#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۲۲۶
نه به اون تو بااون همه خجالت و دستمال به دست بودنت نه به حالا آدم قورت دادنت پســرخوب.
صدامو پایین اوردم:
-آدم بخوادبه زنش نگاه کنه خجالت نداره که
جـاخورد وگفت:
-کوتا بله دادن!!
تک خنده ای کردم و ازترانس بیرون رو تماشا کردم
لب بازکردم:
-ازمادرت توقعه ی همچین برخوردی نداشتم حقیقت
نگاهم کرد:
-میخوادفقط از دست من خالص شه دیگه زود کنار اومد
خندیدم وگفتم:
-ببین تودیگه کی هستــی...
کمر راست کردو گفت:
-فــرشته.
نگاهش کردم و گفتم:
-فــراتر از اون...
باخجالت سربه زیر انداخت و لب گزید
-خب حالا آب نشو ما باید چی بگیم اینجا؟؟؟
-اوووم خب چه انتظاراتی ازم داری؟
-اول توبگو
-این که هیچ وقت بی منطق نباشی راحت اگرمقصر بودی قبول کنی وبادعوا حرفت رو به کرسی ننشونی ازم ناراحت میشی بهم بگی نزار روی هم تلمبارشهو اون وقت نگاهت بهم سرد شه میخوام بهم اعتمادداشته باشی و به مادری که احترام بهش یادم رفته بودو تو یادم آوردی احترام بزاری باورش سخت بود دلنیافهمیده بود فهمیدتر ازیه دختر بیست ساله پخته بود
زمزمه کردم:
-رو چشمم من میبالم به دختری که تو اوج بیست سالگی تمام پستی بلندی هارو میشناسه میبالم به دختری که احترام مادرشه واجبه براش واجب میدونه برام دلنــیافقط این همه خوب بودن رو به زبون نیارچشم میخوری.......
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۲۲۷
خندید وگفت:
-شماچی؟انتظاراتت؟
-منم احترام به مادرم برام مهمه اینومیدونم که میدونی خواهرم مثل خواهرته اینومیدونم ولازم نیست بگم یه سره باهم پچ پچ دارید
خندید و گفت:
-دیگه....
-این که هیچ وقت با صدای بلند نخندی جلوی نامحرم جلب توجه برای نامحرم تو کتم نمیره
-و این که قرمه سبزی برام درست کنیچشم باغیــرت جان دیگه؟؟
این بارخندید عمیق و من محو چال لپش شدم و اون آروم گفت:
-قورمه سبزی رو بلدنیستم امااز امشب قسم میخورم بهترین قرمه سبزی پزجهان شم فقط بخاطر تو
-من نوکرتم
-پاشوبریم دیگه خیلی طولش دادیم.
-بفرمایید
بلندشدیم و باهم به سالن برگشتیم
ازقیافه هامون فهمیدن جوابمون مثبته.
مادرم گفت:
-خب حالا که این دوتا کبکشون خروس میخونه شما بگیدمهریه چی در نظر دارید؟
نشستیم و مادر دلنیابه دلنیا نگاه کرد و دلنیاگفت:
-مهریه من یک سکه و یک لیوان آب هست و حج واجب.
مامانم با مهربه دلنیا نگاه کردو من رو مخاطب قرارداد گفت:
-چی میگی پسر؟دخترم مهریه تعیین کرده...
اروم گفتم:
-اگرخانم مالک راضی هستن من حرفی ندارم اما برای سکه من ۱۳۷۷
درنظر دارم.
مادرم لب باز کرد:
-دختر راضی هستی؟
دلنیابا صدای آرومی گفت:.........
