eitaa logo
کلبه آرامش
15هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
1 فایل
اینجا کانالی سرشاراز حس خوب و آرامش است.😍 🤗باماهمراه باشید🤗 ‼️پستهای تبلیغاتی از نظرما ن رد و ن تایید میشوند‼️ ارتباط باما👇 @Fate77mehh ثبت تبلیغات👇 @ya_zeynabe_kobra0
مشاهده در ایتا
دانلود
سرگذشت دوم قسمت هفتادوششم از حرف نجمه حسابی ترسیدم...دست ننه رو پس زدم و گفتم: میترسم... ******************** احمد کنارم نشست و گفت: -میخوای اتاق های تو رو با طلعت عوض کنم؟اون ور بزرگتره ... پشتم رو بهش کردم و خودم رو به خواب زدم... احمد دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت: -شریفه با من اینکار رو نکن... دلم به حالش میسوخت اما دلمم نمیخواست زود آشتی کنم... احمد پتو رو تا شکمم بالا کشید و گفت: -شریفه چرا سر این دومی انقدر دل نازک شدی؟‌چه فرقی بین این و شیرین هست؟ به سمتش برگشتم و گفتم: -فرقش اینه که سر اولی تو پشتم بودی اما سر این نیستی... احمد دستش رو زیر سرش گذاشت و گفت: -این چه حرفیه؟من همون احمدم که گفتم بچه نمیخوام تا زنم سختی نکشه حالا میگی پشتت نیستم؟ تو تاریکی به چشمهاش زل زدم و گفتم: -حق من این نیست ...چرا باید اسم طلعت تو شناسنامه بچه من بره؟مگه کم درد میکشم مگه کم عذاب میکشم که یکی دیگه بدون هیچ زجر و زحمتی بشه مادر بچه ام؟ تو تاریکی دو دو نگاه احمد تو چشمهام رو خوب میدیدم... احمد دستم رو گرفت و گفت: -چی میگی؟چرا اسم طلعت ؟ به سقف خیره شدم و گفتم: -عمه ات این رو گفت...اون گفت‌ سجل بچه دومت رو به نام طلعت میگیریم تا اون هم اسما مادر بشه!!! احمد سریع رو تشک نشست و گفت: -امان از دست این زنهای بیکار...این جماعت به خدا قوم و خویش نیستن...اینا از هر دشمنی دشمن ترن...ببین چطوری من و تو رو با یک حرف نسنجیده به جون هم انداختن... از حرف احمد تو دلم کور سوی امیدی نشست و گفتم: -یعنی تو اینطور نمیخوای؟ احمد دستهام رو گرفت و گفت: معلومه که نه...چه دلیلی داره مادر بچه تو باشی و اسم طلعت تو سجلش بره؟ تو دلم گفتم((‌شریفه برو خدارو شکر کن که نجمه رو با خودت بردی پیش ننه حیدر...)) ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدما وقتی نتونن بفهمنت قضاوت‍‍ت میکنن! ‌ هرگز از حرفهایی که مردم درباره تو می‌گویند نگران نشو. هیچ‌گاه کوچکترین توجهی به آن نشان نده. همیشه فقط به یک چیز فکر کن: داور خداست. آیا من در برابر او روسفیدم؟ بگذار این معیار قضاوت زندگی تو باشد، تا بیراهه نروی... تو باید روی پای خودت بایستی و تنها ملاحظه‌ات این باشد که:‌ هرکاری انجام می‌دهم باید مطابق شعور خودم باشد. تصمیم‌گیرنده باید آگاهی و شعور خودم باشد. آن‌گاه خدا داور تو خواهد بود.. "اشو" @sokhan_iw
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر روزی دلم گرفت یادم باشد: که خدا با من است... که فرشته ها برایم دعا می کنند... که ستاره ها شب را برایم روشن خواهند کرد... یادم باشد: که قاصدکی در راه است... که بهار نزدیک است... که فردا منتظرم می ماند... که من راه رفتن میدانم و دویدن و جاد ه ها قدم هایم را شماره خواهند کرد. اگر روزی دلم گرفت یادم باشد: که خدای من این جاست. همین نزدیکی ها... و من تنها نیستم... @sokhan_iw
