#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_پنجاه_هشت
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رضا عصبانی شد و گفت:همونی که جلوی در خونتون اومد و نامه رو رسوند ،،برای اون لب تر کنم برام جون میده،….یا همون کرج که بزورمنو ناهار نگه داشت . اونجا خونه ی عشقمه،،گوشواره ها هم برای اون بودکه داد به من تا بی پول نمونم…رضا توی جاش جابجا شد و زل زد به چشمام و گفت:تو فکر کردی کی هستی که مدام گیر دادی عقدت کنم؟؟؟از تو خوشگلتر و زرنگ تر نتونست دست و پای منو ببنده ،تو که عددی نیستی یه لحظه از این همه تحقیر عصبی شدم و لیوان رو پرت کردم سمتش…رضا جا خالی داد و لیوان به دیوار خورد و شکست…بعد با عصبانیت بلند شد و تا میتونست به شکم و پهلوم با لگد زد…اون لحظه کاری از دستم برنمیومد پس فقط داد و فریاد کردم و کلی فحشش دادم،،،وقتی خسته شد رفت بیرون و من هم با صدای بلند فقط گریه میکردم.عفت برام یه لیوان آب اورد و گفت:یعنی وقتی باهاش اومدی نمیدونستی رضا چه حیوونیه؟؟بغض گلوم نمیزاشت حرف بزنم و فقط زار میزدم………
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_پنجاه_نه
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
عفت تا تونست با حرفهاش سرزنشم کرد و من توی دلم به خودم فحش دادم که چرا بخاطر هیچ بهترین جای دنیارو ول کردم و اومدم به بدترین جای ممکن؟؟؟بدون فکر و بدون مشورت….تازه فهمیده بودم که رضا با دخترایی مثل من ارتباط داره و از هر کدوم به نوعی سوء استفاده میکنه…اون لحظه فقط به انتقام فکر میکردم و اشک میریختم…با خودم گفتم:الان عصبانیم و چند روز دیگه اروم میشم و کاری میکنم که عقدم کنه…چند روز گذشت ولی حس انتقام در من فروکش نکرد..مدام در حال نقشه برای تلافی و انتقام بودم ولی هیچ راهی به ذهنم نمیرسید…تصمیم گرفتم یه چند باری با عفت برم بیرون و محیط و شهر رو بشناسم و بعد مثل خونه ی خودمون از اونجا هم فرار کنم و فعلا به یه شهر دیگه برم که رضا دستش به من نرسه و بعد ببینم چیکار میتونم بکنم…رفتم سراغ ساکم تا ببینم دقیقا چقدر پول دارم….وقتی ساک روکه نگاه کردم در کمال تعجب دیدم نه از شناسنامه ام خبری هست و نه از پولها……از اختر پرسیدم:کسی به وسایل من دست زده؟؟اختر گفت:من ندیدم و خبر هم ندارم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
شکم به عفت و رضا بود پس رفتم سراغ کمد عفت….داشتم کمد رو میگشتم که یهو دیدم عفت اومد و گفت:داری چه غلطی میکنی؟مضطرب خودمو کنار کشیدم و گفتم:هیچی….داشتم نگاه میکردم….عفت عصبانی گفت:از کی تا حالا دزدی شده نگاه کردن؟؟گفتم:حرف دهنتو بفهم…یهو عفت با پشت دست زد توی دهنم..من هم کم نیاوردم و موهاشو کشیدم.همدیگر رو همینطوری میزدیم و ول کن نبودیم…از صدای دعوای ما حسن و اختر اومدند و سعی کردند مارو از هم جدا کنند ولی نمیتونستند چون هیچ کدوم نمیخواستیم کوتاه بیاییم…صدای ما قطع نمیشد و فقط میزدیم و فحش میدادیم…رضا اومد و هوار کشید:اینجا چه خبره؟؟عفت بازوی منو ول کرد وگفت:نمیدونم….بهتره از این سوگلی خانم بپرسی…مچ فضول خانم رو موقع دزدی گرفتم و پررو هم هست….رضا نگاه تندی به من کرد و گفت:ارررره…راست میگه؟؟اینجا چه غلطی میکردی؟؟گفتم:پولهام و شناسنامه ام نیست….فکر کردم شاید این خانم برداشته باشه…..
ادامه در پارت بعدی ....
