#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۰۴
دستی به پیرهنم کشیدم و شالم رو مرتب کردمو یکمم کرم مرطوب به دستام زدم و از اتاق خارج شدم
وقتی به طبقه پایین رسیدم مه لقا داشت میز صبحونه رو تمیز میکـرد:
رفتن تو باغ عزیزم و به در ورودی اشاره کرد.سری تکون دادم و از عمارت خارج شدم
هوای صبح آفتابی و خوب بود ،وگرنه که آذر شروع سرماست...
از دور دیدمشون تو آلاچیق نشسته بودن جلو رفتم و نگاهشون متوجه من شد رو به رادین گفتم:
اجازه هست آقا؟
رادین لبخند زد و سری تکون داد
با فاصله کنار چاووش نشستم و اون گیتار به دست به من نگاه کرد و گفت:
چی بخونم؟
دستپاچه گفتم:
حتما من باید نظربدم؟
سامره دهن باز کرد که چاووش سریع وسط حرف نگفته اش پرید و گفت:
آره حتما باید تو نظر بدی!
چشمام رو محکم بستم و تو دلم از خدا کمک خواستم..
لب باز کردم:
آهنگای رضا بهرام رو گوش میدین؟چاووش لبـخند زد و صدای سامره که دو دست رو به روی من بود بلند شد:
چاووش یکی از طرفدارای کنسرت های رضا بهرامه،شیفته اشه
چاووش شروع کرد به خوندن که الحق صداش عالی بود...
یکی دوتا آهنگ از رضا بهرام که خوند گیتارو داد دست رادین
رادین هم شروع کرد به خوندن آهنگ دل رضـا بهرام:
حکـــــم دل است، که مشکل استبین من و تو...حـــکم دل است،
که فاصله است...بین من و تو...
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
🌼🤍
📗#داستان_آموزنده
روزی باد به آفتاب گفت:
من از تو قوی ترم.
آفتاب گفت: چگونه؟
باد گفت آن پیرمرد را میبینی
که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم
من زودتر از تو کتش را از تنش در می اورم.
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به
صورت گردبادی هولناک شروع به
وزیدن گرفت. هرچه باد شدید تر
میشد پیرمرد کت را محکم تر
به خود می پیچید...
سرانجام باد تسلیم شد.
آفتاب از پس ابر بیرون امد و با ملایمت
بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که
پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش
را پاک کرد و کتش را از تن دراورد.
در ان هنگام آفتاب به باد گفت...
دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است.
در مسیر زندگی گرمای مهربانی
و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشا تر است.
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
بالهای کودکتان را نبندید
وظیفه کودک نوپای شما در زندگی به دست آوردن حس استقلال است. بنابراین به او اجازه دهید تا عروسکهایش را سر جایشان بگذارد، بشقابش را از روی میز بردارد و خودش لباس هایش را بپوشد. سپردن مسئولیت به کودکان، اعتماد به نفس آنها و آسودگی خیال شما را تقویت میکند.
سعی نکنید همه چیز را درست کنید به کودکان اجازه دهید تا راهحلهای خودشان را پیدا کنند. زمانی که شما از روی محبت، کودک خود را به اشتباه کوچکش آگاه میکنید، بدون اینکه به سرعت آن را اصلاح کنید، به او حس اعتماد به نفس و انعطافپذیری میدهید.
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
در مسیر آرامش💞
🔹تابستان بود و کولری خریدم.
برای بردن کولر به پشتبام دو تا کارگر گرفتم. روی 30 هزار تومان توافق کردیم.
بعد از اتمام کار، سه تا 10 هزار تومانی به یکی از آن دو کارگر دادم.
او یکی را برای خودش برداشت و دو تای دیگر را به کارگر دیگر داد.
🔹گفتم: مگر شریک نیستید؟
گفت: چرا، ولی او عیالوار است و احتیاجش
از من بیشتر.
دو تا 5 هزار تومانی دیگر به او دادم.
تشکر کرد و دوباره یکی را به کارگر دیگر داد و رفتند.
🔹داشتم فکر میکردم هیچوقت نتوانستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم.
یاد جمله زیبایی افتادم:
👌«بخشیدن دل بزرگ میخواهد
نه توان مالی.»
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۰۵
حتی اگر از دوریت این دل بمیردعاشق همان است که فراموشی بگیرد
من درخطرم بی عشق
بی بال و پرم بی عشق
بی عشق جهان یعنــی یک چرخش بی معنـی...