سرگذشت دوم قسمت هفتادوهفتم کنار حوض نشسته بودم تا نجمه ظرفها رو بشوره...نجمه موهای تو صورت اومده اش رو کنار زد و گفت: -ابجی یک چیزی بگم؟ دست شیرین رو بوسیدم و گفتم: -بگو... نجمه با سر به زیری گفت: -مادر رسول برای مادر پیغام فرستاده که نجمه رو میخواهیم... تو فکر رفتم و گفتم: -رسول ؟رسول کدوم بود؟ نجمه ظرفها رو رها کرد و کنارم نشست و گفت: -‌همون که ته بازار مغازه بزازی داره!!! از حرف نجمه خنده ی سر خوشانه ای کردم و گفتم: -آهان ...همون که من همه پارچه هام رو ازش میخرم؟ نجمه سریع گونه ام رو بوسید و گفت: -اره همونه... شیرین رو کنار حوض نشوندم و گفتم: -خب...حالا دلت باهاشه؟ نجمه وایی کشید و گفت: -ابجی من و این حرفها؟فقط خواستم در جریان بزارمت وگرنه من که میخوام درسم رو بخونم!!! چشمهای نجمه میدرخشید میدونستم تو دل خواهرم خبرایی شده اما نه میتونستم مخالفت کنم نه میتونستم به جلو هولش بدم...ترجیح دادم ساکت باشم تا ببینم تقدیر ،خواهرم رو تا کجا میکشونه... ادامه دارد... 🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر با خدا حرف میزنی؟ چقدر با خدا دردودل میکنی؟ یه وقتایی دلت باید با خدا خلوت کنه وقتایی که خسته ای و کم آوردی باید به خدا از ته دل بگی: خدایا من غیر از تو کسی رو ندارم بگذار که خدا ،خدایی کند باورش کن که قدرت مطلق است به خدا بگو: برایم خدایی کن خودت درستش کن و به روح و جسمم آرامش بده 🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم‌ها را قضاوت نکن آخه قضاوت کارتونیست اون آدمی که پشت سرش حرف میزنی و قضاوتش می کنی به اندازه سنش تجربه های تلخ و شیرین داشته تو از کدومش با خبری؟! آره شاید یه جایی اشتباه کرده خطا رفته تو اشتباه نکردی؟! زمین گرده میچرخه یه روزی تو هم تو جایگاهی قرار می‌گیری که بقیه قضاوت می کنند تحمل قضاوت اشتباه را داری؟! البته که نداری! خلاصه هر وقت خواستی کسی را قضاوت کنی یاد این شعر اخوان بیفت که میگه... هرکه خود داند و خدای دلش که چه دردیست درکجای دلش 🛖@kolbehAramsh🌱
سرگذشت قسمت هفتادو هشتم پرستار نبضم رو گرفت و گفت: -میترسی؟ با همه دردم لبخندی به چهره مهربونش زدم و گفتم: -نه...شکم دومم هست!!! پرستار همکارش رو صدا زد و گفت: -آمادست ...ببرینش... ***************** طلعت کنار بالینم نشسته بود و با حسرت به پسر تو پتو پیچیده ام نگاه میکرد... مادرم کنار طلعت نشست و گفت: -اقاش خواب دیده اسمش رو محمد گذاشتیم...رو حرف آقاش نه نمیاریم و میزاریم محـــــــــــــــــــــــــــمد!!! احمد پلاک"" و اِن یکاد""رو به پر قنداق پسرم وصل کرد و گفت: -بله که میزاریم محمد...اسم به این قشنگی لنگه نداره... طلعت پسرم رو از رو زمین بلند کرد و گفت: -هر اسمی شما بزارید ما صداش میکنیم...الهی خوش نام باشه!!! احمد کنار طلعت نشست و اروم بهش گفت: -قشنگه مگه نه؟ طلعت نگاهی تو صورت محمدم چرخوند و گفت: -خیلی...شبیه خودته!!! احمد لبخندی به طلعت زد و گفت: -شبیه شریفه است...خدارو شکر جفت بچه هام به مادرشون رفتن... همه حواسم به طلعت بود... نگاه غم زده هوویم داغی شد رو دلم... طلعت بچه رو کنارم گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت... مادرم با تعجب به احمد گفت: -کجا رفت؟تازه کاچی ام جا افتاده... