#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۶۵
نفس نفسش داشت بدترش میکرد:
من حالم خوبه...
وای ماکان حس سبکی به آدم دست میده انگار قبلن این کار رو میکردم خیلی بهش حس خوبی دارم
بسه مهرانا...
قمقمه آبش رو از کنار دوچرخه برداشت و درشو باز کرد همچنان رکاب میزد آبو خالی کرد تو صورتش و من محو دختری شدم که عجیب بهش میخورد ورزشکار باشه...
انگار کارش بود.خودمو کنارش با تردمیل مشغول کردم براش مهمم نبود نگام نمیکرد
لبخند زدم محو بخاطر مهرانا...
میدوییدم تند و تندتر.دلم مهرانا میخواد مهرانایی که حالا به طرفم میاد نفس نفس زنون:
من تردمیل میخوام ماکان بکش کنار. سفارش دیگه؟
جون مهرانا
وقتی اینو گفت نگاهش کردم زیپ سوشرتش پایین بود انقدر که چاک...
چشم بستم:
مهرانا برو بالا.
میگم بیا پایین تردمیلتو نمیخورم خسیس.
تردمیل و خاموش کردم و زل زدم به چشماش فقط چشماش میتونست متمرکزم کنه و چشمام منحرف زیبایی این دختر نشه
رفتم بالا با این حرارت فقط یه دوش آب گرم میطلبید
بعد از حموم شکمم صداش بلند شد با حوله رفتم برای ناهار چیزی سفارش بدم که با دیدن میز ناهار به طرفش بـه راه افتادم..
لازانیا ..ظرف غذای خودش خالی بود
به طرف اتاق برگشتم و لباس عوض کردم تو راه برگشت از اتاقش صدای فش فش اومد فک کنم ابغوره گرفته بود، بی حوصله در زدم آهسته جواب داد:
بگو
ناهار
سفارش نده غذا درست کردم
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۶۶
سعی میکرد صداش نشون نده گریه کرده
دیدم،بیا بخوریم
تو بخور من میل ندارم
مهرانا...آخ از دست تو
دراتاقش باز شد و سر به زیر بیرون اومد و در رو بست.
بریم
جلو افتاد و منم پشت سرش
سرمیز برخلاف همیشه
ساکت بود بی حوصله گفتم
چیزی شده؟
شونه ای بالا، انداخت و سری تکون داد
پس چرا اون فکی که یک سره میجونبه این همه رفته استراحت؟
بده یکم خستگی در کنه؟
نه اصلن دیگه بی خیالش شــدم به زور شلاق که نمیتونستـم به حرفش بیارم
ولش کن
بعد از ناهار جلوی تی وی بودم که با دوتا فنجون قهوه اومد نگاهش نکردم فک کرده چه خبره.
قهوه امو تلخ خوردم و روی مبل دراز کشیدم غرقه آرامش بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
با صدای زنگ عمارت بیدار شدم تی وی روشن بود هنوز و مهرانام رو مبل یه نفره راحتی خوابش برده بود.
به طرف اف اف رفتم با دیدن کیومهر و سارا با لبخند محوی در رو باز کردم.دستی به صورتم کشیدم و از روی کانتر شکلات پشمکی تو دهنم گذاشتم و رفتم دم در برای بدرقه..
وارد شدن، کیومرث با دیدنم از اون سر حیاط دویید طرفم و بعدم محکم بغلم کرد،سارا و مه لقا و کیومهرم اومدن داخل.بعد از روبوسی وارد شدن
کیومهر
کجاست مهرانا؟
همـینجا..اما با دیدن مبلی که اون روش نبود لب باز کردم:
.بالاس الان میاد
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۶۷
اونا نشستن
مه لقا سریع رفت آشپزخونه که صدامو بلند کردم:
بزار از گرد راه برسی بعد..
خندید و گفت:
ممنون آقا من راحتم.
از پله ها سرازیر شد انگار که هیچ کس تو سالن نبود اول رو پا نشست و دست جلوی کیومرث دراز کرد:
بزرگ مـرد ما چطوره؟
کیومرث دستشو به گرمی فشرد و گفت:
خوبم
سفر بخیر
خوش آمدید خان بزرگ
کیومرث خیلی خوشش اومد و سینه سپر گفت:
مچکرم
سوغاتی که اوردی؟
آوردم....
حالا بزن قدش ...
دستاشونو بهم زدن و اون بلند شد سارا رو بغل کرد و با کیومهر دست داد و گفت:
دلم برات تنگ شده بود کیومهر
منم جوجه.
