eitaa logo
کلبه آرامش
15.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
1 فایل
اینجا کانالی سرشاراز حس خوب و آرامش است.😍 🤗باماهمراه باشید🤗 ‼️پستهای تبلیغاتی از نظرما ن رد و ن تایید میشوند‼️ ارتباط باما👇 @Fate77mehh ثبت تبلیغات👇 @ya_zeynabe_kobra0
مشاهده در ایتا
دانلود
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. رفتیم معاینه….دلم میخواست دکتر بگه سالمی ولی هیچ حرفی نزد و یه نامه به ماموری که باهام بود داد و برگشتیم..در حالیکه قلبم به شدت میزد وارد اتاق بازجویی شدم و همون مامور خانم بازجو گفت:بشین….حالا واقعیت رو بگو…..بگو که اون پسر کیه؟همش میترسیدم……ترس داشتم که رضا در مورد من حرفهایی گفته باشه که واقعیت نداشته و کارمو بدتر کنه ولی از طرفی اگه واقعیت رو اعتراف میکردم شاید نجاتم میدادند ،، شاید هم وضعیتم بدتر میشد…..واقعا نمیدونستم چیکار کنم و چی بگم؟؟خانم دوباره سوالشو تکرار کرد…حرفی نزدم. همش چهره ی خشمگین بابا جلوی ذهنم بود.مامور گفت:باکره هم که نیستی…با کی بودی؟شوهر داری؟بگو که اگر لازم باشه بازمیفرستمت معاینه که زمانش رو هم بگن . ولی من همون حرفهای قبلی رو زدم و دوباره برگشتم بازداشتگاه…اون شب هم دوباره خواب مامان و بابا رو دیدم که از چشمهای بابا جرقه های آتیش بیرون میزد…دو روز پشت سر هم بازداشتگاه موندم و منو جایی نبردند….روز سوم دو تا مامور اومدند و منو با خودشون بردند….. ادامه در پارت بعدی..... 🛖@kolbehAramsh🌿
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. دوباره بازجویی شروع شد….خانم بازجو‌گفت:ببین دختر!!تو یا خیلی شیادی و یا خیلی ساده و احمق…در هر صورت خودتو بدبخت کردی چون همدستت تورو لو داد و گفت کیف مال توعه…با تعجب گفتم:مال من؟؟؟مواد؟؟؟بخدا من روحم هم خبر نداره…خانم گفت:بس کن دیگه…تا کی میخواهی دروغ بگی؟؟آزمایش اعتیاد اون پسر مثبت بوده و مصرف کننده است اما بنظر میرسه تو توزیع کننده باشی…مجبور شدم همه چی رو تعریف کردم جز آدرس خونمون آخه بشدت از بابا و داداشام میترسیدم…خلاصه به اتهام فرار از خانه و رابطه ی نامشروع و عدم همکاری توی بازجویی‌ها به زندان اصلی منتقل شدم…یه زندان که خیلی از شهر دور بود….زندانی که حتی بچه ی شیرخواره و نوپا هم کنار مادرشون بود و بعدا فهمیدم مادرا باردار بودند و موقع زایمان بردند بیمارستان و چون‌کسی رو نداشتند بچه رو تحویل بدند فعلا کنار مادرا میمونند.همش فکر میکردم دارم خواب میبینم و دلم میخواست هر چه زودتر از خواب بیدار شم و این کابوس تموم بشه……. ادامه در پارت بعدی.... 🛖@kolbehAramsh🌿 ‎‎‌‌‎‎
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. ۳-۴روز از زندونی شدنم گذشت و اونجا با خانمی به اسم مریم آشنا شد ،مریم خانم مهربونی بود...کم کم به جو زندان هم عادت کردم….یه روز علت زندونی شدن مریم رو ازش پرسیدم که گفت :هر کی بخاطر تاوان یه کاری اینجاست و من هم مستثنی نیستم…..ولی من مختصری از زندگیمو برای مریم تعریف کردم.یکدفعه اسم منو از بلندگو صدا زدند برای دادگاهی…با استرس رفتم پیش مامورا و با چند نفر منو بردن دادسرا..اونجا اولین چیزی که نظرمو جلب کرد جمعیت زیاد شاکی و مجرم بود واقعا تعجب کردم که چقدر توی دنیا خلاف میشه که دادسرا پراز جمعیته…یک ساعتی طول کشید تا اسم منو خوندند و داخل اتاق شدم….قاضی یه اقای مسنی بود که پشت میز نشسته بود.تا داخل شدم سلام کردم…جواب سلام منو نداد و پرونده رو برداشت و اتهامات منو خورد و در آخر گفت:دفاعی داری؟؟برای یه لحظه مغزم قفل کرد و به خودم گفتم:من اینجا چیکار میکنم؟؟؟؟مات مونده بودم که چطور سر از زندان درآوردم .... ادامه در پارت بعدی..... 🛖@kolbehAramsh🌿