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی دلت نه عشق می خواهد ... نه عاشقانه .. گاهی دلت فقط یک رفیق شش دانگ می خواهد .. که لم بدهی کنارش .. و بدانی .. نه سکوتت ناراحتش می کند... نه حرفهای بی سرو تهت .. نه اخمهایت ... و نه تمام دق دلیهایی که از کسی داری ... و سرش خالی می کنی... گاهی چقدر خوب است ... بودن کنار کسی .. که عاشقت نیست... فقط دوستت دارد .. همین.. 🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا خدا هست تو را چاره ي درماني هست تا خدا هست تو را راه به پاياني هست تا خدا هست دگر درد غم عشق نگو تا خداهست فرار از در زنداني هست تا خدا هست خدا در نفست ميپيچد تا خدا هست در اين نيم تنه جاني هست تا خدا هست پريشان نشود خاطر من تا خدا هست در اين خانه نگهباني هست تا خداهست نفس جلوه اي از ذات خداست تا خدا هست خدا حضرت رباني هست تا خدا هست در اين نيل مدد کاري هست تا خدا هست تو را موسي عمراني هست تا خدا هست نفسهاي شقايق جاريست تا خدا هست محمد گل بستاني هست تا خدا هست خدا هست خدا هست تا خدا هست نفسهاي تو رحماني هست @kolbehAramsh
لطفا و خواهشا فقط و فقط افرادی وارد کانال زیر شوند که از صمیم قلب تصمیم گرفتند زندگی خود را متحول کنند. (ورود افراد متفرقه ممنوع) اینجا خودت رو پیدا کن 👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2100035738C3405090fa4 https://eitaa.com/joinchat/2100035738C3405090fa4 5 دقیقه وقت بزار ☝️🏻 2 ویس آموزشی گوش کن
هدایت شده از تبلیغات کلبه ارامش
درآمد ماهانه ۷۰ میلیون؟ خیلی کمه بنظرم😕 ولی اگه بدردت میخوره اینجا راحت میتونی بدستش بیاری : 👇👇 @.Daramad_70 ‌🤷‍♂ واقعا ۷۰ تومن پولی نیست بازم خوددانید .... ☝️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷غصه هایت را 🌱با قاف بنویس 🌺که باورشان نکنی 🌷انگاه 🌱فقط قصه اند 🌺و بس 🌷الهی که 🌱قصه زندگیتون 🌺بی غصه ســـــ🌸ـــــلام 🍃صبح زیباتون بخیر🍃 🛖@kolbehAramsh🌱
من تو خونه خیاطی میکنم و پرده میدوزم تا اینکه یه روز یکی از مشتری‌های قدمیم با کلی پارچه اومد تا پرده های خونه جدید شونو بدوزم...😲 بهم گفت خرید این خونه رو با انجام تکنیک سوره حمد که تو این کانال گذاشتن خریدم😱باورم نمیشه ۴۰ روز گذشت و پول خونه رو از جایی که باورم نمیشد واریز شد تو کارتم😭 الله اکبر... https://eitaa.com/joinchat/2714042636Cd49e671628 تکنیک حمدمعجزه میکنه ازدستش نده
هدایت شده از تبلیغات کلبه ارامش
فکر میکردم شاید کسی زندگیم وطلسم کرده باشه خیلی ترس از دعا و جادو جنبل داشتم 😭😭 خیلی بد بیاری داشتیم بدهکاری و دعوا و بحث امونم و بریده بود 💔 تا اینکه با تکنیک پاکسازی آشنا شدم و بعد ازپاکسازی ؛کامل زندگیم تغییرکرد❗️ بعد سالها تونستم طلا بخرم ✅️ همسرم افزایش حقوق داشت✅️ دیگه از بحث و دعوا خبری نیست✅️ https://eitaa.com/joinchat/2714042636Cd49e671628 بزن رو لینک بالا و برو تو کانال پاکسازی و زندگیت و نجات بده 👆👆👆👆
سرگذشت دوم 👈قسمت هفتادونهم عمه بزرگتر احمد پسرم رو تو بغلش گرفته بود و به خواهرهای دیگه اش نمیداد... تو دلم گفتم((پس چرا شیرین رو عین توپ بهم پاس میدادید؟!!!)) عمه کوچکتر احمد با زیرکی محمد رو از خواهرش گرفت و گفت: -خدا روشکر جنست جور شد!!!یکی دیگه بیاری بسه!!!از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه!!! طلعت پسرم رو از عمه احمد گرفت و گفت: -تا این دو تا از اب و گل در نیان شریفه دیگه نباید بچه دار بشه...این طفلکی ها چه گناهی کردن که باید شیر سوز بشن!!! از اینکه طلعت برای من تعیین تکلیف کنه بیزار بودم...