بعد چشمک تابلویی زد که سارا خنده اش گرفت و کیومهر لب باز کرد:
کارو تموم کردم بابا خیالت راحت..
گنگ نگاهشون کردم که دست دور گردن سارای سرخ شده انداخت و گفت:
بله دادن به زور..
مهرانا لبخند زد و گفت:
عالیه حالا کی کوتاه اومد
کیومهر پیشونی سارا رو بوسید و گفتدیگه نمیتونستم ...
من!
مهرانا دمت گم کاش یکمم داداشت ازت یاد بگیره
جلوی سارا نمیخواستم گوششو بپیچونم واس همین گفتم:
چه ادمیه هاااا
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۶۸
مه لقا چایی به دست اومد بیرون و مهرانا باهاش احوال پرسی کرد.چایی ک خوردیم سارا کیومرث رو تو اتاق کیومهر خوابوند و اومد مه لقام اجازه خواست بره استراحت کنه دور هم رو مبل راحتی نشسته بودیم کیومهر لب باز کرد:
مهرانا سالن مد چه خبر.؟
خونم به جوش می اومد بی دلیل مسخره بود من با تمام عقاید غربیم مثل عقب افتادها الان غیرتی شدم مثال،، مزخـرفه.-
خوب پیش میرفت.-
میرفت؟
حالا دیگه نمیره؟
تا روز سالن غدغن کردن اون سمتی نریم آخه..
کیومهر خندید و سارا با لبخند همزمان نگام کردن و من لب باز کردم:
خوشگل ندیدیت؟
مهرانا سریع گفت:
باغ وحش زیاد خوشگل داره اونجا برید زل بزنید اینجا معذبن
با خشم نگاهش کردم و زل زد بهم بی هیچ ترسی این دختر منو به وجـد می آورد
چشماش منبع ارامش بود قسم میخورم خشم یادم رفت و با لبخند گفتم:
یه مدته از باغ وحش یکی اوردم زیاد نگاش میکنم
کیومهر و سارا خندیدن و سارا گفت:
بسه بحث ،باغ وحشتونو یه جا دیگه افتتاح کنید
مهرانا رو به کیومهر:
کی کاراتو میکنی ایران بمونی
همین هفته،خوبه
چون میخوام تو سالن مدم تو و سارا رو ببینم.
پوزخند زدم و بلند شدم:
شام چی سفارش بدم
ما سیریم
این صدای کیومهر و سارا بود اما مهرانا سکوت کردنگاش کردم و گفتم
کوآلار چی میخوری؟
بد نگام کرد:
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۶۹
هرچی یه شتر مرغ بخوره کوآلارم میخوره.
سارا قش قش میخندید و گفت:
افرین مهرانا.
رو به سارا گفتم:
یعنـــی خیار چیه؟
مثل پوست خیار منو میفروشی
کیومهر با لبخند و مهر فراوون به سارا نگاه کردو رو به ماکان گفت:
صاب اختیاره بگه بمـیر باید بمیری.
ماکان زمزمه کرد:
چندش
(مهـرانا)
سارا خندید لب باز کرد:
ول کنید این حرفارو،
مهرانا،چی میخوای بپوشی.
چشمام یکم گشاد شد:-
چی باید بپوشم؟:
سارا ابرویی بالا انداخت واسه عروسی برادر شوهرم دیگه.
چشمام یکم متعجب شد..
مگه غیر از اینه!!
عروسیشه دیگه.
لبخندی زدم که فکر کنم فقط لبام کش اومد...
نمیدونم،شاید لباسی که برای سالن چاووش بپوشم رو از چاووش قرض بگیرم.
ماکان با حالت تهاجمی:
لازم نکرده کارت بردار برو هر چـی میخوای بخر
چشمام گرد شد:
صدقه میدی؟
مهمون دو روز دیگه ام یه لباس کرایه ایه دیگه
همـین که گفت
سارا نگاه معنا داری به کیومهر کرد و گفت:
داره با سامره میره زیر یه سقف؟
کیومهر لب باز کرد:
دو سه روز دیگه..
سارا با خنده گفت:
این اتفاق نمی افته
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۷۰
ماکان نگاه گنگ و مبهمی به سارا کرد و سارا بلند شد و شب بخیر گفت
کیوومهرم طولی نکشید که بلند شد و رفت
من و ماکان اما سکوت کرده کنارهم و خیره به روبه رو نشسته بودیم لب باز کرد:
میـای؟
کجا؟
کت شلوار دامادی میخوام به سلیقه ات احتیاجه..
پوزخند زدم ازم چی میخواست؟؟
من با چشم دل دیدم که جانم میرود.