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. قاضی وقتی سکوتمو دید گفت:دختر جان!جواب بده ،،من نمیتونم تا شب معطل تو بشم….کلی کار دارم…با من من گفتم:من اصلا نمیدونم مواد چیه؟؟؟قاضی گفت:کیف چی؟؟کیف که برای تو هست؟؟؟گفتم:بخدا برای من نیست….اصلا دعوای ما سر همین کیف لعنتی بود…قاضی متعجب نگاه کرد و گفت:چرا حقیقت رو نمیگی؟؟؟راستشو بگو هم مارو خلاص کن و هم خودتو…..با اون یارو رضا رابطه داشتی؟؟سرمو انداختم پایین و گفتم:بله…و بعدش همه چی رو تعریف کردم به جز فرار از خونه…قاضی بعداز شنیدن حرفهای من گفت:رای نهایی دادگاه بعدی…برگشتیم زندان…..هنوز منو داخل سلول نبرده بودند که سرپرست زندان منو خواست……با مامور رفتیم دفترش……سرپرست زندان تا منو دید گفت:حیف تو….چرا اینکار رو کردی؟؟؟الان باید بری برای اجرای حکم ۲۰ضربه شلاق…از ترس نمیدونستم چی بگم..؟؟زبونم بند اومده بود و قلبم بشدت میزد….همون لحظه منو بردند محل زدن شلاق….درد و رنج شلاق به کنار حس شرم و خجالت بیشتر عذابم میداد….. ادامه در پارت بعدی.... 🛖@kolbehAramsh🌿
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. یه خانم مامور میشمرد و یکی هم ضربه میزد….وقتی تموم شد ماموری که ضربه میزد اومد دم گوشم گفت:حیف تو…دختر به این قشنگی چرا باید خلاف کنه که الان شلاق بخوره؟ازخجالت آب شدم….خواستم بلند شم که سرم گیج رفت و افتادم.منو رسوندند سلول و مریم کمکم کرد و یه پماد زد تا زخم شلاقها بهتر بشه…..به پهلو دراز کشیدم و خوابیدم.دیگه حتی گریه هم نمیکردم چون درد جسمی و روحیم بقدری زیاد بود که داشتم دق میکردم…… یکهفته طول کشید تا زخم کمرم خوب بشه.در طول این یکهفته مریم هم کمکم کرد و هم همصحبتم شد تا حوصله ام سر نره..تمام سرگذشتم و رضا و خونشون و همه و همه رو برای مریم تعریف کردم…مریم خیلی از سادگیم و کارام تعجب کرد و گفت:بنظر من باید همه چی رو به قاضی بگی.باید رضا مجازات بشه،اصلا مگه چی میشد با اون اقای روستایی ازدواج میکردی؟،بنظر من زندگی توی روستا خیلی هم بد نیست….من میگم با اون اقا ازدواج کنی بهتر از بودن توی این زندانه…... ادامه در پارت بعدی.... ‎‎‌‌‎‎🛖@kolbehAramsh🌿
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. باور کن پدر و برادرات هم کاری بهت ندارند شاید یکی دو روز دعوا کنند اما حداقل خونه ی خودت و با تمام امکانات هستی…بهتر از اینجاست که هر شب و روز تنت بلرزه….حرفهای مریم همون حرفهایی بود که این چند ماه توی دلم تلنبار شده بود ولی جرأت روبرو شدن با واقعیت رو نداشتم…واقعا چرا منی که یه روزی آرزو داشتم درس بخونم و‌ دانشگاه برم حالا باید بین یه عده خانمهایی باشم که هر کدوم به نوعی مجرم بودند؟؟خانمهایی که میتونستند مادر یا همسر یا سرپرست یه خانواده باشند اما خواسته و‌ناخواسته اونجا بودند…مدام توی خودم بودم و فکر میکردم …۱۷روز از اجرای حکم شلاقم گذشته بود ولی از دادسرا خبری نبود….خیلی میترسیدم که جرم مواد رو توی پرونده ی من بزارند.آخه رضا کاربلد بود و من ناشی…یه روز یکی از زندانیها در مورد عموی قاچاقچیش حرف میزد و در حالیکه پزشو میداد ازش تعریف میکرد که زرنگه و غیره….یهو گفت:عموی من اگه بالای دار هم باشه پارتی جور میکنه و با احترام میارندش پایین تاا اینو شنیدم به مغزم شوک وارد شد و با خودم گفتم:ای دل غافل…!!نکنه رضا و دوستاش با پارتی خودشونو نجات دادند و من گرفتار موندم؟؟ ادامه در پارت بعدی.... 🛖@kolbehAramsh🌿 ‎