نمیدونم چقدر بهش زل زدم و اون چقدر تو حس این آهنگ رو نوازندگی کرد و دلبری کرد
رادین فوق العاده ترین صدای جهان رو داشت
بهترین چهره رو ،روی کره خاکی داشت رادین همه چیز تموم ترین مرد بود.صدای آخر که از گیتار خارج شد سامره باشوق دست زد و گفت:
عالی بود ماکان عزیزم تو هنوز هم عالی گیتار میزنی
رادین با لبخنده نصفه نیمه ای تـشکر کرد
چاووش گوشیش رو که ویبره میزد از جیب خارج کرد و رو به سامره گفت:
کیهان بزرگه.. چی بگم؟
سامره لب باز کرد:
بگو سامره امشب خونه یکی از دوستاش میمونه خودم باز زنگ میزنم برای ماست مالی
به رادین نگاه کردم رنگ به رو نداشت با لبخند مزخرفم برای دلگرمیش سری از روی این که نترسه تکون دادم امشب رو خدا بخیر کن
چاووش اتصال رو زد و همون حرفا رو به بابای سامره زد
رادین من رو مخاطب قرار داد:
مهرانا؟
ناخواسته و بی اراده سریع گفتم:
جانم؟
که سامره و چاووش نگاهشون رو من زوم شد
معذب شدم و زیر لب عذر خواهی کردم
رادین با لبخند ادامه داد:
ساک باشگاهم رو از اتاقم میاری؟
کم کم باید برم باشگاه
با لبخند سری تکون دادم و بلند شدم
در حالی که دور میشدم صدای سامره رو میشنیدم :
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
🎀همــسرانه🎀
❌چند نکته مهم رو میخواستم بهتون بگم:
✔️واقعا سر شوهرا غر نزنیم چون باعث میشه از خونه فراری شه یا به کسایی پناه ببره ک ما ازشون فراری هستیم.😶🤦🏼♀
✔️محبت زیادی داشته باشیم و همیشه با وقار و خانوم باشیم. مرتب و تمیزی و بوی خوش، خیلی تاثیر داره. شاید اولش به چشم نیاد ولی کم کم میبینین که تاثیر گذاشته.☺️👌🏻
✔️شوهرا رو تشویق کنید و هر کاری خواستن انجام بدن، تایید کنید اون لحظه ولی بعدش یه هشدار کوچیک بدید. چون اگ اون لحظه مخالفت کنید بدتر کاری ک میخوان و انجام میدن!🙊
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۰۶
حالا حتما بایدبری باشگاه؟
اره اما زود برمیگردم با چاووش میرم
دیگه صداشون رو نشنیدم چون زیادی ازشون دور شده بودم
به سرعت خودم روبه طبقه سوم و بعد هم اتاقش رسوندم ساک باشگاه روی صندلی بود برداشتمش که از زیرش یه روزنامه افتادبی توجه روزنامه روی میز پرت کردم و از اتاق خارج شدم و سریع به طبقه پایین رفتم سامره و چاووش از بیرون اومده بودن تو سالن بودن اما رادین هنوز بیرون بود ساک به دست از عمارت خارج شدم و به طرفش رفتم.تو آلاچیق بود پا روی پا انداخته دست به سینه به من نگاه میکردساک رو به طرفش گرفتم که محکم کشیدش و من هیـعی بلندی کشیدم و بغلش رو صندلی افتادم:
چته؟
ساک رو اونطرفش رو صندلی گذاشت و گفت:
امشب چیکار کنم ؟؟
رادین کی گفته من ضامن تو و کارهای تو هستم من میپرسی ؟
رادین دندونی روی هم ساییدو گفت من نفوذ میکنه
قلبم برای لحظه ای چنان تیرکشیدکه دستی روش گذاشتم ، چه مرگمه!
رادین نگاه طعنه آمیزی بهم کرد و گفت:
زودتر برم و برگرد امروز از باشگاه.
بلندشدم که ی گوشه پیراهنم را گرفت:
دلت تنگ میشه؟
خودم را عقب کشیدم و گفتم:
سامره تنهاست
ازش فاصله گرفتم و به خودم وقت دادم از این حرارت کم بشه تا اکسیژن به ریه ام برسه. داشتم خفه مـیشدم.بی دلیــــل
رادین از هر روز دیر تر اومد بعد از ناهارمیز که جمع شد وارد شداما سامره با تمام خانم بودنش جلو رفت و ساک کوچیک مارک فیلای رادین رو گرفت و بهش خسته نباشید گفت:
رادین بی توجه بهش تشکر کرد و روبه مه لقا گف :
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📕🌺جان ماکسول ميگويد "
به خاطر بسپار " ...
زندگی بدون چالش؛
مزرعه بدون حاصل است.
تنها موجودی که با نشستن
به موفقیت می رسد؛ مرغ است.
زندگی ما با " تولد" شروع نمی شود؛
با "تحول" آغاز میشود.
لازم نیست "بزرگ " باشی
تا "شروع کنی"،
شروع کن تا بزرگ شوی ...
باد با چراغ خاموش کاری ندارد
اگر در سختی هستی بدان که روشنی ...!
