eitaa logo
کلبه آرامش
15.3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
4.2هزار ویدیو
1 فایل
اینجا کانالی سرشاراز حس خوب و آرامش است.😍 🤗باماهمراه باشید🤗 ‼️پستهای تبلیغاتی از نظرما ن رد و ن تایید میشوند‼️ ارتباط باما👇 @Fate77mehh ثبت تبلیغات👇 @ya_zeynabe_kobra0
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🌹✨ سرشوانداخت پایین موهاش خیلی بلندبود ازشالش زده بودبیرون ادامه داد: -ازتنهایی توخونه بزرگ میترسم صدای یه دختر بلند شد: -دلی بیادیگــــه. خواست بره که ناخواسته اصلن نفهمیدم چطوری بهش گفتم: -مامانت حتمابرگشته ساعت ۲نمیخوای بری خونه؟ ادامه داد: -نگرانم نیست نگران خودم نیستم تو برو به زندگیت برس حرفش تموم نشدکه صدای گوشیش بلند شد و باحیرت به صفحه اش نگاه کردو بهم گفت: -رویاست یکم اخم کردم نفهمیدم چی میگه که گفت: -مامانمه... اتصالو زد و اشک تو چشماش جمع شدو گفت: -کی اومدی؟ ... -نترس نمیمیرم. ... -میام. بغض کردو قطع کرد نگاهم کردو گفت: -یک هفته اس ولم کرده حالا امشب داره گریه میکنه برای من زودتراز من رسیده خونه ودیده نیستم رو به دوستاش گفت: -رویااومده خدافظ همه اشون گفتن اه ضد حال نباش بیا بیخیال رویا امااون انگار اصلن نمیشنیدچی میگن. جلوم وایستاد و گفت: -دربست؟؟ خندیدم و گفتم: -دوبله حساب میکنم...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ لب باز کرد: -مهم نیست من بهت اعتماددارم هرچقدر بگی حله اما میخوام تومنوبرسـونی. نگاهش کردم مهرانانمیفهمی چی میگم اصلن دنیایی بود الانم که ازش میگم حالم خوبه خیلی خوب... رسوندمش خونشون بالاشهربودسمت خونه ماکان رادین چشمام رو محکم بستم ماکان رادین تو راه اصلن حرف نزد رسیدیم خواست پیاده بشه که یه شماره رو کارت نوشت و گذاشت رو داشپورت گفت: -هرجای دنیاموندی روم حساب کن امشب عجیب ارومم دمت گم رفت و درخونه رو که بست منم تکاف کشیدم و اومدم خونه.. از اون شب به بعد بهش زنگ میزنم برگشتم و نگاهش کردم: -مهران هذیون که نمیـگی؟؟ -زکــی خواهر مارو... چشمام تا آخرین حدش گرد شدو گفتم: -زکـــی؟؟؟؟ -ببخشید هردو زدیم زیر خنده. گفتم: -حالا میشه ببینمش این خانمه رو راستی اسمش چیه؟ عمیق به دیوارنگاه کردو گفت: -دلنــیا -اوووووو چندش پاشو خودتو جمع کن دخترندیده. خندش گرفت و گفت: -از اون شب ندیدمش... باچشمای گشادگفتم: -سه چهارماهه داری باهاش حرف میزنی میگی ندیدمش عکسش چی؟ -اصلن ازش عکس نخواستم خندم گرفت و گفتم -واقعا که..... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ جدی شدو گفت: -خیلی باهاش حرف زدم خیلی تلفنی و اس ام اسی باهاش درودل کردم حتی مجازی یک ماه گذشت تابهش اعتراف کردم... -اووووو بگوببینم از اعترافت آبرو مارو بردی یا نه؟؟؟ خندیدو گفت: -قهر کرده بودباهام یادم نیست سرچی اولین قهرش بود از صبح تاشب مثل دیوانه هابودم کارمم ول کرده بودم وفقط دنبال تومیکشتم اون روز نه سرکار رفتم نه دنبال توبودم مامانم خونه نبودرفته بود روضه خانم کرمی ساعتای۷شب بود بهش زنگ زدم با بوق اول جواب دادچنان دادی سرش زدم که بیاو ببین: -که چی مثال نه زنگ میزنی نه اس میدی؟ خشکش زده بود گفت: -سلام مهران خوبی؟ داد زدم: -غلط میکنی که قهری.. شوکه شـده بود: -قهرنیستم فقط دلخوربودم همین... آروم شده بودم اهسته گفتم: -نباش دختر دلخور نباش.. -الان مثال زنگ زدی ازدلم دربیاری این همه دادمیزنی؟ زمزمه کردم: -میخوامت دلنیاخیلی میخوامت.. گریه اش گرفته بوداونم فقط گفت: -این همه مدت منتظر همین حرفت دق کردم منم مهران...قطع کرد. استارتش خورد دیگه جدی شد از اون شب خیلی باهاش حرف میزنم ازتو میگفتم که نبودی کلی کمکم کرد آدرس ماکان رو اون بهم داد چشمام گرد شد. وقتی عکست با ماکان رفت تو رسانه هابهم زنگ زد عکستوفرستاده بودم براش گفت خواهرته باورم نمیشداز ذوقش گریه میکرد انگار باباش خدابیامرز باماکان دورادور همکار بودن آدرسشوداشت. -واسه همون به اون سرعت رسیدی اونجا؟؟؟؟؟ ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ اره عزیزم. مامان صدامون زدبرای شام بلندشدم که برم کمک مامان اماقبلش به مهران گفتم: -قراربزار باهاش دلم میخوادببینمش. مهران هول شد وگفت: -چی بهش بگم دیدمش؟ول کن نمیتونم -مسخره نترس همه چی بامن برای فردا ناهارتو بهترین رستوران قراربزار اولین قرارته منم یکی دوساعت دیرتر میام که باهاش اشنا شم بعد ازناهـار که کنار خونواده ی کم جمعیتم صرف شد رفتم یه دوش گرفتم و حاضر شدم قرار بود برم کلاس زبان پاک از همه چیزم عقب افتـاده بودم. تندتند کرم مرطوب زدم و موهامو خشک کردم شلوار لی مشکی دم پاو مانتو مشکی کوتاه و مقنعه پوشیدم کیفمو و کتابامو جمع کردم وچادر برداشتم گوشیمو انداختم توکیفم و از در اتاق زدم بیرون. مهران درحالی که گوشی رو گوشش بود گفت: -کجا؟؟ خندید و به اونطرف گوشی گفت: -بامهـرانام. خندیدم وگفتم: -هنوز قبل ناهارحرف میزدید که؟بسه دیگه میرم کلاس زبان. -سوییچ بدم بری؟ از رانندگی میترسیدم: -نه تاکسی هست خدافظ. دو قدم جلورفتم: -خدافظ مامان مامانم داشت تواشپزخونه کارانجام میدادصداش اومد: -مادرتوروخدا مراقب خیابون باش -چشم مادرمن چشم. و در حالی که کتونی به دست بودم از در خونه خارج و کتونی هامو پـوشیدم. از پله هـا پایین رفتم در خروجی رو باز کردم....... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ پاموتو کوچه گذاشتم خواستم تاکسی بگیرم که متوجه نگاه شخصی شدم اونطرف خیابون نگاهش کردم با دقت چاووش.... چقدربهم ریخته بود با دیدنم جلو اومدچرا این مدت این گذشته ی من ولم نمیکنه خدایامن آرامش میخوام فراموشی این سه چهارماه رومیخوام... جلواومد انقدر که رو به روم ایستاد اجازه حرف بهش ندادم اونم انگار مایل نیست شروع کننده باشه پس اول من لب بازکردم به یقه اش و زمین چشم دوختم -برای فراراز اون مدت زندگیم اون مدت زنده بودنم چقدر باید تاوان بدم خواهش میکنم من اینجاابرو دارم اگرقرار باشه یه روزتو یه روزکیومهر بعدم ماکان مکث کردم شک داشتم اون مغرور اینجا پیداش شه برو آقا چاووش. راهم رو به طرف خیابون اصلی کج کردم صدای پاش پشت سرم می اومدخواستم تاکسی بگیرم که کنارم ایستاد زبون باز کرد: -مهـرانا -خواهش میکنم برید لطـفا -امامن نیومدم که به همین سـادگی برم میخوام بدونم برای رسیدن بهت باید چیکار کنم... مثل برق گرفته ها خشکم زدو نگاهش کردم اینبارفقط چشماش: -چی میگین؟ -میخوام ازتون خواستگاری کنم خانم باید برای رسیدن به این همه متانت و چادرو وقارچقدرتغییرکرد؟ -من قصد ازدواج ندارم ادامه ندید.. -اما... نزاشتم ادامه بده: -خواهش میـکنم کافیه دیگه ام این خواسته رو تکرار نکنیدمن به ازدواج فکر نمیکنم -به ازدواج با ماکان چی؟ آب یخی بود که روی سرم ریخته شد. برگشتم طرف خیابون و گفتم....... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ من برای گذشته ای که ازسرفراموشی ادم دیگه ای بودم حاضرنیستم به احدی جواب پس بدم جـز خدایی که شرمنده اش هستم برید فقط. دست در ازکردم و تاکسی زردرنگ ایستاد وچاووش دست به جیب شلوار جینش یه قدم از من و ماشین فاصله گرفت به سرعت رو صندلی عقب جاگرفتم و از راننده خواستم: -لطفاحرکت کنید. راننده راه افتادو من فقط چشم بستم و به صندلی تکیه کردم. بعد از کلاس برگشتم خونه کلیدانداختم و دررو باز کردم روز عجیبی بودامـروز روزی که خدا شب رو بخیر کنه واردخونه شدم: -سـلام. به ساعت نگاه کردم۸:۳۰بود. مامان از آشپزخونه بیرون اومدوبا خوندن صلوات زیرلب و فوت کردن به صورتم گفت: -کجـای مادرنگرانت شدم بغلم کردو شونه اشو بوسیدم -خسته نباشیدمامان مهران کجاست؟ -فرستادمش بره کباب بگیره برای شام -اوووه خبریه؟ -نه عزیزم چه خبری تادست و صورتت رو بشوری من یه چایی تازه دم برات بریزم لبخندزدم ومامان رفت طرف آشپزخونه ازصورتش معلوم بود یه خبری شده اما مامان دستپاچه اس برای گفتن طفره میره. لباساموعوض کردم و صورتمو شستم از اتاق خارج شدم و وارداشپزخونه شدم مهران دیس به دست تواشپزخونه بود:. -سلام خانم مگه ماواسه شما کباب بخوریم وقتای دیگه تا میگی کباب مادرما جبهه میگیره این آشغاال چیه میخوریدمام مجبوریم بریم بارفیقامون بیرون بزنیم بربدن مامان اخم کرد و گفت: ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ حرف زدنت چرااینطوری شده مهران مادر زشته چشمام یکم گردشد و لبخند زدم همنشینی بادلنیا جونش بهتراز این نمیشد مامان دوباره به حرف اومدسریع لاپوشونی کرد: -خوب بچم کباب دوس داره... لبخندزدم و روصندلی نشستم مامان میزوچید مهرانم لباساشوعوض کرد و اومد نشست. شام درکمـال آرامش صرف شدخواستم بلندشم ظرفارو پجمع کنم که مامان گفت: -مهـرانامادر بشین کارت دارم. نشستم وگفتم: -خیر باشه. مهران هم کنجکاو به مامان زل زد که مامان ادامه داد: -خانم کرمی رو که میشناسی مهـران لبخند زدو رو به من گفت: -بی بی سی محله که معرف حضورت هست. مامان مهران رو دعواکرد و رو به من گفت: -برادر زاده اش تازه از ترکیه اومده گویا همه ی زندگیش اونجاست این یک هفته که خونه عمه اش بوده تو که میرفتی کلاس دیدتت و به عمه اش گفته زنگ بزنه به من برای خواستگاری مهران هم بااخم گفت: -کشیک محل رومیداده که هروقت مهرانا رفته بیرون میدیدش؟؟ -چه حرفیه مهران قضاوت نکن منم نمیدونم مادر خلاصه گفت وقت میخوان برای این که بیان اینجاباهم حرف بزنیم نظرت چیه؟ مهران و مامان منتظربه من نـگاه کردن لب باز کردم: -حتما آدمی که ترکیه زندگی کرده با افکار و رفتاراونطرف معاشرت داشته انتخاب و سلیقه ی مهرانات نیست مامان جان من مردی رو میخوام مثل پدرم که وقتی اسمش میاد سربلند کنم نه سر افکنده شم برای زندگی همسرم بادین و مذهبی جـز اسلام. -اما مادر مسلمونه پسره.. -اما مثل مسلمونا زندگی نکرده اونجا قضاوت نیست اماحقیقت داره. شمام لطف کن بهش بگو نه. نگاهشون کردم و از سر میز بلند شدم....... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ بااجازه درحال خروج از آشپزخونه صدای مهران بلندشدکه به مامان میگفت: -مهراناواقعا یه خانم کامل شده مامان... برای نمازصبح بلند شدم وضو گرفتم و چادربه سرشروع به نماز کردم نمازم که تموم شد تقه ای به در خورد ومهران گفت: -بیداری؟ -اره بیاتو. واردشد و روی تخت نشست و آهسته گفت: -قبول باشه -قبول حق خیر باشه این وقت؟؟؟ آهسته چادر رو ازروی سرم برداشتم ومهران گفت: -کاش قرارنمیزاشتم. خوشحال گفتم: -قرارگذاشتی بالاخره. مهران نگاه معناداری کردگفت: -پس الان واسه صبح بخیراومدم یاگل کوچیک؟؟ خندیدم وگفتم: -هیچ کدوم واسه استرس اومدی -دقیقاچیکار کنم فردا؟؟؟؟نمیشه اولش باهام بیای؟ -بچه شدی؟اولین قرارته یکم باهاش گپ بزن اون بیچاره منومیخوادچیکار؟ ب نظرت میتونم؟ اروم پلک زدو آهسته بلند شد در حالی که به طرف درمیرفت گفت: -ممنونم...ممنونم ازت. و باخجالت سریع از درخارج شد ومن بالبخندبه این دلباختگی پاک برادرم غبطه خوردم. ((**مهـــــران**)) بااسترس روصندلی کافه رستوران پشت میزچهار نفره نشسته بودم. باوسواس لبـاس انتخاب کردنم رو دوست داشتم انتظار این لحظه رودوست داشتم.... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ به ساعت مچی نگاه کردم پنج دقیقه دیگه میشه ۱۲ظهـر و دلنیاهنوزنیـومده. نمیدونم چرا اسرار داشت تو این رستوران من رو ببینه رستوران پیشنهادی من رو رد کردو گفت فقط اینجابه خواسته اش احترام گذاشتم و گفتم که خواهرمم میخواد ببینه اش اون کلی استقبال کرد. به فنجون قهوه رو به روم زل زدم که صدایی آهسته بلند شد: -سـ سلام.ـ چشمام رو به زور ازقهوه کندم و بلندشدم ونگاهش کردم دلنیا نبود .....بود؟ روبه روی من دختر چادری فوق العاده باحجابی ایستاده بود وسر به زیرگفت: -میتونم بشینم؟ چشمام چسب دو قلو شده بود به صورتش که ازخوشگلی ماه چیزی کم نداشت. -میتونی.. لبخندمحو و با وقاری زدو نشست وازم خواست بشینم نشستم و خجالت واسترسم یک جاریخته بوداین دخترمحشربوداین دیگه چه مدلشه این چادرسرش چیکار میکرد؟ لب بازکردم زمزمه وار: -همه چادری هااین همه دل میبرن؟ سرخ شدو گفت: -چادربرای دلبری نیست برای محکم راه رفتن زنیه که ظرافت ومتانتش رو برای همـسـراینده اش نگه میداره مات موندم عین جمله ای بودکه یک ماه پیش بهش گفتم اولین وآخرین بار بود که راجب چادر باهم حرف میزدیم. -برازنده شماست خانم. -مچکرم. نگاهم کردو آروم گفت: -میادیامیره؟ یکم گیج نگاهش کردم اصطلاحات همون موقعه هاش بود. خندید و گفت: -بهم میاد یا نه؟ ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ با این حرفش مجبورشدم یه لیوان برداشتم اونم از روبه روم گذشت وبه مرد کناردستم تعارف کرد. شربتوکه مزه کردم فقط ازخدا و امام حسینش بخخشش طلب کردم شایدخیلی تـوکثافت غرق بودم. برگشتم به خونه ولیوان شربت روتموم کردم همچنان صدای عزاداری میومد. تلفنو برداشتم و شماره اشو گرفتم: -سلام معادی خوبی؟ -سلام چه عجب یادوکیل بدبختت کردی. -چرت نگو کجایی؟ -کارم توشـرکت تموم شده توترافیک برگشت به خونم محرمه خیابونا امشب کیپه. نمیدونم چرا ازهمه طرف داشتن بهم میگفتن محـرمه. -دنبال خونه بگردبرام. یه لحظه ساکت شدو گفت: -چرا چی شده؟ سر به زیر زمزمه کردم: -میخوام از این خونه فقط فـرارکنم. -باشه اتفاقا چندتا موردخوبو برادرم دیشب تعریفشو میکردمیدونی که تو املاکه فقط میخوای همون محله باشی؟ -نه اصلن یکی دو تا محله پایین تر -چرا بالاتر نه؟ورشکست کردی؟ -معادی کاری که بهت گفتمو موبه مو انجام بده منتظر خبرم. گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم شرکت خدماتی اماجواب ندادن. بی حوصله رفتم تو اتاقم و درازکشیدم... بایدفردا زنگ بزنم این خدماتی ها بیان تمام اساس این خونه رو جمع کنن چشمام داشت گرم میشد که زمزمه کردم: بــه امــید خــودت...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ صبح سرحال تراز همیشه بلندشدم به آیـنه بارژلب قرمز واون آدرس دوست داشتنی لبخند زدم یادم باشه زنگ زدم بیان برای اساس کشی یه وقت ایینه رو پاک نکنن لبخندم محو شد یه دوش آب داغ سرحالم میکردباحوله تن پوش از اتاقم زدم بیرون و رفتم به طرف اشپزخونه دریخچال رو باز کردم و بطری شیرو بیرون اوردم و یه لیوان هم ازکابینت برداشتم و شیر توش ریختم شیرو سرکشیدم که تلفن خونه زنگ خوردوصدا رفت روی پیغامگـیر: -سلام ماکان هستی؟رسولم خواستم بگم خونه پیدا کردم برات نیستی؟ گوشی رو برداشتم و گذاشتم درگوشم: -الو معادی؟ -معادی چیه هی فامیلی سنگین میبندی به نافم رسول دیگه فکر کردم نیستی سحر خیز شدی!؟ -تو یه شبه برای من خونه پیدا کردی؟ -عزیزم بی خود نیست به من میگن رسول خان زبل که بابااین صدراگفتم که تو املاکه دیشب قطع کردی بهش زنگ زدم صبح رفته دفترش آدرس هاروفرستاده حالا ناراحتی قطع کنم؟؟ -نه بفرس همه رو برام یه ساعت دیگه میرم میبینم. -باشه خوشت اومدخبـرم کن. قطع کردم و به طرف اتاقم رفتم تا حاضر شم. دلم قنچ میرفت مثل اون هفته بهش زنگ بزنم اما......امان از غـــرور! درکمدو بازکردم کت وشلوار مشکی زیادداشتم... گشتم تاپیداش کردم پیرهن مشکی باکت شلوارمشکی برای حسین مشکی پوشیدن لذت داشت حـرمت داشت ازخونه زدم بیرون و تو باغ سواربی ام و شدم و درباغو با ریموت باز کردم و به دنبال آدرس ها رفتم... ((**مهـرانا**)) آفتاب توصورتم بود چشمامو بازکردم و بعد ازسرویس بهداشتی از اتاقم زدم بیرون ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ مامان ومهران سرمیزبودن -ظهر بخیرخانم ساعت۱۱ ظهره سلام صبح بخیــر.. -جدی؟؟؟دیشب تادیر وقت مسجدو جارو میزدیم ولیست خریدناهار امروزو چک میکردیم ساعت شد۴صبح دیر اومدم خونه. مامان بالبخند برام چایی ریخت و روی میز گذاشت و در همون حال گفت: -اجرت با آقادخترم. نشستم پشت میزکه دیدم مهران حسابی توگوشی غـرق شده واخماشم تو هم کشیده گوشی رو به سرعت از دستش قاپ زدم که گفت: -چیـکارمیکنی معلوم هست؟ زمزمه کردم: -بزارببینم چه خبره. اسم del باالی صفحه خودنمایی میکرد. اس ام اس ها: مهران: چی میگی دلنیایعنی چی؟ دلنیا:باورکن خودم امروزخبرشو خوندم تو سایت زده بود ازدواج کرده. مهران:امادیشب تنهابود توخونه اش وقتی رفتم بهش شربت دادم کسی جز اون دم در نبود! دلنیا:عزیزم منم خوندم زنش رفته برای عروسیش اونطرف مکاپ کار بیاره کس دیگه ای نیومده و نرفته بود مامان پشت به ماداشت گلدون هارو آب میداد رو به مهران زمزمه کردم: -کی زن گرفته؟بعد این همه سال؟ مهران- هیشکــی بده به من یکی از فامیلای دلی اینا. -نمیدونستم انقدرقاطی شدی بافامیلاش که شربت تعارف میکنی تودیشب تو محله دلنیااینا بودی پـس...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