eitaa logo
کلبه آرامش
15هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
1 فایل
اینجا کانالی سرشاراز حس خوب و آرامش است.😍 🤗باماهمراه باشید🤗 ‼️پستهای تبلیغاتی از نظرما ن رد و ن تایید میشوند‼️ ارتباط باما👇 @Fate77mehh ثبت تبلیغات👇 @ya_zeynabe_kobra0
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 به محض پیاده شدنم ارمین گفت:خوشحالم که دوباره می بینمت آیداجان جوابی ندادم خزیدم بغل مامان ،مامان صورتمو غرق بوسه کرد:کجابودی دخترم نگفتی ازدوریت مریض میشم بابا بالبخندجلواومد:خانوم بسه یه کمی هم برای مابزار اشکی ازگونه ی چروکش غلط خوردپایین دیگه تحمل نداشتم بغضم ترکید خودموانداختم بغل بابا، بابا سرمو نوازش کرد:خوش اومدی دخترم بعدیاسی هردو همومحکم بغل کردیم باگریه ازهم جداشدیم محسنم رو کرد به من گفت:خواهرکوچولوی من مگه برادرت مرده بود روم حساب نکردی خودم نوکریتو میکردم آیدین کنارم ایستادروبه همه گفتم:منوببخشید تواون شرایط کاردیگه ای نمی تونستم بکنم بامعصومه خانوم وخانوادش سلام احوال پرسی کردم آقااحمدگوسفندی جلوی پام زمین زد آیدین ازخوشحالی توپوستش نمی گنجید صدای گریه محمدباعث شدمنو ایدین باهم روبه ماشین بدویم آیدین ملتمسانه نگام کرد: آیدابزارمن بیارمش باشه چراالتماس می کنی بیارش دیگه آیدین باشوق و ذوق محمدوبغل کرد وبوسید همه باتعجب خیره به محمد شدن محمدکه کلا بچه ی خون گرم وآرومی بود ازگریه ایستادوبه آیدین خندیدمامان باتعجب گفت: این بچه ی کیه؟چه شبیه بچگیای توعه آیدین آیدین باخنده به من نگاه ومحمدبه همه نشون داد:این پسرتوپل مپل بچه ی من وآیداست همه انگارباهم تمرین کرده بودن گفتن چطوری؟؟؟ آیدین محمدوبوسید:ببینیدچقدشبیه منه مامانم قبل ازاینکه بدونه گفت شبیه منه مامان اولین کسی بودخودشوبه محمد رسوندالهی من فداش بشم بدش به من ببینم این قندوعسلوطولی نکشید محمدِ خوش اخلاق بین همه دست به دست شد...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 واردخونه شدیم شامو باخنده وشادی خوردیم موقع خواب رفتیم اتاقمون آیدامحمدوکجامی خوابونی؟ خب معلومه هرجاخودم بخوابم ولی فردابایدبراش تخت بخری بزارم کنارتخت خودمون ای به چشم فردابراش کلی چیز میخرم برای محمدزمین جاپهن کردم دورش متکاچیدم تاغلط نخوره ایدین باصدای آرامی که محمدبیدارنشه گفت:خوابید؟ آره کم کم چشام گرم شد منم خوابیدم ساعت یازده یکی محکم به درمیزد یهو دربازشدمامان غرغرکنان اومدتو آرمینو بابام دنبالش سریع شالموانداختم روسرم مامان محمدو برداشت: بده به من بچه روازصبح تاحالا بیستا تخم گذاشتم تابیدار بشید محمدوبوسید:الهی مامانی فدات بشه زندونیت کردن؟ باباخندید:الناجان بچه روبیاراین دوتارو ول کن همه خندیدن این روزاهمه تودورخنده اند خدایاشکرت با ایدین رفتیم پایین آرمین خونه نبودوقتی برگشت باکلی اسباب بازی وتوپ وماشین برگشت سلام برهمگی یه راست اومد محمد و از بغلم گرفت بیابغل عموببینم همینجوری میبوسیدش وپرتش میکردهوا میگرفتش ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 محمدبراش می خندید این بچه نه تنهازندگی منو شادکردباورودش به این خونه دل بقیه هم شادشد تاشب اتاق قدیمی خودموبه اتاق بچه تبدیل کردیم ولی تخت خوابش وکنارتختم گذاشتم البته به آیدین قول دادم چهارساله شدتواتاق خودش بزارم باکمک محسن دوباره سرکلاسام حاضرشدم آیدین یه مرد بامحبت وپراحساس بوددیگه خبری ازاون مردمغرورنبودچندهفته یه باربه عمه سرمی زدیم یاسی باردارشدویه پسرگل آورد دوباره باساراومریم که ازدواج کرده بودن رابطه برقرارکردم باعموهم رفت وآمدمیکردم زندگیم پرازآرامش وشادی بودآیدن روتربیت محمدخیلی حساس بود چهارسال ازوقتی که برگشتم میگذره بچه دومم توراه عمه چندروزه که اومده پیشم به قول عمه امروزفرداست که بیاد یاسی مدام وضعیتمو چک میکنه ولی بازم نمیخوام بدونم جنسیتش چیه آخ بازنصف شب دردم گرفت اینبارتااولین آثاردردو متوجه شدم آیدینوبیدارکردم آیدین ...آیدین ...پاشودرددارم آیدین بی چاره ازبس هول شده بودپاش گیرکردبه پتوباکله افتادزمین ای برپدرت بچه الان وقت آمدن بود آیدا جان نترس الان میبرمت بیمارستان وای آیدین زودباش دردم هرلحظه شدیدتر میشدجیغ زدنم شروع شد آیدین هول و دست پاچه بود عمه خودشو به من رسوند دخترم آروم باش الان میری دکتر وای عمه اگه مثل محمد بشم چی؟ نترس دخترم آی توروخدازودباش ...درددارم ....وای خدا آیدین ساکموبرداشت وشنل و شالموبهم پوشوند به سرعت راه افتادشماره ی محسن وگرفت الوداداش سلام ممنون میگم آیدادردش گرفته زودیاسی وببر بیمارستان باشه حواسم هست ازدردبه خودم می پچیدم همش میترسیدم این باربچم توماشین دنیا بیاد به بیمارستان که رسیدیم یاسی ومحسن مث فرشته های نجات منتظرمون بودن..... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 واقعاهمیشه منوازدردنجات داده بودن روبرانکاردی که محسن آماده کرده بود درازکشیدم به شدت دردداشتم بالتماس گفتم:آیدین تنهام نزارمیترسم برانکاردبه اتاق عمل رسید یاسی توروخدابزارآیدین بیادمیترسم یاسی که اززایمان اولم وسختی که بدون آیدین کشیدم باخبربودروبه محسن کرد محسن به آیدین لباس بده بفرستش اتاق عمل باشه شمابرید می فرستمش چند دقیقه بعدبرخلاف زایمان اولم آیدین بالباس سبز کنارم بود دردکشیدنم می دیدوبامن اشک می ریخت آیداجان تحمل کن الان تموم میشه وای نمیتونم یاسی درددارم آی خدا...