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۲۲۸
نه فقط یک سکه من سکه وپول به دردم نمیخوره مــردو سایه سری مثل همسرشهیدتون و مثل پدرعاشق و فداکارم میخوام
مهراناوحرفاش هم روی این دختر تاثیر گذاشته بود
لبخندی زدم و گفتم:
-چشم هرطور مایلید
مامانش لبخند زد وگفت:
لبخندزدم مبارکمه این فرشته ی زمینی
((**مهــرانا**))
روزها انگار مسابقه داشتن سبقت میگرفتن ازهم انگارنه انگار که
چشم کسی به درخشک شدو نگاهش روی موبایلش خیره شدمهم نیست مهم ازنو ساختنه و شکل گرفتن من باید بپذیرم که
خواسته نشدم که دلش نخواستتم اصلن منو و اون ما نمیشیم این خیلی مهم و تو چشمه!
تقه ای به در اتاقم خورد و آروم گفتم:
-بفـرمایید
مامان وارد شدبایه سینی میوه و چایی
لب بازکردم:
-زحمت کشیدیدخودم میومدم.
-رحمتی مادرحقیقتش باهات حرف داشتم
تعارف کردم کنارم روی تخت نشست و سینی رو مابین ما روی تخت گذاشت گفتم:
-مهران کجاست؟
مادرمن دیگه پاندارم باشما جوونابرای خریدراه برمرفتن بادلنیا بیرون فردا عصری میخوان حلقه بخـرن حتماتوام برو
-حالا نمیشه تنهاشون بزاریم؟
-چیزی شده مادرخیلی دمغی محرم صفر تموم شدتو هنوز یه لباس شادنپوشیدی یه آهنگ شادگوش نکردی...
-چیزی نیست کارتون همین بود؟
-نه عزیزم خواستم باهات راجب پسرحاج فاتح صحبت کنم میشناسیش که امین محله ودوست قدیمی پدرت
سری تکون دادم و مادرم ادامه داد.......
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۲۲۹
پســرش تومسجد توهمین ایام دیدتت به مادرش گفته زنگ بزنن برای اجازه وخواستگاری من میخواستم همون جارد کنم دلم گواه میداد قبول نکنی...
وسط حرف مامان پریدم وگفتم:
-بگیدجمعه بیان.
مامان یکم جاخورد امابا لبخند گفت:
این روگفت و بلندشد واز دراتاق خارج شدباشه مادرخیـرببینی خوشحالم کردی جوون برازنده ایه.
به سینی میوه چشم دوختم آخــرش همین بود باید ازدواج میکردم تا
از فکـرش دربیارم.
امروز سه شنبه بود تا جمعه وقت زیادی نداشتم...
چایی رو برداشتم و خوردم صدای گوشیم بلند شد،
خم شدم و از روی میز لب تاپ برشداشتم.
به شماره اش نگاه کردم آشنا نبود،
اتصال رو زدم:
-بله؟
-ســلام با معرفت
باشنیدن صدای کیومهرلبخندعمیقی روی لبام نشست:
-سلام خوبین؟سارا و کیومرث چطورن؟
-همه خوبن خانم مهندس دانشگاه چه خبر؟
-میرم ومیام برام هنـوز تق و لقه شما چطورید؟زوج جوان خوش میگذره!نقل مکان کردید؟
-اره دیگه زورسارا زیاد بود منوکشوند اینجا تو چیکارمیکنی؟
-هیچی داداشم دومات شده درگیر اون هستم.
-به به بسلامتی خودت چی پس تنبل؟
خندیدم با دردباید میفهمیدگفتم:
-خودمم جمــعه عـروس میشم
سکوت مطلق اونـطرف خط چشمامومحکم فشاردادم چی شد؟
زمزمه کردم:
-هستی کیومهر؟
-بـ..بله،گوش میدم...
-همین دیگه اتفاق خاص دیگه ای نیوفتاده..........
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۲۳۰
زمزمه کرد:
-این همه اتفاق مهم افتاده کمه؟
تک خنده ای کردم و چیزی نگفتم...
-باشه عزیزم برومزاحمت نمیشم دلم تنگ شده بود سارام بهت سلام میرسونه
-ممنونم توام سلام برسون
گوشام کهیر زد تا اسمی ازماکان بیاد امــا نیومد که نیــومد.
قطع کردم و بی رمق گوشی رو رو تخت ول کردم.
