فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ،امـروز خـاطـرات طلایـی 🩷
فـردای شمـا را شکـل می دهند.... 🩷
آرزوی من برای شما روزی پراز🩷
خـوشبـختـی و سـلامـتیه 🩷
شـادیهاتـون ماندگـار 🩷
صبحتـون قشنگ 🩷
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۵۵
سامـره لب بازکرد:
-یـهوچش شداین؟
سوال منم بود چش بود؟
وارد سالن شدیم و احوال پرسی رسمی با مربی ها کردیم و کنار هم
نشستیم رو به روی مربی ها که اونطرف سن نشسته بودن.
با پخش آهنگی با ریتمی تند اولین نفر وارد شد.
لباس شب زیبای کرمی رنگ بود دخترام خوشگل بود سامره باشوق واشتیاق به سن زل زده بود من اما فقط برای تموم شدن این خیمه شب بازی لحظه شماری
میکـردم!!!
همه اومدن اماخبری ازمهرانانبود دلم زیر و رو شد!!
چاووش خیره به سن دست به سینه ایستاده بود.
آهنگ به اوج رسیده بود که وارد شدنفــسم بند اومـد.!
مهــرانا نبود!بود؟
چشماش اون بودپشت اون آرایش ولباس شب مشکی محشر شده بود چاووش باحیرت به محکم بودن و جدی بودن دختری خیره بودکه مثلن اومده تست... انگــارسالهاست روی سن خودش رو به
نمایـش گذاشته حـرفه ای تـراز این دختر تو جمعشون نبود.
مهرانا بی توجه به اطراف چرخید و رفت و من از ذهنم عبور کـرد:
"هیکلی که نظیرنداره"
صدای زمزمه ی سامره بلند شد:
-معلومه رو صورت منم سه ساعت کارکنن هلو میشم...
دلم میخواست یکی این چسب دوقلو رو ازم بکنه و خفه اش کنه امانمیشد کـه نـمیشد!!
برق های سالن خاموش و روشن شد و دخترا اومدن بیرون که مربی ها
ایرادهارو گوشزدکردن و در نهایت رو به مهرانا گفتن:
-شما قبلن تو سالن مدبودین؟تجربه دارین؟
مهرانا با دلهره گفت:
-خیر،متاسفانه خراب کردم؟؟؟
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
15.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر کسی اجازهی این رو نداره که تو مسیر اگاهی حرکت کنه
حتی اجازشو نداره روی آگاهیش کار کنه
اگر تو الان در جایگاهی هستی که داری خیلی جدی روی خودت ، آگاهیت و ذهنت و رهایی از نفس یا من ذهنیت کار میکنی
به خودت افتخار کن تو روح بزرگی هستی که شاید همین زندگی زندگیه آخر شما باشه
و در حال رهایی از چرخه کارما و چرخه تناسخ هستی و شاید اگر درسهاتو پاس کنی همین زندگی زندگیه آخر تو باشه
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
11.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اعتماد سازی به سبک دکتر عزیزی در زندگی مشترک 💯
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۵۶
نه خانم شماعالی بودید و استخدامید!
محکم چشم بستم قرار بودتو سالنی تو چشم باشه که نصفشون مـردبودن!
درگرگونی حالم مثل نداره
قادرنبودم گردن هرچی مرده بشکنم تو سالن...
کاش همین الان همین حالا بگه انصراف میدم نمیخوام نمیـام.
امامحال بود کی از شهرت وتو چشم بودن بدش میاد؟مهرانا همه نبود!اما کم کم داشت باورم میشدکه بخاطر پول هر آدمی میتونه عوض شه!خودش نباشه...
نمیدونم کی بودکه سامره رو صدا زد و بالاخره این چسب از من دل کندو فاصله گرفت دورمربی هاشلوغ بودچاووش هم به یه سری ازدخترها برگه میدادجلو رفتم اون بالابود و من پایین آهسته صداش زدم:
-مهرانا..