یاسی یه کاری کن یاسمین باکمال خونسردی گفت:داره میاد آیدانخواب داشتم ازحال می رفتم یاسی فریادزد آیدا نبایدبخوابی بچه میمیره تمام توانم وجمع کردم چنددقیقه بعد... راحت شدم صدای گریه بچم تواتاق عمل پیچید یاسمین باخنده گفت عروس خودمه گفته باشم آیدین باذوق گفت:دختره آخ...خدایاشکرت من عاشق دخترم خسته نباشی عزیزدلم ممنونم برای همه ی زحماتت لبخندبی جونی زدم...دیگه چیزی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم اتاقم جای سوزن انداختن نبود خانواده آیدین عمو ساغرساراومریم یاسی ومحسن ازهمه مهم ترعمه ی عزیزم همه یکی یکی تبریک گفتن مامان منوبوسید الهی فدات بشم که خونمو پرازشادی کردی خسته نباشی ممنون مامان عمه دستموگرفت صورتموبوسید:مبارک گل عمه حال نداشتم جواب احوال پرسی بقیه رو بدم فقط باسرجواب می دادم بابیحالی به آیدین نگاه کردم:بچم ...بچم یاسی به جای آیدین جواب داد.... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
هدایت شده از کلبه آرامش
🥀 الان مییگم بیارنش چندقیقه بعدبچه تو تخت کوچیک چرخ دارفضای اتاق و پراز شادی کردهمه قربون صدقش می رفتن دلم ضعف رفت براش دوست داشتم زودترببینمش آیدین بااحتیاط بغلش کردبه محمدنشونش داد بابایی ببین این عسل خانوم آبجی کوچیکته بایدهمیشه مراقبش باشی محمدباچشمای درشت آبیش باذوق به بچه خیره شد:باشه بابایی مواظبشم وای چه دستاش کوچولوعه آره بابا بایدمامان شیرش بده تابزرگ بشه پس بده مامان تازودبزرگش کنه دیگه همه زدن زیرخنده بابیحالی گفتم:آیدین بدش دیگه دلم براش ضعف رفت ساغرکمک کرد بشینم آیدین بچه روبغلم گذاشت صورت سفید لبای سرخ موهای بورچشماشوکه بازکردگل ازگلم شکفت باذوق گفتم چشاش مثل خودمه باباگفت:دخترم کلا شبیه خودته آرمین گفت:عدالت رعایت شدپسربه باباش رفته دختربه مامانش حالاباباش اسمشو چی میزارید؟ آیدین بالبخندبه منوبچه نگاه کردبچه به این شیرینی مگه بجزاسم عسل چیزدیگم میشه گذاشت؟بااجازه ی آیدااسمشوعسل می زاریم همه دست زدن... آیدین عسل وازم گرفت وب طرف بابا بابا اگه میشه توگوش عسل خانوم اذان بگو باباازاین حرف آیدین خوشحال شدعسل و بغل کردپیشونیشو بوسیدبعد توگوشش اذان گفت مبارک باشه پسرم محسن که همیشه هوای منوداشت گفت آقایون خانوما بیماربایداستراحت کنه همگی بریدمنزل آقاآیدین که امشب کباب بره داریم آیدارم تاغروب خانوم دکترمرخص میکنه همه باخنده وشادی رفتن خونه ی ما آیدین کنارم نشست:آیداهنوزم دردداری؟ لبخندی زدم.... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
🥀 یه کم البته وقتی میبینم بچم سالمه وتودرکنارمی دردبرام مفهوم نداره وقتی می بینم تواطرافیان کنارم هستید وقتی دیگه اون آیدای تنها وبی کس نیستم دردبرام شیرین میشه میدونی محمدوباچه سختی وترسی روفرش توخونه به دنیا آوردم هرچقدرصدات کردم نبودی ولی حالاکنارمی واین ازهرچیزی برام باارزش تره گریه نکن عزیزم گذشته روفراموش کن نه نبایدفراموش کنیم بایادآوریش قدرهموبهترمی دونیم آره حق باتوآیدای عزیزم ازتوجیب کتش ی جعبه ی کوچیک بیرون آورد میدونم زحمات ودردی که ب خاطرمن کشیدی باهیچی جبران نمیشه ولی دوست دارم اینوهمیشه همرات داشته باشی منم که بازکادودیدم ذوق مرگ شدم عسل که خواب بوددادم به آیدین جعبه روبازکردم:وای آیدین این با ارزش ترین هدیه ای که گرفتم ممنونم یه گردنبن باپلاک گردکه ازوسط بازمی شد.ی طرفش عکس آیدین یه طرفش عکس من پلاک وبستم چون زنجیرش بلندبود ازسرکردم گردنم باخوشحالی به گردن آیدین که سرپابودوباخنده منونگاه می کردآیدین به چشمام خوشبخت شدمو اززندگیم راضی درکنارهمسروفرزندانم بااینکه باباومامان اصرارداشتن توخونه ای که تازه خریده بودن زندگی کنن من با التماس همینجاموندنیشون کردم دوست داشتم همه درکنارهم باشیم خیلی خوبه دیگه تنهانیستم خدایابرای همه ی لطفی که درحقم کردی ممنونم »» خدایادوستت دارم «« پایان 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ بادقت هرچه تمام تربه صورتم تو آیینه ی بزرگ و قدی اتاقم چشم دوختم دست به کمرایستادم سرم رو به طرفین چرخوندم و زیرلب در حالی که خودمو مخاطب قرار دادم: -یکم سربالا میشدبهتر نبود؟ یکم فکرکردم،چشمام رو بستم سریع لب گشودم: در تجزیه تحلل خودم گرفتار بودم ن چیه این دماغ سربالا ها... َاه َاه. یکی به در اتاقم کوبیده و صداش بلند شد: -بترکی دخترباز که این در قفله لبخنده دلنشینی روی صورتم نقش بست در حالی که با لذت به بینی چسب زده ام نگاه میکردم جواب دادم: از بس بهت تذکر دادم سرتو ننداز بیاتو ِشرک جان￾تا چشت دراد، سی سالته هنوز نمیفهمی حریم شخصی یعنی چی!؟ صدای اعتراضش بلندشد: -بالاخره میای بیرون دیگه من که میدونم یک ساعته باز رفتی جلو آیینه رو دماغ خوشگلت زوم کردی. جیغ بنفشی کشیدم و به سرعت به طرف در رفتم و قفلش رو باز کردم خودم رو آماده کردم تا چند تا الفاظ رکیک که از فرانک یاد گرفته بودم و بارش کنم که با دیدن جای خالیش بادم خوابید خواستم به اتاق برگردم که صدای مامان متوقفم کرد: -مهرانا بیا پایین داییت اومده جلوی آیینه رفتم و شال سرم کردم همیشه همینطور بود احترام خاصی نسبت به دایی داشتم. رفتم پایین و با دیدنش لبخندی زدم که بلند شدو بهم دست داد. -سلام دایی خوش اومدید. زندایی همزمان از سرویس بهداشتی خارج شد و سمت ما اومد. -چه عجب شمارو دیدیم خانم؟اعتکاف خوش گذشت؟ تیکه و کنایه های زندایی تمومی نداشت. سر به زیر انداختم ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ ممنونم زندایی جاتون خالی بودبا یه حالت چندشی سرش رو چرخوند اونطرف و در حال نشستن کنار دایی گفت: -نگو تو رو خدا چی چی رو جات خالی بود من و چه به اونجاها سری نامحسوس از تاسف تکون دادم که با دیدن مهران به یاد حرفای پنج دقیقه پیشش باز خون جلوچشمم وگرفت اما جلوی دایی اینادرست نبود مامان با سینی چایی نشست و گفت: -چه عجب داداش خوش اومدی دایی لبخندی زد و رو به من کردو گفت: -شنیدم عشق دایی کنکور قبول شده چشمام برقی زد و گفتم: -قربونتون دایی، بخاطر من این همه راه اومدین؟خندید و گفت: -کم کسی نیستی که خانم مهندس هنوز حرف خوش دایی قشنگ بهم مزه نداده بود که مهران گفت: -حاال کو تا مهندسی البته اگه تا آخر عمرش بخوادهی پای آیینه وایسته که همون بهتر قید دانشگاه رو بزنه زنداییکه انگار خیلی انتظار میکشید که حرفشرو بالاخره بزنه گفت: -گل گفتی مهران جان،آخه از مهرانا بعیده این همه خدا پیغمبرسرش میشدرفت عمل زیبایی بینی کردمگر نه این که میگن خدا خودش هرچی که داده همون رو باید پذیرفت؟ دلخور به مهران نگاه کردم که باعشق نگاهم کرد و گفت: -زندایی پیشرفت علمه دیگه بعدش هم میدونید که مهرانا انحراف بینی داشت لبخنده آسوده ای زدم و مهران با لبخند چشمک ریزی زد مامان با لرزش خفیف صدا گفت: -چایی تون سرد میشه بفرمایید...همون دو سه سال پیش که دایی با دختر دوست خانوادگی مادرجون اینا ازدواج کرد مامانم خیلی مخالف بود میگفت: -پریسا وصله ما نیست.: اما دایی درجوابش فقط سکوت میکرد و میگفت.... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ هرچی صلاحه الانم که دایی رو برده اون سر شهر و ما دایی رو سال تا سال نمیبینیم دایی با لبخند گفت: خوب مهندس من چه خبر؟ هیچی دایی به امید خدا میخوام برای اول برج برم برای ثبت نام زندایی با ترحم گفت: حال کدوم دانشگاه قبول شدی؟ از خونتون که دور نیست؟ باز با متانت و صبر جواب دادم: نه زندایی نزدیکه امیر کبیر دایی با افتخار به صورتم نگاه کرد و رو به مامان گفت: مهرانه پاشو براش اسپند دود کن مهران نگاهش رو به دایی دوخت با خنده گفت: دایی مهرانه جون یه بچه دیگه ام داره ها که نا سلامتی از اون یکی بزرگتره بابا یه جوری حرف میزنید حس آدمای سر راهی بهم دست میده به حرف مهران لبخندی زدم خوب میدونست که تو این خونه بعد بابا اون مرد ما بود اما همیشه به جا برخورد میکرد جدیت، نصیحت، اخم ،تذکر و حتی خنده و سربه سرگذاشتناش با تمام آقایی و وقاری که داشت لبخند روی لب هامون می آورد دایی خندید اما زندایی سرش تو گوشیش بود انگار به اجبار دایی اینجا حاضر بود دایی کم کم بلند شد و قصد رفتن کرد صدای مامانم به اعتراض بلند شد: کجا مهراب؟ بمونید شام داداش ممنون آبجی بریم دیر وقته، مواظب خودت و بچه ها باش رو کرد سمتم و گفت:چیزی خواستی فقط یه تک بزن دایی نوکرتم هستم با لبخند سر تکون دادم و تشکر کردم دایی اینا به طرف در رفتن و ما برای بدرقه تا دم در همراهیشون کردیم زندایی خداحافظی سرسرکی کرد و از سنگ فرش حیاط که دو طرفش درخت بود به طرف در رفت دایی ام با هر سه تامون دست داد و رفت ادامه دارد.... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ به خونه که برگشتیم مهران گفت: حیف دایی پر پر شد با اخم گفتم: یه بار شد دایی اینا بیان تو بساط غیبتت رو پهن نکنی؟ مهران خندید و گفت: ببخشید خانم حواسم به شما نبود با یادآوری رفتارش باز چشم غره ای بهش رفتم و رو به مامان گفتم: مامان کی شام حاضره؟ مامان در حالی که زیر سماور رو خاموش میکرد جوابم رو داد: چطور؟ میگم اگه حاضره شما بخورید من نمازم رو بخونم میخورم حاضر نیست عزیزم بخون بیا با هم میخوریم... ازروی مهر سربرمیدارم و زیر لب ذکر امروز رو زمزمه میکنم.. چشمم به عکس بابا می افته با لبخند و چشمای پرازاشک برای آمرزشش دعا میکنم سجاده ام رو جمع میکنم و دستی به صورتم میکشم و چادر از سر برداشته و تا میکنم از اتاق خارج میشم و از پنج پله ای که سالن رو وصل دو اتاق خواب بالا کرده، میرم پایین.. سر میز سکوت حکم فرما بودمامان عادتمون نداده بود سر میز حرف بزنیم، مگر موارد مهم لب باز کردم: مهران فردا میخوام برم انقلاب یه سری کتاب بگیرم لطفا تو فردا با مامان برو یه سری خرید برای خونه داره مامان گفت: مهرانامن خودمم میتونم برم احتیاجی به تو مهران نیست مهران سری تکون داد و گفت: نه بانو فردا شرکت که تعطیله،خونه ام میام باهات دیگه مامان سری تکون داد: پیر شی مادر... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ بعداز تشکر ازمامان و الهی شکرکردن میزو جمع کردم و ظرف هارو تو ماشین ظرفشویی چیدم و دکمه رو زدم. -شب همگی بخیر. مهران با لبخندگفت: -بروجغدخانم یه وقت ساعت ده و یک دقیقه نشه به خوابت برس بالبخندازکنارش ردشدم و لپاشو کشیدم وگفتم: -مثل خاله زنکا میمونی مهران یعنی مو نمیزنی. خندیدوگفت: -هرچی باشم دورت میگردم آبجی جون. لبخندپرمهری زدم... ته دلم گرم این پناه ها و دلگرمی ها بودکاش همیشه حامی من باشه... دستی تکون دادم و گفتم: -دربست. تاکسی سبز رنگ ایستادو سری تکون داد. نشستم عقب و اون به راه افتاد به ساعت مچیم خیره شدم ساعت پنج عصرشدومن هنوز توراهم. تا برم وکتاب های مورد نظرم رو پیداکنم شده هشت شب. هوووف کلافه ای کشیدم و نگاهم رو از ساعت باپنجره ماشین دوختم وبه مغازه هانگاه کردم فارق از مردمی که هر روز یه مدل میپوشن ومد هایی که روز به روزبدتر و بازترمیشه... استرس داشتم که زمان ودارم ازدست میدم. با صدای راننده به حال برگشتم و فکرای ضدونقیص رو کنارزدم،کرایه روحساب کردم با عجله بی هوا درماشین رو باز کردم پیاده شدم و دررو بستم... هنوزقدمی به طرف خیابون برنداشتم که صدای جیغ لاستیک ماشین ونگاه من که باوحشت به طرفش سوق داده شد.