#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۹۵
چی چی رو موافقم
گفتم یک ساعت تاخیر نه یک شبانه روز ، دل بکن باز میای اینجا ...
تو دیگه یه سره پلاســی
رادین بی تفاوت نشسته بود حتی تلاشی برای گرفتن دست سامره نمی کرد
عسل خان نگام کرد و لب باز کرد:
میشه یکم شکر بیاری لطفا؟
سر خم کردم و به طرف آشپزخونه رفتم
مه لقا:
چی میخوای؟
شکر کجاست؟
اونجا کابینت سومی
دست دراز کردم و برداشتم. به طرف سالن حرکت کردم
شکر رو به دست عسل رسوندم.خندم گرفته بود بنده خدا معلوم نیس اسمش چی هست من عسل عسل راه انداختم..
هنوز جنگ با خودم تو دلم تموم نشده بود که سامره صداش زد:
مزه قهوه خوبه چاووش چرا انقدر تو شکر و قند و شکلات میخوری!
چـاووش،کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستم
به چشماش می اومد چاووش
بقیه حرفاشون راجب یه سری از کاری شرکت و نقشه و طرح و اینا بود که من فقط مثل خنگا نگاه میکردم گاهی عسل خان.. نه نه چاووش خان نگام میکرد و میخندید
شاده دیگه اذیتش نکنید
سامره وسط حرفاش هرچی خواست رادین رو بکشه بالا سمت اتاقش نتونست که نتونست بدبخت به جای نخ طناب دار پرت میکرد
اما رادین اصلن تو این عالم ها نبود انگار دو تا آدم عادی رو دیده و فقط ور میزد
نمیدونم کار درستی بود رو به رو کردن رادین با سامره، یا نه!
نمیدونم کار درستی بود دعوت به آشنایی با یه زن، یا نه!
نمیدونم کار درستی بود تشویقش یا نه.!من اصلن این روزا درست و غلط نمیشناسم من اصلن این روزا انگار نیــــــستم.!
سخت تو این باور های درست و باطل دست و پا میزنم!
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۹۶
بنا به غر غر های چاووش (با طعم عسل)سامره و چاووش که آخرش هم نفهمیدم نسبتش با سامره چیه بلند شدن و سامره به سختی دل کند و از عمارت خارج شدن.وقتی رادین از بدرقه برمیگشت و در حالی که از کنارم رد میشد زمزمه کرد:
چیکار کردیم ما مهرانا
نگاهش کردم و اون یه قدم ازم جلوتر ایستاد و پشت بهم صدای بمش بلند شد:
من اصلن به این دختــر هیچ حسی ندارم حتـی نمیتونم دستش رو بگیرم
به نظر من کششی ندارم!
چشـمام تا حد مـرگ گشاد شد و رو به روی رادین ایستادم و لب زدم:
خول شدی!
با کلافگی دست به کمـر ایستاد و هووف کشید و من زمزمه کردم:
رادین اون یه دختره، با احساس پاک، درست رفتار کردن با زن ها رو بلد شو بزرگ فکر کن برای این دختر که تمام قد چـشماش برات گل بارونه..
رادین بفهم این دخترو
نگاهم کرد و زمزمه کرد:
کاش به جای فهمیدن اون دختر میفهمیدم چی بهت میرسه که این همه دست و پا میزنی برای من!
دست به سینه ایستادم و گفتم:
رفاقت رو در حقت تموم میکنم
پوزخند معنا داری زد
پلکم رو محکم میبندم قفل میزنم به چشمایی که گاهی عجیب صورت
این مرد رو طلب میکنه گاهی خیر سربودن رو میخواد و گاهــی من
خجالت میکشم از چادری که انگــار یار و یاور اون روزام بوده.
رادین میره به طرف پله ها و نمیفهمه چی به سرمن میاد و من داغم از این همه اتفاق میجوشم که ای کاش کسی نفس مصنوعی بده به منی که مثل ماهی دو قدمی آب دارم جوون میدم..
دو روز بعد از اون روز سامره سرو کله اش پیدا شد اما بدون چاووش
حق داشت اون پـسر، سامره انگار نقشه ی پلاس شدن داش..
وقتی اومد و دید رادین نیست مثل کش وا رفت وگفت:
رادین کجاست؟
مه لقا با لبخند گفت:
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۹۷
بشین خانم جان یه چایی بخور آقا رفتن باشگاه میان تا قبل ناهار
سامره تو لاکش فرو رفت و نشست منتظـر رادین!
همونطور که مه لقا گفت رادین راس ساعت یک از در ورودی وارد شد و اول چشم تو چشم من شد
از لباسام فهمید انگار سامره اومده چون به دور تا دور سالن نگاه کرد و من جلو رفتم و گفتم:
سرویس بهداشتی، هستن.ابرو بالا انداخت و لب باز کرد:
بعد دو روز ما مخاطب حرفای شما شدیم..
چه سعادتـیه پشت چشم نازک کردم دست خودم نبود فاصله از رادین رو نباید فراموش کنم این اصل ماجرا بود
سامره از سرویس که بیرون اومد بادیدن رادین گل از گلش شکفت و از دور با لبخند به طرف رادین قدم های بلند برداشت و اومد:
وای عزیزم بالاخره اومدی،
دق کردم من از سوت و کوری عمارت تو نباشی انگار همه جا خالی از آدم و موجوده.نگاهی گذرا بهش انداختم
بر روی مبل نشستند
رادین چشم تو چشمم شد و من انگشت شست و اشاره امو رو لبام گذاشتم، لبخند زدم و بهش اشاره زدم یعنی بخند
اونم سریع لبخند زد و خوش آمد گفت به سامره
سامره یکم که حرف زد و رادین بی حوصله فقط سر تکون میداد
آخر سامره یکم با جدیت گفت:
نمیخوای اتاقت رو نـشونم بدی؟
رادین نمیدونست چیکار کنه نگاهم کرد که سر به زیر انداختم و رادین به سامره گفت:
بریم
سامره خوشحال بلند شد سمت پله رفت رادین پشت سرش رفت جورایی اون رو به زور با عجله به طرف پله ها میبرد خندم گرفته بود
رادین به زور قدم برمیداشت مثل آدمایی بود که انگار میترسن
مه لقا قهوه اورد و گفت:
وا کجا رفتن؟
با انگشت به طبقه بالا اشاره زدم و مه لقا لبخندی زد ...
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۹۸
نیم ساعتی گذشت دیگه داشتم کفری میشدم کجا موندن اینا..
که دیدم سامره تنها از پله ها پایین اومد، اومد و کیف برداشت و از ما خدافـظی کرد و رفت
مه لقا زمزمه کرد:
بهتره بری باهاش حرف بزنی
منظورش رادین بود
از پله ها بالا رفتم باید باهاش حرف زد
تقه ای به در زدم و اون در رو باز کرد از پشت در کنار رفت و من واردشدم سیگاری روشن کردو کنار پنجره تمام قد ایستاد و دود سیگار رو از در بالکن به بیرون هدایت کرد
زمزمه کردم:
آذر امسال زیادی سرده ببند در بالکن رو سرما میخوری
نگاهم کرد و آروم در رو بست و به کشیدن سیگار ادامه داد و نجوا کرد:
آذر و تیر و آبان نداره، برای من همیشه سرد بوده...
مکث کردم، جلو رفتم و کنارش ایستادم:
اینم نکش برات خوب نیـست
نگاهش روم طولانی شد و لب زد:
کی به تو جرات داده تو کارام دخالت کنی.؟
کلافه گفتم:
شروع نکن رادین بگو سامره چرا نیومده رفت؟
پوزخندی زد و گفت:
نیومده میگه عقدم کن
چشمام از حیرت گشاد شد و اون ادامه داد:
انقدرا هم ابله نیستم دخــتر فقط گفتم وقتش نیست اونم قهر کرد
نفس آسوده ای کشیدم و رادین سیگارشو تو جاسیگاری خاموش کرد و صدای بمش بلند شد:
من هیچ حسی بهش ندارم مهرانا
سعی کن رادین فقط تلاش کن چون این تنها و آخرین راهه
برگشتم و خواستم از اتاقش خارج شم که زمزمه کرد:
فردا صبح حتما پیداش میشه هوادار باش..
