eitaa logo
کلبه آرامش
15.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
1 فایل
اینجا کانالی سرشاراز حس خوب و آرامش است.😍 🤗باماهمراه باشید🤗 ‼️پستهای تبلیغاتی از نظرما ن رد و ن تایید میشوند‼️ ارتباط باما👇 @Fate77mehh ثبت تبلیغات👇 @ya_zeynabe_kobra0
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 باشه قول میدیم باورودمون پسرخاله ی گرام که صورت خوش فرمش داغون شده بود سرشو انداخت پایین سرهنگ روبه من گفت:این آقاگفته به خاطرانتقام این کاروکرده چه انتقامی مگه من چکارش کرده بودم؟ روکردم بهش توزندگیمو زنمو همه هست ونیستمونابودکردی آخه چرا؟ بغضم ترکیدمدتهابودکه جلوی اشکمو نمیگرفتم دیگه غروری برام نمونده بود میدونی آیدای من رفته نمیدونم کجاس سرموتودستم گرفتم به زمین خیره شدم به حرف اومدمیدونی چرااین کاروکردم؟اون تنهادختری بودکه به نگاههای من پاسخ ندادتنهادختر ی بود به من محل نزاشت بعدشم تومنو توجمع ازخونت پرت کردی بیرون همون شب تصمیم گرفتم تلافیشو دربیارم حرفاش مثل خنجری بودکه به قلبم اصابت میکرد چندروز بعدحکم زندانی شدنش اومد البته تنهافیلمیم که داشت پلیس ازش گرفت کاش آیدامی دونست که دیگه فیلمی درکارنیست واین عوضی دست گیرشده خانواده بعدازمدتی فهمیدن طی این چهارسال من وآیداهیچ ارتباطی باهم نداشتیم ومامان باخشم جلواومد سیلیه محکمی حواله ی صورتم کرد:آخه پسره ی احمق چطورچهارسال کنارش بودی ولی بهش توجه نکردی همیشه حس میکردم ی حسرتی تونگاشه بخصوص وقتی به تونگاه می کردباخودم گفتم این ازعشق زیاده نگوازبی مهری زیاده باگریه گفتم: به خدادوسش داشتم عاشقش بودم می ترسیدم مث کاترین بهم خیانت کنه بابا با عصبانیت دستاشوتوهواتکان دادفریادزد:آخه احمق توآیداروبااون دختره ی هرجایی یکی میکنی؟حیف این دخترکه به پای توفناشد آرمینم ناراحت بودولی درسکوت بودتومدتی که ایران بودن باآیداخیلی جورشده بودباهم شوخی می کردن بیرون می رفتن وکلی شیطنت میکردن....... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 باهزاربدبختی یه ترم دیگم برای آیدا مرخصی گرفتم دوست نداشتم نتیجه ی زحمتش به بادبره بایدبیشترتلاش کنم تازودترپیداش کنم دیگه رسما مجنون شده بودم خانواده ام درکنارم نگران بودن ولی سعی می کردن به من دلداری بدن [[**آیدا**]] وقتی متوجه بارداریم شدم اول ترسیدم ولی بعدلبخندزدم درسته آیدین وندارم ولی ازش ی چیزباارزش یادگارگرفتم عمه حالاچطوربدون پدربزرگش کنم؟ عمه قربون چشمای خوشگلت بره خدابزرگه فعال بایدبه خودتوبچه برسی تااون موقع ام خداکریم میدونی عمه چهارسال انتظارکشیدم تا ازاون صاحب فرزندبشم عمه درسکوت به من گوش می دادچه خوبه کسی وبرای درددل دارم دستی روی شکمم کشیدم بلندخندیدم این اولین باری بودبعدازاین مدت خندیدم وای عمه اگه آیدین بدون بچه داره فکرکنم شاخ دربیاره عمه خندید:خداروشکربالاخره خندیدی ببین این بچه ازالان داره باخودش شادی میاره پس بهش برس تا می تونی خودتوتقویت کن خندم به گریه تبدیل شدسرمو به سینه ی عمه گذاشتم:عمه طاقت ندارم آیدینو میخوام همون آیدین اخمومغروروهمونی که ازخشمش دنبال سوراخ موش میگشتم ومیخوام...هق هق میکردم عمه دستی به موهام کشید:آروم باش دخترم همه چی درست میشه صبورباش دخترکم بااینکه ویاربدی داشتم تمام سعیموکردم توکارا به عمه کمک کنم البته عمه اجازه هرکاریوبهم نمی دادحساب و چک کردم باورم نمی شدیه میلیارآیدین به حسابم واریزکرده بود خوشحال شدم هنوزبه فکرمه ازعمه یادگرفتم چطورکیفای قشنگ سنتی بدوزم یاباحصیرسبدووچیزهای دیگه درست کنم باخودم فکرمیکردم حالا که من نیستم آیدین بایکی ازاون دخترای پول دار اطرافش شایدم الهام ازدواج کرده غم ندیدنش منوازپادراورده بودهرشب بادیدن عکسش به خواب میرفتم عمه هرروز وادرم می کردپیاده روی کنم تازایمان راحت تری داشته باشم...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 منم تنبل بدنم ورم داشت وسنگین شده بودم یه روز عصربی تاب بودم تنهابرای پیاده روی رفتم هوای خوب طبیعت زیبارروحموجلا میداد ازروزی که ازخونه زدم بیرون سیم کارتمودورانداختم نمیدنم چی شدکه ناخداگاه سرازمخابرات درآوردم از مسئولش درخواست تلفن کردم چنددقیقه بعدصدای بم ودل نشین آیدینوشنیدم:بله بفرمایید: درسکوت باگریه به صداش گوش دادم الوچراحرف نمی زنی؟الو...الو...آیداتوای؟توروخداحرف بزن خودتی آره؟تحمل نداشتم گریم شدیدشدگوشی وقطع کردم صداش خیلی گرفته بودچه زودفهمیدمن پشت خطم نکنه اونم داره ازدوری من رنج میبره؟باپشت دست اشکموپس زدم پولوحساب کردم زدم بیرون هواتاریک شده بود عمه نگران درمغازه اطرافو نگاه می کرد وای خدانگرانش کردم بادیدنم خندید کجایی دختردلم هزارراه رفت خوبی دخترکم؟ خوبم عمه ببخش نگرانت کردم. اشکالی نداره بیابریم خونه بازتنهاشدی وگریه کردی؟ چکارکنم عمه دلم آرام وقرارنداره بیابریم خونه باهم واردخونه شدیم عمه لیوان شیری دستم داد:بخوردخترم خسته به نظرمیای چشمات برق خاصی داره فکرکنم امشب یافردابچت دنیابیادتوکه نزاشتی بریم ببینیم بچت دختره یاپسر به زودی خودش میاد عمه برام فرقی نداره همین که یادگاری آیدینه کافیه سلامتیش ازهمه چیزمهم تره شیرو یه نفس سرکشیدم راستی ازکجافهمیدیدبچه کی میاد؟ عمه لبخندی زدوگفت:میدونم دیگه منم لبخندی زدم:وای عمه شمابرای هرکاری تجربه داریدخیلی خوبه عمه فقط لب خندزد انگارحدس عمه درست بود ازسرشب کمردردداشتم بعدازشام به سختی روی تختم درازکشیدم ولی تکان خوردن بچه هرلحظه بیشتر میشد.... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 یواش یواش درد دلمم اضافه شد عمه خواب بودازسرتخت بلندشدم ودوراتاق چرخیدم هرلحظه دردم بیشترمیشد عرق کرده بودم ی دستم روشکمم بودویه دستم توکمرم دیگه طاقت ندارم جیغ زدم عمه هراسان برق وروشن کردوخودشوبه من رسوند چیه دخترم درداری؟؟ لباموگازگرفتم باگریه گفتم:وای عمه درددارم؟دارم میمیرم وای توروخدای کاری بکن...