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. رضا حتما و صددرصد دلش قرصه که از این شهر به اون شهر راحت قاچاق میکنه،.با مریم مشورت کردم و رفتم برای اعتراف..درسته یه چیزایی رو قبلا گفته بودم اما فرار کردن و دوستی با رضا رو هنوز نگفته بودم…وارد دفتر شدم خانم سرپرست با دیدنم لبخند زد و گفت:در خدمتم،از لحن کلامش دل و جرأت پیدا کردم و نشستم و از خودسوزی مامان تا دوستی با رضا و فرار و غیره رو براش تعریف کردم…بشدت داشتم با یادآوری خاطرات گریه میکردم که خانم سرپرست اومد کنارم و نوازشم کرد و گفت :نفس عمیق بکش و آروم باش…..اگه زودتر میگفتی الان پیش خانواده ات بودی…اما باز هم دیر نیست…اون شب با وجدان راحت خوابیدم و فردا منو بردند پیش قاضی،قاضی ازم آدرس خونه ی رضا رو خواست…گفتم:آدرس بلد نیستم اما اگه منو ببرید همون خیابونی که دستگیر شدم شاید بتونم بهتون نشون بدم…قاضی منو با چند تا مامور فرستاد به اون محل و من تونستم خونه ی رضا رو بهشون نشون بدم ،،بعدش منو بخاطر اینکه درگیری نشه برگردونند دادسرا ... ادامه در پارت بعدی 👇 🛖@kolbehAramsh🌿
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. مامورا رفتند برای دستگیری اعضای اون خونه…در نهایت قاضی ازم آدرس و شماره ی خونه رو گرفت تا به بابا خبر بده که بیاند دنبالم…دیگه استرس و‌ترس نداشتم .آدرس و شماره رو دادم …قاضی گفت:حکم شلاق که اجرا شد فقط میمونه قضیه ی مواد که با دستگیری اونا اگه ثبت بشه تو بیگاهی دیگه آزاد میشی و پیش ما میمونی تا پدرت بیاد….هر وقت تحویل خانواده ات بدیم ،، پرونده ات بسته میشه…سرم پایین بود و حرفی نمیزدم….مامورا منو دوباره بردند زندان تا تکلیف مواد مشخص بشه….فردای همون روز از بلندگو اسممو صدا کردند برای ملاقات.بقدری استرس داشتم که تا اتاق ملاقات دست و پام بشدت میلرزیدهیچ وقت اون حالت نشده بودم…میدونستم خانواده ام هست و توان روبرو شدن باهاشونو نداشتم…رسیدم اتاق ملاقات….بابا اومده بود.وقتی دیدمش به معنای واقعی لال شدم.سرمو انداختم پایین و دیگه نتونستم بلند کنم و چهره ی ناز و غمدیده ی بابا رو ببینم….. ادامه در پارت بعدی 👇 🛖@kolbehAramsh🌿
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. بابا هم سعی میکرد نگاهم نکنه اما مگه میشد؟؟ملاقات فقط با زیرزیرکی نگاه کردن گذشت و برگشتم سلول….همون روز منو بردند دادسرا و بعد از اعلام حکم قطعی به بابا گفتند :این دخترتون و این هم ساک و شناسنامه اش که از اون خونه پیدا شده بود…..با کمک دخترت یه مرکز فروش و قاچاق مواد مخدر رو متلاشی کردیم…بعد یکی از مامورای خانم ،بابا رو گوشه ایی کشید وگفت:دخترتون باکره نیست و با پسره رضا رابطه داشته،..البته میتونید از طریق قانون به عقدش در بیارید….بابا خیلی جدی گفت:حاضرم دخترم بمیره و یا آبروم بره ولی به این پسره دختر ندم…اونجا بود که عشق واقعی بابارو نسبت به خودمو فهمیدم و چقدر دیر متوجه شدم…..من چقدر احمق و حقیر بودم که چند ماه بابارو به بدترین شکل با فرارم اذیت کردم….خلاصه برگشتیم خونه و چند باری از دست داداشام کتک خوردم ،کتکی که شاید شدت ضربهاش بیشتر از کتکهایی بود که رضا میزد ولی شرف داشت به نوازشهای اون پست فطرت….. ادامه در پارت بعدی 👇 🛖@kolbehAramsh🌿