باشه ای گفتم و از در خارج شدم..
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۹۹
اون روز رادین همه اش تو اتاق بود مه لقا خواست برم براش غذا ببرم اما من نمیخواستم خلوتش رو بهم بزنم و از مه لقا خواستم خودش غذا ببره اما زود برگرده
رادین الان تنهایی میخواست
درست طبق گفته رادین سامره صبح پیداش شد با یه شاخه گل سرخ و من حاضر و آماده پایین بودم ودر جواب سوالش که گفت:
ماکان خونه است؟؟
گفتم:
بله بالا هستن
سریع به طرف پله ها رفت و مه لقا ازم خواست همون بالا براشون قهوه ببرم
قهوه به دست راهی اتاق رادین شدم و تقه ای به در زدم و وارد شدم روی مبل نشسته بود قهوه رو روی عسلی گذاشتم و خواستم برگردم که در اتاق باز شد و چاووش وارد شد
چشمام یکم گرد شد
سامره تکونی به خودش داد:
چاووش با دیدنم لبخند پهنی زد و گفت:
وای چطوری ریزه، دلم برات تنگ شده بود
خندم گرفت و تک خنده ای کردم که چاووش زمزمه کرد:
لبخـندت عالی میشه رو بوم من
اووو چاووش نقاشی میــکرد
به رادین و سامره نگاه کرد و جلو رفت:
سلام بر شتر مرغ های عاشق خودم
رادین درجا پوزخند زد و سامره با عشوه گفت:
دایی جونم مرغ عشق نه شتر مرغ..
چاووش ایشی گفت و زمزمه کرد:-
حیوون حیوونه دیگه،بعدشم دایی و زهر حالحل گفتم من چاووشم.
دایی چیه؟
سنم رو میبـری باال. (نگاهی به من کرد و گفت) دیگران فکر میکنن ما چنــد سالمون هست.بی توجه به چاووش رو به رادین گفتم:
من پایینم آقا کاری داشتید صدام کنید
از در خارج شدم رادین اولین لبخند امروز رو به من هدیه کرد
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۰۰
کشف امروز نسبت چاووش و سامره بود...
دایی و خواهر زاده بودن اونا برام جالب بود
مه لقا میز صبحونه رو به بهترین شکل چیده بود باهم منتظرشون شدیم
انتظار طولی نکشید که هر سه پشت سرهم از پله ها اومدن پایین
مه لقا رفت آشپزخونه و من دستپاچه و سر به زیر ایستادم
وقتی پشت میز نشستن چاووش صداش بلند شد:
میشه روبه روم بشینــــی و صبحونه بخوریم؟
وقتی از کسی صدایی بلند نشد سر بلند کردم چاووش زل زده بود بهم و سامره و رادین با تعجب نگاهش میکردن
چاووش لب باز کرد:
دختر هپروتی؟
بیا بشیـــــن دیگه
تک سرفه ای کردم
این دیوونه میوونه بود:
ممنونم آقا من راحتم.
آقا چیه دختر من چاووشم
دارم ازت خواهش میکنم بامن صبحونه بخوری چشمام یکم گشاد شد و به رادین نگاه کردم که با حیرت به چاووش زل زده بود انگار که چاووش حرف خلاف شرع زده باشه..
مچکرم اسرار نکنید.
نشینی منم نمیخورم.
این حرفش با تحکم بود بی شک این کار رو میکرد
به رادین نگاه کردم که پلک آرومی زد و سرشو نا محسوس تکون داد و اجازه داد..