آی آی آاااااااااااای به همسایه زنگ زدکه منوبرسونن بیمارستان عمه سریع رفت باخیس شدن دامنم ازترس جیغ زدم وای عمه کیسیه آبم ....به دادم برس درددارم نترس دخترم الان میریم بیمارستان بیامانتوتوتنت کن تحمل کن دخترم وااااای نمی تونم ...ای خدا ... گریه کردمودادزدم آی ...آیدین . ..آیدین ...وای خداآیدین کجایی؟ جیغ می زدم وآیدینو می خواستم آیدینی که حتی خبر نداره داره بابا میشه عمه ساک بچه روکه ازقبل آماده کرد بود برداشت تاحالا اینقدرنترسیده بودم نمیتونستم راحت نفس بکشم یه لحظه چنان دردی تودلم پیچیدکه هرچی توان داشتم جیغ زدم ونشستم زمین وآی...عمه داره میاد نمیتونم پاشم باورم نمیشدبچه توخونه وروی فرش به دنیاآمدعمه خیلی سریع کارارو انجام داد نافش وبریدوبچه روپیچید به حوله ی تمیز دردم کمترشده بودولی ضعف شدیدی داشتم بی حال روی زمین افتاده بودم به کارهای عمه نگاه میکردم عمه مدام صلوات و الله اکبر می گفت باذوق خندید ماشالله چه پسررشیدی مبارک دخترم پسره پسر خداروشکر بچه رودادبغلم بابی حالی بچه رو گرفتم بادیدین صورتش همه ی دردی که کشیده بودم ازیادم رفت صورت تپل وسفید چشمای آبی مثل آیدین دستاش تپلی وانگشتای کشیده انگارآیدین کوچیک شده بود پیشونیشوبوسیدم دادم بغل عمه بغض گلوموفشار میداد بااین سختی باترس بچموتوخونه بدون آیدین به دنیاآوردم باکمک عمه لباس تمیز پوشیدم دخترم خداروشکر هردوتون خوبیدولی برای اینکه خیالمون بشه بهتره بریم بیمارستان.... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 باکمک همسایه وخانمش که برای بردن من اومده بودفرش کثیف وجمع کرد و رفتیم بیمارستان خداروشکرهمه چی خوب پیش رفت وبرگشتیم خیلی خسته بودم به خواب رفتم بادست مهربانی که به صورتم کشیده می شدبیدارشدم لبخندمهربان عمه لبخندبه لبم آورد بالحن مهربان وآرام گفت:دخترکم بایدبه شیرپسرت شیربدی ببین گشنشه بچه روبغل کردوگفت:مامانی من گشنمه بچه رودادبغلم کمک کردبشینم عمه منکه شیرندارم تازه بلدنیستم شیرش بدم عمه لبخندمهربانی زد نگران نباش گلم خدایی که این بچه روآفریده غذاشم میرسونه دستای کوچیکشوگرفتمو بوسیدم کاش آیدین اینجابود عمه به نظرت خوشحال میشدکه بابا شده؟ عمه موهامونوازش کرد:معلومه که خوشحال میشه دخترم خودتوناراحت نکن عمه ازاتاق بیرون رفت به چهری دوست داشتنی پسرم خیره شدم لباش غنچه بودمژهای بلندروگونش افتاده بود دوباره بوسیدمش پسرم یعنی چی میشه میتونم بدون بابات بزرگت کنم؟؟میتونم اون زندگی که بابات برات میسازه بسازم؟؟ آه ه ه خدایا کمکم کن عمه باچند سیخ جگروارداتاق شد:دخترم برات جیگرکباب کردم بایدبخوری تاجون بگیری وای عمه میل ندارم نمیشه بایدبخوری جون بگیری تازه این بچه ازتوتغذیه میکنه اگه نخوری شیرت کم میشه تاعمه اینوگفت هول شدم:باشه میخورم عمه بچه روازم گرفت بده من این شیرپسرو ماشالله پسرخوشگلم بوسید وگذاشتش توگهوارش منم مشغول خوردن شدم عمه راست میگه بایدبخورم تاشیر داشته باشم بااشک غذاموخوردم دخترم گریه روتموم کن بجاش یه تصمیم درست بگیر عزیزم این بچه بابا میخاد باید براش شناسنامه بگیری..... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 به نظرمن بهتربه باباش خبربدی وااای نه عمه نمیخوام اگه آیدین بفهمه بچش پیش منه اگه اونو ازم بگیره چی؟ باشه دخترم توحالامریضی بزارخوب شدی درموردش فکرکن ولی اینو بدون تاهروقت بخوای قدم خودتوبچت روتخم چشام میزارم لبخندی زد حالا ولش کن مااین شازده روچی صدابزنیم؟ بالبخندبه بچم نگاه کردم:محمد عمه باذوق بچه روبغل کرد:به به چ اسم قشنگی نامدارباشه ایشالله قدمش خوشبختی بهت بده دخترم بایدبگم سیدعلی بیادبراش اذان بخونه مردمومن وباخدایی نفسش حقه سیدخدا یک هفته گذشت عمه همسایه هارودعوت کردوگوسفندقربانی کردسیدعلی اذانو توگوش پسرم خوند خدایایعنی میتونم خوبی های این پیرزنو جبران کنم مهمونی که تموم شدبچه روبغل کردم دوست داشتم مثل یه عروسک مدام بغلم باشه دخترم بچه خوابه چرابغلش میکنی؟اینجوری بغلی میشه هااااااااااا آخه عمه خیلی دوسش دارم میدونم مادر هرمادری بچشودوست داره ولی بهتربزاریش زمین تاراحت تربخوابه محمد وآرام زمین گذاشتم:عمه جون جان عمه ازت ممنونم خیلی برای منو بچم زحمت می کشی دخترم این چه حرفیه میزنی پدرومادرت خدارحمتشون کنه همیشه به من سر میزدن بااینکه بچه هام خارج بودن بابات هیچ وقت منو رهانکردومدام بهم سر میزد یاباتلفن جویای حالم میشه این کمتری کاری می تونم درجواب خوبیاشون بکنم گلم با شرمندگی گفتم:عمه فرشوچکارکردی شرمندم دادم بیرون بشورن بعدشم دیگه نبینم شرمنده باشی قدیماهمه توخونه زایمان میکردن خودمن هردو پسرمو تو خونه بدنیااوردم دیگه ب این چیزافکرنکن..... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 محمدکم کم بزرگ میشدمنم هم تومغازه هم توخونه به عمه کمک می کردم زمانی که مغازه بودم محمد توکالسکه کنارم بودتقریبانه ماه بوددندونای پایینش تازه درآمده بود وقتی میخندیدبرای دندوناش ضعف میکردم هنوزهیچ تصمیمی نگرفته بودم وقتی شیرین کارهای محمدومی دیدم دوست داشتم آیدینم این لحظاتو ببینه از طرفی می ترسیدم محمدوازم بگیره نمیتونستم تصمیم بگیرم بعدازعیدکه برفا آب شده بودوطبیعت سبزوزیبا خودشو بیشتربه رخ میکشید توریست های زیادی به ماسوله میومدن ومغازه شلوغ میشد کارای خونه رو زودی انجام دادم برای کمک به عمه وفروشنده هارفتم محمدو توکالسکه گذاشتم مغازه شلوغ بود هرکدوم ازبچه هاباخریداری صحبت میکردن رفتم کنارعمه که پشت صندق نشسته بود عمه جان من آمدم چکارکنم؟ دخترم بروببین اون آقاچی لازم داره نگاهشودنبال کردم چشم همین الان حواستون به محمد باشه باشه عمه جان برو منم رفتم سراغ مرد قدبلند وچهاشونه ولی لاغر موهاش تا سرشونه هاش میرسیدلباس مشکی وشلوارمشکی کتان باکفش اسپورت مشکی یه لحظه بوی عطرش منو دیونه کرد این عطر؟؟؟؟