eitaa logo
کلبه آرامش
15.3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
4.2هزار ویدیو
1 فایل
اینجا کانالی سرشاراز حس خوب و آرامش است.😍 🤗باماهمراه باشید🤗 ‼️پستهای تبلیغاتی از نظرما ن رد و ن تایید میشوند‼️ ارتباط باما👇 @Fate77mehh ثبت تبلیغات👇 @ya_zeynabe_kobra0
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی زری_خانم بی بی توی راه به من گفت اینها حسودند نمیتوانند ببینند خواهرشان بیشتر از آنها میفهمد. گفت ننه با هر آدمی میشود کنار آمد با لات چاقوکش قاتل دزد دغل باز الا با آدم حسود. خدا گرفتار حسودت نکند. بی بی شب را در خانه سلطان ماند. فردا دست زری را گرفت و او را به آموزش و پرورش برد و ثبت نامش کرد. برادرهایش گفته بودند ما نمیگذاریم زری به مدرسه برود. بی بی هم دست زری را گرفته بود و به خانه خودش برده بود. یک روز سلطان مرا دید و گفت چند تا از کتابهای زری مانده است علیرضا هم برایش نمیبرد تو برای او میبری؟ من کتابها را گرفتم و به دو به خانه بی بی رفتم. زری کتاب ها را کار نداشت آنها را خوانده بود من هم میدانستم با کتابها کار ندارد اما دلم میخواست زری را ببینم. وقتی کتابها را به زری دادم او خنده کرد و گفت میخواستی بیایی مرا ببینی گفتم بله. گفتم زری پاهایت خوب شد، گفت بله. وقتی خداحافظی کردم زری پشت سرم به راهروی خانه آمد و گفت حسین میخواهی پاهایم را ببینی و بدون اینکه من جواب بدهم پاچه زیر شلوارش را تا زانو بالا اورد. تمام ساق پایش جای داغ بود. جای سیخ کباب داغ. پایش خیلی زشت شده بود. زری در امتحان متفرقه کلاس ششم اول شد. بعد از قبولی برایش چند تا خواستگار آمد اما قبول نکرد. یک سال و نیم بعد زری سیکل اول را متفرقه امتحان داد و از من جلو افتاد. من کلاس ده بودم که زری در سن ۱۹سالگی دیپلم متفرقه گرفت. زری کلا در خانه مادربزرگش بود. او دیگر بزرگ شده بود من هم ۱۵ سالم شده بود و میدانستم نباید زیاد به دیدنش بروم. بی بی زینب ۸۶ ساله شده بود که زری کنکور داد و پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد. سال ۴۴ بود.آن سال در یزد فقط دو نفر پزشکی قبول شدند. حالا عباس داماد شده بود و دو بچه داشت و علیرضا میخواست در سن ۱۷ سالگی زن بگیرد و خواهر کوچکتر از زری عروس شده بود. مادرش گفت من پول تحصیل تو را ندارم. عباس گفت برای چکار میخواهد برود شیراز؟ بیخود کرده است. حرمله هم گفته بود من جلویش را میگیرم. بی بی زینب گفته بود: «شما مردهای پدر سوخته سه هزار سال است نگذاشته اید ما زن ها به جایی برسیم حالا که دولت گفته زنها هم میتوانند به دانشگاه بروند من ۸۶ ساله هم درس میخوانم و به دانشگاه میروم. رأی هم میدهم دعا هم میکنم بر پدر و مادر کسی که برای ما دانشگاه ساخت. خرج زری را هم من میدهم تا درسش را بخواند». در این حال و هوا بی بی زینب چند روزی گم شد. همه دنبالش میگشتند. سلطان ناراحت بود. من گم شدن بی بی را بهانه کردم تا بروم احوال زری را بپرسم. دیدم زری از گم شدن مادربزرگش ناراحت نیست. او فهمید من به چی فکر میکنم. گفت حسین تو همیشه راز دار بودی. بی بی به اردکان رفته یک تکه ملکش را بفروشد پول تحصیل مرا بدهد. بعد از پنج روز بی بی پیدا شد . بی بی یواشکی ۸۸۰۰۰ تومان پول به زری داد. این را خود زری به من گفت. (قدرت خرید ۸۸۰۰۰ تومان در سال ۱۳۴۴ حداقل معادل چهارصد میلیون تومان سال ۱۳۹۰ بود). زری به شیراز رفت. در سال اول پنج نامه به من نوشت که هنوز آنها را دارم. نوروز هم به یزد نیامد و بی بی به شیراز رفت. تابستان هم ده روز بیشتر به یزد نیامد. مرا که دید گفت در شیراز یک خانه ۳۵۰ متری چهار اتاقه به ۴۲۰۰۰ تومان خریده ام. دو اتاقش دست خودم است و دو اتاقش دست همکلاسی هایم اجاره است. با بقیه پول ها هم سه مغازه خریده ام و انها را اجاره داده ام. وضعم خوب است. امسال هم شاگرد اول شده ام. دانشگاه هم به من بورس میدهد.... 🛖@kolbehAramsh🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیرمرد تو جاده یه جمله جالبی گفت که حیفم اومد به شما هم نگم؛ زندگي مثل آب توی ليوانه ترک خورده ميمونه... بخوری تموم ميشه نخوری حروم ميشه از زندگيت لذت ببر چون در هر صورت تموم ميشه... از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر ! به قول فامیل دور که میگفت: آقای مجری بهت یه نصیحت برادرانه میکنم اگه زندگیت ته کشید بشین با ته دیگش حال کن ! هی نگو به آخرش رسیدم... 🛖@kolbehAramsh🌿
