#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_شش
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
اگر مادرم به حرفهام اهمیت میداد هیچ وقت حرفهام دهن به دهن نمیچرخید……بنظرم مجید هم چوب بی فرهنگی مادرشو خورد….همون موقع که اجازه نداد خونه بخره و مستقل بشه یا اینکه توی گوشش خوند زنت مریضه چرا این همه خرج دوا و درمونش میکنی و یه زن سالم بگیر،،، اصلا فکر نکرد که فردای روزگار نوه ها چطور بزرگ میشند یا با کدوم سرمایه خرج دو تا خانواده رو بده…..
با این افکار تصمیم گرفتم در مورد ساراحساب شده وارد عمل بشم…..نمیخواستم بی گدار به آب بزنم و حرف دخترم توی فامیل پخش بشه…..اگر امیر هم میفهمید قطعا کتکاری میشد……مجید پدرشون بود و مسلما دلسوزتر از اون کسی برای بچه ها نبود…..
با احتیاط و کم کم با مجید صحبت کردم اما قول گرفتم این راز بین خودمون بمونه…..مجید از اینکه هنوز برام مهم بود خوشحال شد ودورادور مراقب سارا شد…...رابطه ی بین سارا و آرش(دوست پسرش)تا جایی پیش رفت که اجازه ی خواستگاری خواست،……
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_شش
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
اگر مادرم به حرفهام اهمیت میداد هیچ وقت حرفهام دهن به دهن نمیچرخید……بنظرم مجید هم چوب بی فرهنگی مادرشو خورد….همون موقع که اجازه نداد خونه بخره و مستقل بشه یا اینکه توی گوشش خوند زنت مریضه چرا این همه خرج دوا و درمونش میکنی و یه زن سالم بگیر،،، اصلا فکر نکرد که فردای روزگار نوه ها چطور بزرگ میشند یا با کدوم سرمایه خرج دو تا خانواده رو بده…..
با این افکار تصمیم گرفتم در مورد ساراحساب شده وارد عمل بشم…..نمیخواستم بی گدار به آب بزنم و حرف دخترم توی فامیل پخش بشه…..اگر امیر هم میفهمید قطعا کتکاری میشد……مجید پدرشون بود و مسلما دلسوزتر از اون کسی برای بچه ها نبود…..
با احتیاط و کم کم با مجید صحبت کردم اما قول گرفتم این راز بین خودمون بمونه…..مجید از اینکه هنوز برام مهم بود خوشحال شد ودورادور مراقب سارا شد…...رابطه ی بین سارا و آرش(دوست پسرش)تا جایی پیش رفت که اجازه ی خواستگاری خواست،……
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_هفت
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مجید اجازه داد و جلسه ی خواستگاری برگزار شد…..توی همون جلسه کاملا مشخص شد که آرش پسر موجهی نیست و به درد زندگی نمیخوره…..اما دختر ۱۶ساله ی من عاشق شده بود و حرفهای مارو نمیشنید…..
اگه منو مجید جواب منفی میدادیم حتما حتما منجر به آبروریزی و آسیب به سارا میشد…..به مجید گفتم:چاره ایی نداریم….برای حفظ آبروی سارا و خانواده با این ازدواج موافقت کن….مجید جواب مثبت رو داد ولی شرط کرد تا یکسال نامزد بمونند البته عقد کرده…..
یه عقد محضری بدون تشریف گرفتیم……بعداز عقد به سارا گفتم: دخترم مراقب خودت باش و این مدت آرش رو سبک و سنگین کن،،،منو بابات خوشبختی تورو بهمراه عشقت میخواهیم اما به ما هم حق بده که یکسال نامزد بمونی تا هم شناختت نسبت به آرش بهتر بشه و هم ما بتونیم جهیزیه ایی تهیه کنیم که لایق تو باشه……سارا قبول کرد….....
از روز بعداز عقد آرش هر روز خونه ی ما بود…..نه کاری داشت که سرکار بره و نه پولی که سارا رو برای گردش و تفریح ببره…
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_هشت
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
نامزد سارا کاملاسربارمون شده بود و انگار دنبال جایی میگشت که بخور و بخواب و در کنار عشقش تلویزیون تماشا کنه…..هر چی سارا نیاز داشت خودم براش میخریدم و هر وقت آرش میخواست سارا رو ببره خونشون یه بهانه میتراشیدم و مانع میشدم…..آرش هر وقت از خونه ی ما میرفت پکر و بی حوصله بود اما وقتی برمیگشت شاد و شنگول و تند و تیز میشد…….
اخبار سارا و آرش رو مو به مو به مجیدمیرسوندم…..مجید شک نداشت که آرش معتاده اما صبر کردیم تا سارا خودش متوجه ی این قضیه بشه…..هنوز عقدشون وارد سه ماه نشده بود که سارا به آرش مشکوک و بعداز چند روز مطمئن شد و با گریه و زاری به من گفت…..گفتم:سارای عزیزم….میدونم ارش رو دوست داری اما منو بابات همیشه نیستیم که خرجتونو بدیم…..