پشتش به من بودوداشت کیفهای سنتی ونگاه میکرد زهرمارآیدابه خودت بیا توشوهرداری نبایدبااین بودیوونه بشی وقتی خودموتوبیخ کردم به خودم مسلط شدم سلام آقامیتونم کمکتون کنم یه دستش توجیب شلوارش بودبه طرفم چرخید کپ کردم نفسم بندآمد یه آن گلوم خشک شد بادست جلوی دهنمو گرفتم یه قدم عقب رفتم امکان نداره بااینکه ریش وسیبیل بلندداشت ولی چشمای نافض آبی دریاییش وخوب شناختم این بوی عطر این همون مردی بودکه عاشقانه می پرستیدمش چشماش توتمام صورتم چرخید یه قدم جلواومد دستش تو جیبش بود:بله میتونی کمکم کنی..... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 درسکوت نگاش کردم پاهام توان ایستادن نداشت بدنم شروع به لرزیدن کرد میدونی چی لازم دارم خانوم؟ درسکوت خیره شدم بهش عشقمو زندگیم غرورمو همه ی چیزهایی که ازم دزدی میخوام بازمن جلوش لال شدم خدایامحمدو میخوادازکجافهمیده وای اومده محمدوببره باترسولرزدستم ازجلوی دهنم برداشتم تو...تورخدامحمدنه اون مال منه ازم نگیرش التماس میکنم اشکم سرازیرش ابروهاش درهم گره خودوچشمشو ریز کرد به من خیره شد عمه کنارم ایستاد آیداجان چی شده دخترم؟به آیدین نگاه کرد:آقااگه کارداریدبه من بگید منونگاه کرد:آیداجان بروپیش محمدمن هستم آیدین صداشوبلندکرد:نه من بااین خانوم کاردارم قبل ازاینکه عمه چیزی بگه گفتم:عمه ...این...این آقا...آیدینه عمه باتعجب به من نگاه کردورفت عع کجارفت؟ ببخشیدمغازه تعطیله بچه هاشمام برید هنوزآیدین به من خیره شده بودومن به زمین جرات نداشتم نگاش کنم دستمو به میزپشتم گرفته بودم که نیفتم باخالی شدن مغازه عمه هم رفت بیرون درم بست نگاهمو به محمد چرخوندم که بی خیال مشغول گازگرفتن لثه گیرش بود به طرف آیدین چرخیدم کمی نگاهم کردوبعداین همه مدت منویه سیلی مهمون کرد اشک ازچشمم پرت شد دستموگذاشتم روصورتم چطورتونستی آیدا؟چطورتونستی منو تنهابزاری؟مگه نگفتی منو به خاطراون کارم بخشیدی؟پس چرارفتی؟؟؟ ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 محکم تکانم داد: دلعنتی نگفتی بعدازتوبایدچه خاکی توسرم بریزم؟نگفتی چطورنفس بکشم؟میدونی همه ی ایرانوگشتم؟میدونی ازوقتی رفتی خواب وخوراک ندارم؟میدونی شبا تاصبح توخیابونادنبالت گشتم شونه هاش لرزید واشک ریخت خیلی لاغرشده بودیعنی واقعا دوسم داشته ومن فکرکردم ترحم می کنه؟؟ باصداش به خودم اومدم:مگه نگفتی طلاقت ندم پس این محمدکیه؟ باگریه نعره کشیدحرف بزن لعنتی بگوکیو بایدازت نگیرم بگوکی زندگیت شد؟ جرات حرف زدن نداشتم فقط گریه کردم پس نمیدونه محمدکیه محمدکه ازصدای فریادآیدین ترسیده بود شروع به گریه کرد رفتم محمدوبغل کردمو بوسیدم آرام باش عزیزم چیزی نیست پسرم ...محمدم ...هیششش توبغلم تکونش میدادم آیدین اشکشوپس زدوبه ماخیره شد صورتش شکل علامت سوال شده بود:آیدا...تو...ازدواج..... قبل ازاینکه حرفش تموم بشه رفتم جلوش نه من ازدواج نکردم این محمد...پسرتوعه انگارحضم این حرف براش مشکل بود بادست به سینش زدمن...؟؟؟ آره توباباشی ببین چقدرشبیه توعه محمدوجلوش گرفتم مات نگاش میکرد بدون پلک زدن برای اینکه باورکنه ادامه دادم:اگه باورنداری ازش تست دی ای ان بگیر محمدکه آروم شده بودوبه سینه فشردم آیدین هنوزتوشوک بودمحمدسرشوطرف آیدین چرخوندوخندیدوتادندوناشوبه نمایش گذاشت همین کافی بود که دل آیدین برای محمدپربکشه خیلی بااحتیاط ازمن گرفتش دریه لحظه بچه روغرق بوسه کرد آیدامادرشدی؟خیلی بهت میاد آیدین چرااینقدر لاغرشدی؟ای موهاو ریشت چرااینقدبلند شده؟ غم دوری تواین بلارو سرم آورده..... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 ولی من فکرمی کردم تومنو دست نداری وقتی بهت میگم بچه ای بازمیگی بزرگم هردوباهم خندیدیم عمه دربازکردوواردشد آیداجان نمیخوای شوهرتوببری خونه؟ عمه جان این آقاآیدینه فهمیدم دخترم آیدین ایشون عمه ی بابام تواین مدت خیلی به من لطف کرده ایدین دوباره محمدوبوسید ولی عموت گفت کسی وندارید بله عموباعمه رابطه نداشت ولی خانواده ی ما داشتیم عمه بانگاه به من فهموند آیدینوببرم خونه آیدین بیابریم خونه آیدین لبخندی زددوباره محمدوبوسید محمدم انگارفهمیده آیدین باباش باخنده هاش دوتادندونش ونمایش میزاشت همراه آیدین واردخونه شدیم آیدین نگاهی به اطراف کردروی مبل یک نفره نشست هنوزنمیدونستم چطورباهاش رفتارکنم دست وپامو گم کرده بودم تودلم آشوب بود انگاراومده بود خواستگاری از زیر نگاهش فرارکردم رفتم تواشپزخونه کتری وروگازگذاشتم شربت آلبالو درست کردم وای خدادستام چرامی لرزه مغازه جاش نبودولی حتماحالا منو میکشه نشستم روصندلی بادستام صورتمو پوشوندم قلبم داشت ازجاکنده میشد باترس ازجام بلندشدم چشم به زمین دوختم منونگاه کن بزارچشماتوببینم بزارببینم اون صورتی که خواب وخوراک وازم گرفته نمیدونی چی به روزم آوردی نمی دونی مجنونم کردی لبام لرزیددوباراشک راه خودشوپیداکرد من نمیخواستم ناراحتت کنم فکرکردم اینجوری توراحت تری لبخندکجی زد:آخه دخترتوکه مغزت اندازه ی ی نخوده فکرم بلدی بکنی؟ بلدنیستی مشورت کنی؟ وای محمد...مامان بازرفتی اون تو از داخل میزبیرونش کشیدم وچندتاماچ گندش کردم....... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 آیدین بالا سرمون ایستاده بودباچشمای گشادنگاه میکرد بلندخندید وای آیدامث خودت شیطونه حالا بادوتابچه ی شیطون چکارکنم؟ لباموجمع کردم وبااخم گفتم اول اینکه من بزرگ شدم نگابچه دارم دوما این بچه همه چیش مث خودته نگاش کن مث توپرو صدای خنده هامون فضای خونه روپرکردمحمدیواش یواش بیقراریش شروع شدمی دونستم شیرمیخواد روی مبل نشستم آیدینم کنارم نشست بالبخند به مانگاه میکرد آیدینِ امروزباآیدین چندسال پیش فرق داشت بالحن مهربانی گفت:چشه چرابی قراری میکنه؟ شیرمیخواد شیر میخوردوچشمای آبیشومی چرخوند همه جارودید میزد یه پاشوبالا آورده بودباهاش بازی می کرد آیدین بلندبلندمی خندید:پدرسوخته هم شیرمی خوادهم بازی بازم خندیدم عمه درزدو واردشد آیدین به احترامش بلندشد خداروشکرنمردمو صدای خنده ی دخترمو شنیدم بشین پسرم آیداجان ازشوهرت پذیرایی کردی؟ وای تازه یادم افتاد لیوان شربتو تو اشپزخونه جاگذاشتم زدم توصورتم وای نه عمه محمدباز رفته بودتومیز حواسم پرت شد باشه دخترم راحت باش من میارم محمدکه سیرشددادم بغل آیدین ورفتم کمک عمه برای درست کردن شام بعد ازشام عمه ازآیدین پرسید خوب پسرم بگوچطورآیداروپیداکردی؟ برای من سوال بود؟ راستش وقتی آیدارفت تمام تهرانو زیروکردم به پلیس خبردادم ازاین میترسیدم گیرآدمای خلاف وازخدا بی خبر افتاده باشه بیشترنگرانیم این بودکه آیدا کسی رونداره چندنفره استخدام کردم که توشهرهای مختلف دنبالش بگردن هرچی بیشترمی گشتم ناامیدترمی شدم تااینکه یه روزعصرگوشیم زنگ خورد هرچقدر الو گفتم جواب ندادشک کردم آیداباشه برای همینم پیگیره شماره شدم ک فهمیدم مال اینجاس ادمامو فرستادم تا پیگیری کنن بعداز چند ماه........ ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 بعدازچندماه گشتن به من خبردادن آیداروپیداکردن این بودکه خودمورسوندم ازشماممنونم که مراقب زن وبچم بودید خواهش می کنم پسرم ایدا دخترمه حالاکه هموپیداکردید دست زن وبچتو بگیروبروسرزندگیت شایداگه ازهمون اول به زنت ابرازعلاقه میکردی وبهش اعتماد میکردی این اتفاق نمی افتادمن تازه فهمیدم که آیدین اینقدرمنودوست داشته که همه جارودنبالم گشته بعدازکمی سکوت آیدین گفت:آیدابامن برمیگردی؟قول میدم هرروزعشقموبهت نشون بدم من اشتباه کردم خواهش میکنم بامن برگرد سربه زیرانداختم عمه که تردیدمنودیدگفت:دختریه فرصت به هردوتون بده بریدوهموخوشبخت کنید این بچه هنوزشناسنامه نداره باشه عمه هرچی شمابگید آیدین خوشحال شدوگفت:ممنونم که قبول کردی برگردی قول میدم جبران کنم روبه عمه کرد:عمه جان ازشمام ممنونم که برای آیدامادری کردید قول میدم جبران کنم نه پسرم نیازبه جبران نیست همینکه درکنارهم خوشبخت باشیدبرای من کافیه آیدین بلندشد خوب من برم هتل فرداساعت نه صبح میام آماده باش هتل چراهینجابمون نه عزیزم لباسام اونجاست فردا منتظرم باش باشه هرجورراحتی بارفتن آیدین قلبم گرفت زدم زیرگریه عمه اگه برفردانیاددنبالمون چی؟ نه دختراین مردی که من دیدم جونشم برای شمامیده اشکاتوپاک کن..... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 برووسایلتوآماده کن فرداشاهزاده سوار براسب سفیدمیاددنبالت هردوخندیدیم عمه جون آیدین عشق ماشین مشکیه پس سواربراسب سیاه میاد بازم خندیدیم فرداصبح آماده بودم که آیدین اومد بادیدنش قلبم بی تاب شدومحکم به دیواره ی سینم می زد ریشو سیبیلشو زده بودبلوزسفیدباکت اسپرت آبی شلوارجین آبی دوباره شد همون آیدین مرتب واتوکشیده ببخشیددیراومدم بایدکمی به خودم میرسیدم تاخانوم تحویلم بگیره منوعمه خندیدم پرسیدم آخه چراموهاصورتوتمیزنمیکردی؟ آهی کشید:باخودم عهدکردم تاپیدات نکنم نه لباس روشن بپوشم نه به سرو صورتم دست بزنم ازشرمندگی سرموانداختم پایین ولب گزیدم ببخش اگه ناراحتت کردم اشکال نداره حالا قدرهمو بهترمی دونیم خداحافظی ازعمه برام سخت بود عمه جان حلالم کن توپناه بی پناهیم شدی خیلی چیزاازتون یادگرفتم واقعا ممنونم دخترم جزوظیفه کاری نکردم بری الهی خوشبخت بشی عمه قول بده به دیدنمون بیای مام زودبه زودمیایم آیدین وسایل محمدومنو توماشین جا داد باگریه وتشکرازعمه راهی شدیم خدایابه امیدتو محمدبغلم خواب بودازشیشه به بیرون نگاه کردم ازاینکه عمه بازتنها می شددلم گرفت تواین یک سال ونیم خیلی سختی کشیدم وعمه درکنارم بود خدایاشکرت آیدین درسکوت رانندگی میکرد آیداجان حالت خوبه؟ باصدای آیدین به خودم اومدم خوبم خیلی خوبم تاحالا اینقدخوب نبودم آیدین لبخندی زد ولی تمام حواسش توجاده بود آیدین عوض شده خیلی راحت بهم ابرازعلاقه میکنه آیدین ..جانم یه چیزی بپرسم..... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 نگاه مهربانی به من کرددوباره به جاده چشم دوخت:بپرس عزیزم آیدین ازکی فهمیدی به من حسی داری؟ به جاده چشم دوخت ازیه ماه بعدازعقدمون عاشقت شدم بی تابت شدم ولی نمیخواستم توروازدست بدم نمیدونی چی به من گذشت میدونم چون منم همون حس و داشتم چرافکرکردی منم مثل کاترینم؟؟من یه دخترایرانی باتعصب ایرانیم محسن از زندگی گذشتت برام همه چی گفت خیلی سعی کردم.........دوباره سکوت راستی اون سی دی؟ عاملش دستگیرشدحالام زندانه واقعاااا ...حالا کی بود؟ آیداجان مهم این که دوران سختیمون تموم شدتوام دیگه به گذشته فکرنکن ازاینکه اون عوضی دستگیرشده خوشحالم حالاباخیال راحت به زندگیم میرسیم به خونه نزدیک شدیم دلهره داشتم به محمدکه صندلی عقب خواب بودنگاهی انداختم آیدین جانم میگم حالاچی میشه به مامان ایناگفتی من وپیداکردی؟ آره عزیزم الانم منتظرمونن ولی درباره ی محمدمیخوام سوپرایزبشن گوشیوبرداشت شماره گرفت:الوآرمین ماسر خیابونیم باشه داریم میایم به من نگاهی کردولبخندزد نگران نباش همه چی حله نمیدونی مامان چقدربی تابت بود احمدآقادروبازکرد باماشین تانزدیک پله های حیاط رفتیم همه منتظرایستاده بودن آیدین دستی وکشیدوایستاد آیدین خجالت میکشم جوابی ندادوپیاده شدماشینودور زد دروبرای من بازکردلبخندی زد:بیاپایین عزیزم هرچی بوده گذشت خجالتم نداره ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 به محض پیاده شدنم ارمین گفت:خوشحالم که دوباره می بینمت آیداجان جوابی ندادم خزیدم بغل مامان ،مامان صورتمو غرق بوسه کرد:کجابودی دخترم نگفتی ازدوریت مریض میشم بابا بالبخندجلواومد:خانوم بسه یه کمی هم برای مابزار اشکی ازگونه ی چروکش غلط خوردپایین دیگه تحمل نداشتم بغضم ترکید خودموانداختم بغل بابا، بابا سرمو نوازش کرد:خوش اومدی دخترم بعدیاسی هردو همومحکم بغل کردیم باگریه ازهم جداشدیم محسنم رو کرد به من گفت:خواهرکوچولوی من مگه برادرت مرده بود روم حساب نکردی خودم نوکریتو میکردم آیدین کنارم ایستادروبه همه گفتم:منوببخشید تواون شرایط کاردیگه ای نمی تونستم بکنم بامعصومه خانوم وخانوادش سلام احوال پرسی کردم آقااحمدگوسفندی جلوی پام زمین زد آیدین ازخوشحالی توپوستش نمی گنجید صدای گریه محمدباعث شدمنو ایدین باهم روبه ماشین بدویم آیدین ملتمسانه نگام کرد: آیدابزارمن بیارمش باشه چراالتماس می کنی بیارش دیگه آیدین باشوق و ذوق محمدوبغل کرد وبوسید همه باتعجب خیره به محمد شدن محمدکه کلا بچه ی خون گرم وآرومی بود ازگریه ایستادوبه آیدین خندیدمامان باتعجب گفت: این بچه ی کیه؟