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_یک
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
عفت عصبی گفت:من شناسنامه ی توی هرزه دوزاری رو میخواهم چیکار…؟اینو گفت و خواست دوباره بهم حمله کنه که رضا دستشو گرفت.رضا گفت:من برداشتم.میخواهی چیکار؟؟؟شوکه شدم و میخواستم حرفی بزنم که عفت گفت:این هرزگی و دزدی توی ذاتشه….بهتره خودت ادبش کنی تا از این غلطها نکنه…رضا برای اینکه عفت بیشتر از این حرف بارم نکنه دست منو گرفت و کشید بیرون و گفت:توروخدا بس کن…این کولی بازیها چیه در میاری؟؟فکر میکنی کی هستی؟؟فکر کردی خیلی مهمی؟؟؟گفتم:با من چرا اینطوری رفتار میکنی؟؟؟چرا شناسنامه امو برداشتید؟؟رضا پوزخند زد و گفت:شناسنامه که چیزی نیست،،،اختیار جونت هم دست منه…با این حرفش دیگه عادی و ریلکس نبودم…خیلی ترسیدم چون مطمئن شدم که حرفهای اختر راسته و هیچ دروغی توش نیست…هر چی التماس کردم که شناسنامه امو بده تا پیش خودم باشه قبول نکردند و نداد…..هر روز وضع من بدتر و تلختر میشد….لجبازیهای عفت حسابی منو به باد کتک میداد و مثل یه کلفت و کنیز شده بود و دست به سینه…..
ادامه در پارت بعدی....
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_دو
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
ده روزی از دعوا با عفت گذشته بود که رضا گفت:حاضر شو باید بریم جایی…گفتم:کجا؟؟رضا گفت:خفه شو و فقط زود باش که دیر میشه..با دستپاچگی آماده شدم و رضا یه کیف زنونه بطرفم گرفت و گفت:اینو بگیر همراهت باشه…..
گفتم:این مال کیه؟؟رضا گفت:تو کاریت نباشه و فضولی نکن….فقط بگیر دستت و بیار …شک کردم که احتمالا داخلش مواد هست اما از ترس اینکه رضا بلایی سرم نیاره حرفی نزدم…توی دلم غوغایی بود و استرس شدیدی داشتم چون میدونستم که رضا میخواهد با استفاده از من مواد جابجا کنه…از هر طرف جونم در خطر بود.اگه نمیرفتم رضا منو میکشت اگه میرفتم و گیر میفتادم اعدام میشدم…کیف رو نگرفتم و از خونه زدیم بیرون،.نزدیک خیابون اصلی رضا دوباره کیف رو بطرفم گرفت و گفت:بگیر…اعتنایی نکردم.دوباره گفت و محل ندادم.عصبی شدو داد کشید:چته؟کر شدی؟گفتم اینو بگیر…گفتم:چی توشه؟؟اصلا این کیف مال کیه؟؟گفت:فضولیش به تو نیومده……اگه کیف رو نیاری اونوقت میفهمی که باهات چیکار میکنم…گفتم:نمیخواهم ،من کیف نمیارم….
ادامه در پارت بعدی.....
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_سه
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