سامره زنته-
قبل از این که ازش درخـواستی کنم گفت وقت نداره برای کت شلوار
زنت نــوبره رادین؟
زیر چشمی دیدم چشماش چین خورد و آهسته گفت
نوبره
فردا ۱۰بیدارم کن بعد ورزش و صبونه میام برا خرید کت شلوار
ممنونم
خواهش میکنم،رفیقیم.
خواستم بلند شم که گوشه سوشرتمو گرفت و آهسته گفت:
بمون مهرانا.
نشستم یخ کرده بودم...
بی خـوابی زده به سرت یا بی تابـی فکر کـنم
پوزخند زد و آهسته گفت:
بی قراری..
بی تابی...
ترس..
ضعف حالیی که نمیفهمم از کی اومدن سراغم خسته شدم دم از محکم بودن میزنم اما نمیتونم به خودم دروغ بگم که خیلی سست شدم اصالن این ماکان نیست،دلم میخواد خودمو بکشم وقتی یادم می افته تمام ده سال گذشتمو...
حالم از خالکوبی هایی که زدم بهم میخوره، چی شد که این شدم؟ مهرانا...چرخید و دقیق زل زد بهم و من شوکه حرفاش اون ادامه داد:
تو واقعا کی هستی؟
چرا اومدی تو زندگیم؟
چرا باید روزنامه ای نزارم به چشمت بخوره که نبینی خانوادت دنبالتن و نری...
مهرانا تو بهم کامل شدن دینمو یاد آوری کردی ازدواج با زن ...
مملکت خودم نه یه مملکت بی دین و بی مسلمون..
چقدر تغیر اوردی تو خونه ی من
چرا .!
اینکارو کردی ؟
تمام سیستم زندگیم دستته همه جوره ..
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۷۱
نگاهش میکنم دقیق و آهسته میگم
-بی حکمت نبوده هیچی...
ازدواجت باسامره نزدیکه بساز باهاش چشم از نامحرم بگیر از من بگیـر سعی کن
انگار بغض کرد آره قسم میخورم بغض کرد اما به سختی گفت:
سعی کردم نشد.. نشد.
دلم فرو ریخت چقد دلم میخواد دستمو فرو کنم تو موهایی که حالتش دلمو مالش میده ماکان بی نقص بود بی نظیـرترین!
بلند شدمو گفتم:
بخواب،چیزی به عروسی نمونده.
استراحت کن الان فقط
میخوابم وقت برای خواب زیاده.
نفهمیدم منظورش رو اما بی تفاوت به طرف اتاقم رفتمو روی تخت ولو شدم... رسما زیر و رو شدم..
فردا رسید روزی که بایـد...
از اون شب تقریبا ماکان رو ندیدم فرداش کت وـشلوارش رو خریدیمامشبم با کیومهر و سارا اومدم اینجا حتی چاووش سراغ ماکان رو گرفت و سامره ای که دائم با عصبانیت بهش زنگ میزد
گریمور ساعتها روی صورتم کار کرد و کار کردتا بالخره لب باز کرد:
میتونید خودتونو ببینیدبلند شدم و چرخیدم و به آیینه نگاه کردم باورم نمیشد اصلن شناخته نمیشدم..
پوشیده ترین لباس شیری براق تنم بود آستین دار و مروارید دوزی شده چاووش اسرار داشت رونمایی این لباس ۶۰ میلیونی به عهده من باشه..
توکتم نگام کرد و رو به شاگردش:
دس مریزاد آلا، چه کردی.
دختره نمیشه چشم ازش برداشت..
خندیدم و چشمکی زدم که چال لپم نمایان شد و توکتم با حالت نمایشی گفت:
من مــردم.که باعث شد چند نفری بخندیدم.
رفت و آمد زیاد شد فهمیدم داره کم کم شروع میشه..
چیزی نمونده بود،،
کمی با استادا حرف زدیم و تو نوبت بودیم برای رفتن آهنگی که گذاشته بودن به آدم انرژی میداد..
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۷۲
بالخره نوبتم شد و از در خارج شدم جمعیت خیلی زیاد بود و مهم نبود هیشکی اجازه عکس نداشت فعلن...
واسه همین با دیدن من همهمه ای به پا شدچرخیدم و با غرور و محکم برگشتم.
سریع برای لباس بعدی آماده شدم و باز بعد ده دقیقه زدم بیرون اما با دیدنش دلم فرو ریخت شکسته تر شده بود انگار
لباس مشکی کار شده ی آستین دارم تو چشم بود خیره بود بهم جلو رفتم خواستم بچرخم که بلند داد زد:
بمون.یکم هول شدم خواستم بچرخم که جلو اومد بازومو گرفت و محکم به طرف در بردم.