نجمه پسرم رو از دست طلعت گرفت و به دستم داد و گفت: -اتفاقا من به ابجیم گفتم واسه محمد سریع یک پشتوانه بیاره...پسر باید پشت داشته باشه!!! نجمه به دروغ میگفت که چنین حرفهایی رو زده...‌میدونستم باز از رو دنده لج بلند شده تا طلعت و عمه های احمد رو سر جاشون بنشونه!!! مادرم ظرف کاچی رو به دستم داد و گفت: -بخور مادر...رنگ به رو نداری... طلعت نگاهی تو ظرفم کرد و گفت: -انقدر کاچی بهش ندین...محمد گرمیش میکنه ... مادرم حرفی نزد اما نجمه قاشقی به دستم داد و گفت: -اتفاقا عمه ام میگه کاچی برای زن زائو از هر قرص و دوایی واجب تره...چون هم درد رو بیرون میکشه هم به مادر و بچه اش قوت میده... عمه بزرگتر احمد نگاهی به نجمه انداخت و گفت: -ماشاا...،خوش به حال آقات با همچین دختری شکر خدا از خانمی و با شعوری چیزی کم نداری... طلعت که در برابر نجمه و زبونش خلع سلاح شده بود از جایش بلند شد و با دلخوری اتاق رو ترک کرد!!! ********************** کنار احمد نشسته بودم و به حرفهای آقای رسول گوش میدادم... رسول سرش رو تا آخرین حد پایین گرفته بود و به هیچکس و هیچ چیز جز گلهای قالی نگاه نمیکرد!!! اقای رسول دستش رو به روی زانوی آقام گذاشت و گفت: -مغازه بزازی که مال خود رسوله!میمونه خونه که اگه شما اجازه بدین تو خونه خودم زندگی کنن تا ببینیم بعدش چی میشه! دارد.. 🛖@kolbehAramsh🌱
😳☝️ ایشون رو میشناسی؟ مُخترع اَبَردوا آقای اصغری هستن همون ابردوا که هزاران بیمار رو درمان کرده 😳 از کشورای دیگه برا خریدش میان ایران ✈️ صدا و سیما ازشون مستند تهیه کرده 🎥 رو لینک بزنی عضو کانالش میشی👇 https://eitaa.com/joinchat/2495742208Ca66702eb2e برای هر بیماری میتونی ازشون مشاوره بگیری☝️
هدایت شده از تبلیغات کلبه ارامش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 داستان کوتاه جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکه‌ای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه‌ گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟ پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها می‌شوند زود می‌فهمم و بلافاصله توبه می‌کنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا می‌شوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم می‌شود و زودتر می‌توانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشه‌ی آن بلا را بشناسی. بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه می‌نویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه می‌شود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را می‌دانی که از کدام گناه تو بوده است. 🛖@kolbehAramsh🌱
🕊 کمک به مادر بیمار و فرزند معلولش 🏮 مادری پس از فوت همسرش به تنهایی از سه سالگی پرستاری فرزندش را به عهده گرفته و با نظافت منازل زندگی خودش و فرزند معلولش رو اداره کرده ولی به علت بیماری دیگر قادر به کار نیست، هزینه اجاره منزل، دارو و بسته بهداشتی برای فرزند معلولش از نیازهای ضروری این خانواده است. 🍃شماره کارت‌ به‌ نام مجموعه جهادی 👇
5041721113782578
🪩 ارتباط مستقیم با گروه 👇 ┏━━━━━━━━━━━━━━━🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/3680043285Cde2fa697c3 🕊━━━━━━━━━━━━━━━┛ مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می شود.