چه شبیه بچگیای توعه آیدین آیدین باخنده به من نگاه ومحمدبه همه نشون داد:این پسرتوپل مپل بچه ی من وآیداست همه انگارباهم تمرین کرده بودن گفتن چطوری؟؟؟ آیدین محمدوبوسید:ببینیدچقدشبیه منه مامانم قبل ازاینکه بدونه گفت شبیه منه مامان اولین کسی بودخودشوبه محمد رسوندالهی من فداش بشم بدش به من ببینم این قندوعسلوطولی نکشید محمدِ خوش اخلاق بین همه دست به دست شد...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 واردخونه شدیم شامو باخنده وشادی خوردیم موقع خواب رفتیم اتاقمون آیدامحمدوکجامی خوابونی؟ خب معلومه هرجاخودم بخوابم ولی فردابایدبراش تخت بخری بزارم کنارتخت خودمون ای به چشم فردابراش کلی چیز میخرم برای محمدزمین جاپهن کردم دورش متکاچیدم تاغلط نخوره ایدین باصدای آرامی که محمدبیدارنشه گفت:خوابید؟ آره کم کم چشام گرم شد منم خوابیدم ساعت یازده یکی محکم به درمیزد یهو دربازشدمامان غرغرکنان اومدتو آرمینو بابام دنبالش سریع شالموانداختم روسرم مامان محمدو برداشت: بده به من بچه روازصبح تاحالا بیستا تخم گذاشتم تابیدار بشید محمدوبوسید:الهی مامانی فدات بشه زندونیت کردن؟ باباخندید:الناجان بچه روبیاراین دوتارو ول کن همه خندیدن این روزاهمه تودورخنده اند خدایاشکرت با ایدین رفتیم پایین آرمین خونه نبودوقتی برگشت باکلی اسباب بازی وتوپ وماشین برگشت سلام برهمگی یه راست اومد محمد و از بغلم گرفت بیابغل عموببینم همینجوری میبوسیدش وپرتش میکردهوا میگرفتش ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 محمدبراش می خندید این بچه نه تنهازندگی منو شادکردباورودش به این خونه دل بقیه هم شادشد تاشب اتاق قدیمی خودموبه اتاق بچه تبدیل کردیم ولی تخت خوابش وکنارتختم گذاشتم البته به آیدین قول دادم چهارساله شدتواتاق خودش بزارم باکمک محسن دوباره سرکلاسام حاضرشدم آیدین یه مرد بامحبت وپراحساس بوددیگه خبری ازاون مردمغرورنبودچندهفته یه باربه عمه سرمی زدیم یاسی باردارشدویه پسرگل آورد دوباره باساراومریم که ازدواج کرده بودن رابطه برقرارکردم باعموهم رفت وآمدمیکردم زندگیم پرازآرامش وشادی بودآیدن روتربیت محمدخیلی حساس بود چهارسال ازوقتی که برگشتم میگذره بچه دومم توراه عمه چندروزه که اومده پیشم به قول عمه امروزفرداست که بیاد یاسی مدام وضعیتمو چک میکنه ولی بازم نمیخوام بدونم جنسیتش چیه آخ بازنصف شب دردم گرفت اینبارتااولین آثاردردو متوجه شدم آیدینوبیدارکردم آیدین ...آیدین ...پاشودرددارم آیدین بی چاره ازبس هول شده بودپاش گیرکردبه پتوباکله افتادزمین ای برپدرت بچه الان وقت آمدن بود آیدا جان نترس الان میبرمت بیمارستان وای آیدین زودباش دردم هرلحظه شدیدتر میشدجیغ زدنم شروع شد آیدین هول و دست پاچه بود عمه خودشو به من رسوند دخترم آروم باش الان میری دکتر وای عمه اگه مثل محمد بشم چی؟ نترس دخترم آی توروخدازودباش ...درددارم ....وای خدا آیدین ساکموبرداشت وشنل و شالموبهم پوشوند به سرعت راه افتادشماره ی محسن وگرفت الوداداش سلام ممنون میگم آیدادردش گرفته زودیاسی وببر بیمارستان باشه حواسم هست ازدردبه خودم می پچیدم همش میترسیدم این باربچم توماشین دنیا بیاد به بیمارستان که رسیدیم یاسی ومحسن مث فرشته های نجات منتظرمون بودن..... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 واقعاهمیشه منوازدردنجات داده بودن روبرانکاردی که محسن آماده کرده بود درازکشیدم به شدت دردداشتم بالتماس گفتم:آیدین تنهام نزارمیترسم برانکاردبه اتاق عمل رسید یاسی توروخدابزارآیدین بیادمیترسم یاسی که اززایمان اولم وسختی که بدون آیدین کشیدم باخبربودروبه محسن کرد محسن به آیدین لباس بده بفرستش اتاق عمل باشه شمابرید می فرستمش چند دقیقه بعدبرخلاف زایمان اولم آیدین بالباس سبز کنارم بود دردکشیدنم می دیدوبامن اشک می ریخت آیداجان تحمل کن الان تموم میشه وای نمیتونم یاسی درددارم آی خدا...یاسی یه کاری کن یاسمین باکمال خونسردی گفت:داره میاد آیدانخواب داشتم ازحال می رفتم یاسی فریادزد آیدا نبایدبخوابی بچه میمیره تمام توانم وجمع کردم چنددقیقه بعد... راحت شدم صدای گریه بچم تواتاق عمل پیچید یاسمین باخنده گفت عروس خودمه گفته باشم آیدین باذوق گفت:دختره آخ...خدایاشکرت من عاشق دخترم خسته نباشی عزیزدلم ممنونم برای همه ی زحماتت لبخندبی جونی زدم...دیگه چیزی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم اتاقم جای سوزن انداختن نبود خانواده آیدین عمو ساغرساراومریم یاسی ومحسن ازهمه مهم ترعمه ی عزیزم همه یکی یکی تبریک گفتن مامان منوبوسید الهی فدات بشم که خونمو پرازشادی کردی خسته نباشی ممنون مامان عمه دستموگرفت صورتموبوسید:مبارک گل عمه حال نداشتم جواب احوال پرسی بقیه رو بدم فقط باسرجواب می دادم بابیحالی به آیدین نگاه کردم:بچم ...بچم یاسی به جای آیدین جواب داد.... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
هدایت شده از کلبه آرامش