((**کـیومـهر**))
گوشی هنوز تو دستم بود و زل زده بودم به داداشی که روبه روم و زنم
که کنارم نشسته بود.
چشماش با کاسه ی خون فرقی نداشت کاش روی بلندگو نمیزاشتم
گوشی رو...
بلندشد وگفت:
-شام هرچی دوس داریدسفارش بدیدشبم دوس داشتنید بمونیدمن باید برم پایین
پایین سالن ورزشش بودوقتی عصبیه فقط ورزش میکنه نگرانش بودم
سارا گفت:
-کیومرث تو اتاق خوابش برده امشب میمونیم.
نگاه مهربونی بهش کردم نگران برادرم بود
بااین که مثل نوعروس و تازه دامادهاخونه گرفته بودیم و اساس تازه خریده بودیم ترجیح دادبمونه امشب پیــش برادرم
ماکان بی حرف رفت سمت درخروجی و رفت بیرون
چشمام دو دو میزد کاردست خودش میداد مطمعنم
به سارا نگاه کردم ونگاهم کرد زمزمه کردم:
-ممنونم عزیزدلم
آروم هولم دادو گفت:
-وای کیومهرمیدونی جدیدا ازبوی ادکلنت متنفـــرشدم یا عوضش کن یا به من نزدیک نــشو
نگاهش کردم و خودم رو عقب کشیدم:
-عاشق بوی ادکلن من بودی این چه دردیه یک هفته اس نمیزاری
بغلت کنم یا بوت کنم مشکل ادکلنمه باشه عوضش میکنم.......
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۲۳۱
بلند شدم بلند شدن همانا و صدای شکستن پیاپی همانا
باسرعت برق و باد با سارا به طرف در خرجی فقط دوییدیم واردسالن ورزشی شدیم ماکان غــرق در خون وسط شیشه نرمه ها افتاده بود و تردمیلی که
پرت کرده بود روی زمین.
یاابولفضل سارا روشنیدم و به طرف ماکان پرواز کردم
دمپایی رو فرشی پام بود راحت جلو رفتم اماسارا دمپایی نداشت نزاشتم بیادجلو
جفت دستاش تا مچ پر از شیشه بود
بلندش کردم رو به سارا گفتم:
-برو زنگ بزن اورژانس.
ماکان با ناله گفت:
-زنگ بزن جــ...جاهد.
هوووف کشیدم و گفتم:
-باید چکاپ کامل بشی
هنو این حرفم تموم نشدکه یه قطره خون از سرش چکید
با ترس گفتم:
-ماکان بایدتمام موهات رو بتراشیم سرت پر از شیشه اس تو باسررفتی تو شیشه احمق..
لبخندزد
من به سارا که مردد ایستاده بودگفتم:
-میگم زنگ بزن اورژانس به جاهدم زنگ بزن بیادبیمارستانی که مامیریم سرتکون داد و با سرعت از پله ها بالارفت.
بلندش کردم و روی نیم ست مبل پایین نشوندمش لباساش همه خونی بودخونه دستش بند نمـیومد
زمزمه کردنشنیدم سرموخم کردم سمت لبش:
-چی میگی؟
زمزمه کرد:
-پسره رو میکشم
با حرص گفتم......
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۲۳۲
بشین سرجات عوض زدن حرف دلت بهش زرمفت میزنی فقط انگار قطره اشکش میچکه باز زمزمه میکنه:
-من سادیسم دارم میترسم یه روز چشم باز کنم تاکشتمش
-بخوایش بایدسعی کنی درست بشی مگه شهرهرته همینجوری بمونی عشق همه چیز رو درست میکنه سکوت کردو آروم دستاشواز دستم خارج کردو گفت:
-خیلی میسوزه.
به آینه کاری های دیوارنگاه کردم همه اش توسط میزوسط مـبل ها
خوردشده بودو کف زمین از آینه وشیشه برق میزد.
صدای آژیر آمبولانس ودو مرد.