آرش کار که نمیکنه هیچ تازه پول مواد هم میخواهد…..چهره و ظاهرش هم روز به روز ضایع تر میشه…..خودت تصمیم بگیر که میخواهی باهاش بمونی و هر روز از مردم حرف بشنوی مخصوصا نیره یا نه؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_نه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
سارا چند روز با آرش درگیر شد و بالاخره تصمیم گرفت و با ارائه ی مدرک خیلی سریع طلاقشو گرفتیم…..بعداز این طلاق سارا ضربه ی روحی بدی خورد اما کنارش بودم قدم به قدم….سایه به سایه تا این بحران رو پشت سر گذاشت…..بعداز این موضوع سارا چسبید به درس و محکم و قاطع درسشو ادامه داد…..
یه روز که سر صحبت باز شد،، سارا ازم پرسید:مامان!!تو که میدونستی من با آرش آخر و عاقبتی ندارم ،چرا مانعم نشدی؟؟؟چرا اجازه دادی عقد کنیم؟؟؟؟گفتم:درسته!!من نتونستم مانعت بشم چون آرش دین و ایمانت شده بود….آرش دنیات شده بود و کور و کر بودی……..چون تو عاشقانه های بابات ونیره رو دیده و شنیده بودی ،،،حس میکردم به بوسه و حرفهای عاشقونه نیاز داری……
یه بوسه ی جنس مخالف برات مثل سراب شده بود…..خواستم عقد کنی و قانونی و شرعی به اون سراب برسی و سیراب که شدی چشمات به واقعیت باز بشه…..سارا سرشو انداخت پایین و گفت:مامان منو ببخش…..سرشو با دستم بلند کردم و گفتم:تو نباید به ازدواج ناموفق و طلاقت بعنوان شکست نگاه کنی ،،،اون طلاق برای تو باید پله ی ترقی باشه نه شکست...
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
بعداز اینکه سارا به آرامش رسید حس میکردم که مجید بیشتر از قبل به من سرمیزد و هر بار که تنها بودم به ظلمی که در حقم کرده بود اعتراف میکرد و ازم حلالیت میطلبید…..از دعواهای مادرجون و نیره تعریف میکرد……یه بار مجید با اعصاب داغون اومد و گفت: وای از دست این نیره….. کار به جایی رسیده که مادرجون رو کتک میزنه…..
با تعجب گفتم:کی؟؟؟من اصلا متوجه نشدم……گفت:من سرکار بودم که خواهرام زنگ زدند و برام تعریف کردند البته بعد از اینکه خبر به گوش خواهرام رسید اونا اومدند و تلافیشو سر نیره در اوردند و قیامت و آبروریزی شد……..گفتم:اما من اصلا سرو صدایی نشنیدم……گفت:آخه دعوا شب بود…زمانی که تو دارو میخوری و میخوابی…..
با این حرفش یه کم ناراحت شدم و حس کردم بیماریمو به رخم میکشه اما مجید ادامه داد:گاهی وقتها بهتره که ادم خواب باشه و خیلی از بی احترامیهارو نبینه……گفتم:درسته….اما من دوست دارم همیشه هوشیار باشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد_یک
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مجید خودشو به من نزدیک کرد و گفت:عروسک من…..هنوز تو برام همون مهناز ۱۶ساله هستی خدایی….بیا بغلم به یاد اون روزا…..سریع خودمو کشیدم کنار و گفتم:لطفا به من دست نزن…..مجید گفت:تو که اینقدر به شرع و قانون و حجاب و حلال و حروم معتقدی پس به این هم معتقد باش که وظیفه داری نیاز منو رفع کنی…..نگاه غضبناکی بهش انداختم و گفتم:تو طبق شرع و قانون برای رفع نیازت یکی رو صیغه کردی پس من در قبال تو وظیفه ایی ندارم ….
خواهش میکنم از راه دین وارد نشو که من دین خدارو از حفظم……اون روز مجید ناراحت و شرمنده بلند شد و برگشت پیش نیره…..رفته رفته زندگی ارامی رو تجربه میکردم و سعی میکردم وقت بیکاریمو با همسایه ها سر کنم…
یه روز که چند تا همسایه خونه ی ما بودند یکی از اون خانمها پرسید:مهناز…. تو چرا طلاق نمیگیری و یه زندگی جدیدی رو شروع نمیکنی؟؟؟…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد_دو
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
ساکت همسایه رونگاهش کردم که همسایه دیگه گفت:راست میگه….تو که شوهرتو دو دستی تقدیم اون خانمه کردی چرا ازش جدا نمیشی؟؟؟؟جوابشونو ندادم و حرف رو عوض کردم اما ته دلم به خودم گفتم:طلاق بگیرم کجا برم؟؟؟
طلاق بگیرم که مادرجون صاحب این خونه و بچه هام بشه و مثل مجید بارشون بیاره؟؟؟خودم بودم که تونستم سارای عزیزمو نجات بدم اگه نبودم معلوم نبود چه اتفاقی براش میفتاد؟؟؟؟طلاق بگیرم و برم چشم تو چشم عمو فرشاد بشم و زنعمو هم کلی حرف بارم کنه؟؟؟؟
اصلا طلاق بگیرم از کجا درامد داشته باشم؟؟؟؟؟مخصوصا که بیمارم و توانایی کار توی اجتماع رو ندارم…….طلاق بگیرم که بهانه ی سوء استفاده برای محمود و امثال اون بشم؟؟؟؟امیر و سارا به من نیاز داشتند و من به اونا…..