همون بار اول چرخید طرفم و جلو اومد خم شدتمام وجودش پیدا بود
چشم گرفتم پسر بی بند و باری نبودم اما مهرانا امانت بود ومن چشم گرفتم هنوز بابت خطای دیشب دردمیکشم این چشم پوشی واجب بود.
متوجه شدو زود کمر راست کرد و از پله ها پایین و به طرف من قدم
برداشت:
-جانم.
زل زدم بهش و سعی کردم خونسرد باشم:
-جمع کن بریم.
-نمـیخوام اینـجا بمونی.
چـرا؟
نفـــس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم و آهسته نگاهم رو سر
دادم رو صورتش و ادامه دادم:
-نگاه به خودت کردی؟به لباست؟؟جلوی چندنفر خم شی وچند نفربتونن خودشون رو کنترل کنن خوبه؟
مهرانا به طرز تمسخرآمیزی خندید:
-الان غیرتی شدی؟یادت بیارم ماکان که تو به همجنس من میل نداشتی و حالا تامنو دیدی رنگ عوض کردی!این تویی ماکان؟؟؟؟
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این زبون میشه مسخره کرد،
با همین زبون میشه روحیه داد
با این زبون میشه ایراد گرفت،
با همین زبون میشه تعریف کرد
با این زبون میشه دل شکست،
با همین زبون میشه دلداری داد
با این زبون میشه آبرو برد،
با همین زبون میشه آبرو خرید
با این زبون میشه جدایی انداخت،
با همین زبون میشه وصل کرد
با این زبون میشه آتش زد،
با همین زبون میشه آتش رو خاموش کرد
اگر اختیار هیچ چیزُ نداشته باشیم،
اختیار زبونمونُ که داریم ...
زبون استخون نداره ولی استخوان میشکونه حواسمون به اختیار زبونمان باشه
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۵۷
ندونام میشکست مطمعنم ازپشت دندون قفل شده غریدم:
-منــم آره ماکانم میگی چیکار کنم؟حس دارم خودت لعنتیت باعث درمانم شدی حالا توصورت من باپوزخند میگی این تویی ماکان؟
مهراناجمع کن بریم تابه زور نبردمت تاشب سالن مدش تو خونه من بمون از اون شب آزادی هرکجا که میخوای بری...
بمونم که باز یه مــ........
نگاه کالفه ام به زمـین بود که با این حرف زل زدم بهش و زمزمه کردم:
-من تاوانش رو دادم دختر.
-بزاربمونم.
پوزخندم غلیظ شد و زهرمار شدم:
-خوشت اومده از اینجاقـــرتی!
-میمونم.
لج کرده بودو من حریص ترمیشدم:
-دشدنی نیست دختردهن منو باز نکن مهرانا جمع کن بریم.
سربه زیر به طرف چاووش قدم برداشت و چیزی گفت و به طرف اتاقا رفت
چاووش کنارم ایستاد و گفت:
-میگه تاشب سالن که یه شب به عروسیته میخوادخونت باشه...
-میل خودشه من اختیار تام بهش دادم.
چاووش چشم ریزکرد و صداش رو آهسته کرد درست مثل زمزمه ی درگوشی گفت:
-و اختیار تام به خودت که زن داری و کام ازلب یکی دیگه میگیری!
یخ زدم و ترسیدم شوکه نشدم فقط دلم نمیخوادست آتو بدم دست
کسایی که با رسانه ها در ارتباط هستن! میفهمیدن مهرانارو نداشتمش دیــگه!
پلک محکمی زدمو چاووش تو بهت رهام کرد.
مهرانالباس عوض کرده اومد و از چاووش برگه گرفت یه سری چیزانوشت وتمام...
به طرف من اومد من از نبود سامره سواستفاده کردم و رو به چاووش گفتم:
-ازسامره خداحافظی کن.
بی این که منتظرحرفی از طرف چاووش بشم دوشا دوش مهرانا از
خونه خارج شدیم و به طرف در و بعدم ماشینم رفتیم......
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
یادمون باشه
تصویر زندگیمون، همون چیزیه که
با قلم افکارمون ترسیم میکنیم.
