#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_چهارده
اسمم مونسه دختری از ایران
پسرطلعت خانم خبراورده مرجان چند سالیه با یه مرد ارتشی ازدواج کرده واوضاع زندگیش خوبه اون..دیریا زود از طریق قانون وعدله اقدام میکنه پس بهتر اگر امدشیرین روراضی کنی باهاش بره..شیرین تمام حرفهای بی بی روشنیده بود داد زد من نمیرم..بی بی گفت شیرین جان اون مادرته وتوبایداین روقبول کنی..باحرفهای بی بی چاره ای جزکوتاه امدن نداشتم ویک هفته بعدمرجان باشوهرش که درجه داربودامد دنبال شیرین ومیونه گریه من بچه هاکه خیلی بهش عادت کرده بودن شیرین ازماجداشدرفت..وروزها میگذشت و بعد از مدتی بی بی خبراوردکه شیرین رو شوهردادن وتهران زندگی خوبی داره تودلم برای اخر عاقبت بخیریش خوشحال بودم چون رفتنش خیلی بهترازکنارماموندن بود..سرکله خانم واحدی باز تودزندگی مادپیدا شد ووبرای پروانه شوهرپیداکرده بود..مامانم با خوشحالی پرسید داماد کیه خانم واحدی گفت کارگرخونه برادرم پسرخوبیه.. اون زمان پروانه ۱۳ سالش بوددوست نداشت شوهرکنه ولی هردفعه اعتراض میکرد..مامانم میگفت دیر یا زود باید شوهر کنی من همسن توبودم دوتاهم بچه داشتم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد