست از آب بازی برداشتم و فوری از حوض بیرون اومدم...
مادرم به سمت در رفت تا در رو باز کنه...
با صدای یاا... گفتن احمد نگاهی به خودم کردم...عین موش اب کشیده شده بودم...
احمد جلوی در ایستاده بود و با تعجب به من و نجمه نگاه میکرد...
حس دختر بچه ای رو داشتم که منتظر تنبیه از جانب پدرشه!!!
سرم رو به زیر انداختم و اروم سلام کردم...
طلعت به حیاط اومده بود تا از نزدیک رفتار احمد رو ببینه...
تو دلم اسم خدا رو صدا میزدم تا احمد جلوی مادرم و طلعت دعوام نکنه...
احمد به جلو اومد و گفت:
-شریفه؟اب بازی کردی؟
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت زندگیمون:
دو دقیقه میخندیم،
دو ماه تاوانشو پس میدیم !
دو دقیقه ورزش میکنیم،
دو ماه بدن درد میگیریم !
دو کلمه حرف میزنیم،
دو هفته منظوری که ازش داشتیمو
توضیح میدیم تا کسی بد برداشت نکنه !
دو قرون پول خرج میکنیم،
دو سال کار میکنیم به خاطرش !
یه بار عاشق میشیم،
یه عمر درد میکشیم ...!
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌"دکتر انوشه"
یه جمله ی خیلی قشنگ داره که میگه؛
مهم نیست یه مار چندبار پوست میندازه
مهم اینه از اول تا آخر همون ماره ...
کسی که ذاتش رو بهت نشون داد
و بهت بدی کرد
شک نکن بازم میکنه ...!
🛖@kolbehAramsh🌱
سرگذشت #بانوی_دوم
قسمت سی و پنجم
از اینکه عین بچه ها به کارم اعتراف کنم بیزار بودم...
سرم رو به زیر انداختم و چیزی نگفتم...
احمد گوشه روسریم رو تو دستش گرفت و با چلوندنش به میزان خیسی لباسهام پی برد...
لباسهام از شدت خیسی سنگین شده بود...
منتظر واکنش سخت احمد بودم...
اما احمد لبخندی بهم زد و گفت:
-برو لباسهات رو عوض کن...سرما میخوری...
ناخوداگاه نگاهم به سمت طلعت کشیده شد...شاید اونم منتظر برخورد بد احمد با من بود...
**********************
مادرم دیس پلو رو تو سینی گذاشت و گفت:
-بیا ...این رو ببر برای طلعت خانم...
احمد نگاهی به من انداخت و گفت:
-نیازی نیست...اون تا الان شامش رو خورده!!!
آقام تو بشقاب خودش پلو ریخت و گفت:
-ببر بابا جون،حتی اگه شام هم خورده باشه وظیفه ماست که سهمش رو ببریم...
از رو ناچاری بلند شدم و سینی رو از مادرم گرفتم...
نجمه اشاره کرد که سینی رو بهش بدم...اما میترسیدم احمد ناراحت بشه...
طلعت در اتاق رو باز کرد و بدون هیچ حرفی بهم نگاه کرد...
سینی رو به دستش دادم و گفتم:
-برای شماست...
طلعت نگاهی به سینی کرد و گفت:
-من خیلی وقته شام خوردم...نمیخوام ببرش...
حدس میزدم قبول نکنه...نجمه پشت پنجره ایستاده بود و نگاهمون میکرد...
در اتاق رو باز کردم و سینی رو به نجمه دادم... مادر و آقام چیزی به رویم نیاوردن اما احمد ناراحت بود...
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
♥️🍃
💕ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺻﺪﻣﻪ ﻧﺰﻧﯿﺪ. ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ. ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯﯾﺪ . ﻋﺸﻖ ﻭﺭﺯﯾﺪﻥ ﺑﺎ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺧﺪﻣﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ . ﺑﺨﺸﺶ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ . ﺗﻤﺎﯾﺰﯼ
ﺑﯿﻦ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻟﻬﯽ، ﺣﮑﻤﺖ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﻣﺬﻫﺐ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺬﻫﺐ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ . ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﯾﺞ ﺍﺯ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺑﺪﻥ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﻓﺘﺎﺭ، ﺯﯾﺒﺎﯾﯽﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﻄﻠﻖ، ﯾﮑﯽ ﻭ ﺍﺑﺪﯼ "ﺣﻘﯿﻘﺖ، ﺧﻮﺑﯽ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ" ﮔﺴﺘﺮﺵ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﺪ .
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از تنهایی می ترسی؟
خب بیشتر خودتو دوست داشته باش !