ته دلم همش خدا و پیامبر رو صدا میکردم و حتی با مامان و بابام حرف میزدم و ازشون میخواستم از خدا بخواهند تا کمکم کنه…میدونستم اگه نافرمانی کنم شاید جونم در خطر باشه اما نمیدونم از کجا قدرتی پیدا کردم که حداقل قاچاقچی نشم،…از استرس زبونم به لکنت افتاده بود اما همچنان مقاومت میکردم…حتی کار به جایی رسید که خواستم از عابرایی که توی خیابون رفت و آمد میکردند کمک بگیرم…پیش خودم گفتم:مرگ یک بار و شیون هم یک بار ،،،،تا کی باید هر روز بمیرم و زنده بشم؟؟اگه کسی کمکم کرد رضا رو بیخیال میشم و از اونجا میرم…صدامو بلندتر کردم و گفتم:من نمیگیرم…رضا که دید سر و صدا میکنم عصبی شد و یه سیلی محکم بهم زد.کی از مغازه دارا اومد و گفت:نزن اقا…زشته بخدا که زنتو توی خیابون میزنی..زود گفتم:من زنش نیستم…با همین یه جمله مرد به رضا گفت:راس میگه…سریع گفتم:مزاحمم شده……چند نفر هم جمع شدند و با رضا درگیری لفظی پیدا کردند اما رضا بقدری عصبانی بود که شروع به کتککاری کرد و بین اونا دعوا شد……
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_چهار
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رضا بقدری عصبانی بود که شروع به کتککاری کرد و بین اونا دعوا شد.یکی گفت:خانم شما تشریف ببرید ،دیگه نمیتونه مزاحمت بشه…اما یه اقایی گفت:مگه شهر هرته….صبر کن مامور بیاد و ازش شکایت کن……باید حساب کار دستش بیاد ،،،مرتیکه تو روز روشن دست روی دختر مردم بلند میکنه،،،فردا زن و بچه ی ماهم از ترس اینا نمیتونند پاشونو توی خیابون بزارند…یکی هم گفت:از قیافه اش معلومه ارازل و اوباشه…باید. اینا از خیابون جمع بشند…همه داشتند نظر میدادند که یه موتور گشت ایستاد و گفت:اینجا چه خبره؟رضا زود گفت:زنمه،،سرخرید بحثمون شد و به سیلی زدم ،،بریم خونه حل میشد اما این اقایون دخالت کردند.مامور ازم پرسید:این اقا راست میگه…؟؟میدونستم اگه با رضا برگردم روزگارم سیاهه،،پس گفتم:نه….من هیچ نسبتی باهاش ندارم…رضا بهم چشم غره ایی رفت که از دید مامور پنهون نموند…..مامور وقتی دید حتی با چشمهاش هم منو داره تهدید میکنه ،بیسیم زد و اروم حرفی زد وبعد گفت:مشکلی نداره،.،.میریم کلانتری تا همه چی معلوم بشه…
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_پنج
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رضا تقلا میکرد تا یه جورایی خودشو نجات بده اما منو هم نمیتونست بیخیال بشه…مردم همه میگفتند:مملکت قانون داره و باید این ارازل مجازات بشند..ماشین پلیس اومد و مارو بردند کلانتری.اونجا به رضا دستبند زدند و بردند داخل یکی از اتاقها و یه خانم پلیس هم منو به یه اتاق جداگانه ایی بردم یه برگه قضاییه جلوم گذاشت و گفت:هر چی نیازه بنویس…درمانده مونده بودم….چی باید مینوشتم.؟؟تنها چیزی که به راحتی نوشتم اسم و فامیلم بود.چند خط نوشتم و دیدم با واقعیت خیلی فاصله داره…..چون تردید داشتم خط خطی کردم…..چند دقیقه بعد همون مامور خانم اومد و گفت:این چیه؟؟؟کاغذ دولتی رو که خط خطی نمیکنند..مگه بیسوادی؟بلد نیستی بگو من بنویسم…اصلا تعریف کن تا من بنویسم…من هم دعوای صبح رو همونطوری که مردم دیده بودند رو تعریف کردم….یهو در باز شد و یه ماموری با مامور خانم اروم صحبت کرد و رفت…خانم بازجو اومد و روبروم نشست و گفت:تموم شد؟گفتم:بله…خانم بازجو گفت:ولی اون اقایی که ازش شاکی هستی چیز دیگه ایی میگه…..