اگر نقصی توی تصویر زندگیمون میبینیم،
بهتره با پاک کنی از جنس انرژی و اندیشه مثبت
اون رو پاک کنیم و مجددا با قلم افکارمون
شروع به طراحی و رفع اون نقص کنیم...
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
🩵🦋🩵
آدمها همدیگر را پیدا می کنند
از فاصله های خیلی دور
از تهِ نسبت های نداشته
انگار جایی نوشته بود که اینها
باید کنار هم باشند !
می شوند همدم ، می شوند دوست ،
می شوند رفیق ، اصلأ می شوند جانِ شیرین ...
درست می نشینند روی طاقچه ی دلِ هم ...
حرف هایشان یک جورِ خوبی دلنشین است ،
دل برای خنده هایشان ضعف می رود ؛
اصلأ بودنشان شیرین است
وقتی هم که نیستند ،
هی همدیگر را مرور می کنند و مُدام
گوش به زنگِ آمدن هم هستند ...
خدا این آدم ها را نگیرد از هم ...
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۵۸
استارت زدمو ماشینوروشن کردم...
گذرمون اینجانیوفته هیــچ وقت!
ای بر پدر پدر پدر هرچی سالن مده لعنت.
آرایشش رو مخمه کاش اینو یکی بهش بفهمونه که زیادی منبع جلب توجهه.
نمیدونم شایدتا خونه پرواز کردم اما هر چی بود فقط رسوندم خودمو به جایی که مهرانا فقط چشم تو چشم یه مــرد باشه اونم من و وسلام.
بی حرف فقط رفت طرف پله ها منم هوووفی کشیدم و کتمو
آهسته در آوردم ازدست زخمی با احتیاط آستین رو خارج کردم و رومبل لم دادم.ـ
خسته بودم کاری نکرده بودم اماانگار کوه بی ستون رو من کنده ام اون حسوداشتم
شام سفارش دادم اما مهرانا قدم از قدم برنداشت در اتاق قفل کرده بود و با
لجاجت میگفت من شام نمیخورم!
با اون هیکل نحیفش سربی شام زمین گزاشت اون وقـت جاهد میگه شده پوست استخون اصلن به درک نخور تا بمـیری!
اما ازحق نگذریم این پوست استخون زیادی هیکلش بی نقص بود.
با انگشت وسط و شست دستم دوطرف پیشونیمو ماساژ دادم رسما داشت خولم میکرد.
رفتم اتاق کارم و تا جایی که تونستم به یه سری از درخواست ها ومدارک های مجلس رسیدگی کردم کله گنده ای بودم که نامی ازم نبودهیچ کجــا اما رسانه هازبون نفهم بودن دنبال فاش شدن اسمم تورقابت غلت میزدن...
فقط میدونن یه م ، ر ای وجود داره کیه؟ خداعالمه به وکیلم زنگ زدم و کارامو یادآوری کرد اما ازش خواستم تا روز
عروسی همه رو کنسل کنه روز سرنوشت سازی بود این عروسی...
هر کاری میکردم باز میرسیدم به بی شامی مهرانا انگار لج کرده بودم که
بهش فکر کنم...لج کرده بودم!
باحرص ساندویچ همبر رو با نوشابه و سیب سرخ کرده از رو کانتربرداشتم و به طرف اتاقش رفتم و پشت در گذاشتم و تقه ای به در زدم:
-مهراناشام!
-نمیخورم ماکان میشه این همه گیر نباشی واقعا؟ادامه داد......
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
دل من ..
محکمه ایست ..
که به من میگوید ..
همه را دوست بدار ..
به همه خوبی کن ..
و
اگر بد دیدی ..
دل به دریای محبت بزن ..
و
بخشش کن
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا توجه کردین
ما خودمون به آدما یاد میدیم
چجوری آزارمون بِدن ...!
وقتی بهشون گوشزد میکنیم
که این کارشون ما رو اذیت میکنه
در واقع داریم خودمون
بهشون یاد میدیم
داریم بهشون نشون میدیم
چجوری ما رو بشکنن
آدمیزاد دقیقا همینه
نقطه ضعفات رو میگیره تو دستش
و با همون زجرت میده ... !
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