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
#حساب_کتاب
✍️ از صبح که چشم باز میکنی، تا شب که چشم فرو میبندی، چند کلمه، خرج میکنی ؟
آری خرج ...
- کلماتی که از ما صادر میشوند، خرج دارند!
ومحل تأمین این هزینه، روحِ ماست ...
کلمات از روح کَنده میشوند ... برای همین هم هست که کلام بعضیها آرامت میکند و کلام بعضیها، منقبضت ...
※ مراقب باش، آنقدر کلمه خرج نکنی،
که روحت، سر سجاده، توانِ بلند شدن نداشته باشد...
یا آنقدر با اظهار نظرهای بیهوده، از روحت هزینه ندهی، که وقت خواب، جانِ پرواز بسمت خوابهای زیبا را از آن بگیری ...
✓ امروز، از همین الآن ... تا شب، #حساب_کتاب کلماتت را داشته باش!
★ هرجایی که میشود حرف نزنی ... نزن!
و هرجا که باید حرف بزنی؛ به کوتاهترین اما نغزترین و پرمهرترین کلام، پاسخت را به زبان بیار ...
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۰۷
ناهار نمیخورم میرم بخوابم خسته ام
خیلی رفتارش زشت بود من بهم بر خورد چه برسه به سامره
ساک رو از سامره گرفت و از پله هابالا رفت
سامره ام بغض کرد و رو مبل نشست
براش چایی ریختم و بردم طرفش انقدر ناراحت بود که اصلن روش نمیشد به من نگاه کنه
چایی رو برداشتو گفت:
همیشه از باشگاه که میاد میره میخوابه؟بدبخت بو برده بود اضافه است.
بعضی روزها.. بله
بی حرف به آشپزخونه برگشتم انقدر وقت کشی کردیم که شب فرا رسید و رادین از دخمه اش بیرون نیومد
سامره ناامید کیف برداشت که بره اما صدای پا از راه پله ها بهش جون تازه داد و برگشت سمت پله ها رادین با گرمکن و تیشرت اومد پایین
رو به من:
برام قهوه بیار
چشمی گفتم و سامره اما معلق در هوا ایستاده بودهیچی از این درد بدتر نیست اونی که میخوای نخوادت
رادین روبه سامره گفت:
جایی میری؟
میخواستم برم خونه
رادین سرفه ای کرد و گفت:
قراربود امشب بمونی که..
به اشپزخونه رفتم برای ریختن قهوه اما صداشون می اومد سامره با صدای که بغض داشت:
مزاحمت نمیشم...
رادین خیلی جدی گفت:
بمون
قهوه ریختم و بردم براش
بعداز خوردن قهوه با سامره رفتن بالاوسط سالن وایستاده بودم و به پله ها نگاه میکردم که مه لقا بهم پیوست..
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
🔆 لذت های کوچک زندگی :
"هوای توی گل فروشی، خاروندن رد کش جوراب، دیر میرسی سرکار و رییس هنوز نیومده، خنکی اون طرف بالش، اسم عطرتو بپرسن، لیسیدن انگشتهای پفکی، وقتی نوزادی انگشتتو محکم بگیره، بوی تن نوزاد، وقتی خوابی یکی پتو بندازه روت، مغز کاهو، حرف زدن بچه با خودش وقتی داره تنهایی بازی میکنه، آخرِ سفر بشینی همه عکسهایی رو که گرفتی نگاه کنی، وقتی کسی بهت میگه صدای خندت رو دوست داره، وقتی خندت میگیره و خندتو نگه میداری، بچهها بازیشونو نگه دارن تا از کوچه رد بشی، با پای برهنه روی شنهای خیس ساحل قدم میزنی، بوی چمن خیس ..."
زندگی رو ساده بگیرین و از این همه لذتهای كوچک زندگی، خوشبختی رو احساس كنید ...
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱
#داستانک #انگیزشی
یه روز یه اسب پیر افتاد توی چاه.
مردم جمع شدند و هر کاری کردند تا اون رو بیرون بیارند، نشد.
پس برای اینکه بیشتر زجر نکشه، تصمیم گرفتند چاه رو با خاک پر کنند تا زودتر بمیره.
اونها با بیل روی سرش خاک می ریختند.
اسب هم خودش رو تکون می داد، خاک ها رو زیر پاش می ریخت و کمی خودش رو بالاتر می کشید.
تا اینکه بالاخره چاه پر از خاک شد و اسب به راحتی بیرون اومد.
عزیز دلم
مسائل زندگی نیومدند تا زنده به گورمون کنند.
هر اتفاق واسه اینه که بیشتر صعود کنیم.
پس بخاطر اتفاقات پیاپی زندگی مون گلایه نکنیم.
و فکر کنیم شاید :
اونها هدیه هائی هستند که قدرشون رو خوب نمی دونیم...
╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗
🛖@kolbehAramsh🌱