همهمه به پا شد و نصفی بلند شدن و نصفی اعتراض کردن و چاووشی که حیرون با سامره به ما خیره بود
کیومهری که خواست جلومونو بگیره که سارا نذاشت شالی از روی میزی برداشت و روی سرم انداخت ومنم مثل ربات فقط دنبالش در ورودی که باز شد تمام فلش ها خورده شد دم در پر از خبر نگار بود برای ماکان بد میشد؟
اصان میدونن اینجا سالن مده؟
سوال ها پشت سر هم...
همسرتونن آقای رادین؟
ایران میمونید؟؟؟
ما خیلی مشتاق دیدار شما بودیم؟
ازدواج کردین اقای رادین؟
نامزدتونن؟
تو مجلس حضور پیدا میکنید برای این نشست خبری...نگفتید نسبت خانم با شما چیه?ا
ین همه عکس برای چی بود؟
ماکان با سکوت و به سرعت منو به ماشین رسوند و در رو برام باز کرد سریع نشستم و اون گاز داد فقط گاز داد انقدر تند میرفت که ازش میترسیدم چشمامو محکم بستم و اون فقط گاز داد
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۷۳
تا رسیدن به خونه چشم باز نکردم
رسیدیم از ترمز وحشتنـاکش فهمیدم سر بلند کردم و با صدایی که از ته چاه در می اومد:
پیاده شو..
پیاده شدم و اونم پیاده شد در عمارت با ریموت بسته شد و وارد شدیم عصبی گوشیش رو از جیب در اوردو چیزی تند تند تایپ کرد وگوشی رو پرتکرد رو مبل و رفت سمت دستشویی
با کنجکاوی جلو رفتم تا گوشی قفل نشده اس آخرو باز کردم:
""سارا با کیومهر بپیچید اینجا نیاید""
دلم فرو ریخت ازش میترسیدم گوشی از دستم رو مبل افتادو اون از سرویس خارج شد و کمربند شلوارشو در آوردو اومد سمتم و داد زد:
تنت تابوئه نقاشی زیبایی هاست؟چشمام گشاد شد
کمربند رو بالابرد و با وحشت چشم بستم
ک داد زد
اون بالا چه گوهی میخوری که پسر محتشم داد میزنه تو جمع که میخوادت ؟ اون بالا چه طوری راه میری که امثال کاووس میگن راه رفتنش آدمو دیوونه میکنه...
با بغض لب باز کردم اما صدایی از حنجره ام بیرون نیومدداد زد:
خفه شو..
کمربندو برد بالا و محکم کوبید تو صورتش عربده زد و من وحشت زده فقط داد زدم:
نکن چیکار میکنی..
دومی رو با ضرب بیشتری زد کنار ابروش پاره شد و خون بیرون زد داد زد
چی میخوای ببینی؟
ببین من احمق غیرتی شدم نگام کن چیکارم کردی....
لعنت بهت از کجا پیدات شد برو از زندگیم بیرون
هق هق ام بلندشد اونقد که نفسم بالا نمی اومد
بریده بریده گفتم :
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۷۴
ابروت خون میاد...
میرم به قران قسم میرم ماکان بزار خون رو پاک کنم گوشه ی شالی که رو شونه ام افتاده بودو گرفتمو جلو رفتم با تـــرس..
آهسته دستام میلرزید خونشو پاک کردم و اون اشکاش میریخت این ماکان نبود قسم میخورم رگ گردن میزارم ماکان نبوداشک میریخت...
کم چیزی نیست.
سرشو خم کرد و بلند گریه کرد اشک ریختم چه مرگمونه یکم که گذشت آروم شد ازم فاصله گرفت و پشت بهم رو مبل نشست جلو رفتـتم و کنارش روی زمین نشستم.
با دیدن ابروش بلند شدم و از آشپزخونه چسب اوردم و آهسته براش زدم نگام کرد و با شرم سر با زیر انداخت حق داشت منم باورم نمیشد این ماکان باشه، باورم نمیشد
بهتری؟
مثل پسر بچه های تخس اما مهربون سر تکون داد..
صورتش سمت راست کاملن چیکارکردی با خودت؟
صدام گرفته بود نشستم کنارش رو زمین و اون اهسته گفت:
میخواستم بزنمت،توییکه بی گناه بودی رو بی جهت میخواستم بزنمت،منه بی غیرت...-
تقصیر من بود نباید اصلن قبول میکردم از اول مخالف بودی اما لج کردم.
زل زدبهم و نفس عمیق کشید و زمزمه کـرد:
میشه دیگه لج نکنی؟
خونه خراب نکنی!