هدایت شده از تبلیغات کلبه ارامش
🍃 به نیت محبت اباعبدالله علیه السلام و رفع مشکلات خودتان در روند درمان این دختر معصوم سهیم باشید❤️ https://eitaa.com/joinchat/3680043285Cde2fa697c3
سرگذشت قسمت هشتادم نجمه چادر به سر و سینی به دست وارد اتاق شد و سلام آروم و محجوبانه ای به جمع داد... چشمهای رسول با دیدن نجمه برق میزد ...تو دلم گفتم((یعنی این پسره لیاقت خواهر دسته گلم رو داره؟!!!)) اقام شیرین رو به روی پاهاش نشوند و گفت: -نجمه درسش خوبه...خیلی هم خوبه...دلم میخواد دخترم تا دیپلم گرفتن جلو بره... آقای رسول کمی از چایش مزه مزه کرد و گفت: -دخترهای منم درسشون خوب بود اما وقتی تو زندگی افتادن درس و مشق رو بوسیدن و گذاشتن کنار... اقام نگاهی به رسول کرد و گفت: -من به نجمه قول دادم که تا دیپلم کاری به کارش نداشته باشم...من اجازه دادم تو خونه خودم تا دیپلم جلو بره...حالا بیشتر درس خوندنش به من دیگه مربوط نیست اگه شوهر ایندش اجازه میده ،بخونه ولی حالا که شما طالب بردنش هستید باید قول بدید درسش رو تموم کنه... هیچکس حرفی نمیزد...به پدر رسول نگاهی انداختم و زیر نظر گرفتمش...از ابروهای بهم گره خورده اش میتونستم بفهمم که دلش به درس خوندن خواهرم رضا نیست... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🔘از عفونت وسردی رحم تا سرطان😱 🔴خونریزی غیرمعمول واژینال شایع ترین علامت سرطان رحم است، 💯 ▪️پریودهای سنگین تر از حد معمول ▫️ترشحاتیات آبکی که ممکن است بوی نامطبوعی داشته باشد ▪️درد شکم برای اینکه بدونی ازکجا شروع میشه قبل اینکه دیر بشه پیشگیری کنی بیا اینجا👇 https://eitaa.com/joinchat/506134858Ca15cb403a7 📛داشتن این علائم برات زنگ هشدار🚫
هدایت شده از تبلیغات کلبه ارامش
خانومی خیلی آروم 😍 بیا که کارت دارم🤭😎 💯💯💯 یه کانال پراز های خاص مختص خانوماس 😍❤️ وقتشه 😍کنی فقط با این ترفند😍👇 https://eitaa.com/joinchat/506134858Ca15cb403a7 زمانو شو اونم نچرال😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌قدیمی ها میگفتند: لباس مرد، تمیز بودن زن را نشان می‌دهد. لباس زن، غیرت مرد را نشان می دهد. لباس دختر، اخلاق مادر را نشان می‌دهد و لباس پسر، تربیت مادر را نشان می‌دهد. رحمت خداوند بر پدر و مادرمان که در تربیت ما نقش داشتەاند. آنها خواندن و نوشتن بلد نبودند، اما در دانش گفتار، تسلّط داشتند. آنها ادب را نمیخواندند، اما ادب را به ما یاد دادند. آنها قوانین طبیعت و علوم زیستی را مطالعه نکردەاند، اما هنر زندگی را به ما آموختند. آنها یک کتاب دربارۀ روابط مطالعه نکردەاند، اما رفتار و احترام را به ما آموختند. آنها در دین تحصیل نکردند، اما معنای ایمان را به ما آموختند. آنها کتاب برنامەریزی را نخواندەاند، اما دور اندیشی را به ما آموختند. آنها به ما یاد دادند كه به دیگران، چگونه احترام بگذاریم ... 🛖@kolbehAramsh🌱
هدایت شده از 🌺 تبلیغات بعثت 🌺
