#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد_چهار
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مادرجون گفت:میگند نصف قد این فسقلیها زیر زمینه باورنمیکردم…..زیرزیرکی کار خودتو کردی آب زیر کاه!!!؟؟؟؟مثلا مریضه….باور کنید الکی خودشو به غش میزنه….فلفل نبین چه ریزه ،بشکن ببین چه تیزه…..دارو ندار پسرمو بالا میکشی؟؟؟
با خودم گفتم:جواب ابلهان خاموشیه…..وقتی از من صدایی نشنید به مجید گفت:خیلی پنهانکاری….حداقل به داداشات میگفتی …..الان که برات زن نیست….فردای روزگار هم از خونه میندازه بیرون و اواره میشی….تا ابد که نمیتونی توی خونه ی من بمونی…….مجید هم مثل من ساکت موند و حرفی نزد چون نمیخواست دوباره مشکلات و بحثها شروع بشه..،……
بعدش خبر که به گوش نیره رسید با جیغ و داد به مجید گفت:واقعا تو خجالت نمیکشی…..من بخاطر تو آبرومو کف دستم گذاشتم و باهات فرار کردم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هشتاد_چهار
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
ازلحن حرف زدنش خوشم نیومدگفتم من بعدازحامددوستندارم کس دیگه ای واردزندگیم بشه لطفابهش بگومزاحمم نشه..احساس کردم افسانه باشنیدن اسم حامدیه جوری شدمیخواست چیزی بهم بگه اما سکوت کردفقط گفت باشه من بهش میگم امابدون نیت من خیر بود و دیگه به من ربطی نداره اگرنمیخوایش وبازمزاحمت شدخودت دست به سرش کن تابفهمه علاقه ای بهش نداری.افسانه نیماروانداخته بودبه جونم خودش راحت کنارکشیده بود.منم هرچی به نیمامیگفتم حرف خودش رومیزدوقتی دیدم هیچ جوره ول کنم نیست بلاکش کردم..امابایه خط دیگه زنگ میزد..اخرسرمجبورشدم خطم روخاموش کنم یه خط جدیدبخرم وازمادرم خواستم شماره ام روبه هیچ کس نده..فکرمیکردم بااینکارازدست نیماراحت میشم ..اماچندروزبعدکه رفته بودم مغازه زهراخانم زنگزدگفت یه اقای جوانی امده بودسراغ تورومیگرفت وقتی گفتم خونه نیستی ادرس مغازه روخواست که بهش ندادم..گفتم خوب کاری کردی الان کجاست؟ گفت رفت امافکرکنم دوباره بیاد..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