#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_پنج
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
سارا میگفت :توی مدرسه همه ی بچه ها رفیق دارند،…حس کردم میخواهد رازی رو بهم بگه اما از برخورد من میترسه ،،،پس گفتم:درست میگی دخترم،،،،همه دوست پسر دارند…..زمون ما اینطوری نبود…..راستی تو هم دوست پسر داری؟؟؟؟خوشحال لبخندی زد و گفت:من هم دارم….با یه پسره توی اینترنت دوست شدم….با کامپیوتر باهاش حرف میزنم…..برای اینکه بهم اعتماد کنه دعواش نکردم و گفتم:حدس میزدم ولی شک داشتم….حالا این داماد ما کی هست؟؟؟
خوشحال کامپیوتر رو روشن کرد و عکس پسر رو نشون داد……سارایکدفعه بغضش شکست و از کمبودهاش گفت و در اخر اعتراف کرد که از طریق اینترنت با یه پسری دوست شده وحتی چند بار حضوری همدیگر رو دیدند………حرفی به ذهنم نرسید بگم ….نه دعواش کردم و نه نصیحت…..آخه خودم چوب بی توجهی مادرمو خورده بودم….مادرم حرف منو باور نکرد و من به کابوس وحشتناک غش کردن و داروی اعصاب گرفتار شدم…....
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_پنج
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
زهراخانم گفت افسون جان نمیخوای تعارف کنی بیایم تو؟!تاخواستم حرف بزنم پدرم یه تف انداخت توصورتم گفت من پام روخونه ی این جونورکه به خواهرخودش ابروی مارحم نکردنمیذارم.اگر هم تااینجاامدم برای این بودکه بفهمم شماراست گفتی من دختری به نام افسون ندارم چندساله برام مرده برو خدا رو شکرکن اون سالهای اول پیدات نکردم شک نکن زندت نمیذاشتم الانم چون فهمیدم اون حامدنامردمرده وداری بابدبختی زندگی میکنی کاری بهت ندارم توبایدتااخرعمرت عذاب بکشی لیاقتت همین زندگی تویه شهرغریب..خلاصه پدرم هرچی ازدهنش درامدبهم گفت برام کلی خط نشون کشیدکه یه وقت نزنه به سرم برم اصفهان..این وسط مامانم فقط گریه میکردوازترس بابام جرات نمیکردحرفی بزنه هردوتاشون خیلی داغون شده بودن وهیچ کسم غیرازخودم مقصرنبودیه جورای بهشون حق میدادم..وحتی دلیل این همه شکسته شدن و پیرشدنشون رو فقط خودم رو میدونستم و بس...
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_هفتاد_پنج
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
باور کن پدر و برادرات هم کاری بهت ندارند شاید یکی دو روز دعوا کنند اما حداقل خونه ی خودت و با تمام امکانات هستی…بهتر از اینجاست که هر شب و روز تنت بلرزه….حرفهای مریم همون حرفهایی بود که این چند ماه توی دلم تلنبار شده بود ولی جرأت روبرو شدن با واقعیت رو نداشتم…واقعا چرا منی که یه روزی آرزو داشتم درس بخونم و دانشگاه برم حالا باید بین یه عده خانمهایی باشم که هر کدوم به نوعی مجرم بودند؟؟خانمهایی که میتونستند مادر یا همسر یا سرپرست یه خانواده باشند اما خواسته وناخواسته اونجا بودند…مدام توی خودم بودم و فکر میکردم …۱۷روز از اجرای حکم شلاقم گذشته بود ولی از دادسرا خبری نبود….خیلی میترسیدم که جرم مواد رو توی پرونده ی من بزارند.آخه رضا کاربلد بود و من ناشی…یه روز یکی از زندانیها در مورد عموی قاچاقچیش حرف میزد و در حالیکه پزشو میداد ازش تعریف میکرد که زرنگه و غیره….یهو گفت:عموی من اگه بالای دار هم باشه پارتی جور میکنه و با احترام میارندش پایین تاا اینو شنیدم به مغزم شوک وارد شد و با خودم گفتم:ای دل غافل…!!نکنه رضا و دوستاش با پارتی خودشونو نجات دادند و من گرفتار موندم؟؟
ادامه در پارت بعدی....
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_هفتاد_پنج
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
امیرحسین گفت : نه.،من واقعا میخواهم ازدواج کنم..قبلا هم بهت گفته بودم.اون خانم توجهی به حرفهای امیرحسین نکرد و با ناراحتی رفت..وقتی تنها شدیم امیرحسین به مادرش بدون خجالت و شرم و حیا گفت: به مهین میگم بیا کنارم میگه نه نمیتونم،سارا میترسه ، میخواهم پیش اون بخوابم..میگم حالا که بچه ها خونه ی مادرته بیا پیشم میگه نمیخواهم بدنم درد میکنه..میگم اون لباس رو بپوش مگه پسرمون بزرگ شد و هزار تا بهانه ی دیگه.،من چیکار کنم.؟مادر شوهرم با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: راست میگه مهین؟گفتم نه،دروغ میگه..اگه من باهاش نبودم پس چطور بچه دارشدم...نمیخواهم جزئیات حرفهامونو اینجا بگم فقط بدونید که اون روز خیلی حرفها زده شد اما برای اینکه حالتهای مهدی رو اقوام همسرم متوجه نشدند صحبتی در رابطه با سوء قصد بهش نکردم..تا شب این حرفها و بحثها بی نتیجه ادامه داشت و بالاخره مادر شوهرم سردرد گرفت و رفت..از اون روز به بعد دیگه امیرحسین رو دوست نداشتم چون معلوم بود که شناگر ماهری هست و فقط آب در اختیار نداره.....
ادامه در پارت بعدی............. 👇
🛖@kolbehAramsh🌱