فقط بلدیم تا اسم میاد! دو وعده سالاد و سوپ بزاریم، یه کم هم گرسنگی بکشیم، آخرشم خسته بشیم و نتیجه‌ای نگیریم!😐🤯 نه عزیزم! این که نشد راه لاغری🤨❌️ با تغذیه‌ای سه‌بعدی و تنظیم هورمون های بدنت اون هم 🚫بدون رژیم و قرص و مکمل و دمنوش🚫 می تونی هم از غذاهات لذت ببری، هم وزنت رو راحت کم کنی! تازه، همه ازت بپرسن چطور به این سایز ایده‌آل رسیدی😉 همین الان عضو شو و با تنظیم هورمون های بدنت و با تغذیه سه بعدی به وزن مورد علاقت برس👇 https://eitaa.com/joinchat/1110770221Cd989d8f9b6 ۳ ماه دیگه همه از دیدنت تعجب می کنن👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اکثر تعارفات و تشکرهای انرژی منفی داره،یاد بگیرید مثبت تشکر کنید و حرف بزنین . 🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☆•••وقت نداری آرایشگاه بری؟؟؟ ☆•••دوست داری آرایشگر حرفه ای بشی؟؟؟ ☆•••پس بیا اینجا رایگان آرایشگرحرفه ای شو🤩 💅 💇‍♀ 💄 💆‍♀ https://eitaa.com/joinchat/3229679961Cfee7aa2211 .میکاپ.و.شینیـون.رایگان.یاد.بگیر👆
هدایت شده از تبلیغات کلبه ارامش
شوهرم داشت طلاقم میداد میگفت گناهکارنشدم که گفتم بچه میخوام ! به زندگیم رفته😭🧨 اصلا وقت نمیکردم به زندگیم برسم😭 خواهرم این کانالو بهم داد گفت برنامه های نظافت و گردگیریش واسه خانماییکه وقت کم میارن واسه خونه داری عالیه😍 زندگیم برق افتاده دوباره🌷👇 https://eitaa.com/joinchat/2711617554C879d318690 3هیچ از جاری جان جلوتری اگه رو یاد بگیری 😳☝️
💎سرگذشت دوم 👈قسمت هشتادویکم رسول هیچ حرفی نمیزد و اختیارش رو به دست اقا و مادرش داده بود... اقای رسول استکان چای رو بی درنگ سر کشید و به آقام گفت: - من که میگم دختر خوندن و نوشتن که یاد گرفت باید بمونه تو خونه تا یک بخت خوب نصیبش بشه و بره ... با نگاهم اقام رو متوجه خودم کردم و ازش خواستم دست به سرشون کنه... ************************ طلعت موهای مشکی شیرین رو تو دستش گرفت و به من گفت: -لباسهاش رو بزار تو بقچه تا ببرمش حمام... با بی میلی گفتم: -فردا خودم میبرمش... طلعت نفس عمیقی کشید و گفت: -فردا محمد رو ببر...اینطوری تمیزتر هم میشوریش!!! دلم نمیخواست طلعت شیرین یا محمد رو با خودش اینور و اونور ببره...میترسیدم بچه هام به هووی مادرشون وابستگی پیدا کنند... موهای شیرین رو با گل سر فلزی پشت سرش جمع کردم و گفتم: -نجمه هم فردا به کمکم میاد...شما خودت برو!!! طلعت نگاه دلخورش رو به چشمهام دوخت و گفت: -باشه...خواستم کمکی کرده باشم وگرنه همه میدونن که دست هووی مادر کم نمکه ... شیرین رو نمیتونستم کنار خودم نگه دارم تا ازش غافل میشدم خودش رو میون زنها پنهان میکرد تا من رو به بازی بگیره... با صدای جیغ چندین زن بند دلم به یکباره پاره شد ...محمد رو به دست زن کناریم دادم و به دنبال شیرین رفتم... شیرین با صورت خونی کنار حوض آبِ سردِ حمام افتاده بود ...با دیدنش پاهام بی رمق شد و دو زانو به زمین افتادم...حال خودم رو نمیفهمیدم فقط دور و اطرافیانم رو قسم میدادم که شیرین رو بلند کنن... *********************** ادامه دارد... 🛖@kolbehAramsh🌱