جلو رفتم و کنار سامره صندلی رو عقب کشیدم و با شوک نشستــم هیچی از گلوم پایین نمیرفت اما برای این که سوتی ندم چند لقمه خوردم.
گوشی رادین زنگ خورد بادیدن اسم مخاطب سریع تماس رو وصل کرد و گفت:
الو، جمع کردی؟
نمیدونم فرد پشت خط چی گفت که رادین با صدای آرومی لب باز کرد:
همه رو بسوزون
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۰۲
وای ناهارم می مونن؟
هنوز مه لقا جواب نداده بود که صدای شخصی از پشت سرم بلند شد:
دوس نداری بمونیم؟
چشمام گشاد شد و محکم لب پایینم رو گاز گر فتم و آهسته به طرف چاووش برگشتم با دیدنش رنگم پریدو گفتم:
بخدا منظوری نداشتم
ببخشیدخندید و آروم گفت:
رنگ و روش و ببین، با مکث ادامه داد خب حالا نشنیده میگیرم حرفت رولبخندی زدم که لب باز کرد
نیشت رو ببند دختر
رو به مه لقا گفت:
قربون دستت دختر یه چایی بهم میدی؟
مه لقا سریع چشم گفت و استکان به دست رفت سمت کتری
نگاهم رو از چاووش گرفتم و از آشپزخونه خارج شدم
میز صبونه رو جمع کردم سامره همچنان فک میزد و رادین به قصد کشت به من نگاه میکرد
خندم گرفته بود همه چیزو از چشم من میدید میز که جمع شد از رادین خواستم برم اتاقم و تا ناهار بیرون نیام که صدای اعتراض چاووش بلند شد:
چی چی رو تا ناهار نیای پایین، برو نیم ساعت استراحت کن میام بالا صدات میکنم میخوایم بریم تو باغ عمارت گیتار بزنیم صفا نیست تو نباشی
چشمام گرد شد این بار صدای اعتراض رادین:
جوک میگی چاووش چی کار به خدمه من داری بابا ولش کن.
همین که گفتم.
سامره به رادین نگاه کرد و گفت:
بعضی وقتا نمیشناسمش.منظورش چاووش بودواقعا عجیب ترین آدمی بود که تو این مدت دیدم..!
البته اگررادین و فاکتور بگیریم
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۰۳
به اتاقم که رسیدم اولین کاری که کردم دکمه ی یقه ی لباس فرم رو باز کردم و نفس عمیقـی کشیدم اون پایین واقعا معذب بودم مخصوصا که مدام باید به رادین میگفتم آقا
میترسیدم سوتی بدم
رو تخت لم داده بودم و زل زده بودم به دیوار و نگام رو عکسی بود که با کیومهر چند روز قبل رفتنش انداختم
ازش خواستم باهم عکس بگیریم که وقتی رفت حداقل یه یادگاری ازش بمونه.عکسی که من و کیومهر با لبخند به لنز دوربین گوشیش نگاه میکنیم و اون بهترین سلفـــی برای ما خاطره شد.
هنوز هیچی نشده دلم براش تنگ شده.با خودم تو ذهنم در حال وراجی بودم که در اتاقم توسط شخصی باز شد و چاووش از لای در گفت:
بیام تو؟
پسره ی سیریش تو بودا بعد میگه بیام تو...رو تخت نشستم و گفتم:
بفــرمایید..:
وارد شد و با لبخند به اتاق نگاه کرد و کنارم رو تخت نشست و گفت:
قبل از این که ماکان آب پاکی رو دست خواهرزادم بریزه اتاقش اینجا بود.
به نیم رخ چاووش خیره شدم، پس
سامره اینجا اقامت داشته..حرفی نزدم، من الان فقط خدمــه بودم
نمیای پایین؟
باز نگاش کردم و گفتم:
میشه من نیام لطفاا؟
چاووش چشم چرخوند و به عکس منو کیومهر خیره شد و گفت:
خیلی صمیمی به نظـر میرسید.
چشـــمام تا آخرین حد ممکن گشاد شد خدای من الان میگه عکس من با برادر کسی که براش کار میکنم رو دیوار اتاق چی میخواد
که خوشبختانه بی حرف بلند شد و به طرف در رفت اما لحظه آخر با تحکم گفت:
پایین باش زودتـــر
در که بسته شد زمزمه کردم:
عجیب ترین موجود این روزامی چاووش
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۰۴
دستی به پیرهنم کشیدم و شالم رو مرتب کردمو یکمم کرم مرطوب به دستام زدم و از اتاق خارج شدم
وقتی به طبقه پایین رسیدم مه لقا داشت میز صبحونه رو تمیز میکـرد:
رفتن تو باغ عزیزم و به در ورودی اشاره کرد.سری تکون دادم و از عمارت خارج شدم
هوای صبح آفتابی و خوب بود ،وگرنه که آذر شروع سرماست...
از دور دیدمشون تو آلاچیق نشسته بودن جلو رفتم و نگاهشون متوجه من شد رو به رادین گفتم:
اجازه هست آقا؟
رادین لبخند زد و سری تکون داد
با فاصله کنار چاووش نشستم و اون گیتار به دست به من نگاه کرد و گفت:
چی بخونم؟
دستپاچه گفتم:
حتما من باید نظربدم؟
سامره دهن باز کرد که چاووش سریع وسط حرف نگفته اش پرید و گفت:
آره حتما باید تو نظر بدی!
چشمام رو محکم بستم و تو دلم از خدا کمک خواستم..
لب باز کردم:
آهنگای رضا بهرام رو گوش میدین؟چاووش لبـخند زد و صدای سامره که دو دست رو به روی من بود بلند شد:
چاووش یکی از طرفدارای کنسرت های رضا بهرامه،شیفته اشه
چاووش شروع کرد به خوندن که الحق صداش عالی بود...
یکی دوتا آهنگ از رضا بهرام که خوند گیتارو داد دست رادین
رادین هم شروع کرد به خوندن آهنگ دل رضـا بهرام:
حکـــــم دل است، که مشکل استبین من و تو...حـــکم دل است،
که فاصله است...بین من و تو...
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۰۵
حتی اگر از دوریت این دل بمیردعاشق همان است که فراموشی بگیرد
من درخطرم بی عشق
بی بال و پرم بی عشق
بی عشق جهان یعنــی یک چرخش بی معنـی...
نمیدونم چقدر بهش زل زدم و اون چقدر تو حس این آهنگ رو نوازندگی کرد و دلبری کرد
رادین فوق العاده ترین صدای جهان رو داشت
بهترین چهره رو ،روی کره خاکی داشت رادین همه چیز تموم ترین مرد بود.صدای آخر که از گیتار خارج شد سامره باشوق دست زد و گفت:
عالی بود ماکان عزیزم تو هنوز هم عالی گیتار میزنی
رادین با لبخنده نصفه نیمه ای تـشکر کرد
چاووش گوشیش رو که ویبره میزد از جیب خارج کرد و رو به سامره گفت:
کیهان بزرگه.. چی بگم؟
سامره لب باز کرد:
بگو سامره امشب خونه یکی از دوستاش میمونه خودم باز زنگ میزنم برای ماست مالی
به رادین نگاه کردم رنگ به رو نداشت با لبخند مزخرفم برای دلگرمیش سری از روی این که نترسه تکون دادم امشب رو خدا بخیر کن
چاووش اتصال رو زد و همون حرفا رو به بابای سامره زد
رادین من رو مخاطب قرار داد:
مهرانا؟
ناخواسته و بی اراده سریع گفتم:
جانم؟
که سامره و چاووش نگاهشون رو من زوم شد
معذب شدم و زیر لب عذر خواهی کردم
رادین با لبخند ادامه داد:
ساک باشگاهم رو از اتاقم میاری؟
کم کم باید برم باشگاه
با لبخند سری تکون دادم و بلند شدم