لبخند غمگینی زدمو اهسته گفتم:
چشم..
حرفم به آخـر نرسیدکه در عمارت به شدت کوبیده شد زنگ پشت زنگ ترس به ماکان خیره شدم
خواست اف اف برداره که صدایی از بیرون اومد و اون شخص داد میزد
خواهر منه،لعنت بهت باز کن درو
سرم تیر کشیدو اون شخ داد زد :
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۷۵
مهرانا ابجی مهرانم...
ابجــــی داد میزد،
ماکان خشکش زده بودو با چشمایی که داشت از حدقه بیرون میزد نگام کرد...
سرم تیر میکشید صدای اشنا.. ،مهران!!چشمای ماکان بهت و ناباوری رو فریاد میزد آهسته لب باز کرد:
خونه خرابم کـردن تمام رسانه ها...
من اما پرت شدم به اون روز انقلاب تاکسی کیف ام از همه مهمتر حجابم... برای خرید کتاب...
خرید با مامان.
دایی محراب و مهران و از همه مهمتـــر بابای شهیدم
من چه کردم تو این چند ماه چه کردم..؟حراج کردن خودم جلوی نامحرم بی بند و باری!
پدر شهیدم!!!!!
یا حسین ننگ از این بالا تر..
شال روی شونه امو روی سرم کشیدم در دوباره کوبیده شد و این بار شخصی کلید انداخت و در باز شدچهره ی وحشت زده ی کیومهر و سارا و مهرانی که سرخ شده بود....
چاووش و سامره امشب قیامت بود و بس
وارد شدن مهران به طرف ماکان یورش آورد و با تمام قوا پخش زمینش کرد
با وحشت و لال مونی که گرفته بودم فقط به برادرم خیره شدم مـهران.
در حالی که مشت میزد به صورت ماکان داد میزد:
چند ماهه مادرم دیوونه شده چند ماهه خودم جنون گرفتم بیچارت میکنم بی ناموس عکس خواهر من تو سایتا پر شده
چشمام بارید برادر غیرتی من..
ماکانی که اصلن دفاع نمیکرد و فقط کتک میخوردبالخره کیومهر عصبی جلو اومد و به زور مهران رو ازش جدا کرد و گفت:
داداش آروم باش حرف بزنیم
مهران دست و پا میزد صورت خونین و مالین ماکان رو بیشتر غرق خون کنه اما کیومهر نزاشت
چاووش و سامره گنگ و مبهم به مهران نگاه میکردن کیومهر داد زد:
چاووش ماکان از دست رفت..
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۷۶
چاووش به خودش اومد و به سرعت به طرف ماکان رفت سالن مدش رو ول کرده برای چی اینجاس ؟
مهران یکم که آروم شد چرخید طرفم و جلو اومد سیلی محکمی به صورتم زدسوختم و محکم چشم بستم دست بالا برد بزنه دومی رو که ماکان داد زد:
اگه هنو تخلیه نشدی بیا اینجا دست به اون نزن
مهران با فک قفل شده و پیراهن طوسی که خونی بود برگشت طرفش و گفت:
به توام میرسم.
اومدم ببینم اینی که مادرم اداعای پاکی روش داشت نگفته بهت خونواده داره؟؟؟؟؟
کیومهر لب باز کرد:
مهرانا فراموشی داشته اقا هیچی یادش نبود
مهران با پوزخند گفت:
محله اتون اداره پلیس نداره؟
جوک میگید برام؟:
کیومهر ادامه داد
دیدی که برادرم فرد مشهوریه اسم در کنه براش بد میشه.
امشب عکس خواهرتو کنارش دیدی چه حالی داشتی، خــب اونم از همین رسانه ها میترسید..
مهران داد زد:
به همین راحتی؟
این دختر خواهرمه دختر مادرمه این مدت ما جز خون دل چیزی نخوردیم
سامره رفت کنار ماکان و با سلیته گری گفت:
ور دار ببرش به ما چه، زدی داغون کردی ماکانو..
چاووش اما محو ما بود و سارایی که کنارم ایستاد و دستامو گرم فشرد.
به مهران خیره بودم و نگاه نمیکردم ماکانی رو که خونی بود و نای بلند شدن نداشت.
مهران جلوم وایستاد:
نمیتونستی یه روزنامه بخری؟
تیتر هر روز گمشدها بودی!
نمیتونستی فرار کنی بری اداره پلیس.. اصلن یهو فراموشی گرفتی قید مارو زدی یا پی عشق و حال اومدی
با فک قفل شده:.
فشار عصبی رومه مهران میدونی که من اینکاره نبودم
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