از شکست خوردن می ترسی؟
خب مگه قراره چقدر فرصت داشته باشی
که دنبال چیزایی که میخوایی هم نری !
از اعتمادت سواستفاده کردن؟
خب تو اون لحظه برای دل خودت انجامش دادی !
از آدما خسته شدی؟
خب از هیچکی هیچ انتظاری نداشته باش !
از بقیه نا امید شدی ؟
خب هر حرفی پشت سرت زده میشه رو
همون پشت سرت رها کن !
باور کن هر چیزی به قیمت
از دست دادن آرامشت باشه
زیادی گرونه ...!
🛖@kolbehAramsh🌱
سرگذشت #بانوی_دوم
قسمت سی و ششم
کنار اقام نشستم و به بشقابم خیره شدم...احمد نگاهم کرد و گفت:
-چرا نمیخوری؟
لبخندی زدم و مشغول خوردن شام شدم...
گهگاهی نگاه احمد به من می افتاد اما زود نگاهش رو میگرفت...میدونستم از رفتار طلعت شرمزده است برای همین تو دلم کلی حرف اماده کردم تا تو تنهاییمون بهش بزنم...
***********************
احمد به سقف خیره بود و حرفی نمیزد...حتی پلک هم نمیزد...
سرم رو به روی بالشت قرمز گل مخملی گذاشتم و گفتم:
-به چی فکر میکنی؟
احمد نفسی تازه کرد و گفت:
-به تو!!!
به سمتش چرخیدم و گفتم:
-به من؟چرا من؟
احمد به سمتم چرخید و گفت:
-شریفه تو هنوز خیلی بچه ای خیلی...زوده خیلی چیزها رو بفهمی ولی بدون من خیلی دوستت دارم حتی بیشتر از جونم...
تو چشمهایش نگاه کردم و گفتم:
-اگه بچه ام چرا من رو انتخاب کردی؟
احمد دسته ای از موهایم رو برداشت و گفت:
-چون وقتی تو صف نانوایی دیدمت دلم لرزید....
شریفه من دلم با طلعت نبود...اما همین که چشم برهم زدم ،دیدم طلعت زنم شده...مادر خدا بیامرزم طلعت رو میخواست ...اگه طلعت بچه دار میشد من هیچوقت تو رو نمیگرفتم چون بنده خدا هیچ کم و کسری برای من و زندگیم نذاشته...ولی چه کنم که اجاقش کوره و هیچوقت صاحب اولاد نمیشه...
ادامه دارد...
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من می بخشم خیلی زود ...
همیشه هم به خودم میگم مگه
کی هستی که نبخشی ...؟!
اما کاغذ مچاله مثل روز اولش
صاف نمیشه !!
تیکه های متصل شده ی شیشه
مثل روز اولش جوش نمیخوره ...
دیگه پارچه ای که وصله دارشد
مثل روز اولش یک دست نمیشه !
من می بخشم خیلی زود ...
اما مگه تیکه های شکسته ی این
شیشه رو چندبار میشه جوش زد
چند بار میشه کسی رو مچاله کرد و از نو
صافش کرد و ازش انتظار فراموشی داشت !!
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی ما آدم ها شاید
نامِ دیگرش پاییز باشد
حال ما همیشه خوش نیست
ساعتهایی میرسند که
عقربه های ساعت
و ثانیه شمارش ما را به اجبار
و زور خودمان تکان میدهد
مثل شاخه وبرگ های پاییزی
زندگی که به اجبار خودمان
را بهشان چسباندهایم
نامش را هم گذاشته ایم خاطره
میدانی دلبرم !؟
باید دوباره از پیله تنهایی
بیرون زد، جوانه زد
شکوفه شد، پروانه شد
پاییز با آن برگهای هزار رنگش
اگر چه سرد، اما نویدِ
گرمی دارد با آغوش یار ...
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح که از خواب بیدار می شوید،
به این فکر کنید که
زنده بودن،
اندیشیدن،
لذت بردن،
و عشق ورزیدن
چه امتیاز بزرگیست...
سلام صبح بخیر
یک شنبهتون گلباران عزیزان
🛖@kolbehAramsh🌱
سرگذشت#بانوی_دوم
قسمت سی و هفتم
چشمهام رو از چشمهای احمد دزدیدم و گفتم:
-شاید اگه پای منم سالم بود هیچ وقت زنت نمیشدم...اخه تو تنها خواستگار جوانم بودی...همه کسانی که در خونه ما رو میزدن سنشون قد آقام بود...واسه همین آقام و مادرم به این وصلت رضایت دادن...