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهربان باش به طراوت باران به روشنی طلوع خورشید همانند طعم بوی خاک خیس که شکوفه سرزندگی و ستاره خوشبختی را برایت جاودانه بسازد ‌🛖@kolbehAramsh🌿
📝 شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است. تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است. 🛖@kolbehAramsh🌿
ما به ندرت درباره آنچه که داریم فکر می کنیم، در حالی که پیوسته در اندیشه چیزهایی هستیم که نداریم. 🛖@kolbehAramsh🌿
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران در عرض چند ماه تدارک عروسی دیده شد و بهترین جهیزیه هم چیده شد و من شدم عروس…..عروسی که واقعا چشمهای همه رو با دهن باز خیره ی خودش کرده بود…..توی جشن عروسی بسیار از خانمها شنیدم که میگفتند:حیف شد برای پسرم نگرفتم ،،..حیف شد که زن داداش من نشد….حیف و حیف و حیف…… باز هم دختر ناز بابا شده بودم و عزیز دل خان بابا…..دوباره عزیزکرده و یکی دونه ی فامیل بودم اما دریغ…..دیگه اون حسی که ازشون میگرفتم انگار یه چیزی کم داشت…..انگار مامان و بابارو نمیشناختم و فقط مامانی همه کسی ام بود………بگذریم ….عروسی مفصلی برگزار شد و من با ساز و دهل راهی شهر شدم….زندگی جدید با ادمهای جدید که فقط ۳-۴ماه بود باهاشون آشنا شده بودم….. شب عروسی وارد خونه ایی شدم که سه تا عروس داشت و مادرشوهر و پدرشوهرم...،،پدرشوهرم مرد خیلی مهربونی بود که برای همه یه لقب گذاشته بود.. ادامه در پارت بعدی 👇 🛖@kolbehAramsh🌿
فكر كردن كار مشكلی است. برای همین بیشتر مردم قضاوت می‌كنند. 🕴 کارل گوستاو یونگ 🛖@kolbehAramsh🌿
زندگی زری_خانم . پایانی زری سال سوم پزشکی را تمام کرده بود که من در دانشگاه قبول شدم. بی بی زینب در سن ۹۰ سالگی مرد. زری به یزد آمد من میخواستم برای شروع دانشگاه به مشهد بروم. زری به من گفت مادربزرگش یک ماه قبل به او تلفن کرده و گفته است یک جعبه برایت گذاشته ام توی سوراخ بادگیر پشت بام. آن جعبه مال توست برو آن را بردار. زری گفت حسین میروی برایم برداری؟ من به پشت بام خانه بی بی رفتم. جعبه را پیدا کردم. سنگین بود. وقتی میخواستم به داخل خانه بیاورم دیدم حرمله و ده دوازده تا از نوه های بی بی در حیاط خانه هستند. زری از روی حیاط به من اشاره کرد که برو. جعبه را به خانه خودمان بردم. زری شب به خانه ما آمد. جعبه را گرفت و همانجا درش را باز کرد. حدود ۵ کیلو طلا و جواهرات بود با یک نامه. بی بی زینب نوشته بود؛ عزیزم من ۷۳ تا بچه و نوه و نتیجه دارم همه بی سوادند. بعضی هایشان هم عرقی و تریاکی و زن باز هستند. این جواهرات را برای تو گذاشتم خرج تحصیلت کن و اگر روزی پولدار شدی یک درمانگاه برای فقرا بساز. زری جعبه را به من داد و گفت پیشت باشد هر وقت خواستم به شیراز بروم از تو میگیرم. سه روز بعد زری آمد. گفت حسین بیا با من به شیراز برویم. گفتم میخواهم بروم مشهد. گفت از شیراز به مشهد برو. گفتم پول ندارم گفت مهمان من. فردا صبح از گاراژ اتوتاج اتوبوس گرفتیم و به شیراز رفتیم. زری در راه گفت یکی از اساتید آمریکاییش از او خواستگاری کرده و او هم بدش نمی آید. مرا به دانشگاه شیراز برد و آن استاد آمریکایی را به من نشان داد. بعد از چند روز من از شیراز به مشهد رفتم… وقتی من لیسانس گرفتم زری دکترای پزشکیش را گرفت. در سال ششم پزشکی با استاد آمریکاییش ازدواج کرد. گاهی برای هم نامه مینوشتیم. در موقع سربازیم دو ماه در شیراز بودم و هر هفته زری و شوهرش را میدیدم. زری با شوهرش به آمریکا رفت و فوق تخصص خون را در آنجا گرفت. من