🥀 الان مییگم بیارنش چندقیقه بعدبچه تو تخت کوچیک چرخ دارفضای اتاق و پراز شادی کردهمه قربون صدقش می رفتن دلم ضعف رفت براش دوست داشتم زودترببینمش آیدین بااحتیاط بغلش کردبه محمدنشونش داد بابایی ببین این عسل خانوم آبجی کوچیکته بایدهمیشه مراقبش باشی محمدباچشمای درشت آبیش باذوق به بچه خیره شد:باشه بابایی مواظبشم وای چه دستاش کوچولوعه آره بابا بایدمامان شیرش بده تابزرگ بشه پس بده مامان تازودبزرگش کنه دیگه همه زدن زیرخنده بابیحالی گفتم:آیدین بدش دیگه دلم براش ضعف رفت ساغرکمک کرد بشینم آیدین بچه روبغلم گذاشت صورت سفید لبای سرخ موهای بورچشماشوکه بازکردگل ازگلم شکفت باذوق گفتم چشاش مثل خودمه باباگفت:دخترم کلا شبیه خودته آرمین گفت:عدالت رعایت شدپسربه باباش رفته دختربه مامانش حالاباباش اسمشو چی میزارید؟ آیدین بالبخندبه منوبچه نگاه کردبچه به این شیرینی مگه بجزاسم عسل چیزدیگم میشه گذاشت؟بااجازه ی آیدااسمشوعسل می زاریم همه دست زدن... آیدین عسل وازم گرفت وب طرف بابا بابا اگه میشه توگوش عسل خانوم اذان بگو باباازاین حرف آیدین خوشحال شدعسل و بغل کردپیشونیشو بوسیدبعد توگوشش اذان گفت مبارک باشه پسرم محسن که همیشه هوای منوداشت گفت آقایون خانوما بیماربایداستراحت کنه همگی بریدمنزل آقاآیدین که امشب کباب بره داریم آیدارم تاغروب خانوم دکترمرخص میکنه همه باخنده وشادی رفتن خونه ی ما آیدین کنارم نشست:آیداهنوزم دردداری؟ لبخندی زدم.... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 یه کم البته وقتی میبینم بچم سالمه وتودرکنارمی دردبرام مفهوم نداره وقتی می بینم تواطرافیان کنارم هستید وقتی دیگه اون آیدای تنها وبی کس نیستم دردبرام شیرین میشه میدونی محمدوباچه سختی وترسی روفرش توخونه به دنیا آوردم هرچقدرصدات کردم نبودی ولی حالاکنارمی واین ازهرچیزی برام باارزش تره گریه نکن عزیزم گذشته روفراموش کن نه نبایدفراموش کنیم بایادآوریش قدرهموبهترمی دونیم آره حق باتوآیدای عزیزم ازتوجیب کتش ی جعبه ی کوچیک بیرون آورد میدونم زحمات ودردی که ب خاطرمن کشیدی باهیچی جبران نمیشه ولی دوست دارم اینوهمیشه همرات داشته باشی منم که بازکادودیدم ذوق مرگ شدم عسل که خواب بوددادم به آیدین جعبه روبازکردم:وای آیدین این با ارزش ترین هدیه ای که گرفتم ممنونم یه گردنبن باپلاک گردکه ازوسط بازمی شد.ی طرفش عکس آیدین یه طرفش عکس من پلاک وبستم چون زنجیرش بلندبود ازسرکردم گردنم باخوشحالی به گردن آیدین که سرپابودوباخنده منونگاه می کردآیدین به چشمام خوشبخت شدمو اززندگیم راضی درکنارهمسروفرزندانم بااینکه باباومامان اصرارداشتن توخونه ای که تازه خریده بودن زندگی کنن من با التماس همینجاموندنیشون کردم دوست داشتم همه درکنارهم باشیم خیلی خوبه دیگه تنهانیستم خدایابرای همه ی لطفی که درحقم کردی ممنونم »» خدایادوستت دارم «« پایان 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ بادقت هرچه تمام تربه صورتم تو آیینه ی بزرگ و قدی اتاقم چشم دوختم دست به کمرایستادم سرم رو به طرفین چرخوندم و زیرلب در حالی که خودمو مخاطب قرار دادم: -یکم سربالا میشدبهتر نبود؟ یکم فکرکردم،چشمام رو بستم سریع لب گشودم: در تجزیه تحلل خودم گرفتار بودم ن چیه این دماغ سربالا ها... َاه َاه. یکی به در اتاقم کوبیده و صداش بلند شد: -بترکی دخترباز که این در قفله لبخنده دلنشینی روی صورتم نقش بست در حالی که با لذت به بینی چسب زده ام نگاه میکردم جواب دادم: از بس بهت تذکر دادم سرتو ننداز بیاتو ِشرک جان￾تا چشت دراد، سی سالته هنوز نمیفهمی حریم شخصی یعنی چی!؟ صدای اعتراضش بلندشد: -بالاخره میای بیرون دیگه من که میدونم یک ساعته باز رفتی جلو آیینه رو دماغ خوشگلت زوم کردی. جیغ بنفشی کشیدم و به سرعت به طرف در رفتم و قفلش رو باز کردم خودم رو آماده کردم تا چند تا الفاظ رکیک که از فرانک یاد گرفته بودم و بارش کنم که با دیدن جای خالیش بادم خوابید خواستم به اتاق برگردم که صدای مامان متوقفم کرد: -مهرانا بیا پایین داییت اومده جلوی آیینه رفتم و شال سرم کردم همیشه همینطور بود احترام خاصی نسبت به دایی داشتم. رفتم پایین و با دیدنش لبخندی زدم که بلند شدو بهم دست داد. -سلام دایی خوش اومدید. زندایی همزمان از سرویس بهداشتی خارج شد و سمت ما اومد. -چه عجب شمارو دیدیم خانم؟اعتکاف خوش گذشت؟ تیکه و کنایه های زندایی تمومی نداشت. سر به زیر انداختم ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ ممنونم زندایی جاتون خالی بودبا یه حالت چندشی سرش رو چرخوند اونطرف و در حال نشستن کنار دایی گفت: -نگو تو رو خدا چی چی رو جات خالی بود من و چه به اونجاها سری نامحسوس از تاسف تکون دادم که با دیدن مهران به یاد حرفای پنج دقیقه پیشش باز خون جلوچشمم وگرفت اما جلوی دایی اینادرست نبود مامان با سینی چایی نشست و گفت: -چه عجب داداش خوش اومدی دایی لبخندی زد و رو به من کردو گفت: -شنیدم عشق دایی کنکور قبول شده چشمام برقی زد و گفتم: -قربونتون دایی، بخاطر من این همه راه اومدین؟خندید و گفت: -کم کسی نیستی که خانم مهندس هنوز حرف خوش دایی قشنگ بهم مزه نداده بود که مهران گفت: -حاال کو تا مهندسی البته اگه تا آخر عمرش بخوادهی پای آیینه وایسته که همون بهتر قید دانشگاه رو بزنه زنداییکه انگار خیلی انتظار میکشید که حرفشرو بالاخره بزنه گفت: -گل گفتی مهران جان،آخه از مهرانا بعیده این همه خدا پیغمبرسرش میشدرفت عمل زیبایی بینی کردمگر نه این که میگن خدا خودش هرچی که داده همون رو باید پذیرفت؟ دلخور به مهران نگاه کردم که باعشق نگاهم کرد و گفت: -زندایی پیشرفت علمه دیگه بعدش هم میدونید که مهرانا انحراف بینی داشت لبخنده آسوده ای زدم و مهران با لبخند چشمک ریزی زد مامان با لرزش خفیف صدا گفت: -چایی تون سرد میشه بفرمایید...همون دو سه سال پیش که دایی با دختر دوست خانوادگی مادرجون اینا ازدواج کرد مامانم خیلی مخالف بود میگفت: -پریسا وصله ما نیست.: اما دایی درجوابش فقط سکوت میکرد و میگفت.... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ هرچی صلاحه الانم که دایی رو برده اون سر شهر و ما دایی رو سال تا سال نمیبینیم دایی با لبخند گفت: خوب مهندس من چه خبر؟ هیچی دایی به امید خدا میخوام برای اول برج برم برای ثبت نام زندایی با ترحم گفت: حال کدوم دانشگاه قبول شدی؟ از خونتون که دور نیست؟ باز با متانت و صبر جواب دادم: نه زندایی نزدیکه امیر کبیر دایی با افتخار به صورتم نگاه کرد و رو به مامان گفت: مهرانه پاشو براش اسپند دود کن مهران نگاهش رو به دایی دوخت با خنده گفت: دایی مهرانه جون یه بچه دیگه ام داره ها که نا سلامتی از اون یکی بزرگتره بابا یه جوری حرف میزنید حس آدمای سر راهی بهم دست میده به حرف مهران لبخندی زدم خوب میدونست که تو این خونه بعد بابا اون مرد ما بود اما همیشه به جا برخورد میکرد جدیت، نصیحت، اخم ،تذکر و حتی خنده و سربه سرگذاشتناش با تمام آقایی و وقاری که داشت لبخند روی لب هامون می آورد دایی خندید اما زندایی سرش تو گوشیش بود انگار به اجبار دایی اینجا حاضر بود دایی کم کم بلند شد و قصد رفتن کرد صدای مامانم به اعتراض بلند شد: کجا مهراب؟ بمونید شام داداش ممنون آبجی بریم دیر وقته، مواظب خودت و بچه ها باش رو کرد سمتم و گفت:چیزی خواستی فقط یه تک بزن دایی نوکرتم هستم با لبخند سر تکون دادم و تشکر کردم دایی اینا به طرف در رفتن و ما برای بدرقه تا دم در همراهیشون کردیم زندایی خداحافظی سرسرکی کرد و از سنگ فرش حیاط که دو طرفش درخت بود به طرف در رفت دایی ام با هر سه تامون دست داد و رفت ادامه دارد.... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ به خونه که برگشتیم مهران گفت: حیف دایی پر پر شد با اخم گفتم: یه بار شد دایی اینا بیان تو بساط غیبتت رو پهن نکنی؟ مهران خندید و گفت: ببخشید خانم حواسم به شما نبود با یادآوری رفتارش باز چشم غره ای بهش رفتم و رو به مامان گفتم: مامان کی شام حاضره؟ مامان در حالی که زیر سماور رو خاموش میکرد جوابم رو داد: چطور؟ میگم اگه حاضره شما بخورید من نمازم رو بخونم میخورم حاضر نیست عزیزم بخون بیا با هم میخوریم... ازروی مهر سربرمیدارم و زیر لب ذکر امروز رو زمزمه میکنم.. چشمم به عکس بابا می افته با لبخند و چشمای پرازاشک برای آمرزشش دعا میکنم سجاده ام رو جمع میکنم و دستی به صورتم میکشم و چادر از سر برداشته و تا میکنم از اتاق خارج میشم و از پنج پله ای که سالن رو وصل دو اتاق خواب بالا کرده، میرم پایین.. سر میز سکوت حکم فرما بودمامان عادتمون نداده بود سر میز حرف بزنیم، مگر موارد مهم لب باز کردم: مهران فردا میخوام برم انقلاب یه سری کتاب بگیرم لطفا تو فردا با مامان برو یه سری خرید برای خونه داره مامان گفت: مهرانامن خودمم میتونم برم احتیاجی به تو مهران نیست مهران سری تکون داد و گفت: نه بانو فردا شرکت که تعطیله،خونه ام میام باهات دیگه مامان سری تکون داد: پیر شی مادر... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ بعداز تشکر ازمامان و الهی شکرکردن میزو جمع کردم و ظرف هارو تو ماشین ظرفشویی چیدم و دکمه رو زدم. -شب همگی بخیر. مهران با لبخندگفت: -بروجغدخانم یه وقت ساعت ده و یک دقیقه نشه به خوابت برس بالبخندازکنارش ردشدم و لپاشو کشیدم وگفتم: -مثل خاله زنکا میمونی مهران یعنی مو نمیزنی. خندیدوگفت: -هرچی باشم دورت میگردم آبجی جون. لبخندپرمهری زدم... ته دلم گرم این پناه ها و دلگرمی ها بودکاش همیشه حامی من باشه... دستی تکون دادم و گفتم: -دربست. تاکسی سبز رنگ ایستادو سری تکون داد. نشستم عقب و اون به راه افتاد به ساعت مچیم خیره شدم ساعت پنج عصرشدومن هنوز توراهم. تا برم وکتاب های مورد نظرم رو پیداکنم شده هشت شب. هوووف کلافه ای کشیدم و نگاهم رو از ساعت باپنجره ماشین دوختم وبه مغازه هانگاه کردم فارق از مردمی که هر روز یه مدل میپوشن ومد هایی که روز به روزبدتر و بازترمیشه... استرس داشتم که زمان ودارم ازدست میدم. با صدای راننده به حال برگشتم و فکرای ضدونقیص رو کنارزدم،کرایه روحساب کردم با عجله بی هوا درماشین رو باز کردم پیاده شدم و دررو بستم... هنوزقدمی به طرف خیابون برنداشتم که صدای جیغ لاستیک ماشین ونگاه من که باوحشت به طرفش سوق داده شد.درد و سوزش عمیق ناحیه سرم و در نهایت سیاهی مطلق. گاهی آدم نمیدونه کجای این دنیا درحال بازی کردن چه رلی هست،یانمیدونه امروز شایدآخرین باری باشه که لبخندمادرش رو حمایت پدرش یا حتی دلگرمی های برادرش و میبینه ما آدماهیچ وقت نمیتونیم بفهمیم آخرین باردرست چه زمانی هست... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ چشمامو میخوام بازکنم اما انگارهرکدوم یه وزنه صد کیلویی روشونه. تمام تلاشمو کردم که زورم به این همه دردبچربه،بازحمت چشم بازکردم سقف سفید و اتاقی که اصلن آشنانیست به سرم توی دستم نگاه کردم.. اولین سوالی که تو ذهنم اومد: -بیمارستان! شبیه بیمارستان نبوداین اتاق. گردنم توسط یه آتل بسته شده و پیشونیم بایه باندکه ازکنارچشمم ردشده بستس. یه دستمم تو گچه. ب زورگفتم: -آب... کسی تو اتاق نبود بازجربه سمت درنگاه کردم و ازخداخواستم فقط یکی بیادتو. طولی نکشیدشخصی درو بازکرد. مردی میان سال جلواومد و باخوشحالی گفت: -به هوش اومدی دختر. کنارم ایستادو باحوصله سرم خالی شده رو از آنژیکت دستم درآورد: -خرس خواب آلو. با اخم نگاش کردم. انگارکه با دیدن قیافه بهت زده من جاخورد،باتردیدنگاهش رو به من دوخت. لب بازکرد: -اسمت چیه؟ از زورخشم و تعجب ابروهام گره ش بیشترشد: -اسمم... صداش تو گوشم اکو شد: -فکر کن،اسمتو به خاطرمیاری؟ وقتی قیافه لاجون و مستاصل منو دید...آروم لب باز کرد: -تشخیصم درست بود حافظه ات رو از دست دادی...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ با وحشت سریع گفتم: -نه نه.. من اسمم... خدایا چرا هرچی فکرمیکنم یادم نیست. اصلن من چرابه این روز افتادم؟ مردسوالی که ذهنم رو مشغول کرده بودخوند -یادته باکی تصادف کردی؟ من تصادف کرده بودم؟ به سختی لب باز کردم و زمزمه کردم: -با شماتصادف کردم؟ با افسوس تکون داد: -نه،رادین بهت زده بهم زده؟سرم گیج میره اینجا چه خبره؟ من کجام؟ هیچی بدتراز این نیست که اینجوری بی هویت و تو برزخ سرکنی! ناامیدنگاش کردم و از ته دل ناله ام بلند شد: -من کیم؟ صندلی میزمطالعه رو جلو کشیدو خیلی نزدیک به من نشست و آروم و باخونسردی تمام شروع به حرف زدن کردبی شک اگر بدونه چه غوغایی تو دلمه این همه خونسردنیست،این همه برای گفتن حقیقت تعلل نمیکنه: -درست یک ماه پیش توبارادین تصادف کردی حوالی انقلاب یادت نمیادنه؟ سرم روکمی به طرف بالاتکون میدم یعنی نه اصلن نمیفهمم چی میگه انقلاب چیکارداشتم؟من باکی اونجا بودم؟اینجا کجاست!؟هرلحظه یه علامت سوال تازه مهمون مغزم میشد... ادامه داد: -تواون شلوغی کیفت روزدن،هیچ مدارکی نداریم که بدونیم کی هستی. لب بازکردم بگم چرا اینجام؟که خودش زودتر گفت: -رادین میخواست ببرت بیمارستان اما احمق اوردت اینجاوتو اتاق خونه اش برات بیمارستان ساخته بهترین تیم پزشکی و آورده بهترین داروها رو برات از آلمان سفارش داده که مبادا اتفاقی بیوفته برات،الان نیست شرکتشه نمیدونه به هوش اومدی منم طبق ساعت همیشگی اومدم بهت سر بزنم که شانست به هوش بودی بلند شد بره و من رو مات و مبهوت تو بهت رها کنه دستگیره در روپایین کشید که سریع برگشتو گفت: -فقط... اسمت مهراناست گردنبندت اینو میگه به گردنبند رو عسلی کنار تخت اشاره زدو رفت و من خیره به گردنبند فقط زمزمه کردم: -مهـرانا؟... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ چشم چرخوندم وبه پنجره کنارم نگاه کردم یه حس عجیبی دارم یه چیزتومایه های سردرگمی چه حس آشوبی داری وقتی از تمام زندگیت و قد کشیدنت فقط بهت بگن اسمت مهراناست... و توچیزی به یاد نداری! مامان دارم؟بابا چطور؟خواهر یابرادر؟؟ حالم از حال الانم بهم میخوره کاش حداقل تواون تصادف میمردم. به آنژیکت دستم نگاه کردم میخوام بلندشم اما کمرم خشک شده وحسابی درد میکنه چند دقیقه ای طول میکشه تا آروم بلندشم روی تخت نشستم درد عمیقی تو سرم پیچیدآه کشیدمو سهمم ازاین همه متالشی شدن یه آه سادست نزدیک آیینه شدم زخمی توصورتم نیست پوزخندزدم بعد از یک ماه چه زخمی باید باشه؟ جزیه باند و یه آتل و دستی که تو گچه... به بینیم نگاه کردم من جراحی زیبایی کردم؟ کی؟ چه سوال مسخره ای ... کی!؟حتی علتش رو یادم نیست چه برسه به زمانش! تقه ای به درخورد زنی واردشد وبا دیدنم خیلی رسمی گف: -بایداستراحت کنیدخانم. جلواومدودستم روآروم گرفت و به طرف تخت هدایتم کرد: -آقای جاهدمیان وآتل گردن و گچ دستتون رو بازمیکنن امابرای بانداژ باید ببینیم صلاح میدونن باز کنن یانه؛اینجا من خدمه هستم چیزی خواستین دکمه بالای عسلی رو فشار بدید. به دکمه کوچیک مشکی رنگی اشاره کرد. خیلی آروم گفت: -روز بخیرو رفت... هنوزنگاهم به در بودکه باز تقه ای به در خوردو اینبار همون مرد چنددقیقه پیش وارد شد: -گچ دست و آتل گردنت موردی نداره که بازبشه،آماده ای؟ باوجود اون آتل نفس کشیدن برام زجر آور شده بودسریع موافقت کردم،اون مشغول شد وقتی آتل رو بازکرد ازم خواست خیلی آروم گردنم رو به طرفین حرکت بدم و من بی هیچ دردی این کار رو انجام دادم. گچم باز کردبانداژ سرمم بازکردو گفت: -بهتره یه دوش بگیری و سرحال بیای. شب که رادین میاد باهاش حرف بزنی. قبول کردم فعلن جز اعطاعت کاری نمیتونستم بکنم. جاهد خواست از درخارج بشه که لب باز کردم: -چطوری میتونم از این آقا شکایت کنم؟ چشمای جاهدبه کسری از ثانیه رنگ تعجب به خودش گرفت و گفت: ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ میخوای از رادین شکایت کنی؟ سرتکون دادم وگفت: -دخترم عجله نکن به نظرم اگر رادین وتمام زحمات این یک ماهه اش نبود شایدحتی توبهترین بیمارستان جون سالم به درنمیبردی،باهاش حرف بزن بعداون کاری که درسته رو انجام بده. سکوت کردم و اون از درخارج شد... فکرم مشغول بودک حوله از کجا گیر بیارم لباس اصلن برای من هست؟ سرم رو چرخوندم که باز صدای درو وارد شدن همون زن چند دقیقه قبل مواجه شدم چقدر اینجا همه چیز عجیب و گنگ بود برام حوله و چند دست لباس دستش بود روی تخت گذاشت و رفت بی هیچ حرفی، واقعامحتاج این سکوت هابودم بلند شدم و به طرف حموم پرواز کردم.. ازحموم که بیرون اومدم به پوشیدن لباس یه بلیز مشکی و شلوار ست مشکی رنگش اکتفا کردم. حس میکردم باید حجاب بگیرم نمیدونم چرا اما یه حسی بهم میگفت برام مهم بوده کشش عجیبی به حجاب داشتم. جلوی آیینه ایستادم و به صورتم نگاه کردم چه چشمای درشتی دارم... به مامانم رفته یا بابا! اصلن من کس وکار دارم؟ بغض کردم انگار سخت تو لجن فرو رفتم و هیچ امیدی به نجاتم نیست و لعنت به این همه بیچارگی. فقط از تمام داشته هام میدونم اسمم مهراناست! اونم به لطف گردنبندم این بود طالع وبختم! سرم تیرکشید دستی به سرم کشیدم و چشمام رو با درد بستم چرخیدم و به طرف در رفتم هنوز در رو کامل باز نکرده بودم که شخصی رو دیدم که با خدمه حرف میزد درست یکم جلوتر از در اتاقی که من توش سکونت داشتم..... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ من تو زاویه دیدش نبودم پشتش به من بود و من همون زن رو میدیدم. که مدام میگفت: -آقای جاهد همه کارهاش رو کردن الانم رفتن نمیدونستن شما امروز زود میاید وگرنـ... نذاشت ادامه بده و با صدای بم و گیرایی گفت: -زندس؟چیزی یادش هست! -بله آقا زندس اما هیچی یادش نیست حتی اسمش... هووفی کشید:_یه سرخرکم داشتیم.. اخمم ناخودآگاه تو هم رفت و ازمرد بی اختیار بدم اومد به اتاق برگشتم حس بدی به اینجا داشتم روی تخت دراز کشیدم به ساعت بزرگ روی دیوار نگاه کردم هفت بود پتو رو روی خودم کشیدم که یهو درباز شد و همون قامت مرد نمایان شدخودش بودبا هیبتی مردانه پاهاش رو به عرض شونه هاش بازکرد و ایستاد.... سریع تو جام نشستم و به شخصی که بیش ازحدمردانه زیبا بودخیره شدم. این مردبا نقص بیگانه بود! صورتش معرکه بودقسم میخورم یکی از برترین مدلینگاس جلو اومدو روی صندلی کنار تخت نشست و پوزخند زد و آروم گفت: -بزار اول ببینی کیم بعد اونطوری تو ابرا سیرکن و منو درسته باچشمات قورت بده! نمه اخمی کردم و خودم جم وجورکردم و سربه زیرانداختم که گفت: -رادین هستم. چشمام گردشد رادین بود؟به همین راحتی؟ با خشم نگاهش کردم و گفتم: -افتخارم میکنی! چشمای خوشگلش یکم رنگ تعجب گرفت و گفت: -به چی! -به این که زدی لت و پارم کردی حتی نمیدونم کیم و کس وکارم کیه به این که با افتخار میگی رادینی عامل تمام بدبختی من... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