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. بعدها اعظم برام تعریف کرد که بعداز فرارم همه جارو دنبال من گشتند و حتی سراغ پدر و مادر رضا هم رفته بودند ولی نشانی از من پیدا نکردندو بخاطر آبروشون به همسایه و اقوام گفته بودند من رفتم خونه ی یکی از اقوام توی شهرستان…چند وقت گذشت و دوباره بابا با محمود اقا صحبت کرد تا نجف برای خواستگاری بیاد…جف و مادرش برای خواستگاری اومدند….همون روز اعظم با نجف در مورد باکره نبودن من صحبت کرد و براش توضیح داد که توسط قاچاقچیها دزدیده شده بودم و الان دختر نیستم.نجف قبول کرد و ما طی یه مراسم ساده ایی عقد کردیم و رفتم روستا.،مادر نجف از همون روز اول بنای ناسازگاری رو با من گذاشت و همه جوره اذیتم کرد….محکوم به تحمل شرایط بودم و باید کنار میومدم….شرایط خیلی سختی داشتم چون دختری بودم که توی شهر بزرگ شده بودم و با محیط و کارهای روستا آشنا نبودم…با هر سختی بود با بچه های نجف کنار اومدم تا منو دوست داشته باشند…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🛖@kolbehAramsh🌿
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. دو سال بعد خدا بهم یه پسر داد،با بدنیا اومدن پسرم امید به زندگی برام بیشتر شد و تلاشمو بیشتر کردم…نجف مرد خیلی خوبی بود ولی گاهی که بحثمون میشد منت روی سرم میزاشت و دختر نبودنمو برام یادآوری میکرد…سالها گذشت و بچه های نجف ازدواج کردند و سر و سامون گرفتند و رفتند.پسر من هم وارد دانشگاه شد….تازه داشتم به ارامش میرسیدم که خبر اوردند بنده خدا نجف از تراکتور پرت و ضربه مغزی شده و فوت کرده…بعداز فوت نجف خواستم برگردم تهران پیش بابا و اعظم که پیر شده بودند، اما بخاطر مادر نجف نتونستم آخه اونم پیر و از کار افتاده بود و کسی رو نداشت تا ازش مراقبت کنه…مادر نجف یک سال دوام نیاورد و یه شب توی خواب فوت کرد….هنوز توی شوک از دست دادن نجف و مادرش بودم که یه روز خواهرم باهام تماس گرفت و گفت:شیرین اگه میتونی یه چند روز بیا تهران و از بابا مراقبت کن چون حالش خوب نیست….گفتم:چند روز چیه؟من کلا زندگیمو جمع میکنم و میام اونجا تا آخر عمرم نوکری بابا رو میکنم ،من که دیگه اینجا کسی رو‌ندارم،…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🛖@kolbehAramsh🌿
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. یک ساعت بعدش با پسرم حرکت کردیم بسمت تهران….وقتی رسیدیم سر کوچه تازه متوجه شدم که سعادت مراقبت از بابارو نداشتم چون فوت شده بود و منو برای مراسم دفنش دعوت کرده بودند……۳-۴ماه بعداز فوت بابا،،اعظم هم رفت پیشش….یعنی در عرض دو سال ۴نفر رو از دست دادم….خلاصه با اموالی که از نجف برام مونده بود سهم خواهرا و برادرامو ازشون خریدم و خونه ی بابا رو بنام خودم انتقال دادم و با پسرم زندگی جدیدی رو شروع کردم…. در حال حاضر پسرم ازدواج کرده و دو تا نوه هم دارم و خودم تنها زندگی میکنم و منبع درآمدم هم دار قالی مامان هست…یکی از اتاقهارو چندین دار زدم و بصورت کارگاه دراوردم و چند خانم مشغول به کار هستند.از رضا هم اصلا خبری ندارم و نمیدونم عاقبتش چی شد چون پدر و مادرش هم از محله ی ما رفته بودند…امیدوارم سرگذشت من درس عبرت جوونها باش…….. پایان 🛖@kolbehAramsh🌿