eitaa logo
کلبه آرامش
15.3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
4.2هزار ویدیو
1 فایل
اینجا کانالی سرشاراز حس خوب و آرامش است.😍 🤗باماهمراه باشید🤗 ‼️پستهای تبلیغاتی از نظرما ن رد و ن تایید میشوند‼️ ارتباط باما👇 @Fate77mehh ثبت تبلیغات👇 @ya_zeynabe_kobra0
مشاهده در ایتا
دانلود
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران مجید خیلی عوض شده بودو دلش میخواست همش پیش من باشه اما من شدیدا پسش میزدم و‌مجبور میشد برگرده پیش نیره…اون روز موقعی که میخواست برگرده خونه ی مادرجون یه دست رختخواب برداشت بسته بندی کرد و خواست با خودش ببره که جلوشو گرفتم و گفتم:خیر باشه! مجیدگفت:واقعتش،برای نیره….آخه مادر جون اجازه نمیده به رختخوابهاش دست بزنه…سوالی نگاهش کردم و گفتم:چی شده که فکر کردی من بهش رختخواب میدم؟؟؟مجید اصراری نکرد و با درماندگی رختخوابهارو گذاشت سرجاش واز خونه زد بیرون…..بالاخره در عرض یکهفته مجید یه کم وسایل از خواهراش گرفت و نیره رو سر و سامون داد و برگشت محل کارش….. چند ماهی گذشت و کم کم حس کردم رفت و امدهای مامان جون به خونمون بیش از حد شده و هر بار یه کم با من درد و دل میکنه…..از بدخلقیها و بد دهنیهای نیره میگفت و اینکه پاقدمش نحس بوده که بچه هارو دربدر کرده…… ادامه در پارت بعدی 👇 🛖@kolbehAramsh🌿
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر یه شب که سریه موضوعی باهم جر بحثمون شد دست بچه هاروگرفتم رفتم حرم خیلی حالم بدبوددیگه کم اورده بودم زدم زیرگریه گفتم خدایامیدونم بدکردم میدونم دارم تاوان کاری روکه کردم پس میدم امادیگه خسته شدم کمکم کن همینجوری که زارمیزدم باخدادرددل میکردم یه خانم عرب که کنارم نشسته بودگفت دخترم چی شده چرااینقدربی تابی،،بااینکه نمیشناختمش اماحس خوبی بهش داشتم بعدازسالهادلم میخواست بایکی درددل کنم وبراش سرگذشت تلخم روتعریف کردم ازقیافه اش میشد فهمید حسابی جاخورده اماباهمون چهره ی مهربونش نگاهش دوخت توچشمام گفت ازلطف خدا نامید نشو درسته درحق خواهرت خانوادت خیلی ظلم کردی اماخداارحم الراحمین بروازشون طلب بخشش کن گفتم محاله من روببخشن..خلاصه اون روزهمون دردل کردن باعث شدیه کم اروم بشم دست بچه هاروبگیرم برگردم خونه..برای حامد ویلچرخریده بودم ولی ازش استفاده نمیکردمیگفت بایدروپای خودم راه برم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎🛖@kolbehAramsh🌿
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. بعداز کلی راز و نیاز با خدا یهو در باز شد و برامون چایی با نون اوردند….بقدری گرسنه بودم که اینبار سهم خودمو سریع با اشتها خوردم…یه کم با اون خانم حرف زدم و اسمشو پرسیدم و گفتم:جرمت چیه؟عصبی گفت:به تو چه؟؟؟مگه من از تو چیزی پرسیدم؟؟معذرت خواهی کردم و دوباره ساکت نشستیم…نزدیک ظهر یه خانمی حدودا سی ساله رو هم اوردند پیش ما…..اصلا ترسی توی چشمهاش دیده نمیشد.تا نشست به من نگاه کرد و گفت:اولین باره که اینجا میایی؟با علامت سر گفتم:بله.با خنده گفت:معلومه…اینقدر که پاستوریزه ایی،اینو که گفت هر دو به من خندیدند.چند دقیقه ایی گذشت و مامور اومد و اسم منو صدا کرد و گفت:آماده شو بریم…با استرس از بازداشتگاه اومدم بیرون و از هولم با اون دوتا خانم خداحافظی هم نکردم…دوباره بازجویی شدم….حس میکردم مامور چیزای بیشتری نسبت به دیروز میدونه…مامور گفت:اهل این شهر نیستی؟؟؟خانواده ات کجا هستند؟؟؟اون پسر میگه از فامیلهای دورش هستی… ادامه در پارت بعدی 👇 🛖@kolbehAramsh🌿