برای ادامه تحصیل در پاریس بودم که زری رئیس بخش خون دانشگاه ماساچوست آمریکا بود. برایش نامه نوشتم و گفتم که پاریس هستم. سال بعد با شوهرش و دو بچه اش به پاریس آمد و چند روزی باهم بودیم. مرا دعوت به آمریکا کرد که نتوانستم بروم. زری با پول های مادربزرگش و خودش پولدار شد. در اواسط سال ۱۳۸۱برایم نامه نوشت که به مرز ۶۰ سالگی میرسد. یک اکیپ بزرگ پزشکی زیر نظر او درباره ایدز تحقیق میکنند و یک درمانگاه به یاد مادربزرگش به نام بی بی زینب در بنگلادش ساخته است. درمانگاه بی بی زینب روزانه حداقل ۵۰۰ مریض را میپذیرد. چند تا زری قربانی ظلم و ستم نادانان شدند؟ اگر بی بی ۸۰ ساله نبود علیرضا ۱۲ ساله چه بر سر زری می آورد؟ و اما علیرضا با پول زری در یزد مغازه کت و شلوار فروشی دارد. عباس در خیابان ستارخان تهران با پول زری مغازه لوازم آرایشی دارد. خواهر زری همان که لب حوض نشست و گفت اسم طرف فخر رازیست یک پایش یزد است و یک پایش آمریکا. پسرش با مخارج زری در آمریکا در رشته سخت افزار در دوره دکترا درس میخواند. سلطان مادر زری یک سال یزدست یک سال آمریکا. میگویند سلطان در جلو اتاقش یک سیخ کباب آویزان کرده بود و گاه گاه با نگاه به آن گریه میکرد. حرمله در اوایل انقلاب با پول زری در آمریکا رستوران زد. علیرضا به من گفت مجموعا ۲۹ نفر از فامیل با پول زری در آمریکا شاغلند. سال ۸۳ از علیرضا پرسیدم الان در ایل بزرگ شما اگر دختری شکمش بالا بیاید باز هم داغش میکنید؟ گفت ما حالا عقلمان میرسد که او را به دکتر ببریم و دخترها هم عقلشان میرسد که چه بکنند که شکمشان بالا نیاید. خنده کنان گفت این عفریته ها کارشان را میکنند و شکمشان بالا نمی آید ولی خواهر ما کاری نکرد و شکمش بالا آمد. این آدم ها که چهل سال پیش جهانشان محله پشت باغ یزد بود حالا کره خاکی را وطن خود میدانند. تحول یعنی این از زری پرسیدم میتوانم آدرس ایمیلش را در کتابم چاپ کنم گفت انشاءالله پس از بازنشستگی.حالا وقت پاسخ دادن ندارم. 🌹پایان 🌹 این داستان واقعی صرفا جهت احترام به شخصیت والای بانوی ایرانی پیش روی شما قرار گرفت است. 🛖@kolbehAramsh🌿
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران مثلا مادرشوهرمو سیاه سوخته صدا میکرد و مادرشوهرم هم با خنده و شوخی از ته دل بلند میگفت:جانم ….عزیز دلم…،.لقب جاری بزرگم نی قلیون بود و جاری دومی توله روباه و من که عروس سوم بودم لقبم شد عروسک… توی خونه ایی زندگی میکردیم که نسبت به عمارت ما فقیرانه بود اما زندگی شاهانه ایی داشتند..خونه ی پدرشوهرم یه حیاط بزرگ داشت و به هر کدوم از پسراش هم یه اتاق داده بود…البته هر وقت عروس میاورد یه اتاق به اتاقهاش اضافه میکرد….عروسی خیلی خوب برگزار شد و وارد اتاقم که جهیزیه ی کاملی داخلش چیده شده بود شدم…… بعد عروسی ،جشن پاتختی برگزار شد…فردای پاتختی با ناز و‌نوازش مجید از خواب بیدار شدم…مجید با لبخند و خوشرویی گفت:عروسک ما….نمیخواهی بلند شی….؟؟؟بلند شو تا درموردمون فکرای بد نکنند…..زود آبی به صورتت بزن و بیا سر سفره…..اینجا صبحونه و ناهار و شام همه ی اعضای خونه باهم میخورند…. ادامه در پارت بعدی 👇 🛖@kolbehAramsh🌿
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراقب حرف هامون باشیم!! 🛖@kolbehAramsh🌿
عاقبت شوخی با نامحرم یکی از علمای مشهد می فرمود : روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید . گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت . بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد . بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم . از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟ گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود. . حضرت رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند . 🛖@kolbehAramsh🌿
مثل بادبادک باش با اینکه میدونه زندگیش به نخی بنده بازم توآسمون میرقصه و میخنده همیشه بخند بدون که نخ زندگیت دست خداست 🛖@kolbehAramsh🌿