درد و سوزش عمیق ناحیه سرم و در نهایت سیاهی مطلق. گاهی آدم نمیدونه کجای این دنیا درحال بازی کردن چه رلی هست،یانمیدونه امروز شایدآخرین باری باشه که لبخندمادرش رو حمایت پدرش یا حتی دلگرمی های برادرش و میبینه ما آدماهیچ وقت نمیتونیم بفهمیم آخرین باردرست چه زمانی هست... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ چشمامو میخوام بازکنم اما انگارهرکدوم یه وزنه صد کیلویی روشونه. تمام تلاشمو کردم که زورم به این همه دردبچربه،بازحمت چشم بازکردم سقف سفید و اتاقی که اصلن آشنانیست به سرم توی دستم نگاه کردم.. اولین سوالی که تو ذهنم اومد: -بیمارستان! شبیه بیمارستان نبوداین اتاق. گردنم توسط یه آتل بسته شده و پیشونیم بایه باندکه ازکنارچشمم ردشده بستس. یه دستمم تو گچه. ب زورگفتم: -آب... کسی تو اتاق نبود بازجربه سمت درنگاه کردم و ازخداخواستم فقط یکی بیادتو. طولی نکشیدشخصی درو بازکرد. مردی میان سال جلواومد و باخوشحالی گفت: -به هوش اومدی دختر. کنارم ایستادو باحوصله سرم خالی شده رو از آنژیکت دستم درآورد: -خرس خواب آلو. با اخم نگاش کردم. انگارکه با دیدن قیافه بهت زده من جاخورد،باتردیدنگاهش رو به من دوخت. لب بازکرد: -اسمت چیه؟ از زورخشم و تعجب ابروهام گره ش بیشترشد: -اسمم... صداش تو گوشم اکو شد: -فکر کن،اسمتو به خاطرمیاری؟ وقتی قیافه لاجون و مستاصل منو دید...آروم لب باز کرد: -تشخیصم درست بود حافظه ات رو از دست دادی...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ با وحشت سریع گفتم: -نه نه.. من اسمم... خدایا چرا هرچی فکرمیکنم یادم نیست. اصلن من چرابه این روز افتادم؟ مردسوالی که ذهنم رو مشغول کرده بودخوند -یادته باکی تصادف کردی؟ من تصادف کرده بودم؟ به سختی لب باز کردم و زمزمه کردم: -با شماتصادف کردم؟ با افسوس تکون داد: -نه،رادین بهت زده بهم زده؟سرم گیج میره اینجا چه خبره؟ من کجام؟ هیچی بدتراز این نیست که اینجوری بی هویت و تو برزخ سرکنی! ناامیدنگاش کردم و از ته دل ناله ام بلند شد: -من کیم؟ صندلی میزمطالعه رو جلو کشیدو خیلی نزدیک به من نشست و آروم و باخونسردی تمام شروع به حرف زدن کردبی شک اگر بدونه چه غوغایی تو دلمه این همه خونسردنیست،این همه برای گفتن حقیقت تعلل نمیکنه: -درست یک ماه پیش توبارادین تصادف کردی حوالی انقلاب یادت نمیادنه؟ سرم روکمی به طرف بالاتکون میدم یعنی نه اصلن نمیفهمم چی میگه انقلاب چیکارداشتم؟من باکی اونجا بودم؟اینجا کجاست!؟هرلحظه یه علامت سوال تازه مهمون مغزم میشد... ادامه داد: -تواون شلوغی کیفت روزدن،هیچ مدارکی نداریم که بدونیم کی هستی. لب بازکردم بگم چرا اینجام؟که خودش زودتر گفت: -رادین میخواست ببرت بیمارستان اما احمق اوردت اینجاوتو اتاق خونه اش برات بیمارستان ساخته بهترین تیم پزشکی و آورده بهترین داروها رو برات از آلمان سفارش داده که مبادا اتفاقی بیوفته برات،الان نیست شرکتشه نمیدونه به هوش اومدی منم طبق ساعت همیشگی اومدم بهت سر بزنم که شانست به هوش بودی بلند شد بره و من رو مات و مبهوت تو بهت رها کنه دستگیره در روپایین کشید که سریع برگشتو گفت: -فقط... اسمت مهراناست گردنبندت اینو میگه به گردنبند رو عسلی کنار تخت اشاره زدو رفت و من خیره به گردنبند فقط زمزمه کردم: -مهـرانا؟... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ چشم چرخوندم وبه پنجره کنارم نگاه کردم یه حس عجیبی دارم یه چیزتومایه های سردرگمی چه حس آشوبی داری وقتی از تمام زندگیت و قد کشیدنت فقط بهت بگن اسمت مهراناست... و توچیزی به یاد نداری! مامان دارم؟بابا چطور؟خواهر یابرادر؟؟ حالم از حال الانم بهم میخوره کاش حداقل تواون تصادف میمردم. به آنژیکت دستم نگاه کردم میخوام بلندشم اما کمرم خشک شده وحسابی درد میکنه چند دقیقه ای طول میکشه تا آروم بلندشم روی تخت نشستم درد عمیقی تو سرم پیچیدآه کشیدمو سهمم ازاین همه متالشی شدن یه آه سادست نزدیک آیینه شدم زخمی توصورتم نیست پوزخندزدم بعد از یک ماه چه زخمی باید باشه؟ جزیه باند و یه آتل و دستی که تو گچه... به بینیم نگاه کردم من جراحی زیبایی کردم؟ کی؟ چه سوال مسخره ای ... کی!؟حتی علتش رو یادم نیست چه برسه به زمانش! تقه ای به درخورد زنی واردشد وبا دیدنم خیلی رسمی گف: -بایداستراحت کنیدخانم. جلواومدودستم روآروم گرفت و به طرف تخت هدایتم کرد: -آقای جاهدمیان وآتل گردن و گچ دستتون رو بازمیکنن امابرای بانداژ باید ببینیم صلاح میدونن باز کنن یانه؛اینجا من خدمه هستم چیزی خواستین دکمه بالای عسلی رو فشار بدید. به دکمه کوچیک مشکی رنگی اشاره کرد. خیلی آروم گفت: -روز بخیرو رفت... هنوزنگاهم به در بودکه باز تقه ای به در خوردو اینبار همون مرد چنددقیقه پیش وارد شد: -گچ دست و آتل گردنت موردی نداره که بازبشه،آماده ای؟ باوجود اون آتل نفس کشیدن برام زجر آور شده بودسریع موافقت کردم،اون مشغول شد وقتی آتل رو بازکرد ازم خواست خیلی آروم گردنم رو به طرفین حرکت بدم و من بی هیچ دردی این کار رو انجام دادم. گچم باز کردبانداژ سرمم بازکردو گفت: -بهتره یه دوش بگیری و سرحال بیای. شب که رادین میاد باهاش حرف بزنی. قبول کردم فعلن جز اعطاعت کاری نمیتونستم بکنم. جاهد خواست از درخارج بشه که لب باز کردم: -چطوری میتونم از این آقا شکایت کنم؟ چشمای جاهدبه کسری از ثانیه رنگ تعجب به خودش گرفت و گفت: ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ میخوای از رادین شکایت کنی؟ سرتکون دادم وگفت: -دخترم عجله نکن به نظرم اگر رادین وتمام زحمات این یک ماهه اش نبود شایدحتی توبهترین بیمارستان جون سالم به درنمیبردی،باهاش حرف بزن بعداون کاری که درسته رو انجام بده. سکوت کردم و اون از درخارج شد... فکرم مشغول بودک حوله از کجا گیر بیارم لباس اصلن برای من هست؟ سرم رو چرخوندم که باز صدای درو وارد شدن همون زن چند دقیقه قبل مواجه شدم چقدر اینجا همه چیز عجیب و گنگ بود برام حوله و چند دست لباس دستش بود روی تخت گذاشت و رفت بی هیچ حرفی، واقعامحتاج این سکوت هابودم بلند شدم و به طرف حموم پرواز کردم.. ازحموم که بیرون اومدم به پوشیدن لباس یه بلیز مشکی و شلوار ست مشکی رنگش اکتفا کردم. حس میکردم باید حجاب بگیرم نمیدونم چرا اما یه حسی بهم میگفت برام مهم بوده کشش عجیبی به حجاب داشتم. جلوی آیینه ایستادم و به صورتم نگاه کردم چه چشمای درشتی دارم... به مامانم رفته یا بابا! اصلن من کس وکار دارم؟ بغض کردم انگار سخت تو لجن فرو رفتم و هیچ امیدی به نجاتم نیست و لعنت به این همه بیچارگی. فقط از تمام داشته هام میدونم اسمم مهراناست! اونم به لطف گردنبندم این بود طالع وبختم! سرم تیرکشید دستی به سرم کشیدم و چشمام رو با درد بستم چرخیدم و به طرف در رفتم هنوز در رو کامل باز نکرده بودم که شخصی رو دیدم که با خدمه حرف میزد درست یکم جلوتر از در اتاقی که من توش سکونت داشتم..... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ من تو زاویه دیدش نبودم پشتش به من بود و من همون زن رو میدیدم. که مدام میگفت: -آقای جاهد همه کارهاش رو کردن الانم رفتن نمیدونستن شما امروز زود میاید وگرنـ... نذاشت ادامه بده و با صدای بم و گیرایی گفت: -زندس؟چیزی یادش هست! -بله آقا زندس اما هیچی یادش نیست حتی اسمش... هووفی کشید:_یه سرخرکم داشتیم.. اخمم ناخودآگاه تو هم رفت و ازمرد بی اختیار بدم اومد به اتاق برگشتم حس بدی به اینجا داشتم روی تخت دراز کشیدم به ساعت بزرگ روی دیوار نگاه کردم هفت بود پتو رو روی خودم کشیدم که یهو درباز شد و همون قامت مرد نمایان شدخودش بودبا هیبتی مردانه پاهاش رو به عرض شونه هاش بازکرد و ایستاد.... سریع تو جام نشستم و به شخصی که بیش ازحدمردانه زیبا بودخیره شدم. این مردبا نقص بیگانه بود! صورتش معرکه بودقسم میخورم یکی از برترین مدلینگاس جلو اومدو روی صندلی کنار تخت نشست و پوزخند زد و آروم گفت: -بزار اول ببینی کیم بعد اونطوری تو ابرا سیرکن و منو درسته باچشمات قورت بده! نمه اخمی کردم و خودم جم وجورکردم و سربه زیرانداختم که گفت: -رادین هستم. چشمام گردشد رادین بود؟به همین راحتی؟ با خشم نگاهش کردم و گفتم: -افتخارم میکنی! چشمای خوشگلش یکم رنگ تعجب گرفت و گفت: -به چی! -به این که زدی لت و پارم کردی حتی نمیدونم کیم و کس وکارم کیه به این که با افتخار میگی رادینی عامل تمام بدبختی من... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ اخم ریزی کردوبی تفاوت گفت: -افـتخار نداره این مدت که حافظه ات برگرده مهمون خونمی پوزخندی زدم از این همه هیبت میترسم و در عین حال این همه بی نقص بودن لب بازکردم: -مگه شهر هرته میخوام ازت شکایت کنم! اخم به کسری از ثانیه روی صورت بی تفاوتش نقش بست و گفت: -فکرمیکنی چرابیمارستان نبردمت؟اوردمت آیینه دق توخونم!!؟ یکم خم شدطرفم که خودم روجمع کردم ترسیدم!!! زمزمه وار گفت: -چون ازپلیس بازی هیچ خوشم نمیاد. بلندشدطرف دررفت ست لی زده بود و یه پارچه مشکی دست راستش رو بسته بود محو این هیکل و این همه زیبایی بودم که لحظه آخر برگشت و قافل گیرم کرد: -فکر شکایت نباش دختر،به نفع هیچ کس نیست،من زیادتو این مملکت نمیمونم اوکی؟ دستگیره در روکشید و از اتاق خارج شد. خدایا این کی بود؟ بین این همه آدم چرا این باید بهم بزنه آدم وقتی حرف میزنه دلش میخواد فقط نگاهش کنه. چشمام رو محکم میبندم و با حرص زیر لب نجوا میکنم: -مهرانا،عامل بدبختی تو این مردک سربه هواست اولین چیزی که به ذهنم میرسه راجب حسم بهش این که ازش متنفرم بلندشدم خواستم با همون موهای بازاز اتاق خارج شم اما واقعا حس میکردم من اینجوری نیستم که خیلی راحت بزارم نامحرم موهام رو به تماشا بایسته شالی روی سرانداختم و پوزخندی زدم... تو چ خونواده ای بودم مذهبی یا بی قیدوشرط به هیچ چیز وهیچ کس!؟! به راهرو نگاه کردم دریغ از یه موجود به طرف پله ها رفتم خدای من اینجاکجابود؟.. ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ سالن رو به روم بودکه دورتا دور مبل بودو یه طرف میزبیلیاردو یه میزبزرگ پرازبطری و لیوان های پایه دار من تو کدوم قماش افتادم اهلل و علم..؟؟ پام رو روی اولین پله ی سنگ مرمر گذاشتم وبا تردیدپله ها روطی کردم ترس توتموم رفتارم بیدادمیکرداما ظاهرًا مسلط بودم کیه که تو این سردرگمی و تنهایی واقعا بتونه محکم باشه؟ اون رو به رو یه راه پله دیگه بوداز بین مبلاگذشتم نورکم سالن وپوشش داده بود،به پنجره سرتاسری نگاه کردم زیادی فضارو دلچسب میکردفرش های دست بافت و ال ای دی بزرگ که نصب دیوار بودجلورفتم و باز به پله های مارپیچ مرمر رسیدم و پایین رفتم من توخونه ی سوبلکس بودم که آدمو به وجدمی آورد. طبقه پایین میزناهارخوری بزرگ و یه دست مبل و آشپزخونه اپن بزرگی بود دو زن تو آشپزخونه مشغول بودن جلو رفتم نگاهشون بهم افتاد یکیشون زودتر لب باز کرد: -توچقدرخوشگلی دختر!چقدرم کوچولویی چندسالته؟ اون یکی بهش اخمی کردکه یکم خودش رو جمع و جورکرد سر به زیرانداخت. گفتم: -آقای رادین کجاهستن؟ دختربااخم نگام کرد: -تو اتاقشونن درحال استراحتند امری داشتید؟ سری تکون دادم به معنای نه. صدای زنی که صبح به اتاقم اومده بوداز پشت سرم شنیدم: -آقا یک ساعت دیگه میان برای شام بجنبید دیگه. هردوسریع به طرف یخچال وگازرفتن برگشتم و به طرف میز رفتم و روی یکی از صندلی های ناهار خوری هجده نفره نشستم اونامشغول بودن. نمیدونم چقدر گذشت که صدای مردونه و بمش رو شنیدم: -سریع باش مه لقا میخوام برم استخر ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ زنی که اواین نفرتو این عمارت شوم ملاقات کردم مه لقا نام داشت اعطاعت کرد ومن سربلندکردم ودیدمش به طرف میزاومدو اولین صندلی روکشید بیرون ونشست لباس راحتی پوشیده بودکوچکترین نگاه خطایی نمیکردخدمه یکی یکی نوشابه و دلسترولیوان وسالاد وزیتون تمام مخلفات ومی آوردن.. بازهم بی تفاوت با صورتی که سرمااولین حسی بودکه ازش به آدم القا میشدلب باز کرد: -الویه که دوست داری؟ نگاهش کردم حتی یادم نمیاد الویه دوست داشتم یانه برای همین فقط سر تکون دادم. شام که اوردن بی هیچ حرفی خوردیم حتی بهم نگاهم نکردیم شامشو که خورد بلندشدو خواست به طرف درخروجی بره که ناخواسته بلند شدم و گفتم: -چیز... برگشت نگاهم کرد لب باز کردم: -میشه حرف بزنیم؟ نمه اخمی کردوگفت: -راجبه؟ -روز تصادف.. کلافه دستی تو موهای خوش حالتش برد و گفت: -الان میخوام برم استخرطبقه پایین بیااونجا حرف بزنیم. چشمام گردشدبرم استخر؟ پوزخنده خوشگلی زد: -تو فقط حرف بزن دختراشتیاقی واسه تو و امثالت ندارم... یه جوری شدم!!!این حرفش منظور داشت قبول کردم پشت سرش به راه افتادم واردسالن استخرو جکوزی خونش شدم رفته بودتواتاقک کناردرلباس عوض کنه. پنج دقیقه بعد دراتاقک بازشد و اومدبیرون خشکم زد.... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ هیکلش عضالت بدنش چشم چرون شده بودم حسابی. بی توجه بهم ازکنارم گذشت وشیرجه زدتو آب نگاهش کردم خیلی ماهرانه شنامیکردروصندلی کنارآب نشستم و بی پروانگاهش کردم شنا کرد، رو به روی من سرشو ازآب بیرون آورد و به سیگاروفندکش اشاره زداز روی میز چوبی جلوی صندلی جاسیگاری سیگاروفندک و برداشتم بادلهره جلورفتم و خیلی سریع دادم بهش. سیگاری روشن کردوگفت: -حاال بگو!! -من طرفای انقلاب بودم؟ سرتکون دادوپوک عمیقی به سیگارش زد. -فکرکنم میخواستی کتاب بخری چون یه کوله رو دوشت بود به طرف کتاب فروشی هامیرفتی درست ازخیابونی که من ردمیشدم.. بغض کردم: -کسی باهام نبود؟ -هیشکی..از تاکسی که پیاده شدی اون رفت وتو بی هواوسط خیابون منم که عجله داشتم و سرعتم بالابودشداونچه که نبایدمیشد. -چرابیمارستان نبردیم؟ -گفتم که از پلیس خوشم نمیاد. -چراخب؟ -دخترمن میخوام از این مملکت برم پس نمیتونم الکی خودم رو پابندکنم بمونم.. چشمام گردشد: -خلافکاری؟ با ژست خاص کام عمیقی از سیگارش گرفت: -تو فـکر کن آره. سرچرخوندم و به ته استخر نگاه کردم. خدابخیر کن آخرش و! لب بازکرد: -میتونی توام آب تنی کنی رفیق اینجا آزادی بخوری بخوابی هرچی خواستی میگی تهیه میکنم برات تا وقتی که درمان شی مهمون منی ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ عادت ندارم به مهمون بی احترامی کنم وگرنه همیشه ام انقدر مهربون نیستم. چشمام گردشدو لب باز کردم: -چقدربه خودت مطمعنی!!. لبخندزدبه جرات میشه گفت اولین بار بودکه لبخندش رو میدیدم لب بازکرد: -ازمن مطمعن باش کبریت بی خطرم. ابرو بالاانداختم وبلند شدم خواستم ازاستخربزنم بیرون که لب بازکرد: -فقط یه نکته مهمون... برگشتم وگفتم: -مهرانا... چشماش گشادشدوگفت: -اسمته؟ دستی به گردنبندم کشیدم که بسته بودمش: -این میگه اسممه سرتاپام ونگاهی گذرا انداخت وفیلتر سیگارشو توجاسیگاری فشارداد: -خوبه از دخالت خوشم نمیادکم کم میفهمی چی به چیه پس نخواه با سرک کشیدن زودتر بفهمی حالابرو. دلم هری ریخت پایین و دلهره گرفتم به طرف پله هاو اتاقم رفتم و سریع زیرپتو خزیدم خدایا عاقبت بخیرم کن چشمام رو باز کردم افتاب صاف تو صورتم میخورد. اخمام رو تو هم کردم و دستی به چشمام کشیدم. توتخت نشستم وبه اطراف نگاه کردم فقط تواین اتاق حس امنیت داشتم... به طرف سرویس بهداشتی اتاق رفتم وبعداز انجام کارهای مربوطه،از دستشویی خارج شدم و رو به روی آیینه قدی ایستادم شونه ای ازکشوی عسلی پیدا کردم و زمزمه کردم: -امیدوارم نوباشی. و شروع به شونه کردن موهای بلندومشکی رنگم کردم...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ چطوری میتونستم تمیزبشورمش زیادی بلندبودموهام رو محکم تو کش بستم که تقه ای به درخورد و مهلقا 'خدمتکار'واردشد: -صبح بخیرخانم،منتظرشماهستیم برای صرف صبحانه. ابروی سمت راستم بالارفت و سری تکون دادم. اون که رفت نگاهی به لباسای سرتاپا سیاه تنم انداختم و ازدر خارج شدم. دوطبقه روطی کردم ودیدمش. سرمیزنشسته بودو باگوشی ورمیرفت. سلامی زیرلب گفتم واون فقط به تکون سر اکتفا کردروصندلی رو به روش نشستم همه چیز سرمیزبوداماجلوی رادین سیب زمینی آب پزشده بود. بی توجه بهش یه کم کره رو پنیر روی نون تست کشیدم و به طرف دهنم بردم. لقمه بعدی روکره و مربای انجیرکشیدم صبحونه که تموم شدتمام اجزای صورتم و دستام به خارش افتاد رادین بادیدن من باچشمای گشادگفت: -مهلقا،این چش شد؟ اونم سریع از آشپزخونهاومدبیرون وبادیدنم سریع گفت: -به چیزی حساسیت دارین خانم؟ صدای عصبی رادین بلند شد: -مگه اون چیزی یادشه زنگ بزن جاهدبیادببینم. مهلقابه طرف تلفن بی سیم رفت وشماره ای گرفت. منم که داشتم ازسوزش و خارش میمردم. اشکام سرازیرشده بود رادین با فریادرو به مه لقا گفت: -بجنب... مه لقا باوحشت تند تند حرف میزدباتلفن. به زوربهم آب داد. نیم ساعتی گذشت تا جاهد اومدبا اومدن جاهدرادین خدافظی کردو گفت: -یک ساعت دیگه بایدباشگاه باشم.... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ ناراحت شدم اون عامل تمام اینابوداون بودکه باعث شدیادم نیادبه چی حساسیت دارم رادین با خیال راحت رفت پی کارش که جاهدنگاه معنا داری بهش کرد دلخور سرتکون دادبا اومدن جاهدرفتم تواتاقم.. جاهدیه سریع ازم خون گرفت و بهم آمپول زد معلوم شدبه مربـا آلرژی دارم. دوروزی گذشت رادین اصلن خونه نیومد. بهتربرای من که اصلن حوصلشو نداشتم راستش زیادی روش زوم میشدم ازخودم بدم میومددلم نمیخواست فکرکنه واسه خودش کسیه. شنیده بودم جدول حل کردن برای حافظه خوبه خودم روتودنیای مجله جدول غرق کرده بودم تابلکه فرجی شه اماانگارزمانش نرسیده بود. عصرروزدوم طبقه اول مجله وخودکار به دست نشسته بودم مه لقابرام چایی و کیک خیس اورده بودم داشتم حل میکردم و میخوردم که در ورودی باز شد رادین که انگارحال طبیعی نداشت تلو تلو خورد و وارد خونه شد.. مه لقا با یه حالت چندشی رو برگردوندورفت آشپزخونه. رادینم که اصلن انگارمنونمیدید به طرف پله هارفت بهش نمیومد بی بند و بار بودن... وارد آشپزخونه شدم جلورفتم مه لقا بااخم در حال درست کردن شام بودنجوا کردم: -این همیشه اینجوریه؟ سری از تاسف تکون دادو نگاهم کرد. صورتش رو شست و رو صندلی میزناهار خوری چهارنفره آشپزخونه که مخصوص خودش و اون دو نفربود برای وعده های غذانشست. گفتم: -رادین چش بود؟ مه لقا با سر آستینش ابروهاش رو پاک کردوگفت: -کمتربدونی بهتره. -بالاخره که میفهمم میشه تو بهم بگی ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ چیزمهمی نیست... -خواهش میکنم مه لقا. سری تکون دادو زیرلب گفت: -استغفرلله.... ادامه داد: -اون تاحالاهیچ زنی رو به زندگیش راه نداده بی بندوباره و دائم تومهمونی هاست اصلن سربه راهی تو وجودش نیست کم خواهان نداره دیدی که به خوشگلی مثل قرص ماهه اماچکنم که این ذاتش عجیب غریبه با گنگی سرتکون دادم ایناکه اصلن مهم نبود! لب باز کردم: -خب حتماکسی رو نپسندیده یاتو درجریان نیستی؟! سری تکون دادوبا تاسف گفت: -نه دختر این مردکلا اصلن از زن جماعت خوشش نمیادبا منم به زورکنارمیادکه ازگرسنگی نمیره چشمام یکم گشاد شدواقعاعجیب بود این ذات ادامه داد: -من امینه آقاهستم...آقای جاهد وتنهابرادرش اون دو نفریم که دیدی روز اول گاهی پنج شنبه هامیان اینجا آقا چندوقت یکبارمهمونی میگیرن اونا کمک میان وگرنه کسی حق نداره اینجاباشه وزیاداز آقا بدونه... ابروهام بالارفت وگفتم: -خب رادینم مثل همه مگه هرکی از زن جماعت خوشش نیادیامهمونی بگیره با بقیه فرق داره؟ مه لقا با عجز سرتکون دادوگفت: ازهیچ زنی استقبال نمیکنه این همه مهمونی میده اما ذره ای دنبال زنی نرفته و نمیره. نجوا کردم: -هرکس یه مدلیه حتما تنهایی رو میپسنده. مه لقا سری تکون دادوگفت: -چی بگم دختر...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ گنگ حرف های مه لقا و ذات عجیب رادین سکوت کردم وکنجکاومردی شدم که عجیب بودنو توتک تک این خونه ورفتارش میشدحس کردعجیب زیباهیبت وبزرگی لعنت به این تصادف ولعنت به این تقدیرنحس! آب دهن فرودادم: -شایدشکست عشقی خورده. مه لقا لبخند دردناکی زد: -آقااصلن قلب نداره که بخواد شکست بخوره خانم. بلندشدم روبه مه لقا که داشت به قابلمه شام سرک میکشیدگفتم: -برای شام صدام نکن،لازمه تنها باشم. پلک آرومی زدخوب بودکه میفهمیدچقدرهضم این همه اتفاق و این همه غریب بودن سخته چقدراحتیاج دارم تو تنهایی سرکنم شخصیت رادین منو به فکرفرو برده بود درحالی که داشتم ازطبقه دوم ردمیشدم دیدمش که از پله های طبقه سوم پایین میاد رو برگردوندم ازش انگار که حالش سرجاش بودمحکم راه میرفت داشتم بی تفاوت ازکنارش ردمیشدم که بازوم روگرفت و با فک قفل شده گفت: -سلام بلد نیستی؟ زیر لب سلام دادم اما نگاهم عجین شده بودبه زمین قصد نگاه کردنش ونداشتم. عامل تمام این آوارگی بود آروم تر گفت: -چه مرگته؟ اخمام توهم رفت: -هیچی فقط خسته ام میخوام برم بخوابم. بازوم رو ول کردودست به سینه ایستادسخت بودخیره نشدن بهش توهیکل و قیافه حرف اول و میزد صداش منو ازفکردرآورد: -شام نخوردی؟ ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ سردترین لحن ممکنم به زبونم رونده شد: -نه... -توخونه من همه بایدسرمیز باشن. پوزخندی زدم نگاهم رو به راه پله روبه رو دوختم و گفتم: -جزتوکسی تواین خونه نیست منم که موندنی نیستم خدمتکارتم تو آشپزخونه شام میخوره دقیقاهمه کیه که بایدسرمیزباشه!؟ اخم کرداینو ازنگاه لعنتیم که زیر چشمی بهش افتاد فهمیدم لب بازکرد: -امشب حالت خوب نیست نه؟میخوای حال منم خراب کنی؟ پشت چشمی نازک کردم: -یکم سردرد دارم خوب میشم شمابریدشام بخورید. -حیف که حالم خوبه وگرنه هم مجبورت میکردم سرمیز بیای هم چشماتو درمیوردم تایادبگیرن وقتی کسی حرف میزنه باید تو صورتش نگاه کنن نه این که به در و دیوارزل بزنن. به راه افتادبه طرف پله های پایین و من مات و مبهوت به جاش خیره شدم بدم میاد از مردایی که نکته سنجن! وارداتاق شدم و باحرص خودمو روتخت کوبیدم و اشکام سرازیرشدکمی به حال خودم و ذهن خالی شده و ریست شده اشک ریختم خوابم نمیبرد. کنارپنجره ایستادمو رو به آسمون با چشم های خیس از اشک که دیدش تار شده بودگفتم: -میدونم که من رو میبینی کمکم کن تازودترازاین خونه برم بغض کردم و به خیابون شلوغ چشم دوختم حتی آدم هاهم انگاربه چشم من از فضا اومده بودن... چشم بازکردم بی حوصله دسته ای از موهای بلندمو ازصورتم کنارزدم چشم بستم آفتاب صورتم رو محاصره کرده بود دلم یه سیاهی مطلق میخواست نه این همه هوشیاری بدونه این که بدونم کیم، چیم،کجای جهانم... روی تخت نشستم و هووفی کشیدم یقمو درست کردم خمیازه کشیدم،درحالی که ازتخت پایین اومدم زمزمه کردم: -شروع شدیه روزلجنزار دیگه! ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ یه دوش اب گرم حالموجا میاره،بعدازحموم بلیز شلوار ست ورزشی صورتی خیلی مالیم پوشیدم موهامومحکم بستم شالموپوشیدم واز اتاق زدم بیرون احساس ضعف میکردم دیشب چیزی نخورده بودم یادحرفای دیشب رادین اخمام تو هم رفت ازش بدم میادمقصره تو این بلای عظیم مقصر! واردطبقه اول شدم بادیدن مه لقا لبخندخسته ای میزنم: -صبح بخیر. لبـخندزد -صبحتون بخیر. جلورفتم لب باز کرد: -بریدسر میز آقا صبح زودرفتن شمابریدتا براتون میزو بچینم. -میزنمیخوادهمینجایه لقمه میخورم. -بدمیشه که! _بامن راحت باش بعدازصبحونه خواستم برم بالاکه زنگ عمارت زده شد چون نزدیک آیفون بودم من جواب دادم: -بله؟ خودش و از جلویی دوربین کنارکشیده بود: در روزدم وبا نمه اخم در ورودی وباز کنید. پسری از ته باغ ازدر داخل شدو چمدون به دست وکوله رو دوش سربه زیر وارد شد. نزدیکم که رسیدسربلندکردخیلی شبیه به رادین بودخوشگل وبی نقص امااز نوع خندانش با لبخند گفت: -چه خدمتـکار جذابی! از بهت هیکل و قیافش دراومدم اخمام تو هم رفت دست به سینه ایستادم و گفتم: -کی گفته من خدمتـکارم؟ عینک دودیش و برداشت ومن چشمای رادین رو دیدم اماباز ازنوع خندان!گفت: -اوه مادمازل معذرت میخوام....... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ تو ذهنم این جمله اش نقش بست:"رادین اگر بخنده بی شک جذابترینه میشه برم داخل؟ باز از هپروت بیرون اومدم و گفتم: بفرمایید خندید و گفت: خوشگله راه رو بستی خب! یکم معذب شدم از این خنگ بازیم اما کنار رفتم و حق به جانب گفتم:خانم ها مقدم ترن خودم جلو افتادم. صدای قهقهه اش پیچید ومن حیرون اینهمه شباهت، و اما تفـاوت شدم... وارد سالن که شدیم مه لقا از آشپزخونه گفت: کی بود خانم؟ از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن مرد بغل دستم لبخند گرمی زد و گفت: سلام آقا چه عجب خوش اومدین.. خبر میدادین قربونی کنیم براتون خندید و کمی چشم تنگ کرد و گفت:مه لقا چقدر خوب موندی دختر... مه لقا سرخ شد و تشکر کرد مرد گفت:درست شنیدم؟ گفتی خانم؟ به من اشاره زد و ادامه داد: باور کنم ماکان خانم اورده تو خونش؟ ماکان کی بود این وسط؟مه لقا سری تکون داد از تاسف و گفت:نه آقا رادین، همون آقاست معجزه ای نشده این خانم داستانش فرق داره مرد اخم کردو نگاهم کرد و مخاطبش مه لقا بود:میرم بالا اتاقم هنوز طبقه دومه؟بله آقا همونجاست میز رو بچین اومدم به طرف پله ها رفت جلو رفتم و کنار مه لقا ایستادم و گفتم... ادامه دارد.... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ کی بود این؟ مه لقا گفت: برادر آقاست... چشمام گرد شد و گفتم: داداش داره؟ مه لقا سری تکون داد و نگاهی به پله ها کرد و نگاهم کرد: آره. گفته بودم که! ماکان کیه دیگه؟ مه لقا تک خنده ای کرد و گفت: اسم آقا رو نمیدونستی؟ مه لقا رفت سمت آشپزخونه، من مات و مبهوت زمزمه کردم: ماکان رادین... از این دو کشف مهم سرم درد گرفته بود دلم استراحت میخواست جلوی تی وی لم دادم که دیدم از پله ها پایین اومد ست سفید تو خونگی بیشتر شبیه رادینش میکرد اما رادین هیکلی تر بود.. با دیدنم اخم کرد و به طرف آشپزخونه رفت شونه ای بالا انداختم و گفتم: به جهنم، فکر کرده کیه! نیم ساعتی که گذشت و من داشتم شبکه سه برنامه طبیب رو نگاه میکردم، متوجه شدم از آشپزخونه خارج شد و به طرفم اومد رو به روم رو مبل تکی نشست و مه لقا بالافاصله دو لیوان چایی اورد و رفت از خونه بیرون. آب دهن قورت دادم یکم ازش ترسیدم لب باز کرد: میشنوم به مبل تکیه کرد و پا روی پا انداخت و دستاش رو روی پاش گذاشت و با حالت خاصی ژست گرفت راجب چی میخواین بشنوین؟ چند سالته؟ نمیدونم مادر پدر؟ نمیدونم... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ خونه زندگی؟ نمیدونم کلافه هوفی کشیدو گفت: از ثروت رادین خبر داری؟ ابروهام بالا پرید و گفتم: حالا دوزاریم افتاد.. تو فکر کردی واسه تلکه کردن داداشت اینجام؟درسته؟خندیدم عمیق،چشم ازم برنداشت ادامه دادم: داداشت یه روز نحس کوبید بهم و حافظه امو دلیت کرد الان اینجام به خواست خودش میگه مهمونمی تا یادت بیاد چکاره ای! نترس اصلن نمیدونم چی داره و چی نداره تازه نیم ساعته فهمیدم اسمش ماکانه بعد از یک هفته اینجا بودن! ابروهاش بالا رفت و گفت: هیچی یادت نیست؟ دستی به گردنم کشیدم و گفتم: این گردنبنده میگه اسمم مهراناست لب زد:مهرانا، خوبه! من برادر کوچیکه رادینم لبخند کم جونی زدم: منتظری بگم خوشبختم از آشناییتون؟ نه منتظرم بگی : میتونم بدونم اسمتون چیه؟ چشمام گشاد شد و اون تغییری تو حالتش نداد و منتظر موندبا اکراه گفتم: خب حالا اسمتون چیه؟ خم شد طرفم و دست دراز کرد این پسر زیادی عجیب بودخواستم دست بدم که یه چیزی تو دلم زیر و رو شد... دستم رو میونه راه عقب کشیدم متوجه شد و لبخندی زد خالف تصور من ناراحت نشد: من کیومهر رادین هستم، برادر ماکان.. با دیدن ما یکم جاخورداما سریع لب خند زد و گف... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