در حالی که دور میشدم صدای سامره رو میشنیدم :
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۰۶
حالا حتما بایدبری باشگاه؟
اره اما زود برمیگردم با چاووش میرم
دیگه صداشون رو نشنیدم چون زیادی ازشون دور شده بودم
به سرعت خودم روبه طبقه سوم و بعد هم اتاقش رسوندم ساک باشگاه روی صندلی بود برداشتمش که از زیرش یه روزنامه افتادبی توجه روزنامه روی میز پرت کردم و از اتاق خارج شدم و سریع به طبقه پایین رفتم سامره و چاووش از بیرون اومده بودن تو سالن بودن اما رادین هنوز بیرون بود ساک به دست از عمارت خارج شدم و به طرفش رفتم.تو آلاچیق بود پا روی پا انداخته دست به سینه به من نگاه میکردساک رو به طرفش گرفتم که محکم کشیدش و من هیـعی بلندی کشیدم و بغلش رو صندلی افتادم:
چته؟
ساک رو اونطرفش رو صندلی گذاشت و گفت:
امشب چیکار کنم ؟؟
رادین کی گفته من ضامن تو و کارهای تو هستم من میپرسی ؟
رادین دندونی روی هم ساییدو گفت من نفوذ میکنه
قلبم برای لحظه ای چنان تیرکشیدکه دستی روش گذاشتم ، چه مرگمه!
رادین نگاه طعنه آمیزی بهم کرد و گفت:
زودتر برم و برگرد امروز از باشگاه.
بلندشدم که ی گوشه پیراهنم را گرفت:
دلت تنگ میشه؟
خودم را عقب کشیدم و گفتم:
سامره تنهاست
ازش فاصله گرفتم و به خودم وقت دادم از این حرارت کم بشه تا اکسیژن به ریه ام برسه. داشتم خفه مـیشدم.بی دلیــــل
رادین از هر روز دیر تر اومد بعد از ناهارمیز که جمع شد وارد شداما سامره با تمام خانم بودنش جلو رفت و ساک کوچیک مارک فیلای رادین رو گرفت و بهش خسته نباشید گفت:
رادین بی توجه بهش تشکر کرد و روبه مه لقا گف :
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۰۷
ناهار نمیخورم میرم بخوابم خسته ام
خیلی رفتارش زشت بود من بهم بر خورد چه برسه به سامره
ساک رو از سامره گرفت و از پله هابالا رفت
سامره ام بغض کرد و رو مبل نشست
براش چایی ریختم و بردم طرفش انقدر ناراحت بود که اصلن روش نمیشد به من نگاه کنه
چایی رو برداشتو گفت:
همیشه از باشگاه که میاد میره میخوابه؟بدبخت بو برده بود اضافه است.
بعضی روزها.. بله
بی حرف به آشپزخونه برگشتم انقدر وقت کشی کردیم که شب فرا رسید و رادین از دخمه اش بیرون نیومد
سامره ناامید کیف برداشت که بره اما صدای پا از راه پله ها بهش جون تازه داد و برگشت سمت پله ها رادین با گرمکن و تیشرت اومد پایین
رو به من:
برام قهوه بیار
چشمی گفتم و سامره اما معلق در هوا ایستاده بودهیچی از این درد بدتر نیست اونی که میخوای نخوادت
رادین روبه سامره گفت:
جایی میری؟
میخواستم برم خونه
رادین سرفه ای کرد و گفت:
قراربود امشب بمونی که..
به اشپزخونه رفتم برای ریختن قهوه اما صداشون می اومد سامره با صدای که بغض داشت:
مزاحمت نمیشم...
رادین خیلی جدی گفت:
بمون
قهوه ریختم و بردم براش
بعداز خوردن قهوه با سامره رفتن بالاوسط سالن وایستاده بودم و به پله ها نگاه میکردم که مه لقا بهم پیوست..
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