پس موندم و با مشکلات ساختم…..آپارتمانی که زمان تولد بچه ها ثبت نام کرده بودیم و قسمتی از درامد مجید به اونجا هزینه میشد رو بهمون تحویل دادند و در کمال تعجب مجید بنام من کرد……
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد_سه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
وقتی منو برد محضر تا کمال و تمام سندش بنام من بشه اونجا گفت:مهناز!!!من اعتراف میکنم که تو زیباترین و با حیاترین زن توی فامیل هستی…..تو حتی توی سن پایین هم نخواستی حجابتو برداری و زیبایتو در معرض دید بزاری و مثل بعضیها ازش سوء استفاده کنی…
با خجالت سرمو انداختم پایین وگفتم:من اونطوری باراومدم….گفت:درسته که تربیت و عادت توی رفتار ادم اثر داره اما بیشترین تاثیر رو محیط و افرادی که باهاش در ارتباط هستند میزاره و تو اجازه ندادی خانواده ام روی اعتقاداتت تاثیر گذار باشند……بعداز اینکه اسباب کشی کردیم به خونه ی خودمون مجید باز از من خواست تا اونو ببخشم و اجازه بدم تا دوباره مثل سابق همسرم باشه (از نظر رابطه)……،
اما من نتونستم ببخشمش و دوباره پیشنهادشو رد کردم هر چند کل سرمایه ی زندگیشو بنام من کرده و بخشیده بود……وقتی بقیه ی خانواده اش فهمیدند که مجید خونه دار شده و همونو هم به اسم من کرده قیامتی بپا شد که بیا و ببین………
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد_چهار
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مادرجون گفت:میگند نصف قد این فسقلیها زیر زمینه باورنمیکردم…..زیرزیرکی کار خودتو کردی آب زیر کاه!!!؟؟؟؟مثلا مریضه….باور کنید الکی خودشو به غش میزنه….فلفل نبین چه ریزه ،بشکن ببین چه تیزه…..دارو ندار پسرمو بالا میکشی؟؟؟
با خودم گفتم:جواب ابلهان خاموشیه…..وقتی از من صدایی نشنید به مجید گفت:خیلی پنهانکاری….حداقل به داداشات میگفتی …..الان که برات زن نیست….فردای روزگار هم از خونه میندازه بیرون و اواره میشی….تا ابد که نمیتونی توی خونه ی من بمونی…….مجید هم مثل من ساکت موند و حرفی نزد چون نمیخواست دوباره مشکلات و بحثها شروع بشه..،……
بعدش خبر که به گوش نیره رسید با جیغ و داد به مجید گفت:واقعا تو خجالت نمیکشی…..من بخاطر تو آبرومو کف دستم گذاشتم و باهات فرار کردم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد_پنج
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
از خانواده ام و آرامش خونمون گذشتم………قبول کردم فقط با پنجتا سکه زن صیغه ات بشم اون وقت تو تمام دارو ندارتو بنام اون زن مریض و علیلت زدی؟؟؟مجید دیگه نتونست ساکت بشه و گفت:میدونی چرا؟؟؟چون کاملا بهش اعتماد دارم..،،چون با حیا و وفاداره…..
اما تو چی؟؟؟تو حاضر شدی از خانواده ات بگذری و حتی بدون اینکه زنم بشی خودتو در اختیارم گذاشتی…..شک ندارم همین الان هم مورد بهتر از من پیدا بشه از من هم میگذری…….اون روز کلی بحث و دعوا شد چون نیره دست بردار نبود اما دیگه دستش بجایی نرسید…..با بچه ها رفتیم آپارتمان خودمون و دور از دغدغه زندگی جدیدی رو شروع کردیم…..
همچنان مجید بهمون سر میزد و خرج زندگیمونو میداد…… امیر یه مغازه اجاره کرد و شروع به کار کرد……سوپرمارکت بود…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_آخر
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
امیرکم کم موفق شد و گسترش داد….بعد با یه دختری آشنا شد و رفتیم خواستگاری و طی یه مراسمی ازدواج کرد و الان هم یه پسر داره……...سارا هم وارد دانشگاه شد و وکالت خوند و در حال حاضر با یکی از همکاراش آشنا شده و قرار بیاد خواستگاریش و ازدواج کنند….
متاسفانه مجید زمان کرونا ریه هاش عفونت کرد و فوت شد…..بچه ها بابت فوت پدرشون خیلی خیلی ناراحت بودند ،،…
من با اینکه دلم ازش خیلی شکسته بود اما حلالش کردم و بخشیدمش…..
بعداز فوت مجید اونطوری که شنیدم نیره با مادرجون بحث مفصلی کرد و برگشت پیش خانواده اش……الان من موندم و بهترین داراییهای زندگیم یعنی بچه ها…..
#پایان🍃🌹
🛖@kolbehAramsh🌿
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