#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_نه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
سارا چند روز با آرش درگیر شد و بالاخره تصمیم گرفت و با ارائه ی مدرک خیلی سریع طلاقشو گرفتیم…..بعداز این طلاق سارا ضربه ی روحی بدی خورد اما کنارش بودم قدم به قدم….سایه به سایه تا این بحران رو پشت سر گذاشت…..بعداز این موضوع سارا چسبید به درس و محکم و قاطع درسشو ادامه داد…..
یه روز که سر صحبت باز شد،، سارا ازم پرسید:مامان!!تو که میدونستی من با آرش آخر و عاقبتی ندارم ،چرا مانعم نشدی؟؟؟چرا اجازه دادی عقد کنیم؟؟؟؟گفتم:درسته!!من نتونستم مانعت بشم چون آرش دین و ایمانت شده بود….آرش دنیات شده بود و کور و کر بودی……..چون تو عاشقانه های بابات ونیره رو دیده و شنیده بودی ،،،حس میکردم به بوسه و حرفهای عاشقونه نیاز داری……
یه بوسه ی جنس مخالف برات مثل سراب شده بود…..خواستم عقد کنی و قانونی و شرعی به اون سراب برسی و سیراب که شدی چشمات به واقعیت باز بشه…..سارا سرشو انداخت پایین و گفت:مامان منو ببخش…..سرشو با دستم بلند کردم و گفتم:تو نباید به ازدواج ناموفق و طلاقت بعنوان شکست نگاه کنی ،،،اون طلاق برای تو باید پله ی ترقی باشه نه شکست...
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_نه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
چهارشنبه صبح من راهیه تهران شدم وقتی رسیدم مادرم خاله ام امدن فرودگاه استقبالم وبعدازچندسال اون روزبلاخره تونستم مادرم روبغل کنم یه کم احساس ارامش کنم..خاله ام زن مهربونی بودومن مامانم ده روزی مهمانش بودیم..رادوین روبامادرم بردیم دکتر،،دکتربعدازمعاینه گفت بخاطرشوک عصبی لکنت زبان گرفته وبراش جلسات گفتاردرمانی نوشت..چندجلسه ای پیش همون دکتربردم باهاش کارکردوبعدیکی ازهمکارهاش روتومشهدبهم معرفی کرد گفت درمانش رو اونجا ادامه بده.قرار شد فعلا کسی خبردارنشه من بامامانم وخاله ام درارتباطم تاکم کم موضوع روبگن.خلاصه بعدازبرگشت ازتهران بااینکه درگیررسیدگی به کارهای دوتامغازه بودم امادرمان رادوین روسفت سخت انجام میدادم وازاینکه میدیدم روزبه روز بهتر میشه واقعاخوشحال بودم خداروشکرمیکردم وبعداز۳ماه رادوین خیلی بهترازروزاولش شدبود..دکترش میگفت اگراینجوری پیش بره زودترازاون چیزی که فکرش رومیکنی نتیجه میگیری..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_هفتاد_نه
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
بعدها اعظم برام تعریف کرد که بعداز فرارم همه جارو دنبال من گشتند و حتی سراغ پدر و مادر رضا هم رفته بودند ولی نشانی از من پیدا نکردندو بخاطر آبروشون به همسایه و اقوام گفته بودند من رفتم خونه ی یکی از اقوام توی شهرستان…چند وقت گذشت و دوباره بابا با محمود اقا صحبت کرد تا نجف برای خواستگاری بیاد…جف و مادرش برای خواستگاری اومدند….همون روز اعظم با نجف در مورد باکره نبودن من صحبت کرد و براش توضیح داد که توسط قاچاقچیها دزدیده شده بودم و الان دختر نیستم.نجف قبول کرد و ما طی یه مراسم ساده ایی عقد کردیم و رفتم روستا.،مادر نجف از همون روز اول بنای ناسازگاری رو با من گذاشت و همه جوره اذیتم کرد….محکوم به تحمل شرایط بودم و باید کنار میومدم….شرایط خیلی سختی داشتم چون دختری بودم که توی شهر بزرگ شده بودم و با محیط و کارهای روستا آشنا نبودم…با هر سختی بود با بچه های نجف کنار اومدم تا منو دوست داشته باشند……
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