ساراخواست بیاد باما امابخاطرکیومرث که حالا دیگه خونه ماکان دوبلکس بود و به راحتی می شنیداین همه سروصدا رو بیدار شده بودو گریه میکردنزاشتم همراهمون بیادحدسم درست بود تمام موهاش رو تراشیدن موهاش کوتاه کوتاه شد
باچشمـای رنگی و اون خالکوبی هاش ترسناکترش میکرد اما کیه که بدونه دلش اندازه یه گنجشکه دستاش هرکدوم چهار جاش سه تا بخیه خورد تو سرش ۲جاش عمیق بود که بخیه خورد و بقیه اش سطحی بودجاهدهم که به کارش رسیدگی میکردکارش که تموم شد هرچی گفت مرخصم کنیددکتر اجازه نداد باخوندن
اسمش روی وایکبرد بالا سرش چندنفری ریختن سرش و ازش سوال پرسیدن و عکس های پیا پی گرفتن ماکان دیگه تو سایه نبود و شهرت دامنش رو گرفته بود بایدبا زندگی عادی و راحتش خداحافــظی کنه چیزی که ازش میترسید شهرت بود
گوشیم زنگ خوردشماره ناشناس بوداتصال رو زدم:
-بله؟
با شنیدن صدای پشت خط جا خوردم...
((**مهـــرانا**))
-این خوشگله دلنیا مگه نه؟
دلنیاچادر عربیش رو جمع کردو رد دست منو پیش گرفت نگاهش که به انگشتـر افتاد گفت:
-خیلی خوبه اما خیلی نگین داره
مهران نگاهش کرد و گفت......
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۲۳۳
داشته باشه دوسش داری؟
-اوهوم خوشگله اماحقیقتش نمیخوام برای حلقه هزینه کنیم انقــدر
بازوشوگرفتم و رو به مهران گفتم:
-ازالان حرص اون جیب مبارکت رو میزنه وای خدای من این همه رمانتیک بودن داره آمپـرخون منو میچسبونه.
دلنیاخندید و گفت:
-عجله نکنه فردا نه پس فردا نوبت خودته دقیقاجمعه شب...
با این حرفش خند رو لبام ماسیداما سریع گفتم:
-بریم تودستت ببینیمش.
و خودم اولین نفر وارد طلا فروشی شدم.
به اسرار مهــــران همون انگشتـر رو براش برداشتیم.
و بایه چادرسفید و یه روسری خرید رو تموم کردیم تا برای نامزدی مفصل بیایم خرید
واردخونه که شدیم مامان برامون چایی اورد دلنیارو برای شام دعوت کرده بود
منم لباس عوض کردم و به دلنیا چادر رنگی دادم چون بامهران هنوزمحرم نبودن.
بعد از شام مهران خواست دلنیارو برسونه که دلنیا دستموگرفت وآروم گفت:
-فردابرای ناهارهمون رستورانی باش که برای مهران تولد گرفتم
خواستم مخالفت کنم که گفت:
-من راس ساعت ۱۲منتظرتم
اجازه ندادحرفی بزنم و خداحافظـی کردکی حوصله ی رستوران داشت اماچون برای اولین بار ازم دعوت کرده بودمجبوربودم برم جلوی آیینه هی به صورتم نگاه کردم و جاهایی که لازم بودرو کرم پودرمجدد زدم کمی برق لب و ریمل تمام آرایشم بود
روسری سرمه ای سفیده قواره بزرگی سرم کردم ومانتوی کوتاهی شلوارلی جذب جوراب مشکی و درآخر کتونی های سفید مشکی چادرم روروی سرم تنظیم کردم و کیف کوچیک دوشی رو برداشم و گوشیم رو
داخلش گذاشتم برق اتاق رو خاموش کردم که بزنم بیرون اما در لحظه آخر یادم افتاد ادکلن نزدم جلوی آینه ایستادم و دو طرف گردنم رو ادکلن زدم.......
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۲۳۴
ازدر اتاق خارج شدم
خبری ازمهران نبودمثلن بازنش تورستوران قـرار داشتم فکر کنم مهران دعوت نبود
شونه ای بالا انداختم و به طرف درخروجـی رفتم مامان هم روضه بود
بهش گفته بودم ناهار بادلنیام...
ازخونه خارج شدم و برای اولین تاکسـی دست تکون دادم.
سوار شدم:
-فرمانیه.
تاکسی با تکافی از جا کنده شد و به طرف فرمانیه حـرکت کرد.
ترسیده بودم برای رابطه ی دلنیا ومهران اتفاقی افتاده باشه چرا ازم خواست حتما برم؟دلهره داشتم نکنه پشیمون شده باشه؟
باحساب کردن کرایه از ماشین پیاده شدم و به طرف رستوران رفتم چادرم رو جمع کردم و از روی پل عبور کردم در رستوران رو باز کردم داخل رستوران خالی بود خالی خالی.
اماروی زمین جابرای پا گذاشتن نبودپر بود ازبادکنک های سفید و یاسی تمام دورتا دور رستوران هم از چراغ ریسه های رنگی پر شده بود
باتـرکیدن چیزی بالای سرم جیغ خفه ای کشیدم و گل های رز سرخ روی سرم ریختن از پله ها مهران و دلنیا پایین اومدن بعدش هم فرانک و یک سری دیگه از هم کلاسیام
لبخند زدم همشون یک صدا گفتن:
-تــولدت مبارک...
تولدمن و مهران درست سه سال و سه ماه فرقش بود ومن پاک تولد خودم رو فراموش کرده بودم..
باعشق بهشون خیره شدم چقدرخوبه یکی باشه به فکرت باشه نزدیکم شدن و تک به تک بغلم کردن و در نهایت مهران کنار گوشش گفتم:
-مــرسی به فکرم بودی داداش مهران.
لبخندی زد و پیشونیم رو بوسید.
دلنیا با لبخند گفت:
-بیا ببینم.......
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۲۳۵
دستم رو گرفت و خواست پشت میز وایستم کیک دو طبقه ی بزرگی رو
گارسون روی میز گذاشتمدکلی عکس گرفتیم و اونا کیک به صورتم مالیدن
آهنگ تولد هم بی کالم پخش میشد
دلم قنج رفت شاید فردا روزی باشه که من باپسر حاج فاتح سر سفره عقدبشینم باید از دنیای دخترونه هام خداحافظـی کنم شمع های روی کیک رو مهران با کبریت روشن کرد عدد ۲۰رو فوت
میکنم و میرم تو ۲۱ خواستم فوت کنم که دلنیا گفت:
چشمام رو بستم و دستام رو به هم گره کردمچه خبـــرته اول آرزو کن
من چی از خدامیخواستم؟
چــــی بخوام جـــز کسی که دیوانه وار عاشقش هستم؟ کاش باشه
کاش بهم برسونه خودش رو...
دلم برای التماسی که به خدا میکردم سوخت
چشمام رو باز کردم از خدا خواسته بودمش.
فوت کردم بچه ها شروع کردن به دست زدن و سوت زدن لبخند زدم
یهو ساکت شدن نگاهشون کردم همه نگاهاشون سمت در بود چون پشتم به در بود گوشه چادرم رو گرفتم و برگشتم.
با دیدنش خشکم زد
کت شلوار مشکی و پیرهن سرمه ای جفت دستاش باند پیچی موهای کوتاه شده شبیه خالفکارا شده بود با اون هیکلش.
دو تامرد غولپیکـــر هم دو طرفش وارد رستوران شدن
باورم نمیشد داشتم میدیدمش نکنه یه خواب باشه خداچقدر زودصدام گوش آسمونت رو کـــرکرده بود اونو داشتم اون اینجابود میدیدمش جلو اومد و بامهران دست داد اینجا چه خبربود؟
چشمام بهش خیره بود
یکی دو تا ازبچه ها پشتم صداشون می اومد که اسمش رو پچ پچ
میکردن خواستم لب باز کنم که برگشت سمتم و یه قدم جلو اومد دست کرد
توی جیبش و جعبه زرشکی رنگ مخملی رو در آورد و بازش کرد:
-باهام ازدواج کن...
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۲۳۶
به حلقه ی پراز نگین سفیدرنگ خیره شدم ولبخند زدم ناخوداگاه زانونزدرمانتیکش نکردحتی نپرسید بامن ازدواج میکنی؟ دستور داده بودباهاش ازدواج کنم
نگاهم به نگاه مهران گره خورد که بالبخند شونه ای بالاانداخت.
بازنگاهش کردم اینباربی خجالت خیــــره به چشـــماش:
-موهات؟؟
لبخندخوشگلی زد و زمزمه کرد:
-با سر رفتم توشیشه فرستادمشون هوا خوری.
دلم هوری ریخت زده بودبه سیـم آخــر..
جعبه رو ازدستش گرفتم و درش روبستم.
کیومهرو سارا باکیومرث واردرستوران شدن
کیومهر بادیدن ما گفت:
-اه سارادیر رسیدیم!از دست دادم صحنه ای که براش لحظه شماری میکردم.
صدای خنده ی جمع بلندشد...
به جعبه چشم دوخت و گفت:
-این یعنــی بله؟
زمزمه کردم:
-ازم بپرس قصد ازدواج دارم یانه؟
تک خنده ای کردو دست تو جیب شلوارش کرد وگفت:
-خانم قصد ازدواج دارن؟
چشمی توسالن چرخوندم همه منتظر بودن کیومهربا دهن باز به ماکان نگاه میکردنگاهم چرخید و روی صورتش زوم شد لب باز کردم:
-بله...
-پس حله دیگه...
پریدم وسط حرفش:
-نپرسیدی میخوام باتو ازدواج کنم یانه؟
لبخند زدو گفت:
-چه بلاهایی سرم آوردی که هر لحظه منتظره اینم از روی تختم بیوفتم واز خواب بیدار شم
لبخندم عمیق شد ادامه داد.....
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۲۳۷
افتخارمیدین از این به بعد خانم من باشـــید...
با تمام عشقی که بهش داشتم در جعبه رو بازکردم وحلقه روخارج کردم و نگاهم افتاد به چشمای مشتاقـــش حلقه رو انداختم تو انگشتم وگفتم:
-بله...
وصدای کـــرکننده ی دست و سوت بچه ها ولبخند عمیق کیومهر ونگاه مست عشق ماکان روی صورتم بله دادن به عشقت شایدبهتـــــرین بله ی عمــرت باشه شاید
بهترین کلمه ی دنیا اون ثانیه بله باشه
من شونه های این مـــرد رو میطلبم!
فردابه جای حاج فاتح کیومهر و ماکان و سارا مهمون خونمون بودن خواستگارهای ازته دل خواستن مامان قبول کرد قبولش کردم.
هفته بعدبـه اسرار زیادماکان عقد کردیم، باشکوه ترین مراسم وباشکوه ترین لباس دنیاتنم بود داشتم تو اینه ی آرایشگاه به دختــری نگاه میکــردم که زیادی عوض
شده بودخانم شده بود و حالا زن بودن برازنده اش بود
صدای آرایشگـــر:
-خانم رادین؟همسرتون اومدن.
برگشتم استرس گرفتم کاش تو چشماش خوب به نظـــر بیام.
شنل شیری رنگم رو روی لباس شیری دنباله دارم انداختم و به طرف در رفتم دلنیا وارد آرایشگاه شد وبا لبخند اومد طرفم:
-چقدرماه شدی.
لبخندزدم که گفت:
-تو بروماکان دم دره من وسایلتو برمیدارم بامهران و فیلم بردارمیام
پلک آرومی زدم وجلو افتادم
توحیاط پراز گل وگیاه آرایشگاه دیدمش
کت سفید و شلوار مشکی اسپرتش دیوونم میکرد.
چرخیدطرفم با دیدنم خشکش زد
موهاش هنوز کوتاه بود اما تو دلبرو بودبه شدت بالبخندجلو اومدوگفت:
-ببخشیدمن شمارو میشناسم........
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