ادامه در پارت بعدی 👎
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_شش
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
خانم بازجو چشمهاشو ریز کرد و بهم خیره شد.از ترس آب دهنمو قورت دادم….نمیدونستم رضا چی گفته؟از طرفی کیف رو هم جلوی در تحویل گرفته بودند…نکنه داخل کیف رو گشتند.؟؟خانم بازجو گفت:خب…بگو…مجبور شدم دوباره حرفهای قبلی رو تکرار کنم…مامور خانم گفت:چرا دروغ میگی؟؟حرف نزنی به ضررت تموم میشه..اصلا نکنه پسره راست میگه و تو زنشی و داری اذیت میکنی؟؟باز حرفی نزدم….خانم گفت:آدرس خونتو بده تا پدر ت بیاد ببینیم کی راست میگه کی دروغ…چون نمیتونستم آدرس بدم باز حرفی نزدم…خانم بازجو گفت:معلومه که تو یه ریگی به کفش داری،،وقتی امشب مهمون ما شدی مجبور میشی حرف بزنی..با این تهدید هم نتونست ازم حرف بکشه و از اتاق رفت بیرون…در کمال تعجب دیدم به دستم دستبند زدند و بردند بازداشتگاه…..برای من خونه ی رضا و بازداشتگاه یکی بود پس چه بهتر که بازداشت باشم…منو به بازداشتگاه موقت زنان که خارج از کلانتری بود منتقل کردند……
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_هفت
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
یه اتاق تقریبا سرد و تاریک بود…چشمهام که به تاریکی عادت کرد یه خانم حدودا ۴۰ساله رو دیدم که گوشه ایی نشسته بود،،با دیدن اون خانم هل شدم و گفتم:سلام…خانم گفت:علیک سلام…واقعا داشتم دق میکردم،،باورم نمیشد که زندونی شده باشم.همیشه تو فیلمها و قصه ها زندان رودیده بودم…از شدت خستگی و استرس یه گوشه نشستم و در همون حالت خوابم برد،،با صدای باز شدن در بیدار شدم و دیدم برامون غذا اوردن….من که نخوردم ولی در عوض اون خانم با ولع سهم منو هم خورد و گفت:خیلی گرسنه بودم…….داشتم ضعف میکردم…غذا خوراک لوبیا بود که رنگ و رو نداشت…دوباره خوابیدم….چند بار در باز و بسته شد اما اهمیت ندادم و خوابیدم…اون شب خواب مامان رو دیدم.خواب دیدم که کنار مامان خوابیدم و مامان منو با ناز بیدار میکنه و حاضر میشم و میرم مدرسه…از خواب پریدم و از گرسنگی دیگه خوابم نبرد.وقت نماز صبح صدای اذان و مناجات از بلندگو پخش شد،….با پخش مناجات بغضم شکست و دلم لرزید و شروع به گریه کردم……
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_هشت
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
بعداز کلی راز و نیاز با خدا یهو در باز شد و برامون چایی با نون اوردند….بقدری گرسنه بودم که اینبار سهم خودمو سریع با اشتها خوردم…یه کم با اون خانم حرف زدم و اسمشو پرسیدم و گفتم:جرمت چیه؟عصبی گفت:به تو چه؟؟؟مگه من از تو چیزی پرسیدم؟؟معذرت خواهی کردم و دوباره ساکت نشستیم…نزدیک ظهر یه خانمی حدودا سی ساله رو هم اوردند پیش ما…..اصلا ترسی توی چشمهاش دیده نمیشد.تا نشست به من نگاه کرد و گفت:اولین باره که اینجا میایی؟با علامت سر گفتم:بله.با خنده گفت:معلومه…اینقدر که پاستوریزه ایی،اینو که گفت هر دو به من خندیدند.چند دقیقه ایی گذشت و مامور اومد و اسم منو صدا کرد و گفت:آماده شو بریم…با استرس از بازداشتگاه اومدم بیرون و از هولم با اون دوتا خانم خداحافظی هم نکردم…دوباره بازجویی شدم….حس میکردم مامور چیزای بیشتری نسبت به دیروز میدونه…مامور گفت:اهل این شهر نیستی؟؟؟خانواده ات کجا هستند؟؟؟اون پسر میگه از فامیلهای دورش هستی…
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_نه
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
اینقدر تحت فشار بودم که در نهایت گفتم:بخدا من اونو نمیشناسم و فقط مزاحمم شده بود..مامور از جاش بلند شد گفت:باکره ایی؟؟مات موندم ولی گفتم :نه…تازه متوجه شدم که چه اشتباهی کردم….اومدم درست کنم که بدتر شد…گفتم:با هیچ کسی.مامور گفت:یعنی شوهر داری؟؟گفتم:نه نه….من دخترم…مامور بی درنگ گفت:باید بری پزشک قانونی….اون پسره و تو هر دو دروغ میگید…مامور یکی رو صدا کرد و گفت:پزشک قانونی…داشتم از در بیرون میرفتم که مامور گفت:اون کیف زنونه برای توعه؟؟خیلی ترسیدم و با ترس گفتم:نه مال من نیست…مامور گفت:یعنی چی؟؟؟کیف زنونه رو جلوی در تو تحویل دادی…بقدری هول کرده بودم که گفتم:برای من نیست اون مال رضاست…تا اسم رضا رو به زبون اوردم مامور لبخند مرموزی زد و گفت:پس اون پسر رو نمیشناسی ولی بقدری باهاش صمیمی هستی که با اسم کوچیک صداش میکنی…حالا برو معاینه ،،،وقتی اومدی خیلی باهات کار دارم……به خودم کلی فحش دادم که چرا خودمو باختم و زود لو دادم
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