احمد صورتش رو نزدیک تر اورد و گفت:
-تو من رو نمیخواستی؟یعنی از من بدت میومد؟
دلم نمیخواست بهش دروغ بگم...
اروم و زیر لب گفتم:
-نمیخواستمت...ولی...
احمد حرفم رو قطع کرد و گفت:
-چرا؟من که صد دفعه پیغام فرستادم میخوامت...یعنی یکبارم دلت نلرزید؟
تو چشمهای احمد نگاه کردم و گفتم:
-من به دوست داشتنت کاری نداشتم ،من نمیخواستم زن دومت بشم!!!
احمد پیشونیم رو بوسید و گفت:
-فقط واسه خاطر طلعت نمیخواستی زنم بشی؟
من که زندگی جدا برای تو درست کردم تا عذاب نکشی...من که هر چی تو گفتی قبول کردم...
سرم رو از روی بالشت برداشتم و گفتم:
-من که گلایه ای ندارم...من دارم عادت میکنم...فقط دلم نمیخواد بین من و طلعت فرقی باشه...
احمد موهای بلندم رو از پشت تو دستش گرفت و گفت:
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شناسنامه ها؛
معیارهای خوبی برای ماندن
آدم ها کنارتان نیستند !
این امضاها ، مهرها و اثر انگشت ها
هیچگاه یک نفر را سهم شما نمی کند .
خودتان را آنقدر پایبند این
تعهدهای کاغذی نکنید
آنقدر که یادتان برود تعهد واقعی
را باید جای دیگری بدهید
جایی در قلب تان .
جایی در ذهن تان .
آنجاست که باید روزی چند بار
با قاطعیت به خودتان بگویید :
اینجا خانه اوست
و او
تنها مالک تمام من است !
اگر فکر می کنید
با داشتن نام کسی در شناسنامه تان
برای همیشه تصاحبش کرده اید
سخت در اشتباهید !
آدم ها برای ماندن کنار کسی
امضا نمیخواهند .
وفاداری می خواهند
محبت می خواهند...!!
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خودم قول دادم
هیچ وقت غصهی گذشته رو نخورم
غصهی اتفاق افتاده
بدترین روزی رو که داشتم یادمه
اما فقط یادمه ...
مثل اون روز درد نمیکشم
مثل اون روز اشک نمیریزم
یه شبایی تو زندگیم اومدن که فکر کردم
این آدم مچاله شده دیگه
تا صبح دووم نمیاره ولی صبح شد..
یه روزایی تو زندگیم اومدن که فک کردم
عقربه ها دیگه قراره تکون نخورن
ولی گذشت ، رد شد تموم شد ...
اگه باور کنیم که هیچ چیزی توی زندگی
دائمی نیست دیگه هیچوقت غصه نمیخوریم..
چه اشک بریزی و خودتو به درو دیوار بکوبی،
چه بخندی و قدم بزنی ،
دیگه نمیتونی زمان رو به عقب برگردونی
همه چی میگذره ...
پس غصهی اتفاقی که افتاده رو
هیچوقت نخور ...
🛖@kolbehAramsh🌱
سرگذشت#بانو_دوم
قسمت سی و هشتم
-اگه این حرف رو طلعت میزد تعجب نمیکردم...چون بهش حق میدادم اما تو چرا این حرف رو میزنی؟من که از سر کار میام یک راست میام سراغ تو تا چای تازه دم تو رو بخورم...تا خستگیم رو تو اتاق تو در کنم!!!
به سمتش چرخیدم و گفتم:
-خب چون تازه عروسم رفتارت اینطوریه...چند وقتی که بگذره دوباره همه چی عین اولش میشه...اصلا شاید دیگه یک شب در میون هم پیشم نیایی و هر شب پیش طلعت بمونی!!!
احمد سریع رو تشکش نشست و گفت:
-شریفه من ۳۷سالمه...پسر بیست ساله نیستم که اینطوری حرف میزنی...من از خودم مطمئنم...اصلا بهت قول میدم از چشمم نیفتی خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم:
-خوبه...
***********************
نجمه دستش رو تو لپهام کرد و گفت:
-ابجی چقدر چاق شدی...وقتی چاق میشی قشنگتر میشی...
مادرم از حرف نجمه ذوقی کرد و گفت:
-بگو ماشاا...زیر پوست بچه ام اب رفته...
نجمه پیرهن گلدارش رو دور کمرش تنگ کرد و گفت:
-خدا کنه منم چاق بشم...ابجی نگاه کن ،ببین چقدر لاغرم؟!!!
به کمر باریکش نگاه کردم و گفتم:
-غصه نخور چاق میشی...
مادرم جلیقه بافتنی رو با وجب اندازه گرفت و گفت:
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