#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_آخر
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
امیرکم کم موفق شد و گسترش داد….بعد با یه دختری آشنا شد و رفتیم خواستگاری و طی یه مراسمی ازدواج کرد و الان هم یه پسر داره……...سارا هم وارد دانشگاه شد و وکالت خوند و در حال حاضر با یکی از همکاراش آشنا شده و قرار بیاد خواستگاریش و ازدواج کنند….
متاسفانه مجید زمان کرونا ریه هاش عفونت کرد و فوت شد…..بچه ها بابت فوت پدرشون خیلی خیلی ناراحت بودند ،،…
من با اینکه دلم ازش خیلی شکسته بود اما حلالش کردم و بخشیدمش…..
بعداز فوت مجید اونطوری که شنیدم نیره با مادرجون بحث مفصلی کرد و برگشت پیش خانواده اش……الان من موندم و بهترین داراییهای زندگیم یعنی بچه ها…..
#پایان🍃🌹
🛖@kolbehAramsh🌿
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_چهارده
اسمم مونسه دختری از ایران
پسرطلعت خانم خبراورده مرجان چند سالیه با یه مرد ارتشی ازدواج کرده واوضاع زندگیش خوبه اون..دیریا زود از طریق قانون وعدله اقدام میکنه پس بهتر اگر امدشیرین روراضی کنی باهاش بره..شیرین تمام حرفهای بی بی روشنیده بود داد زد من نمیرم..بی بی گفت شیرین جان اون مادرته وتوبایداین روقبول کنی..باحرفهای بی بی چاره ای جزکوتاه امدن نداشتم ویک هفته بعدمرجان باشوهرش که درجه داربودامد دنبال شیرین ومیونه گریه من بچه هاکه خیلی بهش عادت کرده بودن شیرین ازماجداشدرفت..وروزها میگذشت و بعد از مدتی بی بی خبراوردکه شیرین رو شوهردادن وتهران زندگی خوبی داره تودلم برای اخر عاقبت بخیریش خوشحال بودم چون رفتنش خیلی بهترازکنارماموندن بود..سرکله خانم واحدی باز تودزندگی مادپیدا شد ووبرای پروانه شوهرپیداکرده بود..مامانم با خوشحالی پرسید داماد کیه خانم واحدی گفت کارگرخونه برادرم پسرخوبیه.. اون زمان پروانه ۱۳ سالش بوددوست نداشت شوهرکنه ولی هردفعه اعتراض میکرد..مامانم میگفت دیر یا زود باید شوهر کنی من همسن توبودم دوتاهم بچه داشتم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد